كه البته قسم اول امكانش نيست پس فقط قرار شد عكس امام در خانه مان باشد ولي يك بار كه از آبادان مي آمد عکی خيلي از آنها مثل شهيد بهشتي، شهيد مطهري، شهيد باهنر، شهيد رجائي، عكس آقاي خامنه اي در لباس نظامي و ... خريده بود و روي آلبوم عكس خانوادگي مان قرار داد.
براي كنترل نفس مي گفت: به خواهشهاي نفس خود توجه نكن. اگر صرفا دلت چيزي را خواست آن را انجام نده و اگر به چيزي علاقمند بودي همان را در راه خدا ببخش.
نفست در اختيار تو باشد نه تو در اختيار نفس، چون خواسته هاي نفساني يكي دو تا نيست، هر چه به نفس بله بگويي، باز هم چیزهای بیشتری می خواهد و آن گاه مي بيني همه زندگيت را به بازي فروخته اي.
🔻بعد از نماز بر سر سجاده می نشست و کارهایش را ارزیابی می کرد:
عادتي كه داشت بعد از نماز مدتي سرسجاده مي نشست كه از او سؤال كردم چه كار مي كني گفت: «فكر به آنچه انجام داده ام و آنچه مي خواهم انجام بدهم. در ضمن كارهايم را نيز ارزيابي مي كنم.»
بعد از فوت پدرش نسبت به سرپرستي خواهر و برادرهايش احساس وظيفه مي كرد و مي گفت: اين به عهده ماست و جزو وظايف شرعي تا از اينها حمايت و سرپرستي كنيم. با مشورت با آقامهدي، براي زندگي كردن نزد مادر و خواهر و برادرهاي حميد رفتيم.
با شروع جنگ تحميلي حميد در همان دي ماه 59 به جبهه آبادان رفت و مدتي آنجا بود تا اواخر سال 59 به اروميه برگشت و براي كار به شهرداري اروميه رفت. اوايل سال 60 اولين فرزندمان به دنيا آمد و بلافاصله باز خرداد همان سال با نيروي بسيجي كه خودش جمع كرد دوباره به آبادان رفت.
بعد از برگشت از آبادان براي استخدام در اموزش و پرورش امتحان مي گرفتند، من به حميد گفتم اسم مرا نوشت و روز امتحان در خانه ماند و از احسان مواظبت كرد. وقتي بعد از امتحان برگشتم گفت: مي خواهم با تو صحبت كنم. بعد ادامه داد: كه اگر اين صحبتهايي كه الان مي خواهم بگويم قبلا مي گفتم، تو فكر مي كردي من راضي نيستم که تو كار كني و عقيده ام را به تو تحميل مي كنم. وظيفه اصلي يك زن مادري اوست. و بقيه كارهاي اجتماعي مستحبي است. تربيت اين بچه به عهده توست و در آخرت هم با همين بازخواست مي شوي. پس بهتر است درست فكر كني و درست تصميم بگيري و من هم قبول كردم و حتي تا دو سال بعد از شهادت فقط به خاطر بچه ها بيرون کار نكردم.
╼═══•❅✿•❁•✿❅•═══╾
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
بعد از شهرداري به جهاد اروميه رفت و يك گروه شهيد با جواد سبزي و شهيد فريدون كشتگر تشكيل دادند و كارهايشان بيشتر در رابطه با جنگ مثل راهسازي بود، اسفند سال 60 به اتفاق بعضي دوستان به اهواز رفتيم و او درعمليات فتح المبين شركت كرد. در جبهه رقابيه بودند، شب عمليات تا صبح در اهواز، صدای توپخانه به گوش مي رسيد و فردا خبر آوردند كه محلي كه حميد است در محاصره است. خوشبختانه با پيروزي سپاه اسلام اين عمليات به پايان رسيد و حميد بعد از عمليات در حالي كه سر تا پاي خاكي بود به منزل آمد. در ضمن حامل خبر شهادت چند نفر از همرزمان از جمله شهيد سعيد طليسچي بود. به من گفت: سعيد شهيد شد تا من شروع كردم به گريه كردن، گفت: «كه تو براي عاقبت بخيري سعيد گريه مي كني، او رستگار شد».
