✅قسمت هایی از وصیت نامه شهید والامقام محمود کاوه :
دشمن بايد بداند و اين تجربه را كسب كرده باشد كه
هر توطئهاي را كه عليه انقلاب طرحريزي كند،
امت بيدار و آگاه با پيروي از رهبر عزيز،
آن را خنثي خواهد كرد. آينده جنگ هم كاملاً
روشن است كه پيروزي نصيب رزمندگان اسلام خواهد شد
و هيچگاه، ما نخواهيم گذاشت كه خون شهيدانمان هدر رود.
اگر امروز به انقلاب ما خدشه وارد شود، بدانيد كه به
مسلمانان جهان خدشه وارد شده است، به آنها آسيب رسيده است
و اگر به انقلاب ما رونق داده شد، آنها پيروز شدهاند.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
📚معرفی برخی از کتاب های شهید کاوه:
✔️حماسه کاوه
✔️ارغوانی بر خاکریز
✔️فریاد زاگرس
✔️کاوه معجزه انقلاب
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌸🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"شهید محمود کاوه"
💥هر آنچه از خدا می خواهید
با واسطه از شهدا، در نماز
اول وقت طلب کنید ...
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣سرِ هر پاسدار 15هزار ، سرِ کاوه 2میلیون !
🔰خاطره ای شنیدنی از فرمانده لشکر 24 ساله ، شهید "محمود کاوه"
🕊شادی روح بلندش صلوات
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به نیابت از شهید والامقام" محمود کاوه " نذر سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عج و هدیه به محضر چهارده معصوم علیهم السلام
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩#قرائت_زیارت_عاشورا
🕯️به نیت شهید "محمود کاوه"
💚همنوا با امام زمان(عج)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
زیارت عاشورا.pdf
253.3K
ا🔰 pdf زیارت عاشورا⇧
صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🎙با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
#توسل
#کرامات_شهدا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود.
@hasbiallah2 👈آیدی خادم شهدا
➡️@motevasselin_be_shohada
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
ارسالی اعضای محترم کانال⤵️
سلام و عرض ادب
جریان بنایی در حسینیه شهید ابراهیم هادی (که قبلا ماجرای چگونگی ایجاد این حسینیه توضیح داده شد)
شب میلاد پیامبر (ص) و امام صادق(ع) بود، در عالم خواب دیدم که داداش ابراهیم با لباس بنایی و چیزی شبیه آجر در دستش، داخل حیاط حسینیه ایستاده بود؛
من هم کنارش بودم، خیلی خوشحال بودم از اینکه بار دیگر داداش را می بینم؛
(دقیقا جایی که الان آشپزخانه شده، ایستاده بود.)
گفت: این قسمت بشه آشپزخونه.( سمت باغچه و درخت ها)
من گفتم: درخت ها چی گناه دارن؟
گفت همه رو بدید محمد (محمد پسر برادر شوهرم هست که خیلی به درخت و گل و گیاه علاقه دارد)
بعد برگشت سمت آشپزخانه قبلی و با دست اشاره کرد: گفت می دونی چقدر جمعیت می تونه اینجا بشینه؟!
و بعد گفت: به اهل حسینیه بگو اگر حاجتی دارن به ائمه متوسل بشن، اگر به صلا حشون باشه ما پیش ائمه شفاعت می کنیم.
از خواب بیدار شدم؛ متحیر، ولی خوشحال بودم!
نمی دانستم چطور به آقامون بگویم.
یهو گفتم: بیا بنایی کنیم و نقشه رو بهش گفتم که چکار کنیم.
گفتند: ای بابا آخه الان چه وقت بناییه؟!
زبانم بسته بود؛ نمی توانستم بگویم که چه شده، نمی توانستم بگویم که این خواسته من نیست و خواسته خود داداش ابراهیمه.
از خود داداش کمک خواستم که بتوانم بگویم و کمکم کند.
خلاصه تصمیم گرفتم واقعیت را بگویم که این خواسته خود داداشه، وقتی گفتم، شدیدا به فکر فرو رفت و بعد دقایقی نظرش عوض شد و دیگر نه نیاورد و یاعلی گفت کار را شروع می کنیم.
همان روز بنا را آورد و صحبت کرد، بعد چند روز پیگیری، نشد و قسمت نبود آن آقا بیاید.
چند تا بنا آمدند، نمیدانم چرا جور نمیشد؛
باز هم به خود داداش ابراهیم توسل کردم و گفتم: داداش اگر خودت خواستی، یه بنا مثل خودت با مرام و با خدا برسون.
