🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohad
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت5
✅ فصل اول
... پدرم طاقت دیدن گریة مرا نداشت، میگفت: « باشد. تو گریه نکن، من فردا میفرستم با مادرت به مدرسه بروی. » من هم همیشه فکر میکردم پدرم راست میگوید.
آن شب را با شوق و ذوق به رختخواب میرفتم. تا صبح خوابم نمیبرد؛ اما همین که صبح میشد و از مادرم میخواستم مرا به مدرسه ببرد، پدرم میآمد و با هزار دوز و کلک سرم را شیره میمالید و باز وعده و وعید میداد که امروز کار داریم؛ اما فردا حتماً میرویم مدرسه. آخرش هم آرزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم.
نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم. با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار میشدم، سحری میخوردم و روزه میگرفتم.
بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازة پسرعمویش که بقالی داشت. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: « آمدهام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزههایش را گرفته. »
پسرعموی پدرم یک چادر سفید که گلهای ریز و قشنگ صورتی داشت از لابهلای پارچههای ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم. پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت.
چادر درست اندازهام بود. انگار آن را برای من دوخته بودند. از خوشحالی میخواستم پرواز کنم. پدرم خدید و گفت: « قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی، باشد بابا جان. »
آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم. همین که کسی به خانهمان میآمد، میدویدم و از مادرم میپرسیدم: « این آقا محرم است یا نامحرم؟! » بعضی وقتها مادرم از دستم کلافه میشد. به خاطر همین، هر مردی به خانهمان میآمد، میدویدم و چادرم را سرم میکردم. دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر میکردم.
🔰ادامه دارد....
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت6
✅ فصل دوم
.... دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر میکردم.
خانه عمویم دیوار به دیوار خانهی ما بود. هر روز چند ساعتی به خانهی آنها میرفتم. گاهی وقتها مادرم هم میآمد. آن روز من به تنهایی به خانهی آنها رفته بودم، سر ظهر بود و داشتم از پلههای بلند و زیادی که از ایوان شروع میشد و به حیاط ختم میشد، پایین میآمدم که یک دفعه پسر جوانی روبهرویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظهی کوتاه نگاهمان به هم گره خورد.
پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را میشنیدم که داشت از سینهام بیرون میزد. آنقدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یکنفس تا حیاط خانهی خودمان دویدم.
زنبرادرم، خدیجه، داشت از چاه آب میکشید. من را که دید، دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسیده بود، گفت: « قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟! »
کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او خیلی راحت و خودمانی بودم. او از همهی زنبرادرهایم به من نزدیکتر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید وگفت: « فکر کردم عقرب تو را زده. پسر ندیده! »
پسر دیده بودم. مگر میشود توی روستا زندگی کنی، با پسرها همبازی شوی، آنوقت نتوانی دو سه کلمه با آنها حرف بزنی! هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمیآمد.
از نظرمن، پدرم بهترین مرد دنیا بود. آنقدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم. گاهی که کسی در روستا فوت میکرد و ما در مراسم ختمش شرکت میکردیم، همینکه به ذهنم میرسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، میزدم زیرِ گریه. آنقدر گریه میکردم که از حال میرفتم. همه فکر میکردند من برای مردهی آنها گریه میکنم.
🔰ادامه دارد....
#توسل
#کرامات_شهدا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود.
@hasbiallah2 👈خادم الشهدا
➡️@motevasselin_be_shohada
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
ارسالی اعضای محترم کانال⤵️
باسلام و ادب
شهدا دائم دلربایی میکنن ...
چند سال پیش مدیر دبستان در یکی از مناطق کم برخوردار بودم.از آنجا که مدرسه دولتی بود و بودجه وامکاناتی نداشت واز طرفی هم با توجه به موقعیت مکانی ، اولیا نیز بضاعت چندانی نداشتند تا از آنها جهت تجهیز آموزشگاه کمک بگیرم ، بیشتر وسایلی را که می خواستم برای مدرسه بخرم با توسل از شهدا مدد می گرفتم .
مدتی بود که دستگاه کپی مدرسه خراب بود. برای خرید دستگاه به هر دری زدم فایده نداشت، جور نمی شد.یک شب که به چند نفر رو زده بودم و برخورد خیلی مناسبی هم نداشتند خیلی ناراحت شدم...دورکعت نماز خواندم و از شهید ابراهیم هادی کمک خواستم..حدود دو ساعت بعد یک شماره ناشناس به من زنگ زد و گفت شنیدم مدرسه ی شما به دستگاه کپی نیاز داره و ..خداراشکر دستگاه خوبی را به مدرسه اهدا کردند..
چند سال قبل از آن هم که می خواستم آمپلی فایر بخرم .وقتی از یکی که مطمئن بودم می تونه بهم کمک کنه درخواست کردم و با حرف هایش و هزار بهانه دیگه دست رد به سینهام زد ......