اخلاق خوبي حميد داشت سعي مي كرد با ارتباط با دوستان صادق و تذكر به موقع به آنها كمك كند تا مبادا از خط راستين انقلاب جدا شوند و يك سفري كه به اروميه داشتيم و ايشان براي ديدن دوستان رفته بود. شب موقع برگشتن ديدم خيلي ناراحت و افسرده است.
گفتم: علت ناراحتي شما چيست؟
گفت: براي بچه ها، هروقت برمي گردم مي بينم اينجا كسي نيست كمكشان كند. وقتي در تضاد گير مي كنند از راه اصلي منحرف مي شوند، ناراحت می شوم. يكي از بچه ها خوي كه وارد بازار شده است امشب مرتب براي من از معاملاتش گفت و من براي او خيلي ناراحت شدم.
بعد از مدت كوتاهي حميد براي ادامه عمليات كه همان عمليات بيت المقدس بود، به اهواز رفت. بعد از چند روز به علت زخمي شدن آقا مهدي، من و احسان و خواهرهاي حميد و همسر شهيد آقا مهدي به آنها ملحق شديم.
تا وقتي ما در اهواز بوديم، حميد يكي دو بار به منزل سر زد. هواي اهواز خيلي گرم بود. يكباره در مرحله سوم عمليات باران شديدي مي آمد و هوا خنك شد. حميد اين را از امدادهاي غيبي مي دانست.
مي گفت هواي گرم خيلي بچه ها را اذيت مي كرد تا اينكه با باران، هوا خنك شد و نسيم خنكي جبهه را فرا گرفت كه همراه با بوي خوشي بود. حميد مي گفت: من خودم مخصوصا چند بار نفس عميق كشيدم تا بوي خوش را كاملا حس كنم.
خوشبختانه با پيروزي و مصداقه آيه شريفه «إذا جاء نصرا... » وارد خرمشهر شدند. حميد با لذتي به من گفت: من تاريخ اسلام را امروز به عينيت ديدم. من حبيب بن مظاهر، قاسم و علي اكبر، همه اينها را در جبهه ديدم و تاريخ دوباره تكرار شد.
✨ادامه👇
🔻 روزي كه لباس سپاه را گرفته بود، مانند بچه اي آن را فورا پوشيد
بعد از فتح خرمشهر حميد با يك ماشين غنيمتي عراقي به منزل آمد كه به اتفاق آقامهدي همه شان به قم رفتيم در دعاي كميل حرم شركت كرديم و صبح در دعاي ندبه بهشت زهرا بوديم و بعد به اروميه برگشتيم تا اينكه بعد از يك ماه دوباره همه با هم به اهواز رفتيم و حميد در عمليات بستان شركت كرد. بعد ازعمليات حميد ديد عملا فقط در رابطه با جنگ كار مي كند، چون معتقد بود به فرمايش امام هر كس كاري از دستش برمي آيد كه در جنگ انجام بدهد، واجب است. به خاطر همين تصميم گرفت دوباره وارد سپاه شود. در شهريور سال 61 وارد سپاه شد. روزي كه يونيفرم سپاه را گرفته بود، مانند بچه اي آن را فورا پوشيد و از آن به بعد ديگر هميشه در جبهه بود و هيچ وقت آرامش و استراحتي نداشت و ما هم به چشمهاي قرمز و خسته و كم خواب حميد عادت كرده بوديم.
🔻 از اهواز به غرب رفت و سپس عمليات سومار آغاز شد که در نامه اي برايم نوشت:
«راستي دلم خيلي براي تو و احسان تنگ شده در ضمن علاقه زيادي براي ديدار ساير فاميل نيز دارم به هر حال هر چه رضايت الهي باشد چون آن چه الان مسلم است بر گردنمان تكليف الهي بسيار مهمي قرار گرفته و ملزم به اجراي تكليف هستيم، راستي بي سابقه است وضعيتي كه در جنگ پيش آمده آنقدر نيرو سرازير شده كه مسؤولين تيپها قادر به جذب نيستند و واقعا قدرت فتوي مجتهد و ولي امر را اين سان مي بينيد.»
