🔷خاطرات از دوست صمیمی شهید بلال ابراهیمی:
°•[🕊🌤♥️]•°
ما از کودکی باهم بزرگ میشدیم و
بیشتر اوقاتمان به بازی فوتبال باهم میگذشت تا اینکه اقا بلال ابراهیمی درس را رها کرد و مشغول به کار در تولیدی کفش شد
اما رفاقت ودوستی ما همچنان ادامه داشت هرچند که همدیگر رو کمتر میدیدیم
یه روز که
خیر خواهیش مثل همیشه برام گل کرده بود،پیشنهاد داد،
همکار ایشون باشم ،منم خوشحال که بازم باهم خواهیم بود
او هم خیلی هوام رو داشت ،
هرگاه احساس میکرد من رشد و ترقی کردم و کارفرما در پرداخت حقوقم کم میگذاشت
از من دفاع میکرد تا بحقم برسم،
ولی
روزگار بازی دیگری در سر داشت
اومتاهل شده بود و من مجرد بودم و ایشان باید دیگر بیشتر
بفکر خانواده ی تاز ه تشکیل شده ی خودشون میبودند
از اینرو همیشه دلتنگ ایشون می شدم با اینکه همچنان همکار بودیم
چون که مثل قدیمها وقت خالی نداشت.
باز هم روزگار ارام و قرار نداشت درپی تحول و دگر گونی اساسی بر امد و بر زبان اقا بلال جملاتی جاری شد که حکایت از تصمیم قطعی اقا بلال بود
یه روز بهم گفت: علی جان من میخوام برم سربازی تو بجای من کار کن و این ابزار های کاری من هم، امانت پیشت باشه ان شاء الله بعد از خدمت میام پس میگیرم
ما هر ادله ای اوردیم که الان نرو، این تصمیم روبگذار برای وقتی دیگه فایده نداشت
و فاصله ها و تحولات رقم خورد
و او رفت مرا چشم به راه بی بازگشت خود گذاشت
اون کارگاه دیگه مثل زندان بود برای من
من و بلال فاصله ها ی دوری رو با ارسال نامه ی پی در پی بهم کم و کمتر میکردیم
حالا دیگه گل پسر اقا بلال
بدنیا امده بود و را ه هم میرفت و اقا بلال با شدت زاید الوصفی مسعود پسرش رو دوست داشت
چون مجرد بودم و خیلی این حس رو درک نمیکردم به مسعودحسادت میورزیدم
همواره اقا بلال رو تهدید میکردم فلانی یه روز چشم باز خواهی کرد و خواهی دید که مسعود جانت دزدیده شده ،
اما روزگار جوری چرخید که دل و دماغ این شوخی برام مهیا نشد چون دیگر از اون دوست عزیزم نامه ای دریافت نمیکردم وخانواده ی بشدت عاطفیش به خودی خود
مضطرب و نگران بودند به هر دری میزدند تا شاید اطلاعی هرچند اندک از عزیز دلشون پیدا کنند.
پدر بزرگوارشون هم یه سری به جبهه جنگ زد بی نتیجه بود،
من در اینروزها انقدر نامه براش فرستادم که تعدادش یادم نیست نامه های تند وتوام با سرزنش و عصبانیتم که چرا به فکر خانوادت نیستی چرا نامه نمیفرستی چرا فلان
چرا بهمان
غافل از اینکه عزیز دل من دیگر دریافت کننده ی نامه هایم نبود
و کسی از سرنوشتش اطلاع نداشت
به بعضی ازفیلمهای کم کیفیت سلیب سرخ که اسرای ایرانی را نمایش میداد دل خوش میکردیم و بدنبال یوسف گم شده ی خودمان بودیم و هر تصویر مشابه را یوسف خود میپنداشتیم تصاویر ، کیفیت امروزی را نداشتند و بر روی نوار ویدیویی ضبط شده بودند و فیلمها بسیار دست بدست میشد در بین خانواده های بلا تکلیف
خانواده های که نمیدانستند دلبندانشان اسیرند مفقودند یا شهید ،
در این اثنا منهم دیگر سرباز شده بودم و چون کمی سواد مناسب اون روزگار رو داشتم میتونستم به بعضی از لشکرها دسترسی اطلاعاتی داشته باشم از اینرو در پی سرنوشت بلال عزیزم بود اما هرچه قدر من تلاش میکردم کمتر نتیجه میگرفتم.
