#توسل
#کرامات_شهدا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود.
@hasbiallah2 👈خادم الشهدا
➡️@motevasselin_be_shohada
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
ارسالی اعضای محترم کانال⤵️
حاجتم رو از شهید عزیز سید مجتبی صالحی خوانساری گرفتم😭
سلام خدمت شما زحمتکشان کانال متوسلین به شهدا
خدا خیرتون بده که این کانال و ایجاد کردین من به شخصه فکر میکنم یه چیزی پیدا کردم که قیمت نداره،خدا و شکر میکنم که عضو کانال هستم تقریبا ۵بهمن کودک ۶ساله من از روی مبل افتاد و دستش شکسته بود و کج جوش خورده و ما متوجه نشدیم بعد از رادیولوژی متوجه شدیم پنج تا بیمارستان بردیم اولا قبول نمیکردن که اونجا عمل بشه ،بعد همه به اتفاق گفتن که دست دخترم باید بره جراحی استخوان دستش و بشکنن و از اول صاف کنن وگج بگیرن وبقیه مراحل
از شدت غصه نمیدونسنم چه کنم دخترم نسبتاً ضعیفه،خیلی برام سختت گذشت که بره عمل
تا اینکه متوسل شدم به شهید والا مقام شهید سید مجتبی صالحی خوانساری تا ۳ سه شنبه براش یس قرائت کنم هنوز سه شنبه اول نرسیده بود که شروع کنم و نخونده بودم حاجت گرفتم
بعد از پنج بیمارستان وکلی کشمکش و حدوداً ۱۰ تاپزشک دیدن همه نظرشون یکی بود و جراحی
آخرین دکتری که دیدن دوباره عکس گرفتن گفتن نیاز به عمل نیست خود استخوان داره صاف میشه،با آتل درست میشه تا دو هفته دیگه حل میشه نگران نباش
نمیدونستم از خوشحالی چه کنم الان دو هفته خوندم یکی از یس شهید مونده که بخونم. شهیدا چقدر مهربانند چقدر با شهدا بودن به من خوش میگذره گاهی اوقات میرم سر خاکشون انگار وایسادن دارن باهات حرف میزنم
خدا خیرتون بده اجرتون با رب شهدا
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
سلام خسته نباشید من توسط یکی از دوستان عزیزم با این کانال آشنا شدم وواقعا خدا رو شاکرم که این توفیق رو بهم داد که بوسیله شما شهدا رو ببشتر بشناسم.منم توسط یکی از شهدای عزیز حاجت رواشدم شهیدگرانقد آقای خوانساری...برادرم یک سالی میشه یه کارگاه زده ولی به دلیل نداشتن سرمایه کافی اوضاع کارش خوب نبود به همین دلیل دنبال یه وامی بود تا بتونه سرمایه جور کنه بعد از کلی دوندگی قرار شد یه وامی بهش بدن اما متاسفانه روزی که قرار شد وام رو به حسابش واریز کنن بانک قبول نکرد.خیلی ناراحت بوداز شدت ناراحتی اون روز حتی حرف هم نمیزد.همون روز هم من از کانال شما کلیپی که در مورد شهید خوانساری بود رو دیدم بهش گفتم یه شهیدی هست به نام شهید خوانساری من به نیت وام تو سه شنبه براش یاسین میخونم.سه شنبه اول رو خوندم سه شنبه دوم که رسید گفتم شهید عزیز میگن تا سه شنبه دوم نشده شما حاجت میدین ازتون خواهش میکنم مشکل برادرم رو حل کنید حالا نوبت شماست به قولتون عمل کنید همون روز بعد از ظهر خبر دار شدم که درست سه شنبه دوم وام برادرم رو دادن و من واقعا هم جا خوردم وهم کلی خوشحال شدم واز شهید عزیز تشکر کردم. از شماهم بابت این کانال خوبتون تشکر میکنم واز خدا میخوام به حق شهدا همه ما ودوست عزیزم که باعث آشنایی من با این کانال شد رو عاقبت به خیر کنه🤲🤲
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
عرض سلام خدمت شما
من توسط خواهر مهربونم با کانال پر از عشقتون معرفی شدم خیلی ام از کانالتون لذت بردم و عاشق کانالتون شدم من دو تا حاجت گرفتم یکی مال خودم و دیگری برای دوستم اتفاق افتاده ک تعریف میکنم❤️
ی روز خواهرم کلیپی برام فرستادن ک برای شهید بزرگوار سید مجتبی صالحی بود
من چند ماه گردن درد شدید داشتم ولی چون اون روز پنج شنبه بود و من از شدت گردن درد خیلی حالم گرفته بود گفتم من طاقت نمیارم وایسم تا سه شنبه . همینجوری ک نماز خوندم رو ب قلبه ی بار تسبیح صلوات به نیابت شهید بزرگوار فرستادم. گریه ام گرفت گفتم من چند ماهه آرتروز گردن دارم چند بار دکتر رفتم خسته شدم با کمال تعجب بعد ده دقیقه دیدم دردم خیلییییی کم شده.. دردم جوری بود اگه ماشین تو دست انداز می افتاد دردم هزار برابر میشد ولی از اون روز خیلی جزئی درد دارم.