در اين عمليات از ناحيه دست زخمي شده و مسؤول خط بود. ظاهرا در سنگرشان سيل هم آمده بود. خودش تعريف مي كرد «مدت زيادي حمام نكرده بودم. بچه ها دلشان به حال من مي سوخت تا اينكه مهدي يك بار آمد به مدت نيم ساعت من توانستم در رودخانه خودم را بشويم.» اين وضعيت را كسي تعريف مي كرد كه فوق العاده تميز و اهل نظافت بود و اين براي او امتحان بوده است. يك بار لوله فاضلاب ظرفشويي گرفته بود. به حميد گفتم تا آن را تميز كند. كلي غر زد و حالش بد شده بود و به هم مي خورد، در صورتي كه فاضلاب ظرفشويي غير از چربي و آشغال غذا چيزي نبود، ولي براي كنترل نفس خود همين آدم توالت و دستشوئي هاي عمومي را تميز مي كرد تا من را براي خدا بشكند تا (لا) نباشد (ا...) ثابت نمي شود.
╼═══•❅✿•❁•✿❅•═══╾
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🔻قول داد تا خانه و زندگی خود را به دزفول ببریم
بعد از عمليات سومار چند روزي به اروميه آمد و قول داد در دزفول منزلي اجاره كند و ما را نيز نزد خودش ببرد. چون ديگر به اين نتيجه رسيديم كه جنگ به اين زوديها تمام نمي شود و ايشان هم از جبهه برنخواهند گشت. در نتيجه به قول خودش كه زيادي هم عمل كرده بود پس عقل حكم مي كرد كه خانواده حتي براي مدت كم با هم زندگي كند. در نامه اي هم نوشت: «البته تازه به دزفول آمده ام انشاءا... برگردد و منزل پيدا كنم انشاءا... كه شما هم بياييد. به قول حاج كاظم با تمام مشكلات و كمبودهايي كه در اين نوع زندگي خواهد بود، ولي ارزش يك لحظه ديدن و دور هم بودن خانواده را دارد. هم براي احسان و هم براي من و تو خيلي خوب است.
در مدت اقامت در دزفول حميد هر دو روز يك بار به منزل سر مي زد و عمليات والفجر مقدماتي و بعد از والفجر يك انجام شد. در عمليات والفجر يك كه از قسمت زانو و كمر زخمي شد كه براي عمل به تهران رفت و سال 62 از ديد ما خدا دو عيدي به ما داد. يكي بابا و يكي آسيه را.
بعد از دزفول به شهر اسلام آباد رفتيم. در اسلام آباد در پادگان ا... اكبر در ساختمانهايي كه براي افسران مجرد زمان طاغوت بود زندگي كرديم كه اين خانه ها دو اطاق و سرويس بهداشتي كوچكي كه در وسط اين دو اطاق بود. خانه هاي كوچك مردان بزرگي را در خودشان جا داده بودند. بهترين افراد جنگ در اين ساختمانها بودند از شهدا كه حاج ابراهيم همت، شهيد عباس كريمي، شهيد دستواره، شهيد وراميني، شهيد غفاريان، شهيد فتوره چي، شهيد مهدي باكري و ... .
هر چند مدت يكي از خانواده هاي با مظلوميت وسايل خود را جمع مي كرد و مي رفت. حكم تخليه به علت شهادت بود. در همان جا بچه ها براي عمليات والفجر چهار تدارك مي ديدند كه خيلي هم پيروزي به دست آوردند و هم چنين شهيدان عزيز ديگر. حميد از منطقه زنگ زد كه بگويد سالم هست در ضمن گفت شهيد حجت فتوره چي نيز شهيد شده و آمدم جنازه او را بفرستم. از صحبتهايش معلوم بود خيلي به جنازه بچه ها اهميت مي دهد كه به دست خانواده شان برسد.
در عمليات يكي از بچه ها به نام ناصر حبيب زاده كه حميد خيلي او را دوست داشت شهيد شده بود. حميد بعدا براي من تعريف كرد: خيلي دلم سوخت. مي گفت: با تركش كوچكي شهيد شده بود ولي همان زمان بچه ها نتوانستند جنازه اش را منتقل كنند بعد از برگشت متوجه مي شدند كه جنازه دوباره خمپاره خورده. اين براي حميد خيلي دردناك بود و اما خودش ...
