🔰زندگینامه شهید حاج یونس زنگی آبادی
°|🌺🌤🦋|°
درست اولین روز از سال 1340 بود که در روستای زنگی آباد کرمان و در خانواده ای مومن و متدین، پدر با کشاورزی و هیزم شکنی زندگی خانواده اش را می گذراند، فرزند پسری به دنیا آمد که چون تولدش مصادف شده بود با عید قربان او را حاجی صدا کردند و چون نام پدربزرگش یونس بود، نامش شد حاج یونس.
کسب حلال ملاحسین و دامان پاک قمربانو و تقیدشان به رعایت آداب شرعی زمینه بسیار مناسبی برای رشد و پرورش یونس فراهم آورد. با اینکه کودکی بیش نبود اما با پدر و برادری که دو سال و نیم بعد از خودش به دنیا آمد، راهی مسجد می شدند و نمازشان را به جماعت می خواندند و انگار ملاحسین دست کودکانش را گرفته بود و قدم به قدم آنها را با الفبای دینداری و درست زیست کردن آشنا می کرد.
هفت ساله که شد خود را برای رفتن به کلاس اول در دبستانی که در روستا بود آماده کرد، سپس یعنی چند سالی بعد که این دوره از تحصیل را به پایان رساند، برای گذراندن مرحله بعدی وارد مدرسه راهنمایی فواد زنگی آباد شد.
ایام در حال گذران بود و یونس و مرتضی روز به روز بزرگتر می شدند که گرد یتیمی بر چهره شان نشست و با اینکه یونس هنوز نوجوانی 12 ساله بود، سرپرستی مادر و مرتضی را پذیرفت و برای گذران زندگی شان مشغول کار شد اما از درسش هم غافل نشد و همه سختی ها را به جان خرید تا از پس هر دو کار بر آید.
او بعد از گذراندن دوران راهنمایی برای ورود به دبیرستان باید به کرمان می رفت و مدرسه سعادت محل بعدی ای بود که یونس در آنجا ادامه تحصیل داد و موفق شد در سال تحصیلی 55-56 دیپلم خود را بگیرد.
هنوز مدتی از دیپلمه شدن یونس نگذشته بود که از طریق نوارهای سخنرانی امام با افکار و اندیشه های ایشان آشنا شد و کعبه آمال خود را در میان این سخنان پیدا کرد، سخنانی که او را علیه طاغوت می شوراند و ظلم و جور پهلوی را برملا می کرد و همین شد تا او خودش اعلامیه ها و نوارهای امام را در میان مردم پخش کند و به شعارنویسی بر روی دیوارهای روستا بپردازد.
روزها گذشت و اعتصابات و راهپیمایی های مردم در سراسر کشور به بار نشست و با بازگشت امام در دوازدهم بهمن ماه سال 57، انقلاب مردمی ایران در بیست و دوم بهمن ماه با یاری خدا و رهبری امام پیروز شد.
از آنجایی که حاج یونس به خاطر سرپرستی مادر از خدمت سربازی معاف شده بود و در هیچ دوره نظامی شرکت نکرده بود، بسیار مشتاق بود تا فنون نظامی را آموزش ببیند و غائله کردستان بهانه ای شد تا او به پادگان قدس کرمان رفته و با یادگیری فنون نظامی برای پایان دادن به این غائله به مرزهای غربی کشور در کردستان برود.
پانزده تن از دوستان یونس به شهادت رسیده بودند و با پایان گرفتن رزم در کردستان او به کرمان بازگشت و در تشییع دوستان شهیدش شرکت کرد.
