✅دوستان بزرگوار
از امروز چله توسل به #شهید_نوید_صفری شروع میشه جا نمونید♥️👇👇👇👇
@chele_shahidnavid
@chele_shahidnavid
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
💐#مجید_بربری
#قسمت_17
گردان امام علی ع
نمایشگاه ویژه شهید مدافع حرم مجید قربان خانی _محرم ۱۳۹۵
نزدیک یک سال از رفتن مجید می گذرد.اما برای پدرومادرش،انگار کمتر از یک ساعت گذشته و هنوز منتظرند.منتظر برگشتن پسرشان.حتی پیکر بی جان،بی دست و بی پا،ولی هرطور که هست،فقط برگردد. دوستان مجید در گردان امام علی ع،نمایشگاهی برایش برپا کرده اند.مهمان ویژه مراسم،خانواده مجید بود.افضل و مریم و عطیه،آرام آرام در نمایشگاه قدم میزدند و چند دقیقه پای یکی از عکس ها می ایستادند. غوغایی در دلشان بود.خیره میشدند به عکس و چشمان هرسه تایشان سرخ بود.مگر می توانستند خاطرات تلخ و شیرین مجید را،به دستان سرد و بی روح فراموشی بسپارند.حاج جواد از راه رسید و بعد از سلام و احوال پرسی ،آنها را به یکی از اتاق ها دعوت کرد.
بین شان تا چند دقیقه،سکوت خیمه زده بود.افضل هم چنان آرام بود.حاج جواد یاد روزی افتاد که خبر شهادت مجید را داده بودند.نگاهی به افضل انداخت،تارهای سفید محاسن و موهای سرش،آن روز خیلی کم بود.ولی حالا که روی صندلی ،رو به روی حاج جواد نشسته بود،موهای سیاهش انگشت شمار بودند. حاج جواد شیرینی روی میز را تعارف کرد و چای برایشان ریخت.بخار استکان ها،کمی بالا می آمد و بعد محو میشد .تعارف میزبان،سکوت اتاق را شکست،بفرمایید، تلفن حاج جواد مدام زنگ می خورد.ولی تماس ها را رد می کرد و جوابشان نمیداد.دوست داشت کنار خانواده مجید بنشیند و از شهیدشان تعریف کند.
آقا افضل گفت:
_حاجی دست شما درد نکنه،خیلی برا مجید زحمت کشیدی ،ان شاءالله که شهید خودش،دستتون رو بگیره.
_نفرمایید آقا افضل، من و دوستانم هرکاری هم براش بکنیم کمه.
_مجید،شما و بچه های گردان رو خیلی دوست داشت،علی الخصوص این اواخر،احترام زیادی برای شما قائل بود.
_مجید بچه با مرامی بود.یادش به خیر،بچه ها به شوخی گفته بودن،مجید اگه شهید بشی،کل یافت آباد را برات پارچه میزنیم، همین هم شد.
وقتی مجید پرکشید ما اولین پارچه نوشته را زدیم و بیشتر از هفتاد یا هشتاد تا دادیم به شهرداری، تا توی یافت آباد نصب کنن.همون موقع ها هم بود که کلنگ سالن ورزشی را زده بودیم.بچه ها بهش میگفتن،:مجید،اگه شهید بشی،ما یه جایی رو به نامت میکنیم. سالن که ساخته شد،فکر کردیم اسمش را چی بذاریم؟گفتیم شهدای یافت آباد. ولی با شهادت مجید،اسم سالن را هم گذاشتیم براش.
حاج جواد حرفش را زد و آهی کشید. هر چهار نفر ساکت بودند.مریم دوست داشت از روزهای انارکی بداند.همان روزهایی که مجیدبرای آموزش نظامی رفته بود،يا کمی قبل تر،وقتی با عمو جمال می رفت گشت،يا باز هم برگردد عقب تر،از همان روزهایی که مجید، معنی دفاع از حرم را فهمیده بود.مریم با حال و هوای پسرش آشنا بود.میدانست مجید ،حواسش به سفره خانه اش و رفقایش بود.به فکر دفاع از حرم نبود.با این وجود،مریم خودش هم مانده بود که چه طور مجید،به کل حال و هوایش عوض شد .حالا دوست داشت از اولین روزهای آشنایی حاج جواد و مجید بداند.