✨ادامه👇
متأسفانه در اسلام آباد، احسان كه مرتب مريض بودند و ما مجبور بوديم هر وقت حميد مي آمد بلافاصله بچه ها را پيش دكتر ببريم. چون وسيله نداشتيم حميد مجبور مي شد از ماشين هاي لشكر اين كار را انجام بدهد. و از اين مسئله هميشه اظهار ناراحتي مي كرد. به من مي گفت مردم نمي دانند ما مجبور هستيم، بچه هايمان مريض اند ولي فكر مي كنند الآن دوران به دست ما افتاده ما داريم حق مردم و بيت المال را در جهت راحتي خودمان به كار مي گيريم.
حميد در مدت اقامت در اسلام آباد هر چند روز يك بار به منزل سر مي زد ولي حدودا هميشه خيلي خسته بود. يك بار كه منزل آمد همان جا دم در دراز كشيد و خوابش برد. به كمك احسان بلندش كرديم تا در رختخواب استراحت كند. بدون اينكه شامي بخورد خوابيد. صبح كه از خواب بيدار شد احساس كردم نگاه هايش را از من مي دزدد. حتي حاضر نشد صبحانه بخورد، رفت. ديدم عصر برگشت. چون مي دانستم حداقل در هر رفت يا آمد 5 ساعت در راه است، تعجب كردم. گفت: فقط براي عذرخواهي آمده ام، چون من خيلي خسته و كسري خواب داشتم. متأسفم كه وظايف خود در قبال شما را درست انجام نمي دهم. ولي چه كنم. چند شب است من براي اينكه جنگ بود در جاده ايستادم و به ماشينها تذكر دادم كه خاموشي را رعايت كنند و براي انجام اين كار نتوانستم به كسي اعتماد كنم، چون جان بچه هاي مردم ما همين چيزها خطر مي افتد.
╼═══•❅✿•❁•✿❅•═══╾
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🔻به شوخي مي گفتم : كم مانده است همسر شهيد شوی
خيلي ها تصورشان اين است كه اين افراد علاقه اي به خانواده نداشتند و يا علاقه را بريده بودند يا جنك و كشتار آنها را بي احساس كرده بود. دقيقاً مخالف اينها بود. حميد فوق العاده به خانواده علاقمند بود و به قول خودش روز به روز اين علاقه بيشتر مي شد و اين را امتحان الهي مي دانست. بعد از هر عمليات كه كارش تمام مي شد اول تماس تلفني مي گرفت و سلامتي اش را مي داد و بعد به طرف خانه به راه مي افتاد. مي گفت از اين موضوع مهدي هم خبر دارد.
يك بار به او گفتم حميد خوش به حال احسان كه پدري مثل شما را دارد. راستي دلت مي آيد احسان بدون تو بزرگ شود. گفت بله، چون من براي همه احسانها در جبهه هستم تا امر اسلام پياده شود. همه احسانها خوب تربيت مي شوند. آن روزها هواپيماهاي عراقي براي بمباران خيلي مي آمدند با حميد شوخي مي كردم كه كم مانده است همسر شهيد شوي و شروع به گفتن شعرهايي كه معمولاً در تشييع جنازه ها مي دادند، ديدم چشمهايش پر از اشك شد. تعجب كردم، گفتم كه فقط با تو شوخي كردم. تو تحمل نكردي، چطور انتظار داري ما بي شما زندگي كنيم. با اينكه اهل خوردن چاي نبود ولي هر وقت در منزل بود با سليقه خاصي چاي درست مي كرد و براي من مي آورد.
اما با تمام اين حرفها بالاترين علاقه اي كه به يك انسان خاكي داشت متعلق به امام بود. وقتي براي اولين بار موضوع وصيت امام مطرح شد گويا حميد در جبهه خيلي گريه و بي تابي كرده بود. وقتي منزل آمد از من راجع به اين مسئله پرسيد. گفتم خيلي ناراحت كننده بود. گفت بايد بچه ها را در جبهه مي ديدي چه مي كردند.
احسان در آن زمان فقط دو سال و نيم داشت، ولي از پدرش ياد گرفته بود و هر وقت امام صحبت مي كردند به بقيه مي گفت ساكت باشيد، امام دارند صحبت مي كنند.