هنوز زمانی از این قضیه نگذشته بود، که همسایه جنوبی هوس حمله به خاک ایران را کرد و یونس نیز مانند بسیاری دیگر از جوانان احساس مسئولیت کردند تا از میهنشان دفاع کنند و همین مساله زمینه عضویت حاجی را در سپاه فراهم آورد و او در پادگان قدس کرمان به تربیت نظامی نیروها پرداخت و هر چند عملیات های بسیاری مانند بدر، فتح المبین، رمضان، خیبر، والفجر مقدماتی، والفجر1 ، والفجر3، والفجر4، والفجر8، کربلای 1، کربلای 4، کربلای 5 شاهد حضورش بودند اما حاجی در بیشتر عملیات ها باید می ماند و به امر آموزش نیروها می پرداخت و همین قضیه روحش را می آزرد از اینکه نمی توانست در کنار دیگر نیروها در خط مقدم جنگ حضور پیدا کند تا اینکه بالاخره در عملیات فتح المبین به عنوان جانشین فرمانده گردان ایفای نقش کرد و همان جا آموزش نظامی نیروها را در خط مقدم را پایه گذاری کرد تا اینکه در عملیات والفجر 3 از ناحیه پشت به شدت آسیب دید و با اینکه وضعیت مناسبی نداشت اما حاضر نشد که برای عملیات والفجر 4 در پشت جبهه بماند و ثمره این عملیات هم گلوله ای بود که بر ریه اش نشست.
سال 61 بود که حاج یونس تصمیم به ازدواج گرفت و با دختر خاله اش بانو طاهره زنگی آبادی ازدواج کرد و ثمره ازدواجشان شد مصطفی و فاطمه
عملیات پشت عملیات انجام می گرفت و این بار حاج یونس با حضور در عملیات خیبر از ناحیه دست و پا مجروح شد.
سال 64 بود که حاج یونس که روز تولدش مصادف با عید قربان بود و سال ها بود که او را به نام حاج یونس صدا می کردند برای زیارت خانه خدا به مکه مکرمه مشرف شد.
یونس که با مال حلال بزرگ شده بود، با همه سختی های زندگی کنار می آمد اما حاضر نبود ذره ای حرام به زندگی اش وارد شود و اعتقاد داشت که هیچ وقت نباید دستش را برای کمک جلوی دیگران دراز کند و سعی کرد با همین روش فرزندانش را نیز تربیت کند.
✨ادامه👇
تدبیر، شجاعت و جسارت او در عملیاتهای مختلف جنگ ایران و عراق باعث شده بود تا حاج قاسم سلیمانی فرمانده وقت لشکر ۴۱ ثارالله او را به فرماندهی تیپ امام حسین انتخاب کند.
اما بیست و سومین روز از دی ماه سال 65 بود و چند روزی از شروع عملیات کربلای پنج در شلمچه می گذشت که حاج یونس از ناحیه گردن و دست و پا به شدت آسیب دید و او را به همراه چند تن دیگر از بچه ها سوار بر وانتی کردند تا به عقب منتقل کنند که در میانه راه ماشینشان به وسیله هواپیماهای بعثی بمباران شد و سر و دست یونس از پیکرش جدا شد و به جمع دوستان شهیدش پیوست.
پیکر مطهر این سردار رشید را در زادگاهش به خاک سپردند.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌹🕊✨🌹🕊✨🌹🕊
🔷وصیت نامه شهید والامقام حاج یونس زنگی آبادی🔷
بسم الله الرحمن الرحیم
🌷علی(ع):
بالاترین مرگها شهادت است.
إنَّ الله یُحِبُّ الَّذینَ یُقاتِلونَ فی سَبیلِهِ صَفَّاً کَأنَّهُم بُنیانٌ مَرصوص. (قرآن کریم [سوره صف آیه 4])
(همانا خدا دوست می دارد کسانی را که در راه او صف زده، گویا ایشانند بنیانی ساخته شده)
🌷با سلام بر امام زمان(عج)، رهبر انقلاب، رزمندگان، شهداء و شما ملت شهید پرور؛
هر بار که عملیاتی می شود چندین نفر از یاران امام از جمع رزمندگان به سوی معشوق رهسپار میشوند و دعایشان که اول پیروزی بر دشمن و بعد شهادت است مستجاب می شود. دعای ما نیز این است و حال نمیدانم که در این عملیاتهای آخرین آیا خداوند رحمان دعای این عبد منان و ذلیل را مستجاب می کند یا نه.
