🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به نیابت از شهید والامقام" علی محمدی پور" نذر سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عج و هدیه به محضر چهارده معصوم علیهم السلام
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩#قرائت_زیارت_عاشورا
🕯️به نیت سردار شهید:
"حاج علی محمدی پور"
💚همنوا با امام زمان(عج)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
زیارت عاشورا.pdf
253.3K
ا🔰 pdf زیارت عاشورا⇧
صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🎙با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
#توسل
#کرامات_شهدا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود.
@hasbiallah2 👈آیدی خادم شهدا
➡️@motevasselin_be_shohada
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
ارسالی اعضای محترم کانال⤵️
سلام خسته نباشید
من سال ۹۸ با شهید ابراهیم هادی آشنا شدم و خدا روشکر تا الان چندین بار به خوابم آمدن و بعضی وقت هام نه خوابم و بیدار باهاش حرف میزنم ...
میخوام براتون از اول جریان آشنایی بگم ..
شهریور ماه سال ۹۸ بود که
مستاجرمون گفت میخوام خونه رو خالی کنم
که اردیبهشت ۹۹ باید میرفت،، قرار شد مستاجر جدید که آمد پولی که امانت به ما داده بود رو بهش پس بدیم،،
رفتن و خونه خالی شد .. که آقامون گفتن طبقه پایین رو حسینیه کنیم من به شدت مخالف بودم، چون پول نداشتیم که بدیم به مستاجرمون .. میگفتم, بدیم کرایه کمک خرجه و از این حرفا ...
خلاصه چند ماهی این حرفا بود ، کتاب سلام بر ابراهیم رو دخترم گرفته بود امانت و میخوندش ، منم فقط عکس روی کتاب رو چندباری نگاه کرده بودم
راهی مشهد شدیم و من از امام رضا خواستم اگه به صلاح ماست درست کردن حسینیه یه نشون بده که دلم قرار بگیره
از مشهد برگشتیم،
که یه شب توی خواب دیدم که سیل آمده وهمه جا خراب شده و مردم با (حالتی نگران و آشفته حال و گل آلود توی چادر ها بودن که به نظرم گرفتاری های آخر زمان بود) ، من توی چادر نشسته بودم که یه آقایی آمد داخل چادر یه ظرف غذا آورد برام گفت این سهم توست،
ولی بزار ببرم برای محتاج تر از تو ، اگه اجازه بدی بهترین غذاها رو برات میارم
من گفتم نمیشناسم شما رو
توی صورتم نگاه کردو با لبخند گفت ابراهیمم
اون موقع متوجه شدم شهید هادی عزیزه گفتم باشه ببر ولی قول دادی دستمو بگیری و رفت
از خواب بیدار شدم عجیب دگرگون شده بودم
مهرش به دلم افتاد ...
گفتم ب آقامون به شرطی طبقه پایین بشه حسینیه که بنام شهید هادی باشه
بعد کتاب سلام بر ابراهیم رو خوندمو بیشتر شناختمش ، که خدا کمک کنه بازم بهتر آشنا بشم با این شهید بزرگوار
باید ده میلیون تومن پول جور میکردیم و میدادیم به مستاجرمون و دریغ از یک ریال
طلاهم نداشتم که بفروشم ،، با داداش ابراهیم هم صحبت شده بودم و ازش خواستم خودش جور کنه
گفتم آبرومون درخطره قول دادیم. پولش رو بدیم خودت کمک کن...
که توی کارخونه شوهرم وام میدادن
قرعه کشی میکردن
آقامون میگن ، نفر آخر ثبت نام کردم و چون سخت بود برامون قسط دادن، موقع قرعه کشی ایشون هم از داداش ابراهیم خواستن ،، باورتون شاید نشه اولین نفر اسمشون درآمد پول مستاجرمون جورشد
بارها دست مارو گرفتن (چندین بار هم به خوابم آمدن ) و یه جورایی خود شهید خواستن اینجا بنامشون باشه و از اون موقع تا الان به لطف خدا و دعای شهید
پر برکت شده زندگیمون خدا روشکر
همون طور که توی خواب گفتن برات بهترین رو میارم آوردن...
کاش میشد کل ایران داداش رو بشناسن😔 داداش ابراهیم واقعا زنده س ومن اینو باور کردم.
گفتنِ این موضوع هم به خواسته خود داداش ابراهیمه
(اینکه برادر خطاب میکنم ایشون رو
شبی خواب دیدم که توی جنگ بودیم ومن ایشون رو از دور دیدم
صداش زدم آقا ابراهیم ،ابراهیم .. جواب ندادن یهو داد زدم داداش، که برگشتن سمت من و دستی تکون دادن و لبخندی رو لب داشتن) که از اون شب ایشون رو برادر خطاب میکنم.