آخرين شبي كه به منزل آمد 18 بهمن 62 بود. صبح زود همسر آقا مهدي آمد گفت مهدي پاي تلفن است ظاهراً آقا مهدي پشت تلفن حميد گفته بودند از خانواده خداحافظي كن و بيا. حميد گفت آماده باش هستيم. گفتم برايت ساك بياورم. گفت ضرورت ندارد. البته اين حرف را به خاطر اينكه من شك نكنم گفت چون بعد از مدتي گفت بهتر است يك دست لباس اضافه بردارم. بچه ها خواب بودند.
صبحانه خورد. گفتم نمي خواهي با بچه ها خداحافظي كني؟ گفت كه اگر بيدار شوند تو را اذيت مي كنند بهتر است بخوابند. اما نمي دانم چطور شد تا حميد خواست از در خانه برود كه هر دو بيدار شدند احسان دويد پاهاي حميد را گرفت و آسيه با اينكه چهار دست و پا راه مي رفت همين طور پاهاي بابا را چسبيده بودند. صحنه خيلي بدي بود. من هيچ وقت اين صحنه را فراموش نخواهم كرد. بالاخره هم با بچه ها خداحافظي كرد و رفت.
بعد از رفتن حميد، بچه ها سخت مريض شدند. شهر اسلام آباد هم بمباران شده بود. براي خريد دارو و مواد غذايي به شهر رفتم، چيزي پيدا نكردم. هنگام برگشت تمام راه شهر تا پادگان را با گريه برگشتم. فرداي آن روز به كمك يكي از برادران بچه ها را به دكتر بردم. يك بار هم دكتر به منزل آورديم ولي نمي دانم چرا بچه ها خوب نمي شدند (حميد با تماس تلفني فهميد كه بچه ها مريض هستند ولي من به او اطمينان دادم كه جاي نگراني نيست).
✨ادامه👇
عمليات خيبر شروع شد و نمي دانستم كه لشگر عاشورا هم هست تا اينكه خبر آمد كه سه نفر از بچه هاي ساختمان شهيد شده اند و اسم دو نفر را گفتند. رسولي، چراغي گفتند تا اينكه بعد از يك هفته يعني 12 اسفند به من گفتند كه آقامهدي گفته وسايلتان را جمع كنيد و به اروميه برويد، حميد شهيد شده است و وقتي به اروميه رسيديم متوجه شدم جنازه حميد را نتوانسته اند به عقب بياورند و همان جا مانده است.
هر وقت از دوري و نگراني براي حميد دلتنگي مي كردم مي گفت نترس من آنقدر خالص نیستم كه شهيد بشوم. تازه در هر عمليات من يك سنگ پيدا مي كنم و پشت آن قايم مي شوم. اين بسيجي ها هستند كه جنگ مي كنند. تازه اگر خدا بخواهد همگي از دنيا مي رود تا خواست خدا مقدر نشود هيچ اتفاقي نخواهد افتاد و ترس بي مورد است.
🌷در خاتمه فقط مي گويم كه:
كربلا اي كربلا مردي گم كرده ام،
كربلا اي كربلا همسر با وفا گم كرده ام
كربلا اي كربلا من پدري گم كرده ام،
اي كربلا اي كربلا من برادري گم كرده ام
در ضمن بعد از عمليات رمضان خيلي با جديت و ميان بحث جبهه و سپاه بود چون خودش گفت در تلويزيون ديده كه بچه ها را كه به اسارت گرفته اند در شهرها گردانده بودند و اين برايش خيلي دردناك بود در صورتي كه هميشه از شهادت استقبال مي كرد. مي گفت: «بايد جنگ را سريع تمام كرد و نگذاشت به جنگ فرسايشي تبديل شود».