😔😔
#داستان_زندگی_حر_مدافعانحرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
💐#مجید_بربری
#قسمت_18
آن هم از زبان خوددحاجی:
_ببخشید حاج آقا !شما مجید رو از کی می شناختید؟از بچه گیش یا نه،یک سال قبل از سوریه؟
مریم دلش می خواست فقط از مجید بشنود.حرف هایی که شاید تا به حال نشنیده بود.حتی حرف های تکراری هم برایش تازگی داشت.فقط راجع به پسرش باشد.دست خودش نبود.وقتی کسی یک کلام می گفت مجید،از درد دوری پسر،اشک توی چشمش دودو میزد و بعد سرریز میشد.در طول روزهای بدون مجید،هرروز مهمان مطب این دکتر و آن بیمارستان بود.آخرش هم دکترها گفتند:((خانم!شما از نظر جسمی سالم هستید،مشکلتان روحی است.اتفاقی در این مدت برایتان اقتاده که به شما آسیب جدی زده است.و مریم فقط یک کلمه گفت:
_بله،پسرم شهید شده،دعا کنید پیکرش برگرده.😭
بغضش را پایین داد،ولی نمیدانست با چشمان سرخ شده و گریانش چه کند.
_حاج خانم خودتون که می دونید،حاج اکبر هیأت دار بود.من و حاج اکبرم از قدیم رفیق بودیم.مجید یا همراه دایی اش و یا با آقا افضل،به هیأت و مسجد می اومد.اما کم کم که به نوجوونی رسید و راهش رو انتخاب کرد،فقط ماه محرم برا سینه زنی می اومد هیأت و بعدش هم دنبال شیطنت هاش بود.شیطنت های مجید به حدی رسیده بود که ما وقتی می خواستیم،شب چهارشنبه سوری،از یک سری ها تعهد بگیریم که توی خیابون شلوغ نکنن،ترقه نزنن و آتیش بازی راه نندازن،اول از همه از مجید تعهد می گرفتیم. ده پونزده مورد درگیری توی یافت آباد پیش اومده بود،بعد از این که بچه های ما می رفتن و ماجرا را حل و فصل می کردن و برمی گشتن تازه ما اونجا متوجه می شدیم،مجید سردسته بوده.من شنیده بودم که آقا افضل هم خیلی نصیحتش می کرد،اما هیچ فایده ای نداشت.یه گوشش در بود و یکیش دروازه.بعد از یه مدتی ،دیدم خبری از دعواهای مجید بربری نیست.بچه ها گفتن مجید قهوه خونه زده.وقتی شنیدم،خوشحال شدم.گفتم باز هم خدا رو شکر،که هفته ای چندتا دعوا و درگیری توی محله کمتر شد.مجید و نصف دوست و رفیق هاش،جمع میشن توی قهوه خونه و سرشون گرم میشه.
#داستان_زندگی_حر_مدافعانحرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸
از ازل تا روز محشر
دوستت دارم حسین
در همه عمرم سراسر
دوستت دارم حسین🌹
گفته پیغمبر تو را باید
همیشه دوست داشت
طبق دستور پیمبر
دوستت دارم حسین🌹
گرچه خیلی دوست دارم
چهارده معصوم را
بین آنها جور دیگر
دوستت دارم حسین🌹
میلاد_امام_حسین ع
ماه_شعبان امام_حسین ع
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
گرامی باد روز پاسدار ؛
بر آنان ڪہ از جنس شهیدان
و هم پیمان با حسین(ع)
و از نسل فصل سرخ استقامتند.