یادمه مادرم یه روز تلفنی بهم گفت که اسرا دارن آزاد میشن و برمیگردند ایران، از این رو کوچه رو اذین بستن، قراره بیاد منم همون روزا مرخصی گرفتم اومدم تهران دیدم
سر کوچه بنر زدن و بازگشت دوستم رو خوش امد گفتند
منهم با همون سر و وضع خاک و خولی به عشق دیدنش ترجیح دادم اول اقا بلال رو ببینم و بعد برم خونه خودمون با اینکه بسیار دلتنگ خانواده بودم
دستم رفت روی زنگ خونشون پدر بزرگوارشون در رو باز کرد روبوسی کردم با عجله گفتم
اقا بلال خونس با نا امیدی تمام گفت نه
انقدر نه گفتنش سنگین و واضح بود که ساک سنگینم رها شد و از دستم افتاد
اومدم خونه
مادرم میگفت اشتباهی رخ داده اطلاع غلط دادن ،
دوسال خدمت من تمام شد ولی ا ز دوستم هیچ خبری نشد همه پذیرفتیم که دیگه مفقودالاثر شدن
اما من همچنان از کانالها ی متفاوتی پیگیر بودم یه دوستی داشتم که به اطلاعات و به خاطرات ازادگان دسترسی داشت و به جد ازش خواسته بودم از وضع اقای بلال ابراهیمی برام جستجو بکنه
جمعه شبی زنگ خونه ی ما بصدا در اومد رفتم به درب خانه...
ادامه👇
دیدم دوست مطلع از اخبار اسرا امده
دلم غرق شادی بود منتظر بودم خبر خوش بده کاغذی رو از جیبش بیرون اورد
ازمن اسم و فامیل کامل بلال جان رو پرسید خیالش راحت که شد
گفت ایشون داخل تانک بر اثر اثابت مستقیم گلوله بشهادت رسیدن راوی خبر یکی از اسرای ازاده بود که این اطلاعات رو به بنیاد شهید منتقل کرده بود
وای چه خبری بود نمیدانستم با این خبر چه کنم همه اهل خونه به گریه افتادیم جرات اعلام نداشتم ،
خبر محرمانه بود نباید لو میدادم ،
این راز سنگین سالها عذابم داد تا اینکه بنیاد شهید شهادت برادر عزیزم را رسماً به خانواده ی منتظر و زجر کشیده ی ایشان اطلاع داد،
خیلی وقتها بیاد ابزار امانتی رفیقتم میافتادم دوست داشتم که این امانت را به خانواده اقا بلال برگردونم ،از آنجا که دوس نداشتم ناراحتشون کنم، پا پس میکشیدم
و این سنگینی را تحمل میکردم روزانه و دائما از اون ابزارها استفاده میکردم
تا اینکه، ۲۵ پاییز دیگر گذشت روزی از روزهای پر مشغله کاری تلفن همراهم زنگ خورد صدای مهربان مرد جوانی که صمیمانه مرا عمو میخواند کنجکاوم میکرد عجله داشتم بدانم که اوکیست
نشانیم را گرفت خیلی منتظرم نگذاشت وقتی با چهره زیبا و معصوم این جوان روبرو شدم دریافتم این همان مسعود کوچولوی منه که حالا در آغوشم تحت فشار جای گرفته، چشمانم پر از اشک شد ولی نبارید
جه جوان رشید و زیبابی ...
ملاقات ما چند بار تکرار شد فرصتی فراهم شد تا ابزار امانتی پدر را به فرزند غیورش برگردانم
و ایشان مثل
عتیقه ای با ارزش و دوست داشتنی
حس وابستگیش را در همان لحظه به ابزار و یادگار پدر نشان داد و همون شب هم احساسات زیبا و خاص خودش رو نسبت به دسترسی به ابزار پدر بعد از سالهای مدید در فضای مجازی به دید همگان به نمایش گذاشت.
اگر راستش رو بخواهید بعد از رفتن ابزار انگار تازه فهمیدم که دلم با ابزار رفت.