╼═══•❅✿•❁•✿❅•═══╾
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌷☘🌷☘🌷☘🌷
❣عاشقانه های شهید حمید باکری و همسرش
°•|🦋🌸🌤|•°
🌻ﺷﺎﻳﺪ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ لحظه هایی ﻛﻪ با ﻫﻢ ﺩﺍشتیم
نمازای دو نفره مون بود
ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﻧﻤﺎﺯاﻣﻮ ﺑﻬﺶ ﺍﻗﺘﺪﺍ می کردم
ﺍﮔﻪ ﺩﻭﺗﺎیی
کنار ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻳﻢ
ﺍﻣﻜﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻧﻤﺎﺯﺍﻣﻮنو ﺟﺪﺍ ﺑﺨﻮﻧﻴﻢ
چقد ﺣﺲ ﺧﻮﺑﻴﻪ
ﻛﻪ ﺩو نفر
ﺍﻳﻨﻘﺪه همو ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ
منطقه که می رفت
تحمل خونه بدون حمید
واسم سخت بود
🥀وقتی تو نباشی چه امیدی به بقایم؟
این خانه ی بی نام و نشان سهم کلنگ است
🌹می رﻓﺘﻢ ﺧﻮﺍﺑﮕﺎﻩ ﭘﻴﺶ ﺩﺧﺘﺮﺍ
ﻳﺎ ﭘﻴﺶ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺣﻤﻴﺪ ﻳﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭم
ﺑﻌﺪ ﻣﺪتی که برمی گشت
واسه پیدا کردنم، همه جا زنگ می زد
می گفتن:"بازم حمید، ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺭﻭ ﮔﻢ ﻛﺮﺩﻩ
ﺯﻭﺩ ﭘﻴﺪﺍم می کرد
ظرف ﺩﻭ، ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺖ
ولی من ﺑﻴﺴﺖ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺳﺎله که
گلی گم کرده ام می جویم او را...
❤ﺍﮔﻪ ﺑﻬﻢ ﺑﮕﻦ ﭼﻪ قشنگی ای ﺗﻮ ﺍﻳﻦ ﺩﻧﻴﺎست
ﻛﻪ خیلی ﺑﻬﻤﻮﻥ ﺳﺨﺖ ﮔﺬﺷﺖ
می گم: " عشق"
❣عجیب درد عشق و عاشقی مانند افیون است
که هر جا لذتی باشد درون درد مدفون است
ﻭقتی ﺟﻮﻭﻧﺎی الان می گن ﻛﻪ ﻧﻪ
ﺍصلا ﺍﺯ ﺍﻳﻦ خبرا نیست
از حرفشون خیلی ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ می شم
ﭼﺮﺍ ﻣﻔﻬﻮﻡ عشقو درک نمی کنن؟!
ﺍﻻﻥ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃ ﺑﻴﻦ ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮو
خیلی ﺑﮕﻦ ﺍﻳﺪﻩ ﺁﻟﻪ!
تو تقسیم کار خونه ست
ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﺍﻳﻨﺠﻮﺭی ﻧﺒﻮﺩ
ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﻫﺮ کسی ﺯﺭنگی می کرد
ﺗﺎ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻛﺎﺭ ﻛﻨﻪ ﺗﺎ ﺍﻭﻥ یکی ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻛﻨﻪ
این در حالی بود
که قبل ازدواج
ﺗﻮ خونه بهم می گفتن
ﺁﺷﭙﺰﻱ ﻛﻦ
می گفتم ﺁﺷﭙﺰ می گیرم
می گفتن ﻛﺎﺭ ﻛﻦ
می گفتم ﻛﻠﻔﺖ می گیرم
ﻫﺮ ﻛﺎﺭی می گفتن، ﻳﻪﺟﻮﺍﺏ تو آستینم ﺩﺍﺷﺘﻢ
🌙ﺑﺎ ﺣﻤﻴﺪ که ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻛﺮﺩم
نمی دونم ﺑﺎﻭﺭﺗﻮﻥ می شه ﻳﺎ ﻧﻪ
حتی ﺍﺯ ﺷﺴﺘﻦ ﻟﺒﺎسای ﺣﻤﻴﺪ ﻟﺬﺕ می بردم.
╼═══•❅✿•❁•✿❅•═══╾
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🍃🌻وصیت نامه شهید حمید باکری
بِسمِ رَبِّ الشُّهَداءِ وَالصِّدِّیقِینَ
در این لحظات آخر عمر سر تا پا گناه و پشیمانی وصیت خود را می نویسم و علم کامل دارم که در این مأموریت شهادت، جان به پروردگار بزرگ تسلیم نمایم. انشاءالله که خداوند متعال با رحمت و بزرگواری خود، گناهان بی شمار این بنده خطاکار را ببخشد.