همان روزها بود که به فروشگاهی رفتم و چشمم خورد به کتابی به اسم پهلوان گود گرمدشت که زندگینامه شهید حسین قُجه ای بود، به دلم افتاد و خریدمش.
تا به خانه برگشتم، شروع کردم به خواندنش،
همان شب، در خواب مردی را دیدم، انگار شهید بود.
برایم آشنا نبود و تا به حال او را ندیده بودم؛
آن شهید به من گفت: تا می توانید ذکر یا موسی بن جعفر ادرکنی را بگویید.
بیدار که شدم همش فکرم درگیر بود که یعنی این شهید چه کسی می تواند باشد.
شروع کردم به خواندن ادامه کتاب که در یکی از صفحه ها، عکس شهید قُجه ای را دیدم؛ جا خوردم، عکس آن شهیدی که در خواب دیدم، بود! پس شهید قُجه ای را در خواب دیدم(عکس روی کتاب کمی متفاوت تر از عکس خواب و عکس داخل کتاب بود و من در خواب، نشناختمش.)
چند روزی ذکر یاموسی بن جفر ادرکنی را گفتیم و توسل کردیم؛
خداروشکر بنایی قبول کردند و مشغول کار شدند، خدا نگهدار و حافظشان باشد، ایشان مردی با خدا بود که با دل و جان زحمت کشیدند و کم نگذاشتند.
راستش کمتر بنایی را دیدیم که تا صدای اذان را بشنود دست از کارش بردارد و نماز اول وقت بخواند، با آن همه خستگی قرآن بخواند( صدای صوت قرآنش در فضای حسینیه میپچید و از دورهم شنیده میشد) و بعد دوباره مشغول کار بشود؛ خدا خیرشان بدهد ان شاءالله.
یکی دو روزی بود که کار شروع شده بود،
همسایه مون رورا در مجلسی دیدم که با بغض و اشک و خوشحالی گفت: خانم ... خواب داداش ابراهیم دیدم که با لباس بنایی آمده تو حیاط حسینیه و نشسته داره به گوشه حیاط (آشپزخانه فعلی)نگاه میکنه، خیلی خوشحال و خندان بود.
تمام تنم لرزید، اشک و بغض مانع حرف زدنم میشد؛ من اصلا در مورد خوابی که دیده بودم با کسی جز خانواده، حرفی نزده بودم.
خواب همسایمون مهر تائید خواب من شد؛
بهش گفتم که من هم چه خوابی دیدم.
تعجب کرد و در سکوت، اشک مهمان چشمانمان شد.
خدارا شاکریم که با عنایت شهید بزرگوار ابراهیم هادی، حسینیه بزرگتر شد؛
ان شاءالله که معنویت هم در این حسینیه بیشتر شود.
داداش ابراهیم می خواد که ما در خدمت اهل بیت (ع) باشیم و قول داده بعد توسل به آنها، اگر به صلاحمون باشه شفاعت کند.
قطعا به همه مجالس نظر دارند، ازش بخواهید، حتما دست شما را می گیرد.
ان شاءالله ،،
شادی روح پاکش صلوات🌷💐
و زندگی مرا
"سلام بر ابراهیم"
نجات داد...
همانند اسمش !!!
ابراهیم : بُتِ درونم را شکست.
هادی : مرا به سوی خوبیها هدایت کرد.
🌸🍃🌸🍃🌸
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
💐#مجید_بربری
#قسمت_15
آقا افضل با این که می دانست پسرش شهید شده،ولی بی تاب نبود،گریه نمیکرد.مات و مبهوت بود،با این که نمیدانست، چطور باید با این غم کنار بیاید.هنوز صدای مجید از آخرین تلفن، در گوشش طنین داشت. هرچند لحظه، بی هوا صفحه گوشی اش را روشن میکرد و به عکس مجید نگاهی می انداخت اما مگر می توانست جلوی دلتنگی اش را بگیرد.افضل هم امید داشت که خبر شهادت پسر دروغ باشد.دلش میخواست شب بخوابد، مجید مثل بیشتر وقت ها ،نیمه شبی کلید را به در بیندازد،صدای چرخش کلید همه را بیدار کند و با قابلمه ای پر از کله پاچه،اهل خانه را ساعت نصف شب مجبور کند:((پاشید کله پاچه بخورید و بعد بخوابید!)).
حاج جواد و دوستش، پایشان نمیکشید به طبقه دوم بروند.پله ها را به سختی بالا میرفتند.وسط پله ها مکث می کردند و نگاهی ساکت و پر از دل واپسی،به هم انداختند.در دل هر دو غوغایی بود:((خدایا!خبر مجید رو چه طوری به مادرش بگیم!)).