دومی، یک روز دوستم بهم زنگ زد گفت برای دختر خواهرم دعا کن حالش بده گفتم چی شده گفت ی ماهه رنگش زرد شده سفیدی چشماش از زردی ب نارنجی میزنه رفته دکتر گفتن آنزیمای کبدش باید ۷۰ باشه ۷۰۰ الانم حالش بده چون دکتر گفته خبرای خوبی ندارم براتون الانم باید بره نمونه برداری. من بهش گفتم متوسل بشین به شهید خوانساری، اولش باور نمیکرد مقاومت کرد گفتم من بهت قول میدم ک تا ازمایش بدی حالشون مساعد بشه خلاصه اونم از همون شب سوره یس ب نیابت شهید میخونن، منم چون قول داده بودم خیلی استرس داشتم همش میگفتم منو پیش دوستم رو سیاه نکنید..امشب زنگ زد گریه میکرد گفت ازمایش دومی دکتر گفته معجزه شده آنزیما شده ۷۰ 😭خیلی تشکر کرد گفت از طرف من پیام بده از شما بخاطر این کانال تشکر کنم ک همچین شهیدایی ب ما معرفی میکنید
ازتون سپاسگزارم اجرتون با شهدا ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 برای حاجت، روزهای سه شنبه این عمل را انجام دهید
از کرامات شهید سید مجتبی صالحی خوانساری
✅حتما ببینید
و برای حاجت دارها بفرستید
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
📚معرفی کتاب:
《 دختر شینا》
خاطرات قدمخیر محمدی کنعان
کتاب دختر شینا شرح خاطرات قدم خیر محمدی کنعان، همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر، یکی از شهدای استان همدان است.
این کتاب به قلم خانم بهناز ضرابیزاده نوشته شده و انتشارات سوره مهر آن را به چاپ رسانده است.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت1
✅ فصل اول
پدرم مریض بود. میگفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوب خوب شد.
همه فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر میدانستند.
عمویم به وجد آمده بود و میگفت: « چه بچه خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر. » آخرین بچه پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند، که همه یا خیلی بزرگتر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند. به همین خاطر، من شدم عزیزکردﺓ پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم.
ما در یکی از روستاهای رزن زندگی میکردیم. زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای قایش برایم لذتبخش بود. دورتادور خانههای روستایی را زمینهای کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمینهای گندم و جو، تاکستانهای انگور.
از صبح تا عصر با دخترهای قد و نیمقد همسایه توی کوچههای باریک و خاکی روستا میدویدیم. بیهیچ غصهای میخندیدیم و بازی میکردیم. عصرها دم غروب با عروسکهایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، میرفتیم روی پشتبام خانة ما.
تمام عروسکها و اسباببازیهایم را توی دامنم میریختم، از پلههای بلند نردبان بالا میرفتیم و تا شب مینشستیم روی پشتبام و خالهبازی میکردیم.