قبلا بارها و بارها خواسته بودم این وسایل را بنحوی به وارثانش برگردانم یاد شدت و حدت احساسات این خانواده میافتادم و منصرف میشدم و راضی نمیشدم منهم داغشان را تازه کنم ولی حالا این
فرصت فراهم شده بود و همه ابزار را جمع جور و بسته بندی کردم وبه اقا مسعود دادم
بحز چکش که اگه میدادم اون روز لنگ میشدم به مسعود گفتم که برای گرفتن اخرین یادگاری پدر فردا بیاد تا من ابزاری ( چکش) برای خودم تهیه و جایگزین کنم قرارها گذاشته شد ولی فردای انروز مسعود جان نیامد تماس گرفتم و گفتم بیا چکش پدر را ببر قول داد که سر فرصت میاد ولی بازهم نیامد
تا اینکه نشانی محل کارش را گرفتم راستی یادم رفته بود بگم اقا مسعود دیگه
یه جورایی هم صنف ما شده بود از همین رو محل کارش به ما نزدیک بود
رفتم و اخرین امانتی پدر را هم تحویل دادم وکلی احساس ارامش و راحتی میکردم
فردای انروز دیدم مسعود اومد به کارگاه ما اما حالش مثل روزهای قبل نبود کمی پکر و گرفته بنظر میومد
دیدم چکشی که دیروز بهش داده بودم ، رو باز پس اورده
باتعجب گفتم این چیه؟ گفت پیش خودت باشه قبول نکردم ونشان دادم که مشابه اون ابزار رو خریدم و جایگرین کردم
ازمن اصرار و از او انکار علت پافشاریش رو پرسیدم
یک جمله گفت و مو به تن من سیخ شد گفت عموجان من پدر را ندیدم و هیچ خاطره ای از او ندارم منتهی بعد از گرفتن ابزارها شب پدرم بخوابم امد و با
حالت ملامت و سرزنش این جمله را بمن گفت: مرد حسابی چرا ابزار را از
این مرد پس گرفتی مگه تو داده بودی که گرفتی مگه ندیدی این مرد با اون ابزار برای خانوادش نون در میاره
مسعود در ادامه گفت: با جون دل میگم حداقل این چکش رو شما یادگاری از طرف پدرم داشته باشید
او رفت ولی کلمه " مرد حسابی " که از دهان مسعود بیرون امده بود منو تکان داد وحالم رو دگرگون
میدونید چرا؟؟
چون این کلمه تیکه کلام اقا بلال بود
که زیاد استفاده میکرد واین خواب واقعا رویای صادقه بود که تکانم داد.
راوی :
دوست صمیمی شهید ،دوست علی
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ | #شهید_آوینی
💥ما یافتیم آنچه را دیگران نیافتند
ماهمه افق های معنویت را در شهدا تجربه کردیم .....
عشق را هم
امید را هم
کرامت را هم
شجاعت را هم
عزت را هم
وهمه ی آنچه را که دیگران جز در مقام شهادت نشنیده اند ما به چشم خود دیدیم ،ما معنای جهاد اصغر و اکبر را درک کردیم ...🕊🌷
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به نیابت از شهید والامقام" بلال ابراهیمی آقچائی" نذر سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عج و هدیه به محضر چهارده معصوم علیهم السلام
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩#قرائت_زیارت_عاشورا
🕯️به نیت شهید بلال ابراهیمی آقچائی
💚همنوا با امام زمان(عج)
╼═══•❅✿•❁•✿❅•═══╾
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
زیارت عاشورا.pdf
253.3K
ا🔰 pdf زیارت عاشورا⇧
صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
AUD-20220714-WA0022.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با صدای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
💚💚💚💚💚
╼═══•❅✿•❁•✿❅•═══╾
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
May 11
قدر یعنی...؟ .mp3
8.64M
✅ فلسفه شب قدر چیست؟
• در این شب چه اتفاقی میافتد که از هزار ماه ارزشمندتر است؟
• چرا آدمها با دعاهای یکسان، اجابتهای یکسان دریافت نمیکنند؟
• عالی ترین تقدیرات در کجا آمده که آنرا بیاموزیم و بخواهیم؟
🎙استاد_شجاعی استاد_عالی
@chele_shahidnavid
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت35
✅ فصل دهم
روز به روز سنگینتر میشدم.خدیجه داشت یکساله میشد.چهار دست و پا راه میرفت و هر چیزی را که میدید برمیداشت و به دهان میگذاشت.خیلی برایم سخت بود با آن شکم و حال و روز دنبالش بروم و مواظبش باشم.از طرفی، از وقتی به خانهی خودمان آمده بودیم، از مادرم دور شده بودم. بهانهی پدرم را میگرفتم. شانس آورده بودم خانهی حوری، خواهرم، نزدیک بود.دو سه خانه بیشتر با ما فاصله نداشت. خیلی به من سر میزد. مخصوصاً اواخر حاملگیام هر روز قبل از اینکه کارهای روزانهاش را شروع کند، اول میآمد سری به من میزد. حال و احوالی میپرسید. وقتی خیالش از طرف من آسوده میشد، میرفت سر کار و زندگی خودش. بعضی وقتها هم خودم خدیجه را برمیداشتم میرفتم خانهی حاجآقایم. سه چهار روزی میماندم. اما هر جا که بودم، پنجشنبه صبح برمیگشتم. دستی به سر و روی خانه میکشیدم.صمد عاشق آبگوشت بود. با اینکه هیچکس شب آبگوشت نمیخورد، اما برای صمد آبگوشت بار میگذاشتم.