#میلاد_امام_حسین(ع)🌸
#روز_پاسدار #مبارڪ_باد🌺
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
هدایت شده از چله توسل به شهید نوید🌷🕊
💐شهید نوید صفری💐
بدانید هرکه چهل روز زیارت عاشورا بخواند و ثواب آن را هدیه بفرستد، حتما تمام تلاش خود را به اذن خدا خواهم کرد تا حاجت او را بگیرم و اگر نه در آخرت برای او جبران کنم
🌹اعضای محترم کانال
خیلی ها از این چله حاجت گرفتند #توسلبهشهدا معجزه میکنه💥
📲شهید نوید صفری
#چلهی_زیارتعاشورا ↙️
@chele_shahidnavid
دعای عهد.mp3
1.78M
🔰دعای عهد
🎙با نوای استاد فرهمند
من دعای عهد میخوانم بیا
بر سر این عهد میمانم بیا
🌤🌿
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
💚سلام به چهارده معصوم(ع):
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اميرالمُومنِينَ
🌷⃟ *صَلی اَللّهُ عَلَیکِ یا فاطِمهُ الزَّهرَاءُُ
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِی
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اباعبداللَّه
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا عَلِيَّ بْنَ اَلْحُسَيْنِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياجعفربنَ مُحَمَّدٍ
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياموسيَّ بْنُ جَعْفَرٍ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياعلي بن موسي
🌷⃟ *صَلِي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ اَلْجَوَاد
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْك ياعلي بْنَ مُحَمَّدٍ
🌷⃟ *صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍ العسکري
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياحجه بْنَ اَلْحَسَنِ. اَلْمَهْدِيُّ عَجَّلَ اَللَّهُ تعالی فَرَجَهُ الشريف
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
❣بسم ربّ الشّهدا و الصّدیقین❣
6⃣1⃣ شانزدهمین دوره چله ی؛
🚩زیارت عاشورا، صلوات، دعای عهد
🌤کانال متوسلین به شهدا🌤
🖇 امروز "#چهارشنبه 25 بهمن ماه"
📌#روز_چهاردهم چله
《هدیه به چهارده معصوم(ع) و شهید امروز》
🌻شهید والامقام
"#عباس_اکبری" 🌷🌷🌷
معرف: خانم خالقی 🌺
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
➡️@motevasselin_be_shohada
سرلشگر خلبان شهید عباس اکبری🌻
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
تاریخ ولادت: 1332/7/1
محل ولادت: قم_روستای ابرجس
تاریخ شهادت: 1367/4/28
نحوه شهادت: هنگام بازگشت از ماموریت مورد اصابت گلوله پدافند هوایی قرار گرفتند
✨13 سال مفقود بودند
مزار: قم_ گلزار شهدای علی بن جعفر(ع )
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🌷🌿🕊🥀🕊🌿🌷
🔰زندگینامه خلبان شهید عباس اکبری
💐🍃 شهید اکبری اول مهر سال 1332 در روستای «ابرجس» قم به دنیا آمد، تحصیلات خود را تا اخذ مدرک دیپلم در زادگاهش گذراند و در سال 1351 به استخدام نیروی هوایی در آمد.
شهید بهخاطر لیاقت و استعداد فراوانش، برای یادگیری دورههای عالی خلبانی به کشور آمریکا اعزام شد و بعد به انگلستان رفت، میگفتند از دانشجویان ممتاز در آن زمان بوده است.
آمریکاییها بیشترین ارتفاع پروازشان با افچهار، 35 هزار پا بود اما وقتی از شهید اکبری امتحان گرفته بودند، او تا ارتفاع 50 هزار پا پرواز کرده بود، همان موقع ژنرال حیرتزده آمریکایی گفته بود: «به ایرانی علم بده، ببین چطور عمل میکنه...».
با آغاز جنگ تحمیلی ضمن انجام سورتیهای مختلف پرواز شامل بمباران نیروهای زمینی دشمن و پوشش هوایی مناطق غرب و جنوب غرب از جمله خلبانانی محسوب میشد که همواره آماده انجام خطرناکترین مأموریتها بودند.
🕊🥀 او سرانجام در 28 تیر سال 1367 پیش از عملیات «مرصاد»، هنگام بازگشت از مأموریت بمباران بخشی از تأسیسات کرکوک، مورد اصابت گلولههای پدافند هوایی عراق قرار گرفت و به شهادت رسید.