🔰ادامه دارد....
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت2
✅ فصل اول
بچهها دلشان برای اسباببازیهای من غنج میرفت؛ اسباببازیهایی که پدرم از شهر برایم میخرید. میگذاشتم بچهها هر چقدر دوست دارند با آنها بازی کنند.
شب، وقتی ستارهها همة آسمان را پر میکردند، بچهها یکییکی از روی پشتبامها میدویدند و به خانههایشان میرفتند؛ اما من مینشستم و با اسباببازیها و عروسکهایم بازی میکردم. گاهی که خسته میشدم، دراز میکشیدم و به ستارههای نقرهای که از توی آسمان تاریک به من چشمک میزدند، نگاه میکردم.
وقتی همهجا کاملاً تاریک میشد و هوا رو به خنکی میرفت، مادرم میآمد دنبالم. بغلم میکرد. ناز و نوازشم میکرد و از پشتبام مرا میآورد پایین. شامم را میداد. رختخوابم را میانداخت. دستش را زیر سرم میگذاشت. برایم لالایی میخواند. آنقدر موهایم را نوازش میکرد، تا خوابم میبرد.
بعد خودش بلند میشد و میرفت سراغ کارهایش. خمیرها را چونه میگرفت. آنها را توی سینی میچید تا صبح با آنها برای صبحانه نان بپزد.
صبح زود با بوی هیزم سوخته و نان تازه از خواب بیدار میشدم. نسیم روی صورتم مینشست. میدویدم و صورتم را با آب خنکی که صبح زود مادر از چاه بیرون کشیده بود، میشستم و بعد میرفتم روی پای پدر مینشستم. همیشه موقع صبحانه جایم روی پای پدرم بود. او با مهربانی برایم لقمه میگرفت و توی دهانم میگذاشت و موهایم را میبوسید.
پدرم چوبدار بود. کارش این بود که ماهی یکبار از روستاهای اطراف گوسفند میخرید و به تهران و شهرهای اطراف میبرد و میفروخت. از این راه درآمد خوبی به دست میآورد. در هر معامله یک کامیون گوسفند خرید و فروش میکرد. در این سفرها بود که برایم اسباببازی و عروسکهای جورواجور میخرید.
🔰ادامه دارد....
🔴شهیدیکهبرایآبنامه مینوشت!!😔
شهید غواص، یوسف قربانی در این دنیای فانی هیچکس را ندارد
در ۶ ماهگی پدرش را
در ۶ سالگی مادرش را
در ۸ سالگی مادر بزرگش را
و برادرش را هم در سانحه رانندگی از دست داد...
زمان شهادتش هم غریبانه دفنش می کنند🖤🥀
🔹همرزم یوسف میگوید:
هر روز میدیدم یوسف گوشهای نشسته و نامه مینویسد با خودم میگفتم یوسف که کسی را ندارد برای چه کسی نامه مینویسد؟ آن هم هرروز؟
یک روز گفتم یوسف نامهات را پست نمیکنی؟
دست مرا گرفت و کنار ساحل اروند برد نامه را از جیبش در آورد، پاره کرد و داخل آب ریخت چشمانش پر از اشک شد و آرام گفت: من برای آب نامه مینویسم ، کسی را ندارم...😭
🔸بیاییم برایش ، پدری ، مادری ، برادری و خواهری کنیم و به هرکس که میتوانیم ارسال کنیم تا سِیلی از فاتحه و صلوات به روح مطهرش هدیه کنیم.
تا ابد مدیون شهداء هستیم..