واقعا دلم گرفت...فردای اونروز که به زیارت قبور شهدای گمنام(واقع در حسینیه امیرچقماق یزد)رفته بودیم ، خیلی باهاشون درد دل کردم و ا ز اونا استعانت طلبیدم ، دقیقا فردای اونروز هزینه خرید دستگاه مزبور خودبخود جور شد...
در زندگی شخصی ام هم مدام حضور و همراهی شهدای عزیز را احساس می کنم ..در زمان کرونا که پسرم در امتحان مجازی دانشگاهش با مشکل قطعی نت روبرو شد بطوریکه بنا به دلیلی اینترنت کل شهر قطع شده بود و از طرفی این امتحان خیلی براش مهم وحیاتی بود ولی باز همون زمان من و پدرش از شهید عبدالمهدی مغفوری کمک خواستیم که اینبار نیز معجزه وار مشکل حل شد در حالیکه هنوز هم اینترنت قطع بود ...!
خدا بهتون خیر بده الهی ..ان شاءالله شهدا خودشون براتون جبران بکنن
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
سلام دیروز میخواستیم بریم بیرون و من حواسم نبود پشت در کلید هست و درو بستم و اومدم قفل کنم دیدم کلید توی در نمیره
همسرو بچه ها رو هم قبلش فرستادم برن تو ماشین تا من بیام
خلاصه هرچی ور رفتم نشد و زنگ زدم همسرم که خودشون بیان
وقتی رفتم تو ماشین خیلی ناراحت بودم و میگفتم کاش حواسمو جمع کرده بودم و الان همسرم عصبانی میشن
و یهو یاد شهید عبدالمطلب اکبری افتادم و ۱زیارت عاشورا خوندم و گفتم ان شاءالله تا۱۰۰تا صلواتم براشون بفرستم همسرم بیان و در باز شده باشه
خلاصه وسط،صلواتا بودم که با خوشحالی اومدن و گفتن باز شد.
ما مستاجریم و باید حواسمونم به در میبود که خرابش نکنیم
خلاصه شهدا خیلی گردن ما حق دارن
ما خیلی مدیونشونیم
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
باعرض سلام خدمت شما من به طور اتفاقی با کانال شهدا برخورد کردم وحس عجیبی بهم دست داد
که دیشب یه حاجت ازشون خواستم امروز حاجتم برآورده شد خدارشکر میکنم که با شهیدان آشنا شدم دیشب از ته دلم ازاین شهید خواستم ابراهیم هادی معجزات ایشان رادیدم شهیدنویدصفری و بابک نوری و ابراهیم هادی ومجتبی صالحی واقعا توزندگی معجزه میکنن الهی اون ماه هم یه حاجت دارم برااورده بشه خبرخوب براتون بیارم
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
سلام علیکم
شهیدان همه زنده هستن همشون پیش خدا مقام دارن من تو چله متوسلین شهدا شرکت کردم از میان
این شهدا شهید محمد حسین یوسف الهی زیارت عاشورا که میخوندم یه بغضی گرفته بودم و با
گریه زیارت و خوندم حال عجیبی
داشتم. نمی دونم این شهید عارف
که پیش خداوند چه عزتی ومقامی
داره ان شاالله که همه بچه های
گروه را شفاعت کند
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
سلام ساعتای ۸ شب بودکه گوشی من زنگ خوردومن سرکاربودم ۰برادرم بودوگفت که خواهرمن دعاکن یه مشکلی پیش اومده گفتم چی شده گفت گوشی موبایل دخترم گم شده گوشی بالای ۵۰قیمتش هست وازهمه مهمتر چون دانشجوی پزشکی هم هست کلی اطلاعات درسی هم توگوشی هست که عجیب داره غصه می خوره ونگرانه؛فقط دعاکن پیدابشه ۰وقطع کردتلفنشو۰ من یکی دوماه قبل توکانال شماعضوشده بودم وسریع گوشیمودراوردم ورسیدم به شهیدحسین علی محمدی ومرتضی اوینی وچله شهدانذرکردم براش وبرای این دوشهیدهم همون شب صلوات فرستادم۰وخداروشکرصبح که ازخواب پاشدم برانمازدیدم داداشم پیام داده گوشی بعداز۹ساعت تلاش بلاخره پیداشده ومن ازهمون روزچله صلوات که نذرشهداکردم روشروع کردم۰ممنون ازکانال خیلی خوبتون
خیلی ممنون که بااین کانال ارزشمندتون یادشهداونام شهداروزنده می کنید
.
🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋
دوستان بزرگوار
پیام های *حاجتروایی* زیادی
از (چله توسل به شهدا) داشتیم
که این پیام ها را با #هشتک
♥️#کرامات_شهدا می تونید ببینید.
🌸🌸🌸🌸🌸
خاطرات زیادی هم دوستان از توسلات و عنایاتی که بهشون شده برای ما فرستادند و همچنان ارسال میشه....