ان شاءالله زندگی همه عطر شهدا رو با خودش داشته باشه
🌺🌺🌺🌺
#توسل
#کرامات_شهدا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود.
@hasbiallah2 👈آیدی خادم شهدا
➡️@motevasselin_be_shohada
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
ارسالی اعضای محترم کانال⤵️
🌹عرض سلام کرامت دیگری از داداش ابراهیم👇
روزهای اولی که طبقه پایین خانه مان به لطف خدا و داداش ابراهیم حسینیه شده بود، در یکی از مراسم ها که مربوط به ایام فاطمیه بود، خانمی رو دیدم که همسایمون بود، ولی اولین باری بود که میدیدمش.
دل دل میکرد و مدام از شهید هادی سوال میکرد و من حس کردم جذب داداش ابراهیم شده.
سر صحبت ها باز شد و گفت:«قبل اینکه به حسینیه بیاد، خواب دیده که اومده داخل حسینیه» میگفت:«وقتی اومدم انگار در و دیوار این خونه رو در خواب دیده بودم!»
مریم جان کتاب های سلام بر ابراهیم راخواند و دیگر خدا خواست او هم با شهید والامقام آشنا شد؛ گهگاهی تنهایی می آمد و توی حسینیه ای که به نام شهید مزین شده بود، دعا میخواند.
مریم جان عجیب دل داده بود به شهید...
و اما اتفاقی افتاد که میخواهم به صورت داستان برای شما بگم، البته اگر قلم یاری کند...
(کتاب سلام بر ابراهیم ۲ را اگر خوانده باشید،
بیشتر کرامات و معجزات شهید عزیز را با زبان قلم بیان کرده است)
دم دم های غروب بود که زنگ در به صدا در آمد، رفتم در را باز کردم و چهره ناراحت و بهم ریخته مریم جان را دیدم!
دلم لرزید و با نگرانی پرسیدم:«چی شده عزیز دلم؟»
بغضش ترکید و گفت:«دعا کنید برامون؛
پسر خواهرم داوود از طبقه پنجم تو آسانسور در حال کار بوده که افتاده پایین و رفته تو کما»
مریم گریه میکرد و عکس آقا داوود را نشانم میداد،نتوانستم جلوی ریزش اشک چشمانم را بگیرم و گریه کنان گفتم:«خدا بزرگه،ان شاءالله شفاش میده»و دلداریش میدادم.
خلاصه مریم با دلی شکسته و ناراحت رفت.
شدید بهم ریخته بودم، حمد شفا خواندم، کلی دعا کردم و چند روز فکرم درگیر بود؛ هرعزیزی را میدیدم التماس دعا داشتم برای این جوان.
یک روز یکهو به ذهنم رسید که بگم به مریم خانم بیاد و در حسینیه هزارتا صلوات بفرستد و هدیه کند به روح پاک داداش ابراهیم، بلکه ان شاءالله به حرمت شهید مریضش شفا پیدا کند.
گوشی را برداشتم و زنگ زدم و بهش گفتم که قبول کرد و آمد...
روز ها میگذشت و جویای حال آقا داوود بودم؛
تا اینکه یه روز مریم خانم زنگ زد و گریه کنان گفت:«، دکترا داوود رو جواب کردن،گفتن میخوان دستگاه رو ازش جدا کنن،
گفتن دستگاه کرایه کنید ببریدش خونه و دیگه ازنظر ما خوب نمیشه»
حالم بهم ریخت، دلم سوخت برای مادرش و بچه هاش... بازم گفتم:«مریم جان خدا بزرگه، به مادرش رحم میکنه ان شاءالله.»
یک هفته ای گذشت و مریم خانم را دیدم که خوشحال و خندان گفت:«داوود شفا گرفته!»
تمام تنم لرزید و گفتم:«خدایااا شکرت!
حالا چه جوری؟چی شد اصلا؟»
گفت:«نمیدونیم! آوردیمیش خونه، یه شب دستگاه بهش وصل کردن و فرداش یهو به هوش اومده و کلا دستگاه رو ازش جدا کردن و دکترا هم گفتن که معجزه شده!»
خیلی خوشحال بودم و به همه میگفتم که چه شده است.
چند ماهی گذشت؛ روز تولد حضرت فاطمه(س) رسید
مراسم تمام شده بود و مهمان ها رفته بودند که
زنگ در به صدا درآمد، در را باز کردم و
مریم جان رو دیدم که همراه خواهرشان وارد شدند؛
اولین بار بود که مادر آقا داوود را میدیدم، تعجب کردم که چرا بعد از تمام شدن مراسم آمدند.
شربت و شیرینی آوردم و بعد کمی صحبت کردن با مادر آقا داوود، با حالتی منقلب و بغض آلود گفتند:«چندشب پیش یهو داوود گفته مامان یادم اومد یه شهیدی منو شفا داد!
