شهید بزرگوار مظفر سلیمانی🌻
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
تاریخ ولادت: 1355/5/6
محل ولادت: روستای کنگرشاه سفلی
تاریخ شهادت: ۱۳۷۵/۹/۹
مزار: گلزار شهدای روستای کنگرشاه سفلی
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🌷🌿🕊🥀🕊🌿🌷
🔰زندگینامه شهید مظفر سلیمانی
💐🍃شهید مظفر سلیمانی بعد از تولدش در روستای کنگرشاه سفلی در یک خانواده مذهبی بزرگ شد.. تحصیل را در همان روستا گذراند تا اینکه تصمیم گرفت برای نظام مقدس امتحان گزینش بدهد که قبول شد و دوران آموزشی در کرمانشاه سرآب نیلوفر به سر برد وبعد اتمام آموزشی باید تقسیم میشد که برای ادامه خدمت به سیستان بلوچستان رفت تا در آنجا خدمت کند رسته اش آگاهی بود بیشتر با قاچاقچیان واشرار درگیری داشتند.
شهید مظفر سلیمانی بسیار دلسوز ومهربان بود در ایام محرم در مسجد روستا نوحه خوانی برا آقا اباعبدالله الحسین میخواند وعزاداری میکرد. بسیار قوی وقامت بلند ورزیده ای داشت
موقع تحصیلش در تمام مسابقات دو وکشتی که شرکت میکرد نفر اول وبرنده میشد. در کارهای کشاورزی همیشه کمک پدرش میکرد .
🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🌹🍃طی چند سال خدمتش هر وقت میآمد مرخصی خونه لباسهایش که قبلا داشت نبود ما خواهرها میگفتیم داداش اون پیراهن خوشگلت کو کجاست چون آگاهی بود با لباس شخصی بیشتر انجام وظیفه میکرد میگفت از دیوار که رفتم بالا دنبال دزد وقاچاقچیان گیر میکرد به سیم خاردار یا اشیاع دیگه پاره شده تا این که یه بار با فرمانده اش برای ماموریت میرن درگیری با اشرار وقاچاقچیان وتو اون درگیری با فرمانده خودش هر دو به درجه رفیع شهادت نائل گردیدند مزار آن شهید در زادگاهش کنگرشاه سفلی قرار گرفت.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌹✨🌿🌹✨🌿🌹✨
🔷خاطره از شهید مظفر سلیمانی از زبان خواهر گرامیشان
من وقتی که برادرم برای نظام قبول شد و رفت انجام وظیفه کنه ۱۴ سال داشتم هر وقت میآمد مرخصی یه هفته ای که خونه بود ما خیلی خوشحال بودیم هر شب بعد از شام که دور هم می نشستیم تعریف وشوخی میکرد. برادرم خیلی خوش رو وخوش تعریف بود آداب ومعاشرت خوبی هم با خانواده وهم همسایه ها ودوستاش داشت به خاطر رفتار خوبی که داشت دوستان زیادی ام داشت کنارش وهمیشه با هم بودن وقتی از سیستان وبلوچستان برای مرخصی میامد برای خواهر وبرادرها کادو میآورد من خیلی خوشحال میشدم کادوش باز میکردم ذوق میکردم ..سری آخر که برای مرخصی امدروسری برام آورد گفت آبجی این روسری مال سیستان هست اونجا از اینا می پوشند گفتم بزار از اینا برات بیارم... منم باز کردم خوشحال شدم وهر وقت استفاده میکردم پیش دوستان از خوشحالی میگفتم این داداشم از اونجا که خدمت میکنه برام آورده..