#شهــیدانہ🥀🕊
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🥀 شهیدی که دهان خود را پر از گِل کرد تا مبادا صدای نالهاش موجب لو رفتن مَعبر شود😔
✨برای شروع عملیات کربلای ۴ به آبادان منتقل شدیم و به عنوان غوّاصان خط شکن به خط دشمن زدیم؛ به هر ترتیبی بود خط دشمن را شکستیم و پاکسازی کردیم. وقتی برای آوردن مجروحان و شهدا وارد معبر شدیم، دیدیم شهید_حمیدیاصیل بر اثر گلوله توپ، هر دو پایش قطع شده و پیکر مطهرش در گوشهای از معبر افتاده است
👈اما آنچه که ما را به تعجب وا داشت، این بود که دهان شهید پر از گِل بود. بعدها متوجه شدیم که وقتی به پاهای سعید ترکش خورد و قطع شد، برای اینکه صدای نالهاش بلند نشود و باعث لو رفتن معبر نشود، دهان خود را پر از گِل کرده بود.😢
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کلیپ زیبای «داستان معجزه شهدا»
♥️معجزه شهید رستگار برای مادرشان
🎙استاد رائفی پور...
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونی چرا به شهدا توسل میکنیم❓
👆کلیپ ۶ دقیقه هست ولی راه ۶۰ ساله رو بهت نشون میده...
به راحتی ازش نگذر
🔻دکتر سعید عزیزی
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohad
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت3
✅ فصل اول
روزهایی که پدرم برای معامله به سفر میرفت، بدترین روزهای عمرم بود. آنقدر گریه میکردم و اشک میریختم که چشمهایم مثل دوتا کاسه خون میشد. پدرم بغلم میکرد. تندتند میبوسیدم و میگفت: « اگر گریه نکنی و دختر خوبی باشی، هرچه بخواهی برایت میخرم. »
با این وعده و وعیدها، خام میشدم و به رفتن پدر رضایت میدادم. تازه آنوقت بود که سفارشهایم شروع میشد. میگفتم: « حاجآقا! عروسک میخواهم؛ از آن عروسکهایی که موهای بلند دارند با چشمهای آبی. از آنهایی که چشمهایشان باز و بسته میشود. النگو هم میخواهم. برایم دمپایی انگشتی هم بخر. از آن صندلهای پاشنهچوبی که وقتی راه میروی تقتق صدا میکنند. بشقاب و قابلمة اسباببازی هم میخواهم. »
پدر مرا میبوسید و میگفت: « میخرم. میخرم. فقط تو دختر خوبی باش. گریه نکن. برای حاجآقایت بخند. حاجآقا همه چیز برایت میخرد. »
من گریه نمیکردم؛ اما برای پدر هم نمیخندیدم. از اینکه مجبور بودم او را دو سه روز نبینم، ناراحت بودم. از تنهایی بدم میآمد. دوست داشتم پدرم روز و شب پیشم باشد. همة اهل روستا هم از علاقة من به پدرم باخبر بودند.
گاهی که با مادرم به سر چشمه میرفتیم تا آب بیاوریم یا مادرم لباسها را بشوید، زنها سربهسرم میگذاشتند و میگفتند: « قدم! تو به کی شوهر 💍میکنی؟! »
میگفتم: « به حاجآقایم. »
میگفتند: « حاجآقا که پدرت است! »
میگفتم: « نه، حاجآقا شوهرم است. هر چه بخواهم، برایم میخرد. »
🔰ادامه دارد ....
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت4
✅ فصل اول
....میگفتند: « حاجآقا که پدرت است! »
میگفتم: « نه، حاجآقا شوهرم است. هر چه بخواهم، برایم میخرد. »
بچه بودم و معنی این حرفها را نمیفهمیدم. زنها میخندیدند و درگوشی چیزهایی به هم میگفتند و به لباسهای داخل تشت چنگ میزدند.
تا پدرم برود و برگردد، روزها برایم یک سال طول میکشید. مادرم از صبح تا شب کار داشت. از بیکاری حوصلهام سر میرفت. بهانه میگرفتم و میگفتم: « به من کار بده، خسته شدم. » مادرم همانطور که به کارهایش میرسید، میگفت:« تو بخور و بخواب. به وقتش آنقدر کار کنی که خسته شوی. حاجآقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی. »
دلم نمیخواست بخورم و بخوابم؛ اما انگار کار دیگری نداشتم. خواهرهایم به صدا درآمده بودند. میگفتند: « مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کردهای. چقدر پیِ دل او بالا میروی. چرا که ما بچه بودیم، با ما اینطور رفتار نمیکردید؟!» با تمام توجهای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آنها را راضی کنم تا به مدرسه بروم.