(به خاطر ضربه ای که به سرش خورده بود یکم فراموشی گرفته بود)»
مریم جان گفت:«من حس میکنم شهید ابراهیم هادی شفاش داده، برای همین میخوام داوود رو بیاریم تو حسینیه ببینیم بین عکس این شهدا، میشناسه کدوم شهید بوده که شفاش داده یا نه.»
گفتم باشه.
رفتند دنبال آقا داوود؛
بنده خدا راه رفتن برایش سخت بود و به سختی وارد حسینیه شد.
تمام در و دیوار را از نظرش میگذراند، به همه عکس هایی که بود دانه دانه خیره میشد؛
رفت سمت عکس داداش ابراهیم، نگاهش قفل شد به عکس!
ما همه به هم نگاه میکردیم ومنتظر بودیم ببینیم چه میگوید.
آقا داوود یکم آمد عقب، کمکش کردند نشست؛
یکهو بدنش به لرزه افتاد وخواست برود سمت عکس داداش ابراهیم...
عکس را از روی دیوار برداشتم و دادم بهش.
به سختی میتوانست حرف بزند، ولی با همان حالت داد میزد:«به خدا خودشه! خاله خود این شهید اومد تو خوابم و گفت بلند شو خوب شدی!»
یا فاطمه زهرا!
نمیدانید چه شد، چه صحنه ای بود، روضه تصویری ای که اشک همه را جاری کرد؛
تمام بدنم میلرزید، لیوان شربتی که دستم بود و داشتم برای آقا داوود می آوردم، از دستم افتاد روی زمین!
ادامه👇
قلبم از سینه ام داشت می زد بیرون، زبانم بند آمده بود و نمیتوانستم چیزی بگویم!
صحنه ای بود که تا ابد لحظه به لحظه اش را از یاد نمیبرم.
عکس را گذاشته بود روی سینه اش و میبوسید و مدام با گریه میگفت:« خودشه!به خدا خودشه!» این بود که به من گفت پاشو خوب شدی بخدا خودشه
و جای تعجب اینجا بود که میپرسید:« کیه این شهید؟اسمش چیه؟!»
یعنی تا آن موقع، نامی از شهید ابراهیم هادی به گوشش نرسیده بود...!
اشک های ما مانع از دیدن آن صحنه های زیبای بین آقا داوود با عکس شهید میشد؛
عجیب ترین حالی که در عمرم تجربه کردم، دیدن آن صحنه بود...
دل پاک مریم عزیز و حس خوبش به شهید و لطف شهید ابراهیم به مریم، باعث اجابت دعایش به اذن خدا و شفای آقاداوود شد.
خدایا شکرت که هوای بنده هایت را داری.
این معجزه ای بود از شهید هادی که ما به چشم خودمان دیده ایم و من به این فکر میکردم که شهید هادی، چه ارادت خاصی به حضرت زهرا(س) داشته است که در دنیا و آخرت مورد عنایت حضرت زهرا(س) قرار گرفته و واسطه خیر بین آن حضرت و بندگان خدا است.
خواستم بگویم که چقدر بزرگ هستند شهدا؛
هر حاجتی دارید، از ائمه بخوایید اگر به صلاحتان باشه شهدا شفاعت میکنن
داداش ابراهیم
آن قدر آبرو دارد پیش خدا و مادرشان خانم فاطمه زهرا(س) که شفاعت ما را بکنند ان شاءالله.
باز هم از عزیزان میخواهم که کتاب های سلام بر ابراهیم را بخوانند و بیشتر آشنا بشوند با این شهید والا مقام که من مطمئن هستم خودش میخواهد که همه با او آشنا بشوند..🌹🌹🌹
التماس دعای فراوان
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝کانال متوسلین به شهدا 💝
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
💐#مجید_بربری
#قسمت_7
پشت هم تیر خالی میکرد. از آن طرف،نزدیک دیوار،تا دیدند مجید چندمتری از آنها فاصله گرفته،هرکس دستوری بهش میداد:
_مجید،مجید،مجید نرو!
_این رو کی راه داد تو خط؟مجید برگرد!
_مجید کی رفتی اون وسط؟برگرد!
اما مجید دیگر صدای پشت سری ها را نمی شنید.صدای تیرهایی که ردوبدل می شدند،نمی گذاشت حرف کنار دستی هایش را هم بشنود.کمتر از بیست دقیقه به تل رسیدند و آنجا را گرفتند.تیر از همه طرف می بارید.هرکسی پشت سنگر کوچکی که قبلا تکفیری ها درست کرده بودند،پناه گرفت.سنگرهایی از سنگ های کوچک و بزرگ،که پای هرکدام را از دو طرف،بیست سی متر کنده بودند.بیشتر بچه ها کف زمین خوابیده بودند.برای کمین و تیراندازی،پناهگاهی به غیر از همین سنگرهای کوچک یک متری،توی آن دشت نبود.چندتا از بچه ها،لحظات اول شهید شدند.مجید جزء نفراتی بود که جلوتر از بقیه،شلیک میکرد. می خواست از سنگر عقبی،به سنگر جلوی خودش برود،حمیدرضا تا مجید را دید که از پشت سنگرش بلند شده،ترسید و داد زد:
_مجید بشین،تکون بخور!