وقتی که خبر شهادتش برامون آوردن کل خانواده ما خیلی خیلی برامون سخت بود اصلا باورمان نمیشد چون بعد از ۱۷ روز که از مرخصی برگشته بود شهید شد وخبر شهادتش آوردن داداشم هر سری میآمد مرخصی یه تیکه وسیله میخرید برا جهیزیه اش که بعد از شهادتش وسایلش موند .ما هر وقت نگامون میفته وسایلاش داغ دلمون تازه میشه. روسری که برا من آورده بود بعد از شهادتش دیگه نتونستم بپوشم چون خیلی ناراحتش بودم وقصه تمام وجودم میگرفت به عنوان یادگاری برداشتم هر چند وقت یه بار باز میکنم و بوش میکنم باور کنید بوی برادرم هنوز ازش استشمام میکنم.
شادی روح تمام شهدا وبرادر شهید من صلوات🌹🌹
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🔻 وصیت نامه شهید مظفر سلیمانی
آن کس که زنده میماند خداست اولین وصیت من این است که به آب وخاک کشورم جمهوری اسلامی ایران دارم انجام وظیفه میکنم واین یک افتخار است برای من وصیت میکنم که بعد از اینکه به هر طریق مرگم فرا رسد واگرافتخار شهادت نصیبم شد به پدر ومادر وبرادرانم وخواهرانم بگویم که برای من گریه وزاری نکنند چون تا قطره ای که خون در بدن دارم باید از این آب وخاک مملکت دفاع کنم وتا دشمنان انقلاب وجمهوری اسلامی ایران نتوانند سؤ استفاده کنند واز شما میخواهم بر سر مزار شهدا بروید و آیات قرآن مجید را تلاوت کنید وقدر شهدا وجانبازان واسیران را بدانید چون به خاطر دفاع از میهن از جان ومال خود گذشتند وصیت میکنم پدرم و برادرانم هرگز خون شهدا رافراموش نکنید
حضرت محمد (ص)میفرماید در جوانی پاک بودن شیوه پیغمبران است دوست دارم که تا جوان هستم بخاطر دفاع از میهن انجام وظیفه میکنم و به درجه رفیع شهادت برسم در پایان چند خط شعر تقدیم میکنم به دوستدارانم ومادرم:آنقدر از زندگی دلتنگ ودلگیرم که روز شهادت.....اگر از شهر ما گذر کردی ویا به کوچه ما گذشتی به مادرم بگو دست از حنابندانم بردارد:با ارادت مخلصانه دوستدار همیشگی شما
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ملتی که عشق شهادت در دل کوچک و بزرگش موج میزند آسیب نخواهد دید👌🌹
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به نیابت از شهید والامقام" مظفر سلیمانی " نذر سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عج و هدیه به محضر چهارده معصوم علیهم السلام
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩#قرائت_زیارت_عاشورا
🕯️به نیت شهید "مظفر سلیمانی"
💚همنوا با امام زمان(عج)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
زیارت عاشورا.pdf
253.3K
ا🔰 pdf زیارت عاشورا⇧
صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
May 11
📚معرفی کتاب:
《 دختر شینا》
خاطرات قدمخیر محمدی کنعان
کتاب دختر شینا شرح خاطرات قدم خیر محمدی کنعان، همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر، یکی از شهدای استان همدان است.
این کتاب به قلم خانم بهناز ضرابیزاده نوشته شده و انتشارات سوره مهر آن را به چاپ رسانده است.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت25
✅ فصل هشتم
از بس توی اتاق راه رفته بودیم و پیشپیش کرده بودیم، خسته شده بودیم، بچهها را روی پاهایمان گذاشتیم و نشستیم و تکانتکانشان دادیم تا بخوابند. اما مگر میخوابیدند. صمد برایم تعریف میکرد؛ از گذشتهها، از روزی که من را سر پلههای خانهی عموی پدرم دیده بود. میگفت: « از همان روز دلم را لرزاندی. » از روزهایی که من به او جواب نمیدادم و او با ناامیدی هر روز کسی را واسطه میکرد تا به خواستگاریام بیاید. میگفت: « حالا که با این سختی به دستت آوردم، باید خوشبختترین زن قایش بشوی. »
صدای صمد برای بچهها مثل لالایی میماند. تا صمد ساکت میشد، بچهها دوباره به گریه میافتادند. هر کاری کردیم، نتوانستیم بچهها را بخوابانیم. مانده بودیم چهکار کنیم. تا میگذاشتیمشان زمین، گریهشان در میآمد. مجبور شدم دوباره برایشان شیر درست کنم. اما به محض اینکه شیر را خوردند، دوباره جایشان را خیس کردند. جایشان را خشک کردم، سر حال آمدند و بیخوابی به سرشان زد و هوس بازی کردند. حالا یک نفر را میخواستند که آنها را بغل کند و دور اتاق بچرخاند.
ظهر شد و حتی نتوانستم اتاق را جارو کنم، به همین خاطر بچهها را هر طور بود پیش صمد گذاشتم و رفتم ناهار درست کنم. اما صمد به تنهایی از عهدهی بچهها برنمیآمد. از طرفی هم هوای بیرون سرد بود و نمیشد بچهها را از اتاق بیرون آورد. به هر زحمتی بود، فقط توانستم ناهار را درست کنم. سر ظهر همه به خانه برگشتند؛ به جز خواهر و مادر صمد. ناهار برادرها و پدر صمد را دادم، اما تا خواستم سفره را جمع کنم، گریهی بچهها بلند شد.
کارم درآمده بود. یا شیر درست میکردم، یا جای بچهها را عوض میکردم، یا مشغول خواباندنشان بودم. تا چشم به هم زدم، عصر شد و مادرشوهرم برگشت؛ اما نه خانهای جارو کرده بودم، نه حیاطی شسته بودم، نه شامی پخته بودم، نه توانسته بودم ظرفها را بشویم. از طرفی صمد هم نتوانسته بود برود و به کارش برسد. مادرشوهرم که اوضاع را اینطور دید، ناراحت شد و کمی اوقاتتلخی کرد. صمد به طرفداریام بلند شد و برای مادرش توضیح داد بچهها از صبح چه بلایی سرمان آوردند. مادرشوهرم دیگر چیزی نگفت. بچهها را به او دادیم و نفس راحتی کشیدیم.
از فردا صبح دوباره صمد دنبال پیدا کردن کار رفت.توی قایش کاری پیدا نکرد مجبور شد به رزن برود .وقتی دید در رزن هم نمیتواند کاری پیدا کند ساکش را بست ورفت تهران .چند روز بعد برگشت وگفت :کار خوبی پیدا کرده ام باید از همین روزها کارم را شروع کنم آمده ام به تو خبر بدهم حیف شد نمیتوانم عید پیشت بمانم چاره ای نیست.
خیلی ناراحت شدم اعتراض کردم گفتم من برای عید امسال نقشه کشیده بودم نمیخواهد بروی صمد از من بیشتر ناراحت بود .گفت چاره ای ندارم تا کی باید پدر ومادرم خرجمان را بدهند .دیگر خجالت میکشم نمیتوانم سر سفره انها بنشینم .باید خودم کار کنم باید نان خودمان را بخوریم صمد رفت وآن عید را که اولین عید بعد از عروسیمان بود تنها سر کردم روزهای سختی بودهرشب با بغض وگریه سرم را روی بالش میگذاشتم.هرشب خواب صمد را میدیدم .تازه عروس های دیگر را میدیدم که با شوهر هایشان شانه به شانه از این خانه به آن خانه میرفتند به زور میتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم...
🔰ادامه دارد....
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت26
✅ فصل هشتم
فروردین تمام شده بود، اردیبهشت آمده بود و هوا بوی شکوفه و گل میداد. انگار خدا از آن بالا هر چه رنگ سبز داشت، ریخته بود روی زمینهای قایش. یک روز مشغولِ کارِ خانه بودم که موسی، برادر کوچک صمد، از توی کوچه فریاد زد.
- داداش صمد آمد!
نفهمیدم چهکار میکنم. پابرهنه، پلههای بلند ایوان را دو تا یکی کردم. پارچهای از روی بند رخت وسط حیاط برداشتم، روی سرم انداختم و دویدم توی کوچه. صمد آمده بود. میخندید و به طرفم میدوید. دو تا ساک بزرگ هم دستش بود. وسط کوچه به هم رسیدیم. ایستادیم و چشم در چشم هم، به هم خیره شدیم. چشمان صمد آب افتاده بود. من هم گریهام گرفت. یکدفعه زدیم زیر خنده. گریه و خنده قاتی شده بود.
یادمان رفته بود به هم سلام بدهیم. شانهبهشانهی هم تا حیاط آمدیم. جلوی اتاقمان که رسیدیم، صمد یکی از ساکها را داد دستم. گفت: « این را برای تو آوردم. ببرش اتاق خودمان»
اهل خانه که متوجه آمدن صمد شده بودند، به استقبالش آمدند. همه جمع شدند توی حیاط و بعد از سلام و احوالپرسی و دیدهبوسی رفتیم توی اتاق مادرشوهرم. صمد ساک را زمین گذاشت. همه دور هم نشستیم و از اوضاع و احوالش پرسیدیم. سیمانکار شده بود و روی یک ساختمان نیمهکاره مشغول بود.
کمی که گذشت، ساک را باز کرد و سوغاتیهایی که برای پدر، مادر، خواهرها و برادرهایش آورده بود، بین آنها تقسیم کرد.
همه چیز آورده بود. از روسری و شال گرفته تا بلوز و شلوار و کفش و چتر. کبری، که ساک من را از پشت پنجره دیده بود، اصرار میکرد و میگفت: « قدم! تو هم برو سوغاتیهایت را بیاور ببینیم.»
خجالت میکشیدم. هراس داشتم نکند صمد چیزی برایم آورده باشد که خوب نباشد برادرهایش ببینند. گفتم: « بعداً. » خواهرشوهرم فهمید و دیگر پیاش را نگرفت.
وقتی به اتاق خودمان رفتیم، صمد اصرار کرد زودتر ساک را باز کنم. واقعا سنگ تمام گذاشته بود. برایم چندتا روسری و دامن و پیراهن خریده بود. پارچههای چادری، شلواری، حتی قیچی و وسایل خیاطی و صابون و سنجاقسر هم خریده بود. طوری که در ساک به سختی بسته میشد. گفتم: « چه خبر است، مگر مکه رفتهای؟! »
گفت: « قابل تو را ندارد. میدانم خانهی ما خیلی زحمت میکشی؛ خانهداری برای ده دوازده نفر کار آسانی نیست. اینها که قابل شما را ندارد. »
گفتم: « چرا، خیلی زیاد است. »
خندید و ادامه داد: « روز اولی که به تهران رفتم، با خودم عهد بستم، روزی یک چیز برایت بخرم. اینها هر کدام حکایتی دارد. حالا بگو از کدامشان بیشتر خوشت میآید. »
همهی چیزهایی که برایم خریده بود، قشنگ بود. نمیتوانستم بگویم مثلاً این از آن یکی بهتر است. گفتم: « همهشان قشنگ است. دستت درد نکند. »
اصرار کرد. گفت: « نه... جان قدم بگو. بگو از کدامشان بیشتر خوشت میآید. »
دوباره همه را نگاه کردم. انصافاً پارچههای شلواری توخانهای که برایم خریده بود، چیز دیگری بود. گفتم: « اینها از همه قشنگترند.
🔰ادامه دارد.....
دعای عهد.mp3
1.78M
🔰دعای عهد
🎙با نوای استاد فرهمند
من دعای عهد میخوانم بیا
بر سر این عهد میمانم بیا
🌤🌿
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