🕊پیکر این شهید والامقام، پس از 13 سال مفقودی در مرداد سال 1381 در قم تشییع و در گلزار شهدای علیبن جعفر(ع) به خاک سپرده شد.
روحش شاد و یادش گرامی🌷
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌹🕊✨🌹🕊✨🌹🕊
🔷خاطراتی از سرلشگر خلبان شهید عباس اکبری
🌹🍃شهید اکبری هم کار میکرد و هم درس ميخواند و هزينه تحصيل خودش را تأمين ميكرد. وضع مالي خانواده آنقدر خوب نبود كه عباس را در دبيرستان ثبتنام كنند. مادرش آمده بود پيش مدير دبيرستان، اصرار ميكرد.
آقاي مدير هم ميگفت: «نميشه!»... ميگفت: «اين پسر تخسه، شيطانه، سرش بوي قورمهسبزي ميده».
اما اصرار مادر، عباس را پشت نيمكتها و دبيرستان نشاند.
هواپيما كه از بالاي سرش رد ميشد، ديگه ميرفت توي خيالات. دستهايش را از هم باز ميكرد، چشمهايش را ميبست و هر كس هم صدايش ميزد، حاليش نميشد. علي (برادر بزرگش) تكانش ميداد:
«عباس! چه خبرته، بلالهايت سوختند». بلال ميفروخت، تازه قرار بود برود بنايي هم ياد بگيرد. بعدش هم شاگرد يك تعميرگاه ماشين شد. هر جا كار بود، عباس بود.
ه خاطر واريس شديد پاهايش، توي معاينه براي ثبتنام آموزش نيروي هوايي، رد شده بود. خيلي ناراحت بود. كلي براي آيندهاش برنامهريزي كرده بود. اجازه نميداد اينطوري به همين سادگي، گرفتگي چند تا رگ، باعث شكست او بشود. رفت پاهايش را عمل كرد تا بال پرواز را به دست بياورد.
گر چه در تهران بود، اما در آن زمانه دوست داشت در فضاي قم تنفس كند. توي رختخواب به جاي خودش زير پتو، متكا ميگذاشت و يواشكي، شبانه براي مراسم احياي رمضان يا عزاداريهاي دهه محرم، خودش را به قم ميرساند.
ميگفت: «نميدونم آدم چقدر عذاب ميكشه كه توي پادگان ايران، يه استوار آمريكايي بر يك تيمسار ايراني حكومت كنه. تو نيروي هوايي، از خودمون هيچ اختياري نداريم».
از آنها بود كه وقتي كاري از دستش برميآمد، معطل نميكرد، امروز و فردا نميكرد. همتش را داشت كه سريع بلند شود و كار را در نهايت دقت، تحويل بدهد. يك شب آمده بود مرخصي و فردايش بايد برميگشت. بحث سر اين بود كه پشت بام خانه، راه پله ندارد. عباس سريع بلند شد و با يك اندازهگيري رفت بازار. دست پر برگشت و تا دم صبح هم راه پله، آماده آماده شده بود.
مادرش ميگفت: آخه تو خلباني يا بنا؟!
براي عباس فرقي نميكرد، تازه اگر يك وقت از مرخصي برميگشت و ميديد يكي از همسايهها بنايي داره، همانجا ساكش را زمين ميگذاشت و آستين بالا ميزد.
نيتهاي عباس، عجيب محكم بود. به خاطر لياقت و استعداد فراوانش، براي يادگيري دورههاي عالي خلباني به كشور آمريكا اعزام شد و بعد به انگلستان رفت. ميگفتند از دانشجوهاي ممتاز آنجا بوده. آمريكاييها بيشترين ارتفاع پروازشان با افچهار، سي و پنج هزار پا بود اما وقتي از عباس امتحان گرفته بودند، عباس تا ارتفاع پنجاه هزار پا پرواز كرده بود. همان موقع ژنرال حيرتزده آمريكايي گفته بود:
«به ايراني علم بده، ببين چطور عمل ميكنه»...
خيلي از كشورها بهش پيشنهادهاي كلان كرده بودند ولي عباس، نيت كرده بود برگردد. به سوي آسمان ايران.