🌷بلی این راهی است رفتنی و همگی باید از این گذرگاه و این کاروان که دنیاست عبور کنند، با توشه هایی که خودشان برداشته اند و کِشتی که روی این مزرعه انجام داده اند، باید رفت و هیچ تردیدی در آن نیست. حالا که باید برویم چه بهتر از اینکه در راهی خوب قدم بگذاریم و در آن برویم، ما که در این راه قدم گذاشته ایم امیدوارم که خداوند ما را ثابت قدم بدارد و به برکت خون شهداء ما را نیز ببخشد.
من از خدا می خواهم که مرگ مرا شهادت و در راهش از من قبول بفرماید و ما را در جوار رحمتش با شهدای مخلص همراه بفرماید.
🌷 این مسیر، مورد تأیید انبیاء و اولیاء خدا بوده و امیدوارم که بتوانم خودم را در این مسیر حفظ کنم و نلغزم و از خدا میخواهم مرا ثابت قدم بمیراند.
مسئله ای که هست این است که این بدن برای روح انسان قفس است و روح ملکوتی انسان در آن زندانیست و این بدن است و دست ماست که چگونه آنرا بکار ببریم، آیا او را در راه صاحبش تعلیم دهیم و یا دشمنش که هوای نفس و شیطان است و بعد از تعلیم با مرگ است که قفل این قفس شکسته شده و روح انسان پرواز می کند، به سوی رب و حال مانده است برداشت بذری که در این دنیا کاشته ایم، خوب کاشته ایم که موقع برداشت خوب برداشت کنیم و یا بد کاشته ایم که مطابقش برداشت کنیم.
🌷میخواستم سخنی هم با ملت داشته باشم اما می بینم که فهم ملت بالاتر از سخنان من است و بالاتر از صحبتهایی که من می کنم ولی بخاطر یادآوری چند کلمه ای میگویم همانطور که دیگر شهدای عزیز ما در وصیت نامه های خود ذکر کرده اند و همانگونه که شما به آن عمل می کنید این است که مواظب منافقین داخلی باشید و نگذارید آنها پا روی خون شهدای ما بگذارند و ثمره خون شهدای ما را پایمال کنند و همانگونه که تا به حال ثابت قدم بوده اید از این به بعد نیز پا در رکاب باشید.
🌷عرضی هم با خانواده دارم و این است که خوشحال باشید، توانستید هدیه ای یا بهتر است بگویم امانتی که خدا بدست شما داده است، به نحو احسن تربیت کرده و به راه خدا رهسپار کنید و امانت او را پس دهید.
اگر می خواهید فغان و زاری کنید در فقدان من، من حرفی ندارم اما شما کمی فکر کنید آیا خون ما از خون امام حسین(ع)، حضرت علی اکبر(ع)،72 تن از یاران عاشورا و یاران حسین(ع) رنگین تر است؟
از آنها بگذریم چون به پای آنها نمی رسیم آیا خون ما از شهدای عملیاتهای قبل رنگین تر است؟
چگونه آنان در راه حق فدا شدند ما هم مثل آنها و از آنها کمتر،
🌷از این که بگذریم آیا شما از زینب(س) بالاترید آیا از فاطمه زهرا(س) بالاترید آیا از مادران و پدران دیگر شهدای ما بالاترید، چطور آنها در فقدان عزیزانشان صبر می کنند و شکوه و شکایت را برای آخرت می گذارند؟
در آنجا به شکایت قوم ظالم برخیزید شما نیز دل خود را پهلوی دل آنها بگذارید و خود را مانند آنها کنید اجر و ثوابش بیشتر از ناله و گریه و زاری کردن است.