⚡وصیت به احسان و آسیه عزیز :
1 انشاءالله هرگاه به سنی رسیدید که توانستید این وصایا را درک نمائید هرچند روز یکبار این وصیتنامه را بخوانید؛
2 شناخت کامل در حد استطاعت خود از خداوند متعال پیدا نمائید و در پی مسائل اعتقادی تحقیق و مطالعه نمائید و با تفکر زیاد، تا به اصول اعتقادی یقین کامل داشته باشید؛
3 احکام اسلامی را (فروع دین) با تعبد کامل و به طور دقیق و با معنی به جا آورید؛
4 آشنایی کامل با قرآن کریم که نجات بخش شما در این دنیای سر تا پا گناه خواهد بود داشته و در آیات تفکر زیاد نمائید و با صوت قرآن را فرا گیرید؛
5 از راحت طلبی و به دست آوردن روزی به طور ساده دوری نمائید و دائم باید فردی پرتلاش و خستگی ناپذیر باشید؛
6 یقین بدانید تنها اعمال شما که مورد رضایت خداوند متعال قرار خواهد گرفت اعمالی است که تحت ولایت الهی و رسول(ص) و امامش باشد در هر زمان و در هر وقت همت به اعمالی بگمارید که مورد تأیید رهبری و امامت باشد؛
7 به کسب علم و آگاهی و شناخت در تاریخ اسلام و تاریخ انقلاب اسلامی اهمیت زیادی قائل باشید؛
8 قدر انقلاب اسلامی را بدانید و مدام در جهت تحکیم مبانی جمهوری اسلامی کوشا باشید و زندگی خود را صرف تحکیم پایه های آن قرار دهید؛
9 به اخلاقیات اسلام اهمیت زیادی قائل و آن را کسب و عمل نمائید؛
10 در جماعات و مراسم بخصوص نماز جمعه، دعای کمیل و . . . و در مجالس بزرگداشت شهدا مرتب شرکت نمائید؛
11 رساله حضرت امام را دقیق خوانده و مو به مو اجرا نمائید؛
12 حرمت مادرتان را نگهدارید و قدرش را بدانید و احترام به مادرتان را به عنوان تکلیف دانسته و خود را عصای دست او قلمداد نمائید؛
13 در زندگیتان همواره آزاد باشید و به هیچ چیز غیر از خدا آنچه که آنی است دل مبندید و بدانید که دنیا زودگذر و فانی است و فریب زرق و برق دنیا را نخورید.
14 برحذر باشید از وسوسه های نفس و مدام به یاد خدا باشید تا از شر نفس و شیطان در امان باشید.
⚡وصیت به فاطمه(همسر شهید)؛
میدانم در حق شما مدام ظلم کرده و وظیفه ام را به جا نیاورده ام ولی یقین بدان که خود را بنده ای قاصر و کمک کار می دانم و امید دارم حلالم کنی ؛
احسان و آسیه امانت هائی هستند در دست تو و مدام در تربیت اسلامی آنها باید همت گماری و توجیه و کنترل مواردی که به آنها وصیت نمودم به عهده شماست
از کوچکی آنها را با قرآن آشنا کرده و به کلاس قرائت قرآن بفرست؛
از کوچکی آنها را در مجالس و مجامع خصوصاً نماز جمعه و دعای کمیل و یادبود شهدا شرکت دهید؛
ان شاءالله که شما و عموم فامیل در یادبود من با یاد شهدای کربلا و امام حسین(ع) گریه و عزاداری نمائید و مرتب به یاد بیاورید که هستی دهنده اوست و باید شکر به مصلحت الهی گفت .
حمید باکری
╼═══•❅✿•❁•✿❅•═══╾
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚معرفی کتاب از شهید والامقام حمید باکری:
✔️فرمانده پیشتاز
✔️به مجنون گفتم زنده بمان
✔️شهید حمید باکری
✔️نیمه پنهان ماه ۳
╼═══•❅✿•❁•✿❅•═══╾
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌺🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مصاحبه با همسر شهید والامقام حمید باکری
#شادی_روح_شهدا_صلوات🕊💐
╼═══•❅✿•❁•✿❅•═══╾
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