برادرها و زن برادرها و خواهرشوهر مریم،در خانه پدربزرگ جمع بودند.حاج جواد با برادرهای مریم، هماهنگ کرده بود.پدر و برادرهای مریم، در جریان شهادت مجید بودند.هرکدام به نحوی فهمیده و حالا جمع شده بودند،تا به طریقی مریم را با خبر کنند.او کف اتاق نشسته بود و زن برادر و خواهرشوهرش کنارش نشسته بودند. پله های طبقه اول تمام شد و رسیدند دم در.جلوی در،جایی اش برای کفش شان نبود. طول راه پله را کفش چیده بودند. حاج جواد و صمد اسدی ،هنوز دل واپس مریم بودند. با نگاه شان به هم میگفتند:((خدا خودش به خیر بگذراند!)).
حاج جواد صدا زد؛
_یا الله،يا الله!
در باز شد و رفتند داخل.رو به روی مریم،برایشان جا باز کردند.سینی چای را جلویشان نگذاشتند.اما مگر چیزی از گلویشان پایین می رفت.مقابل این همه آدم که صدای نفس هایشان هم،به زور شنیده می شد.عطیه با چشمانی سرخ و حالی پریشان، جلوی ورودی آشپزخانه نشسته بود و زل زده بود به دهان این دونفر. مریم اشک می ریخت و نفسش به شماره افتاده بود.صمد بسم الله گفت و شروع به صحبت کرد،مثلا.از مجید گفت: از روز عملیات.یک ساعتی مدام با کلمات ور رفت،کلمات را بالا و پایین کرد،ولی باز مانده بود،مطلب آخرش را چه طور بگوید.همه زل زده بودند به دهان صمد،تا ببینند آخرِ این حرفها ،به کجا کشیده میشود. صمد حرف هایش تمام شد.نفس عمیقی کشید و به حاج جواد نگاهی انداخت.
#داستان_زندگی_حر_مدافعانحرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
💐#مجید_بربری
#قسمت_16
حاج جواد با چشم و ابرو اشاره کرد و آهسته گفت:
_صمد فقط بگو!
حاج مسعود نزدیک آشپزخانه باز نشسته بود. عطیه آهسته پرسید:
_چی شده حاجی؟
حاج مسعود فقط سرش را تکان داد.
_داداش تو رو خدا!
چشمان برادر پر از اشک شد و با دست،جلوی صورتش را گرفت.صمد منّ و منّی کرد و گفت:
_طبق آخرین خبری که به ما رسیده،شهادت مجید مسجّله.به شما تبریک و تسلیت میگیم.
صدای گریه مادر و بقیه در خانه پیچید.هیچکس نمی توانست آرام شان کند.فریاد((وای مجیدم))،((داداش مجید))از جمعیت بلند بود.همه ایستاده بودند و عزا گرفته بودند و اشک می ریختند.عطیه با شنیدن تبریک و تسلیت ،مطمئن شد که داداش مجید دیگر نیست.به پهنای صورت اشک می ریخت.چنگ به صورتش زد و زخم و زیلی اش کرد.داد میزد،گریه میکرد و می گفت:
_قرار بود مجید سر یه هفته برگرده،پس چرا برنگشت؟
پنج تا دایی ها و خانم ها نمیتوانستند عطیه را آرام کنند.سر قصه رفتن و برنگشتن مجید،خودش را خیلی اذیت میکرد.برای آرام کردنش ،آن وسط یکی از دایی ها ،سیلی محکمی به عطیه زد و سرش خورد به لبه ی دیواره آشپزخانه و از حال رفت.وقتی به هوش آمد، تا بیست و چهار ساعت ،لام تا کام،نه حرفی زد و نه اشکی ریخت.حاج جواد با چشمانش،دنبال آقا افضل میگشت. اما او آرام گوشه ای نشسته بود و تنها به این و آن نگاه میکرد، به مریم، به عطیه،برادرهای مریم،خواهر خودش،به همسایه ها،بغض داشت ،اما گریه نمیکرد حاج جواد نگرانش شد .گفت:
_آقایون بیایید پایین،خانم ها هم بالا باشند.
مردها پایین رفتند.حاج جواد و صمد نفس راحتی کشیدند.از بین خبرهایی که طی این روزها، برای شهادت چندین نفر،به خانواده ها داده بودند،خبر شهادت مجید سخت ترین آنها بود.دم رفتن پارچه نوشته ی شهادتش را نصب کردند.افضل ولی همچنان آرام بود.😔
#داستان_زندگی_حر_مدافعانحرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فیلم | خاطره ای عجیب و شنیدنی از شهید ابراهیم هادی🌷
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