از شما می خواهم مرا عفو کنید زیرا نتوانستم آنطور که شما می خواستید باشم امیدوارم که مرا ببخشید.
🌷از شما میخواهم امام امت را تنها نگذارید و از خدا میخواهم که امام امت را تا ظهور حضرت حجت(عج) حفظ کند. رزمندگان اسلام را پیروز فرماید، ظهور امام زمان(عج) را نزدیک فرماید و اسلام را در سراسر جهان با نابودی کفر رایج بگرداند. آمین یا رب العالمین.
در قاموس شهادت واژه ای بنام وحشت نیست.
از همگی می خواهم که اگر بدی از ما دیدید عفو نمائید.
#حاج_یونس_زنگی_آبادی💐🕊
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا💝
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
📚معرفی کتاب های شهید حاج یونس زنگی آبادی:
✔️《ظهور 》
زندگینامه شهید والامقام یونس زنگی آبادی
نویسنده کریم صفایی
🕊🌤🕊🌤🕊
✔️《حاج یونس》
خاطرات سردار شهید حاج یونس زنگیآبادی فرمانده تیپ امام حسین (علیه السلام) لشکر 41 ثارالله
🕊🌤🕊🌤🕊
✔️《مثل مالک》
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌸🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥قصه ی شهید زنگی آبادی
(مستند به روایت شهید حاج قاسم سلیمانی)
#شهیدان_شاهدان_کوی_عشقاند🕊
#نثار_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات🌹
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت های شنیدنی از حاج یونس زنگی آبادی
#یادیکههرگزدردلهانمیمیردیادشهیداناست🕊
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به نیابت از شهید والامقام" یونس زنگی آبادی" نذر سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عج و هدیه به محضر چهارده معصوم علیهم السلام
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩#قرائت_زیارت_عاشورا
🕯️به نیت شهید "یونس زنگی آبادی"
💚همنوا با امام زمان(عج)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا 💝
زیارت عاشورا.pdf
253.3K
ا🔰 pdf زیارت عاشورا⇧
صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
May 11
#توسل
#کرامات_شهدا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود.
@hasbiallah2 👈آیدی خادم شهدا
➡️@motevasselin_be_shohada
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
ارسالی اعضای محترم کانال⤵️
💠معجزه و کرامات شهید والامقام حاج یونس زنگی آبادی
✨🔹(معجزه ی توسل به شهدا، از زبان خانم احمدی نیا یکی از اعضای محترم کانال متوسلین به شهدا)🔹✨
🌷 وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ .
هرگز كسانى را كه در راه خدا كشته شده اند مرده مپندار بلكه زنده اند كه نزد پروردگارشان روزى داده مى شوند.
آل عمران (آیه ۱۶۹)
💥بسم الله الرحمن الرحیم
ماجرای شفای همسرم از خداوند با شفاعت شهید حاج یونس زنگی آبادی ...
من از بچگی با شهدا آشنا بودم و همه ی شهدا رو دوست داشتم ولی اگر بخواهم شناخت کامل خودم رو از بزرگی شهدا بگم تقریبا از ۱۴ سال پیش شروع کردم به شناخت شهدا، بهتره بگم که خانواده من همگی احترام خاصی برای شهدای عزیزمان قائل هستن و همان ۱۴ سال پیش حاجتی داشتم و از خدا درخواست میکردم که برآورده بشه، چشمم به عکس شهدا داخل اتاق برادرم افتاد و خدارو شکر به برکت شهدا حاجت روا شدم و به شهدا قول دادم همیشه به یادشان باشم و هروقت تونستم به بهشت زهرا بروم و یادی از همه شهدا کنم
خوب خداروشکر همین کار رو هم انجام میدادم تا سرو کله ی ویروس کرونا پیدا شد و
نمیتوانستم به بهشت زهرا بروم ولی همیشه یاد شهدا بودم ، همسر من فرهنگی هستن و سمت همسرم معاونت آموزشی هست و بخاطر مریضی دیابت که داشت همش میترسیدم.
مدرسه میرفت میگفتم مواظب خودت باش ، تا یک سال که از کرونا گذشت خداروشکر هیچ کدام از اعضای خانواده درگیر بیماری کرونا نشدیم تا اینکه روز پنجم شهریور ۱۴۰۰ یک روز اقای احمدی نیا از مدرسه آمدن مثل همیشه سرحال نبودن و من ترسیدم هر کاری کردم که مدرسه نرود و استراحت کند قبول نکرد و گفت حق الناس هست...
با گذشت چند روز یعنی دهم شهریور ۱۴۰۰ با حال خیلی بد و رنگ پریده از مدرسه آمد و رفت داخل اتاق تا غروب همانجا خوابید
من که خیلی نگران بودم با اصرار فرستادم رفت پیش دکتر خانوادگی ما وقتی برگشت دکتر کلی دارو داده بود و برایش اسکن نوشته بود ،
رفت بیمارستان و اسکن رو گرفت
بله حسین آقا کرونا گرفته بود و ریه اش ۲۵ درصد درگیر شده بود
وقتی جواب اسکن رو به دکتر نشان دادیم گفت چیزی نیست ۲۵ درصد با دارو خوب میشه و احتیاجی به بیمارستان نیست داخل خونه استراحت کنه و مدرسه نره تا خوب بشه
من هم گفتم خوب خونه بهتره خودم رسیدگی میکنم زود خوب بشه،
ولی با گذشت دو روز خیییلی حال بدی پیداکرد جوری که هیج غذایی نمیتونست بخوره و کلا حرف هم نمیتونست بزنه کار منم شده بود بردن دکتر شب و روز ساعت به ساعت یا مطب یا درمانگاه یا بیمارستان که بهتر که نمیشد هیچ خیلی بدتر شده بود دیگه ترس تمام وجودم رو گرفته بود
کارم شده بود گریه ،دست تنها بخاطر ویروس کرونا همه فقط تلفنی میتونستن حالمون رو بپرسن خواهر و برادر های هردوتاییمون ،من بهشون نمیگفتم که حال حسین چقدر خرابه فقط میگفتم دعا کنید زود خوب شه،
روز پنجم مریضیش بود دیگه همه امید و انرژیم رو از دست داده بودم،
داخل آشپزخانه نشستم به گریه، البته کار هر شب و هر روزم بود، متوسل شدم به شهدا بی اختیار اشک از چشمم سرازیر میشد، پسرم و دخترم هم یواشکی گریه میکردن که یاد شهید زنگی آبادی افتادم،
گفتم خوب مگه بهت نمیگن شهید زنده ؟
الان که میشنوی ،میبینی، حال منو میدونی من بعداز خدا و شهدا فقط حسین رو دارم حالا بیا و حسین رو شفا بده !!!
بعداز کلی حرف زدن با شهدا و شهید زنگی آبادی گفتم بخدا قسم اگه شفای حسینم رو از خدا نگیرید دیگه براتون شب های جمعه استوری نمیذارم و بهشت زهرا نمیام
(آخه من هر شب جمعه برای معرفی شهدا براشون استوری میذاشتم و بهشت زهرا هم ماهی یک بار رو میرفتم)
خب گذشت و حال حسین بدتر و بدتر و بدتر شد ،انقدر بد که همون شب تا صبح دوتا بیمارستان و درمانگاه بردمش ولی دیگه حتی راه هم نمیتونست بره،
خلاصه اون شب بعداز گشتن بیمارستان و درمانگاه نشستم توی خیابان تا مطب دکتر خودش( دکتر امیری) باز شد وقتی منشی دکتر اومد و گفت دکتر ساعت ۱۰ صبح میاد و دیدم حالش خییلی بده باز برش گردوندم بیمارستان شهدا
بردم تریاژ ، فرستاد پیش دکتر اورژانس؛
دکتر گفت: خانم باید آمپول رمدسیور تزریق کنن پول همراهت هست؟ گفتم بله تورو خدا فقط زودتر
گفت: مریضی خاصی ندارن؟
گفتم: بله دیابت دارن !
گفت پس اول آزمایش بعد تزریق آمپول...
✨ادامه👇
خلاصه با هر بدبختی و سختی بود آزمایش رو گرفتم خودم خیییلی خسته بودم ۷ شبانه روز بود چشم روی هم نذاشته بودم ولی حال حسینم رو میدیدم خواب و خستگی یادم میرفت،
آزمایش رو گرفتم، آزمایشگاه گفت: جواب ساعت دوازده
دیدم خیلی وقت هست ماشین گرفتم با حسین سوار شدیم طرف خونه حسین که هیچی نمیدونست که کجا هستیم کجا میریم و چکار میکنیم.
وقتی رسیدیم خونه دخترم که خدا خیرش بده خییلی کمک حالم بود و تنها کسی که توی اون شرایط همراه من بود در رو باز کرد انقدر خسته بودم وقتی حسین داخل رفت من همون پشت در خوابم برد به دخترم گفتم ساعت یازده بیدارم کن
برم دنبال جواب آزمایش خب ساعت یازده بزور بلند شدم و اسنپ گرفتم و رفتم بیمارستان شهدا ؛ وقتی رسیدم گفت: خانم تا ساعت یک جواب آماده نمیشه سیستم قطع شده !!!
نشستم تا یک دیدم بازم آماده نشده دکتری که آزمایش رو نوشته بود ساعت ۲ شیفتش عوض میشد و من باید قبل از ساعت ۲ جواب رو میبردم ببینه
و جواب آزمایش دقیق سه دقیقه به ساعت ۲ آماده شد
جواب رو گرفتم تا دم مطب دویدم، وقتی رسیدم دیدم خییلی مریض اونجا نشسته و شیفت هم داشت عوض میشد به چند نفر التماس کردم گفتم ترو خدا بذارید من جواب آزمایش رو نشون دکتر بدم، قبول نکردن
منم که خییلی نگران حال حسین بودم رو کردم به مریض ها و گفتم من همیشه توی زندگی هر کاری کردم حواسم بوده حق الناس نکنم ولی اگر نذارید برم داخل این بار حق الناس میکنم و شما روز قیامت جواب بدید ،چون دخترم هر یک ربع زنگ میزد و میگفت مامان ترو خدا بیا حال بابا اصلا خوب نیست
در رو باز کردم رفتم داخل اتاق دکتر جواب رو بهش نشون دادم اولش گفت آمپول مینویسم دوباره یه مکسی کرد و گفت صبرکن ببینم این آقا کبدش داغونه و باید اورژانسی بستری بشه ،
دیگه نفهمیدم چی شد و چی شنیدم!! نمیدونستم باید کجا برم به کی بگم!!
اومدم توی حیاط بیمارستان، به خواهرم زنگ زدم گفتم میدونید که توی این چند روز مریضی حسین مزاحم کارو زندکی هیچ کدومتون نشدم : ولی الان دیگه نمیدونم باید چکار کنم!!!
البته خواهرم جاریم هم میشه ،
اونام خییلی ناراحت ونگران شدن! خودش و شوهرش و بچه هاش خواهرم گفت ببریمش تهران بهترین بیمارستان بستریش کنیم، ولی من دیگه هیچی نمیفهمیدم گفتم نمیدونم فقط همین رو میدونم اینجا نزدیک خونه هست و من خودم میتونم بیام و برم، تهران برای من سخته،
خلاصه جواب آزمایش رو گرفتم دستم ، داخل شهر میچرخیدم خواستم به دکتر خودش نشون بدم جواب آزمایش رو، ایشون مطب نبود ،بردم پیش یه دکتر دیگه منشی وقت نداد دوباره برگشتم بیمارستان خواهرم و برادرشوهرم حسین رو آورده بودن
فقط یه نفس بود دیگه حتی نمیتونست چشماش رو باز کنه رسیدیم بیمارستان روی تخت اورژانس چند تا دکتر اومدن همگی تائید کردن که کبدش داغون شده و چرا و اینجورو اونجور و از این حرفا، دستور بستریش رو دادن منم دیگه حالی برام نمونده بود فقط رفتم بالای سر حسین و گفتم بخاطر منم که شده خوب شو تو که میدونی من بجز تو کسی رو ندارم و رفتم داخل حیاط
برادر شوهرم اومد گفت یکی باید پیشش باشه من خودم می مونم، گفتم نه اگه دکتر و بیمارستان اجازه بدن خودم می مونم چون نمیتونم ازش دور باشم ،میخوام ببینم رو به بهتری میره یا بدتر میشه، بیمارستان قبول کرد و موندم بالای سرش ،
دیگه چننند نوع آزمایش و چند دکترو و دارو و همه چیز ولی حسین همونی که بود بدتر میشد و بهتر نمیشد
خب روز بستری حسین سه شنبه بود و تا چهار شنبه شب حالش خیییلی بد بود جوری که گریه میکرد و میخواست سرم رو از دستش در بیاره یعنی کرونا به اعصابش هم فشار اورده بود ، منم فقط دعا و صلوات و ذکر میگفتم کاری از دستم بر نمیومد،
روز پنج شنبه صبح ساعت ۵ بود که نظافت چی بیمارستان اومد و گفت همراه ها تخت هارو جمع کنن من هم مثل هر روز تخت همراه رو جمع کردم و نشستم و تسبیح رو گرفتم شروع کردم به گفتن اسم خدا یا کریم و یا رحیم و یا عزیز و یا غفور
که یک دفعه به خودم اومدم که دارم میگم یا شهید زنگی آبادی ادرکنی ، قشنگ یادمه تا پنج بار توی اون حالت که انگار خواب بودم ولی بیدار بودم چون ذکر میگفتم شهید عزیز رو صدا زدم...
توی همون حالت انگار يکي سرم رو چرخوند طرف حسین وقتی نگاه کردم دیدم هنوز بی حال روی تخت خوابه ، خواب که نه انگار این چند روز بیهوش بود، چون نه حرفی میزد نه چیزی میخورد ،فقط بی حال و بی جون روی تخت افتاده بود دستش رو به تخت گرفته بود
احساس کردم شهید عزیز حاج یونس زنگی آبادی بالای سرش ایستاده ،ندیدم ولی حس میکردم
توی همون حال با بغض گفتم حاج یونس اگه واقعا اومدی و اینجا هستی دست بکش روی کبد حسین روی کلیه حسین من بجز حسین کسی رو ندارم یک دفعه به خودم اومدم گفتم نه بابا من کجا و حاج یونس کجا !!!
✨ادامه👇
باز برگشتم به همون حال و گفتم حاجی اگه اومدی پیش حسین الان حسین پاشو تکون بده دیدم قشنگ پاش رو تکون داد گفتم پس اگه اومدی الان حسین بلند شه بگه بهترم😭
باز یک دفعه از اون حال درومدم و نشستم خودم از ته دل خوشحال بودم یه حال خوب و خوشحالی داشتم ولی چیزی نگفتم دیدم بعد چند دقیقه حسین بلند شد و نشست گفت خانمی ساعت چنده؟
گفتم ساعت شیش و نیم هفت!!
چرا کاری داری؟
گفت : کسی اومد بالای سرم؟
گفتم: پرستار اومد انسولین زد!
چیزی نگفت ؛دمپاییش رو به زوور پاش کردم چون اصلا جون نداشت، پاشد کمی راه رفت گفت خداروشکر بهترم ؛
گفتم: نه حاج یونس انگار واقعا اومدی !!