پدرم میگفت: « مدرسه به درد دخترها نمیخورد. »
معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاسها هم مختلط بودند. مادرم میگفت: « همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسرها بنشینی و مرد نامحرم به تو درس بدهد. »
اما من عاشق مدرسه بودم. میدانستم پدرم طاقت گریة مرا ندارد. به همینخاطر، صبح تا شب گریه میکردم و به التماس میگفتم: «حاجآقا! تو را به خدا بگذار بروم مدرسه. »
پدرم طاقت دیدن گریة مرا نداشت، میگفت: « باشد. تو گریه نکن، من فردا میفرستم با مادرت به مدرسه بروی. » من هم همیشه فکر میکردم پدرم راست میگوید.
🔰ادامه دارد.....
#توسل
#کرامات_شهدا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود.
@hasbiallah2 👈خادم الشهدا
➡️@motevasselin_be_shohada
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
ارسالی اعضای محترم کانال⤵️
سلام وقتتون بخیر ممنونم از کانال خوبتون خداقوت ، در مورد کرامات شهدا میخواستم صحبت کنم، در مورد دو تا شهید که خیلی بهشون ارادت دارم و در زندگیم خیلی جاها کمکم کردند، اولین شهیدی که من اعتقاد دارم برای پیدا شدن شغل راه رو بهم نشون دادن شهید مدافع حرم رضا بخشی(شهید فاتح) که از شهدای افغانستانی تیپ فاطمیون هستند، قضیه از اونجا شروع شد که من بعد از مدت ها یه کار پیدا کردم در یه شرکت پیمانکاری کار میکردم و مُهر و امضا دست من بود و دوتا پیمانکار از من میخواستن که مهر الکی و دروغ بزنم و بقول خودشون تو پاچه ی شرکت کنم ولی زیر بار نمیرفتم و گفتم من اهل اینکارا نیستم، خیلی از طرف اطرافیان سرزنش شدم که بعد یه مدت کار پیدا کردی بمون ولش نکن پیشرفت میکنی ولی گفتم من نون حروم نمیخورم، رفتم داخل یه موسسه
مدرس کنکور شیمی شدم روی جزوه هام عکس شهدای مدافع حرم رو میزدم و اصلا شهید رضا بخشی نمیشناختم، تا اینکه یه شب خواب دیدم این شهید بهم گفت این مقدار در آمد تو از این موسسه هست و ما مسیر دیگه ای برات قرار دادیم خیلی کنجکاو شدم کی بود تا اینکه اینترنت سرچ زدم و اسم این شهید رو دیدم زندگی نامه این شهید رو خوندم.. دقیقا همون مقدار پول از موسسه دستم رسید با خودم کلنجار میرفتم اون مسیر که شهید رضا بخشی گفت کجاست سر یکی از کلاسای کنکور بودم گوشیم زنگ خورد رفیقم بود گفت فردا با داداشم بیایید شیراز یه موسسه تازه تاسیس زیر نظر سپاه بود که هدفش کار اموزشی و تربیتی بود رفتیم و بعد کلی مصاحبه در قم قبول شدیم و نه ماه زندگی کنار مسجد جمکران توفیق شد.. و همین مسیر باعث شد الان هم معلم اموزش پرورش بشم و اسم کلاس هام رو شهید رضا بخشی میزارم.. اما شهید مصطفی صدرزاده که یقین دارم یکی از شهدایی هستند که گذرنامه سفر پیاده روی اربعین رو ایشون امضا میکنن و چندین بار برای خودم اتفاق افتاده که خواب دیدم که در مسیر پیاده روی اربعین هستند و اشاره میکردند که برم.. ان شاءالله خدا توفیق بده در مسیر شهدا باشیم و عاقبتمون ختم به شهادت بشه ان شاءالله..
مجدد ازتون تشکر میکنم و از همه دوستانی که پیام من رو مشاهده میکنند تقاضا دارم برای من دعا کنند یا علی
.