خودش از خودش توقع داشت. توي كارهاي خير پيشقدم بود. خريدن جهيزيه براي فقرا، ساختن ساختمان، همبازي شدن با بچههاي يتيم، خرج بيمارستان و دوا درمان را پرداختن. اگر ماشيني خراب شده بود و كنار جاده ايستاده بود، توقف ميكرد و تا ماشين را راه نميانداخت خودش حركت نميكرد. گوشش به اعتراض اطرافيان بدهكار نبود كه ميگفتند: آخه كسي از تو توقع نداره!»
يك ماشين شورلت از آمريكا با خودش آورده بود. هر كدام از رفقا عروسي داشتند، دو دستي ماشين را تقديمشان ميكرد. ماشين را بدون قفل، سر كوچه پارك ميكرد.
ميگفت ما كه مال كسي را ندزديدهايم، كسي هم مال ما را نميدزدد. اتفاقاً يك بار ماشين را بردند. پانزده ـ بيست روزي از ماشين خبري نبود. عباس هم انگار نه انگار كه بايد به كلانتري خبر بدهد. چند وقت بعد در حالي كه چشمانش برق ميزد باخوشحالي آمد خانه و يك نامه دستش بود. نامه از طرف يك تازه داماد بود كه ماشين را موقتاً براي آوردن عروسش از شيراز به قم، برداشته بود و حالا هم برش گردانده بود با مقداري پول براي عرض معذرت.
گفت: «ديدي گفتم خود خدا هواشو داره.»
در پايگاه هوايي نوژه همدان زندگي ميكردند. تقريباً، هر روز مأموريت پرواز داشت. وقتي برميگشت ظرفها را ميشست، به بچهها ميرسيد. ميگفت من هميشه شرمنده زحمات همسرم هستم. دو تا فرزند داشت: آرزو و آرمان.
يك بار با بچهها قايمباشكبازي ميكرد. بچهها نتوانستند بابايشان را پيدا كنند. انگار گم شده بود. با كمك مادر و صاحب باغ دنبالش ميگشتند كه يكهو صدايش را از بالاي يك درخت نارون صاف و بلند شنيدند. صاحب باغ كلي تعجب كرده بود. همانجا هم از فرصت استفاده كرد و گفت: «عباس آقا! راستش چند ساله كسي نتونسته از اين درخت بالا بره و شاخ و برگ اضافي درخت رو بزنه. زحمتش گردن شما.»
✨ادامه👇
خيلي شيك بود. شايد شيكترين خلبان پادگان نوژه، چه قبل و چه بعد از انقلاب بود. هيچ وقت مستقيم كسي را نصيحت نميكرد. اهل تظاهر هم نبود. توي عملياتهاي شناسايي، جسورانه عمل ميكرد. يك جوري هواپيماهاي عراقي را ميپيچاند كه كسي باورش نميشد.
با حوصله بود؛ كاري و شاداب. قرار بود يك پل را در مرز منهدم كنند. بالاي پل كمي معطل كرد. بعداً معلوم شد منتظر بوده كه فرد نظامي كه در حال رد شدن از پل بوده، رد شود، بعد پل را منفجر كند!
قطعنامه را اعلام كرده بودند. تيرماه 1367 بود. عمليات مرصاد كه شروع شد دوباره بايد ميرفت. چند ساعتي از رفتنش نگذشته بود كه خبر دادند هواپيماي عباس اكبري را پس از بمباران تأسيسات كركوك، زدهاند. عباس در آخرين روزهاي دفاع مقدس و قبل از بسته شدن درِ شهادت، خود را به آسمان عباس بابايي و عباس دوران و... رساند.
سيزده سال از او خبري نبود. قايمباشكبازياش طول كشيده بود. همه، اميد به اسارتش داشتند، اما خبر شهادتش را كه آوردند، معلوم شد خيلي پيشترها عباس مزد پروازهايش در آسمان دل و دنيا را گرفته است.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
📚معرفی کتاب از شهید اکبری:
✔️سربه راه
✔️بازگشت یک شهاب
✔️شهید عباس اکبری
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌸🌿