🔰زندگینامه معلم شهید مهدی صادقی
💐🍃شهید مهدی صادقی در اول شهریور ماه سال 1351 هجری شمسی در روستای چهارفرسخ از توابع شهرستان نهبندان در خانوادهای مذهبی دیده به جهان گشود.
دو ساله بود که خانوادهاش به دلیل شغل پدرش به شهرستان سربیشه عزیمت کردند. وی تحصیلاتش را تا پایان دوران دبیرستان در همان جا گذراند و سپس برای ادامه تحصیل به شهرستان بیرجند آمد و در مرکز تربیت معلم شهید باهنر بیرجند پذیرفته و مشغول تحصیل شد.
پس از اتمام تحصیلات در مرکز تربیت معلم به روستاهای دورافتاده شهرستان نهبندان رفت و قریب سه سال به امر تعلیم و تربیت دانش آموزان محروم آن روستاها پرداخت.
شهید مهدی صادقی در سال 1374 در رشته دبیری شیمی دانشگاه زاهدان پذیرفته و وارد آن دانشگاه شد.
وی در سال 1377 تحصیلاتش را با موفقیت به پایان رساند و در اول مرداد 1379 ازدواج کرد. حاصل این ازدواج دو فرزند به نامهای سجاد و فاطمه بودند که سجاد به هنگام شهادت پدرش 8 ساله و فاطمه 3 ساله بود.
ایشان در اول مهرماه 1379 به همراه همسرش برای ادامه تعلیم و تربیت دانش آموزان محروم به شهرستان سراوان رفت و هفت سال در آنجا ماند.
سپس در اول مهرماه 1386 به شهرستان زاهدان انتقال یافت و در آنجا نیز حدود دو سال شغل شریف معلمی را ادامه داد و سرانجام در شامگاه هفتم خرداد ماه سال 1388 شمسی مصادف با سوم جمادی الثانی سال 1430 هجری قمری یعنی در شام غریبان بی بی دو عالم حضرت فاطمه زهرا(س) در مسجد علی ابن ابی طالب (ع) زاهدان در حین اقامه نماز مغرب بر اثر انفجار بمب به دست عوامل استکبار جهانی به فیض رفیع شهادت نائل آمد.
╼═══•❅✿•❁•✿❅•═══╾
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌷🌿✨🌷🌿✨🌷🌿
🔻گفتگو با خانواده شهید بزرگوار مهدی صادقی
☘امنیت امروز را مدیون خون شهدا هستیم
پدر شهید:
امنیتی که امروز در ایران است در کشورهای دیگر نیست بنابراین ما هرچه داریم از شهدا داریم.
پدر شهید صادقی با بیان اینکه کسی نمیتواند در وصف شهدا سخن بگوید افزود: شهدا رفتند جان خود را فدا کردند و چه زجرها کشیدند تا ما امروز راحت باشیم.
وی با بیان اینکه آنان به خاطر نگهداری از وطن و ناموس رفتند خاطرنشان کرد: اگر ما خون آنان را پاس نداریم ظلم کردیم و اگر در مملکتی خون شهدا پایمال شود آن مملکت دیگر مملکتی نخواهد بود.
🌺🍃خواندن نماز اول وقت از خصوصیات شهید صادقی است
از خصوصیات اخلاقی فرزند شهیدم میتوان به نماز اول وقتش اشاره کرد که هیچگاه آنرا ترک نمیکرد و سعی میکرد نمازش را در مسجد به جماعت اقامه کند.
وی با بیان اینکه فرزندم در خوردن مال حلال دقت زیادی میکرد که هیچگاه مال
حرام وارد اموالش نشود افزود: شهید هیچ وقت در مجالس غیبت حضور نمییافت و اگر در مجلسی غیبت از کسی میشد آن مجلس را ترک میکرد.
مهدی معمولاً با صدای آرام حرف میزد و آرام میخندید و قهقهه نمیزد. به پدر و مادرش بسیار احترام میگذاشت و در برخورد با بیت المال دقت زیادی به خرج میداد و در ساعات کاری خود به حدی دقیق بود که حتی در روزهای پایانی سال که دانش آموزان کمتر به مدرسه میآمدند در دفتر مدرسه حضور مییافت چون معتقد بود که ما بابت این ساعات حقوق میگیریم و باید در درگاه الهی پاسخگو باشیم.
فرزندم در برخورد با نامحرم دقت زیادی میکرد تا مبادا چشمش به گناه آلوده شود و درمورد خانوادهاش نیز سعی میکرد تا حتی الامکان کوتاهی در مورد آنان صورت نگیرد.
🌸🍃شهید صادقی قدمی جز رضای خدا بر نمیداشت
پدر شهید صادقی با اشاره به اینکه شهید قدمی جز رضای خدا بر نمیداشت افزود: به محض تعطیل شدن از کارش به بیرجند میآمد و در کنار ما میماندند و نزدیک باز شدن مدارس دوباره به زاهدان میرفت.
وی گفت: دوره دبیرستان شهید که تمام شد ابتدا به جبهه رفت اما چون قد شهید کوتاه بود از گناباد مجدد به بیرجند برگردانده شد و سپس کنکور شرکت کرد و تربیت معلم قبول شد و دو سال در روستا درس داد و بعد از دو سال در دانشگاه شرکت کرد و دبیری شیمی قبول شد و پس از اتمام دانشگاه ازدواج کرد.
🌹🍃شهید صادقی در زمینه حقالناس حساس و مقید بود
برادر شهید نیز در این دیدار به خصوصیات شهید اشاره کرد و گفت: برادرم در بحث بیت المال و حق الناس خیلی حساس و مقید بود.
وی با بیان اینکه بسیاری از شهدا انتخاب شده هستند افزود: شهید وصیت نامه خود را شب قبل از شهادت نوشته بود و گویا به شهید الهام شده بود که قرار است به جمع شهدا بپیوندد.
برادر شهید صادقی با اشاره به اینکه فلسفه همه کارهای شهید رضای خدا بود بیان کرد: محال بود شهید تشییع جنازهای برود و آن برای رضای خدا نباشد.
🌷🍃فرهنگ ایثار و شهادت در جامعه ترویج شود
وی با بیان اینکه زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست افزود: در خواست من از رسانهها این است که شهدا را به گونهای به مردم بشناسانند که شهدا برای مردم ملموس شوند چراکه در حال حاضر فرهنگ ایثار و شهادت در جامعه ما ضعیف میشود.
🕊🥀وعده شهادت در خواب
مادر شهید صادقی به زمان شهادت شهید اشاره کرد و افزود: شهید صادقی معلم بود و هر سال بعد از تمام شدن امتحانات به بیرجند میآمد و حدود دو ماهی را با خانواده در کنار پدر و مادرش میماند، اواخر امتحانات بود که ما به درخواست مهدی به زاهدان رفتیم تا بعد از اتمام امتحانات همراه آنان به بیرجند بیاییم.
یک روز مهدی خوابی را که دیده بود برایم تعریف کرد و از من خواست این خواب را برای هیچکس نگویم. او گفت: "در خواب دیدم آقایی آمد و به من گفت همین چند روز آینده شهید میشوی و پیش ما میآیی".
بنده که از خواب شهید دلخور شده بودم به او گفتم پس خبر خوشی داشتی که ما را دعوت کردی پیش شما بیاییم مهدی که ناراحتی من را میبیند خواب خود را انکار میکند تا من ناراحت نشوم.
وی به روز شهادت شهید اشاره کرد و گفت: زمانی که خبر انفجار در مسجد علیبنابیطالب(ع) زاهدان را متوجه شدم خود را با عجله به مسجد رساندم و با خبر شدم کشتهها و زخمیها را به بیمارستان خاتمالانبیاء(ص) بردند.
مادر شهید صادقی بیان کرد: خود را به بیمارستان خاتمالانبیاء(ص) رساندم و متوجه شهادت فرزندم شدم اما باورش برای بنده غیر ممکن بود و تصور میکردم فرزندم در حال کمک رسانی به زخمیها است و بر خواهد گشت اما او دیگر برنگشت.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬شڪ نڪن شهید بعدے تویۍ!
🌷شهیدهمت
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به نیابت از شهید والامقام" مهدی صادقی" نذر سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عج و هدیه به محضر چهارده معصوم علیهم السلام
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩#قرائت_زیارت_عاشورا
🕯️به نیت شهید مهدی صادقی
💚همنوا با امام زمان(عج)
╼═══•❅✿•❁•✿❅•═══╾
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
زیارت عاشورا.pdf
253.3K
ا🔰 pdf زیارت عاشورا⇧
صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
AUD-20220714-WA0022.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با صدای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
💚💚💚💚💚
╼═══•❅✿•❁•✿❅•═══╾
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
May 11
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت33
✅ فصل نهم
قابلمهی غذا را آوردم. گفتم: « آن را ولش کن بیا شام بخوریم، خیلی گرسنهام. » نیامد.نشستم و نگاهش کردم. دیدم یکدفعه را دیو را گذاشت زمین و بلند شد.بشکنی توی هوا زد و دور اتاق چرخید.بعد رفت سراغ خدیجه او را از توی گهواره برداشت.بغلش کرد و بوسید. و روی یک دست بلندش کرد. به هول از جا بلند شدم و بچه را گرفتم و گفتم: «صمد چه خبر شده. بچه را چهکار داری. این بچه هنوز یک ماهش هم نشده. چلّهگی دارد. دیوانهاش میکنی!»
میخندید و میچرخید و میگفت: «خدایا شکرت.خدایا شکرت! » خدیجه را توی گهواره گذاشتم. آمد و شانههایم را گرفت و تکانم داد. بعد سرم را بوسید و گفت: « قدم! امام دارد میآید. امام دارد میآید. الهی قربان تو و بچهات بروم که این قدر خوشقدمید.»
بعد کتش را از روی جالباسی برداشت.
ماتم برده بود. گفتم: «کجا؟!»
گفت: «میروم بچهها را خبر کنم. امام دارد میآید!»
اینها را با خنده میگفت و روی پایش بند نبود. خدیجه از سر و صدای صمد خوابزده شده بود. گفتم: «پس شام چی؟! من گرسنهام.» برگشت و تیز نگاهم کرد و گفت:«امام دارد میآید. آنوقت تو گرسنهای.به جان خودم من اشتهایم کور شد. سیر سیرم.» مات و مبهوت نگاهش کردم.گفتم:«من شام نمیخورم تا بیایی.»خیلی گذشت.نیامد. دیدم دلم بدجوری قار و قور میکند. غذایم را کشیدم و خوردم.سفره را تا کردم که خدیجه بیدار شد. بچه گرسنهاش بود.شیرش را دادم.جایش را عوض کردم و خواباندمش توی گهواره.نشستم و چشم دوختم به سیاهی شب که از پشت پنجره پیدا بود. همانطوری خوابم برد.
خیلی از شب گذشته بود که با صدای در از خواب پریدم. صمد بود. آهسته گفت: « چرا اینجا خوابیدی؟! » رختخوابم را انداخت و دستم را گرفت و سر جایم خواباندم. خواب از سرم پریده بود. گفتم: « شام خوردی؟! » نشست کنار سفره و گفت: « الان میخورم. »
خدیجه از خواب بیدار شده بود. لحاف را کنار زدم. خواستم بلند شوم. گفت: « تو بگیر بخواب، خستهای. » نیمخیز شد و همانطور که داشت شام میخورد، گهواره را تکان داد. خدیجه آرام آرام خوابش برد. بلند شد و چراغ را خاموش کرد. گفتم: « پس شامت؟! » گفت: « خوردم.
صبح زود که برای نماز بلند شدم، دیدم دارد ساکش را میبندد. بغض گلویم را گرفت. گفتم: « کجا؟! » گفت: « با بچههای مسجد قرار گذاشتیم بعد از اذان راه بیفتیم. گفتم که، امام دارد میآید. »
یکدفعه اشکهایم سرازیر شد. گفتم: « از آن وقت که اسمت روی من افتاد، یا سرباز بودی، یا دنبال کار. حالا هم که اینطور. گناه من چیست؟! از روز عروسی تا حالا، یک هفته پیشم نبودی. رفتی تهران پی کار، گفتی خانهمان را بسازیم، میآیم و توی قایش کاری دست و پا میکنم. نیامدی. من که میدانم تهران بهانه است.افتادهای توی خط تظاهرات و اعلامیه پخش کردن و از اینجور حرفها.تو که سرت توی این حرفها بود، چرا زن گرفتی؟!چرا مرا از حاجآقایم جدا کردی.زن گرفتی که اینطور عذابم بدهی.من چه گناهی کردهام. شوهر کردم که خوشبخت شوم. نمیدانستم باید روز و شب زانوی غم بغل کنم و بروم توی فکر و خیال که امشب شوهرم میآید،فردا شب میآید»
خدیجه با صدای گریهی من از خواب بیدار شده بود و گریه میکرد. صمد رفت گهواره را تکان داد و گفت:«راست میگویی. هر چه تو بگویی قبول دارم. ولی به جان قدم، این دفعه دیگر دفعهی آخر است. بگذار بروم امامم را ببینم و بیایم. اگر از کنارت جم خوردم، هر چه دلت خواست بگو.»
خدیجه اتاق را روی سرش گذاشته بود.بندهای گهواره را باز کردم و بچه را بغل گرفتم.گرسنهاش بود. آمد، نشست کنارم.خدیجه داشت قورت قورت شیر میخورد.خم شد و او را بوسید. صدایش را عوض کرد و با لحن بچهگانهای گفت:«شرمندهی تو و مامانی هستم.قول میدهم از این به بعد کنارتان باشم.آقای خمینی دارد میآید.تو و مامان دعا کنید صحیح و سالم بیاید.»
بعد بلند شد و به من نگاه کرد و با یک حالتی گفت: «قدم! نفس تو خیر است. تازه از گناه پاک شدهای.برای امام دعا کن به سلامت هواپیمایش بنشیند.»
با گریه گفتم:«دلم برایت تنگ میشود. من کی تو را درست و حسابی ببینم...»
چشمهایش سرخ شد گفت:«فکر کردی من دلم برای تو تنگ نمیشود؟!بیانصاف! اگر تو دلت فقط برای من تنگ میشود، من دلم برای دو نفر تنگ میشود.»
خم شد و صورتم را بوسید.صورتم خیسِخیس بود.چند روز بعد،انگار توی روستا زلزله آمده باشد،همه ریختند توی کوچهها،میدان وسط ده و روی پشتبامها.مردم به هم نقل و شیرینی تعارف میکردند.زنها تنورها را روشن کرده و نان و کماج میپختند.میگفتند: « امام آمده. »در آن لحظات به فکر صمد بودم. میدانستم از همهی ما به امام نزدیکتر است.دلم میخواست پرواز میکردم و میرفتم پیش او و با هم میرفتیم و امام رامیدیدیم.
🔰ادامه دارد...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت34
✅ فصل نهم
💥 توی قایش، یکی دو نفر بیشتر تلویزیون نداشتند. مردم ریخته بودند جلوی خانهی آنها. حیاط و کوچه از جمعیت سیاهی میزد. میگفتند: « قرار است تلویزیون فیلم ورود امام و سخنرانی ایشان را پخش کند. » خیلی از پسرهای جوان و مردها همان موقع ماشین گرفتند و رفتند تهران.
💥 چند روز بعد، صمد آمد، با خوشحالی تمام. از آن وقتی که وارد خانه شد، شروع کرد به تعریف کردن. میگفت: « از دعای خیر تو بود حتماً. توی آن شلوغی و جمعیت خودم را به امام رساندم. یک پارچه نور است امام. نمیدانی چقدر مهربان است. قدم! باورت میشود امام روی سرم دست کشید. همان وقت با خودم و خدا عهد و پیمان بستم سرباز امام و اسلام شوم. قسم خوردهام گوش به فرمانش باشم. تا آخرین نفس، تا آخرین قطرهی خونم سربازش هستم. نمیدانی چه جمعیتی آمده بود بهشت زهرا. قدم! انگار کل جمعیت ایران ریخته بود تهران. مردم از خیلی جاها با پای پیاده خودشان را رسانده بودند بهشت زهرا. از شب قبل خیابانها را جارو کرده بودند، شسته بودند و وسط خیابانها را با گلدان و شاخههای گل صفا داده بودند. نمیدانی چه عغظمت و شکوهی داشت ورود امام. مرد و زن، پیر و جوان ریخته بودند توی خیابانها. موتورم را همینطوری گذاشته بودم کنار خیابان. تکیهاش را داده بودم به درخت، بدون قفل و زنجیر. رفته بودم آنجایی که امام قرار بود سخنرانی کند. بعد از سخنرانی امام، موقع برگشتن یکدفعه به یاد موتور افتادم. تا رسیدم، دیدم یک نفر میخواهد سوارش شود. به موقع رسیده بودم. همان لحظه به دلم افتاد. اگر برای این مرد کاری انجام دهم، بیاجر و مزد نمیماند. اگر دیرتر رسیده بودم، موتورم را برده بودند. »
💥 بعد زیپ ساکش را باز کرد و عکس بزرگی را که لوله کرده بود، درآورد. عکس امام بود. عکس را زد روی دیوار اتاق و گفت: « این عکس به زندگیمان برکت میدهد. »
💥 از فردای آن روز، کار صمد شروع شد. میرفت رزن فیلم میآورد و توی مسجد برای مردم پخش میکرد. یک بار فیلم ورود امام و فرار شاه را آورده بود. میخندید و تعریف میکرد وقتی مردم عکس شاه را توی تلویزیون دیدند، میخواستندتلوزیون را بشکنند.
💥 بعد از عید، صمد رفت همدان. یک روز آمد و گفت: « مژده بده قدم. پاسدار شدم. گفتم که سرباز امام میشوم. »
آنطور که میگفت، کارش افتاده بود توی دادگاه انقلاب. شنبه صبح زود میرفت همدان و پنجشنبه عصر میآمد. برای اینکه بدخلقی نکنم، قبل از اینکه اعتراض کنم، میگفت: « اگر بدانی چقدر کار ریخته توی دادگاه. خدا میداند اگر به خاطر تو و خدیجه نبود، این دو روز هم نمیآمدم. »
💥 تازه فهمیده بودم دوباره حامله شدهام. حال و حوصله نداشتم. نمیدانستم چطور خبر را به دیگران بدهم. با اوقات تلخی گفتم: « نمیخواهد بروی همدان. من حالم خراب است. یک فکری به حالم بکن. انگار دوباره حامله شدهام. »
بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، زود دستهایش را گرفت رو به آسمان و گفت: « خدا را شکر. خدا را صد هزار مرتبه شکر. خدایا ببخش این قدم را که اینقدر ناشکر است. خدایا! فرزند خوب و صالحی به ما عطا کن. »
💥 از دستش کفری شده بودم. گفتم: « چی؟! خدا را شکر، خدا را شکر. تو که نیستی ببینی من چقدر به زحمت میافتم. دستتنها توی این سرما، باید کهنه بشویم. به کارِ خانه برسم. بچه را تر و خشک کنم. همهی کارهای خانه ریخته روی سر من. از خستگی از حال میروم. »
💥 خندید و گفت: « اولاً هوا دارد رو به گرمی میرود. دوماً همینطوری الکی بهشت را به شما مادران نمیدهند. باید زحمت بکشید. » گفتم: « من نمیدانم. باید کاری بکنی. خیلی زود است، من دوباره بچهدار شوم. »
گفت: « از این حرفها نزن. خدا را خوش نمیآید. خدیجه خواهر یا برادر میخواهد. دیر یا زود باید یک بچهی دیگر میآوردی. امسال نشد، سال دیگر. اینطوری که بهتر است. با هم بزرگ میشوند. »
💥 یکجوری حرف میزد که آدم آرام میشد. کمی تعریف کرد، از کارش گفت، سر به سر خدیجه گذاشت. بعد هم آنقدر برای بچهی دوم شادی کرد که پاک یادم رفت چند دقیقه پیش ناراحت بودم.
صمد باز پیش ما نبود. تنها دلخوشیام این بود که از همدان تا قایش نزدیکتر از همدان تا تهران است.
🔰ادامه دارد...
دعای عهد.mp3
1.78M
🔰دعای عهد
🎙با نوای استاد فرهمند
من دعای عهد میخوانم بیا
بر سر این عهد میمانم بیا
🌤🌿
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
💚سلام به چهارده معصوم(ع):
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اميرالمُومنِينَ
🌷⃟ *صَلی اَللّهُ عَلَیکِ یا فاطِمهُ الزَّهرَاءُُ
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِی
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اباعبداللَّه
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا عَلِيَّ بْنَ اَلْحُسَيْنِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياجعفربنَ مُحَمَّدٍ
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياموسيَّ بْنُ جَعْفَرٍ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياعلي بن موسي
🌷⃟ *صَلِي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ اَلْجَوَاد
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْك ياعلي بْنَ مُحَمَّدٍ
🌷⃟ *صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍ العسکري
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياحجه بْنَ اَلْحَسَنِ. اَلْمَهْدِيُّ عَجَّلَ اَللَّهُ تعالی فَرَجَهُ الشريف
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
❣بسم رب الشهدا و الصدیقین❣
7⃣1⃣هفدهمین چله ی؛
🚩زیارت عاشورا، صلوات، دعای عهد
🌤کانال متوسلین به شهدا🌤
🖇 امروز "#شنبه 11فروردین ماه"
📌#روز_پانزدهم چله
《هدیه به چهارده معصوم(ع) و شهید امروز》
🌻شهید والامقام
"#بلال_ابراهیمیآقچای" 🌷🌷🌷
معرف: همسایه و دوستِ همسر شهید🌺
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
➡️@motevasselin_be_shohada
شهید بزرگوار بلال ابراهیمی آقچائی🌻
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
تاریخ ولادت: 1347/1/1
محل ولادت: اردبیل
تاریخ شهادت: 1367/4/4
محل شهادت: کوشک
مزار: بهشت زهرا(س)
قطعه: 50 ردیف: 59 شماره: 13
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌷🌿🕊🥀🕊🌿🌷