همان موقع خم شد.نای دویدن نداشت. دستش را به شکمش گرفت.با زحمت خودش را به پشت سنگر جلو رساند.رد خونی که روی زمین افتاده بود،خبر از تیرخوردن مجید می داد.بادگیر آبی رنگی که به تن داشت،عین خون شده بود.مجید تیر خورده بود.حمیدرضا خودش به مجید رساند و حاج قاسم را صدا زد.حاج قاسم نیم خیز،خودش را یک نفس به مجید رساند .می خواستند جیب خشاب را از حمایل بند مجید جدا کنند.بیشتر نیروها،چاقو همراه شان بود.حاج قاسم اسلحه اش را زمین گذاشت.چاقو را زیر یقه اش وصل کرده بود.به زحمت از زیر لباس بیرونش کشید،داشت به سرعت جیب خشاب را میبرید، که دست خودش را برید.دلهره و نگرانی اش،بیشتر به خاطر مجید بود.بریدگی دست،برایش اهمیت نداشت.دستش را با باندهای که همراهش بود،بستند.جیب خشاب های مجید را باز کردند.ولی آرام نبود.همان طور که دستش را،روی زخم گرفته بود،ناله میکرد و میگفت:حاجی سرم درد میکنه،انگار دارن توی سرم طبل میزنن.😭😭
#داستان_زندگی_حر_مدافعانحرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
💐#مجید_بربری
#قسمت_8
_حاج قاسم گفت:مجید آروم باش!بچه ها حالا میان می برنت عقب.و بلند شد ،تق تق،تق تق،.....،صدای گوش خراش تیراندازی حاج قاسم بود.هرچند لحظه، یک مرتبه بلند میشد رگباری می گرفت و دوباره به زانو مینشست و فوری سرش را می دزدید،تا سیبل رگبار تکفیری ها نشود.
حتی برای یک لحظه، تیراندازی به مسلّحین ،نه خاموش می شد و نه کم.حاجی این بار همین که نشست،مجید گفت:آخ آخ،حاجی پاهام،درد دارم،کمکم کن!
حاج قاسم تکه سنگی زیر سر مجید گذاشت،با عجله رفت پایین پاهایش نشست و شروع کرد به ماساژ دادن آنها، عمو سعید توی این هول و ولا،سراغ مجید را از بقیه گرفته بود.گفته بودند:
_مجید تیر خورده،بدنش داغه و به تکفیری ها بد و بیراه میگه.
سیّد فرشید،با عجله خودش را به مجید رساند.دل نداشت مجید را در آن حال ببیند.مجید که چشمش به سید افتاد،تکانی به خودش داد و گفت:
_سیدجون،سه تا تیر خوردم،میرم یا می مونم؟😔
_مجید و جا زدن؟می مونی،الان با بچه ها می بریمت عقب.
با همان حالش،هنوز داشت تکفیری ها را،لعن و نفرین میکرد.خونش هم بند نمیآمد. جایی که خوابیده بود،پر از خون تازه و لخته بود.سید فرشید و حاج قاسم مراقبش بودند.حاج قاسم میگفت:
_مجید ذکر بگو،بگو یا زهرا،یاعلی،لبیک یا زینب.
_آخ سرم،یاعلی،یازهرا،لبیک یا زینب حاجی خیلی درد دارم.
حاج قاسم ترسید تیر به صورت مجید بخورد.تکه سنگی را جلوی صورتش سپر کرد .درد زیادی می کشید. سید فرشید چند دقیقه ای با مجید حرف زد.دلداری اش داد و سعی کرد آرامش کند.حاج قاسم دیگر تاب نداشت، درد کشیدن مجید را ببیند.یادش آمد قرص همراهش است.فوری دو تا ژلوفن درآورد و گذاشت دهان مجید. خواست آبش بدهد،اما مجید،در حالی که لبخند میزد،بی هوش شد و قرص ها از دهان نیمه بازش افتاد روی زمین. سحرگاه آن شب،گرچه دفتر زندگی خاکی مجید بسته شد،ولی فصل آسمانی و جاودانه آن،باز شده بود.
😭🥺
#داستان_زندگی_حر_مدافعانحرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
✨🌿
اگر انسان کارهایش را برای رضاۍ خدا انجام دهد،مطمئن باش زندگی اش عوض میشود و تازه
معنی زندگی کردن را میفھمد.
- شھیدابراهیمهادی
#دههفجر
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