اول گفتم نگم به حسین ، دوباره گفتم بذار بگم ببینم قبول داره !! گفتم یه چیزی بگم مسخرم نمیکنی گفت نه بگو صداش خیییلی ضعیف بود چند روز بود حتی نمیتونست حرف بزنه ،کسی هم تلفن میزد صداش در نمیومد، خودم حرف میزدم خلاصه همه ماجرا رو بهش گفتم...
یک دفعه زد زیر گریه و گفت آره حالا یادم اومد حاج یونس زنگی آبادی اومد بالای سرم دست کشید به پهلوم روی سرم،
نگاهم کرد با نگاهش گفت باید بریم زنگی آباد پیش خانواده حاج یونس، من آخه شبی که گفتم داخل آشپزخونه گریه میکردم و با شهدا حرف میزدم وقتی متوسل شدم به شهید زنگی آبادی،گفتم که اگه حسینم رو شفا بدی میرم زنگی آباد پیش خانواده ت و از پسر و دخترت تشکر میکنم و وقتی بالای سر حسین اومده بود و یادِ حسین آورده بود که ما بی معرفت نیستیم، شما هم به قول خودتون عمل کنید خوب حسین کلللللی اشک ریخت و گریه کرد که خدارو شاهد میگیرم به روح همه شهدا من توی این ۲۷ سال زندگی با حسین تا اون موقع اونجوری ندیده بودم اشک بریزه، حتی موقع فوت پدر یا مادرخدا بیامرزش..
بعداز ۱۵ روز که دست به گوشیش نزده بود گفت گوشی منو بده، دادم بهش زد داخل گوگل و عکس حاج یونس رو آورد
شاید کمتر کسی باورش بشه ولی چنان عطری داخل اتاق پیچید که هنوز کسی استشمام نکرده و باز هم حسین زد زیر گریه و اشک ریخت ولی من از خوشحالی فقط میخواستم به همه بگم که شهید زنگی آبادی چه لطفی در حق من رو سیاه کرده
دوباره گفتم بذار دکتر ساعت ۸ بیاد ببینم چی میگه ،بعد بگم نکنه اشتباه بگم، خب دکتر اومد تا اون روز چهار تا دکتر گفته بودن که کبد حسین داغونه و نمیتونه آمپول معروف کرونا رمدسیور رو بزنه تا تکلیفش معلوم بشه من پرسیدم دکتر تکلیف ما چیه چکار کنیم با کبد آقای احمدی نیا؟
برگشت سمت من و با تعجب گفت چرا؟
گفتم خوب شما میگید کبدش داغونه نمیتونه آمپول بزنه !!
گفت: نه دیگه مشکلی نداره!! گفتم :خانم دکتر پس آزمایشهاش چی ؟؟
گفت کو ؟ گفتم داخل پرونده ست، نگاه کرد و هیییچ اثری از آزمایش یا چیز بدی داخل برگه ها نبود اصلا انگار دکتر یادش رفته بود چی گفته برگشت به پرستار که دوز اول رمدسیور رو از امروز شروع کنید و بعداز سه روز مریض مرخصه !!
گفتم خانم دکتر آزمایشی که بردم ورامین چی؟
گفت جوابش کو؟ گفتم بفرمایید ، گفت: خانم وقتی چیزی نیست الکی بگم مشکل داره؟!؟
گفتم : پس این چند روز چی؟
گفت من چیزی نمیبینم وقت هم ندارم و رفت
اینجا بود که لطف خداوند بزرگ و شفاعت شهید عزیز حاج یونس زنگی آبادی رو با خیال راحت برای همه تعریف کردم...
ما که شرمنده همه شهدا هستیم ولی امیدوارم با معرفی شهدا بتونیم به همه ثابت کنیم که بعداز گذشت این همه سال هنوز هم اگر شهدا نباشند ما پیش خدا هیچ آبرویی نداریم...
التماس دعا🙏
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️اگه حاج قاسم بود، با این وضع مملکت رأی می داد؟!
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