همه اینها را با هشتک #کرامات_شهدا ببینید
👆👆👆👆👆👆
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohad
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت7
✅ فصل دوم
... آنقدر گریه میکردم که از حال میرفتم. همه فکر میکردند من برای مردهی آنها گریه میکنم.
پدرم هم نسبت به من همین احساس را داشت. با اینکه چهارده سالم بود، گاهی مرا بغل میکرد و موهایم را میبوسید.
آن شب از لابهلای حرفهای مادرم فهمیدم آن پسر، نوهی عموی پدرم بوده و اسمش هم صمد است. از فردای آن روز، آمدورفتهای مشکوک به خانهی ما شروع شد. اول عموی پدرم آمد و با پدرم صحبت کرد. بعد نوبت زنعموی پدرم شد. صبح، بعد از اینکه کارهایش را انجام میداد، میآمد و مینشست توی حیاط خانهی ما و تا ظهر با مادرم حرف میزد.
بعد از آن، مادر صمد پیدایش شد و چند روز بعد هم پدرش از راه رسید. پدرم راضی نبود. میگفت: «قدم هنوز بچه است. وقت ازدواجش نیست.»
خواهرهایم غر میزدند و میگفتند: «ما از قدم کوچکتر بودیم ازدواج کردیم، چرا او را شوهر نمیدهید؟!» پدرم بهانه میآورد: «دوره و زمانه عوض شده. »
از اینکه میدیدم پدرم اینقدر مرا دوست دارد خوشحال بودم. میدانستم به خاطر علاقهای که به من دارد راضی نمیشود به این زودی مرا از خودش جدا کند؛ اما مگر فامیلها کوتاه میآمدند. پیغام میفرستادند، دوست و آشنا را واسطه میکردند تا رضایت پدرم را جلب کنند.
یک سال از آن ماجرا گذشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم پدرم حالاحالاها مرا شوهر نمیدهد؛ اما یک شب چند نفر از مردهای فامیل بیخبر به خانهمان آمدند. عموی پدرم هم با آنها بود. کمی بعد، پدرم در اتاق را بست. مردها ساعتها توی اتاق نشستند و با هم حرف زدند و من توی حیاط، زیر یکی از درختهای سیب، نشسته بودم. حیاط تاریک بود و کسی مرا نمیدید؛ اما من به خوبی اتاقی را که مردها در آن نشسته بودند، میدیدم.
کمی بعد، عموی پدرم کاغذی از جیبش درآورد و روی آن چیزی نوشت. شستم خبردار شد، با خود گفتم: « قدم! بالاخره از حاجآقا جدایت کردند.»
🔰ادامه دارد....
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت8
✅ فصل سوم
... شستم خبردار شد، با خود گفتم: « قدم! بالاخره از حاجآقا جدایت کردند.».
آن شب وقتی مهمانها رفتند، پدرم به مادرم گفته بود: «به خدا هنوز هم راضی نیستم قدم را شوهر بدهم. نمیدانم چطور شد قضیه تا اینجا کشیده شد. تقصیر پسرعمویم بود. با گریهاش کاری کرد توی رودربایستی ماندم. با بغض و آه گفت اگر پسرم زنده بود، قدم را به او میدادی؟! حالا فکر کن صمد پسر من است. »
پسرِ پسرعموی پدرم سالها پیش در نوجوانی مریض شد و از دنیا رفته بود. بعد از گذشت این همه سال، هر وقت پدرش یاد او میافتاد، گریه میکرد و تأثیر او باعث ناراحتی اطرافیان میشد. حالا هم از این مسئله سوءاستفاده کرده بود و اینطوری رضایت پدرم را به دست آورده بود.
در قایش رسم است قبل از مراسم نامزدی، مردها و ریشسفیدهای فامیل مینشینند و باهم به توافق میرسند. مهریه را مشخص میکنند و خرج عروسی و خریدهای دیگر را برآورده میکنند و روی کاغذی مینویسند. این کاغذ را یک نفر به خانوادهی داماد میدهد. اگر خانوادهی داماد با هزینهها موافق باشند، زیر کاغذ را امضا میکنند و همراه یک هدیه آن را برای خانوادهی عروس پس میفرستند.
آن شب تا صبح دعا کردم پدرم مهریه و خرجهای عروسی را دست بالا و سنگین گرفته باشد و خانوادهی داماد آن را قبول نکنند. فردا صبح یک نفر از همان مهمانهای پدرم کاغذ را به خانهی پدر صمد برد همان وقت بود که فهمیدم پدرم مهریهام را پنجهزار تومان تعیین کرده.
پدر و مادر صمد با هزینههایی که پدرم مشخص کرده بود، موافق نبودند؛ اما صمد همینکه رقم مهریه را دیده بود، ناراحت شده و گفته بود: «چرا اینقدر کم؟! مهریه را بیشتر کنید» اطرافیان مخالفت کرده بودند. صمد پایش را توی یک کفش کرده و به مهریه پنجهزار تومان دیگر اضافه کرده و زیر کاغذ را خودش امضا کرده بود.
🔰ادامه دارد.....