گاهی نیمهشب به خانه میرسید. با این حال در میزد. میگفتم: «تو که کلید داری. چرا در میزنی؟!»
میگفت:«این همه راه میآیم، تا تو در را به رویم باز کنی.»
میگفتم: «حال و روزم را نمیبینی؟!»
آنوقت تازه یادش میافتاد پا به ماهم و باید بیشتر حواسش به من باشد، اما تا هفتهی دیگر دوباره همه چیز یادش میرفت. هفتههای آخر بارداریام بود. روزهای شنبه که میخواست برود، میپرسید: «قدم جان! خبری نیست؟!»
میگفتم: «فعلاً نه.»
خیالش راحت میشد. میرفت تا هفتهی بعد.
اما آن هفته، جمعه عصر،لباس پوشید و آمادهی رفتن شد. بهمنماه بود و برف سنگینی باریده بود. گفت: «شنبه صبح زود میخواهیم برویم مأموریت. بهتر است طوری بروم که جا نمانم. میترسم امشب دوباره برف ببارد و جادهها بسته شود.»موقع رفتن پرسید:«قدم جان! خبری نیست؟!» کمی کمرم درد میکرد و تیر میکشید. با خودم فکر کردم شاید یک درد جزئی باشد.به حساب خودم دو هفتهی دیگر وقت زایمانم بود.گفتم:«نه. برو به سلامت. حالا زود است.»
اما صبح که برای نماز بیدار شدم، دیدم بدجوری کمرم درد میکند. کمی بعد شکمدرد هم سراغم آمد.به روی خودم نیاوردم.مشغول انجام دادن کارهای روزانه شدم؛ اما خوب که نشدم هیچ، دردم بیشتر شد. خدیجه هنوز خواب بود. با همان درد و توی همان برف و سرما رفتم سراغ خواهرم.از سرما میلرزیدم.
حوری یکی از بچههایش را فرستاد دنبال قابله و آن یکی را فرستاد دنبال زنبرادرم، خدیجه.بعد زیربغلم را گرفت و با هم برگشتیم خانهی خودمان. آن سال از بس هوا سرد بود، کرسی گذاشته بودیم. حوری مرا خواباند زیر کرسی و خودش مشغول آماده کردن تشت و آب گرم شد.دلم میخواست کسی صمد را خبر کند.به همین زودی دلم برایش تنگ شده بود. دوست داشتم در آن لحظات پیشم بود و به دادم میرسید.تا صدای در میآمد، میگفتم:«حتماً صمد است. صمد آمده.»
درد به سراغم آمده بود. چقدر دلم میخواست صمد را صدا بزنم، اما خجالت میکشیدم. تا وقتی که بچه به دنیا آمد، یک لحظه قیافهی صمد از جلوی چشمهایم محو نشد. صدای گریهی بچه را که شنیدم، گریهام گرفت.صمد! چی میشد کمی دیرتر میرفتی؟چی میشد کنارم باشی؟!
پنجشنبه بود و دل توی دلم نبود. طبق عادت همیشگی منتظرش بودم. عصر بود. کسی در زد. میدانستم صمد است. خدیجه،زنداداشم، توی حیاط بود. در را برایش باز کرد. صمد تا خدیجه را دید، شستش خبردار شده بود. پرسیده بود:« چه خبر! قدم راحت شد؟»خدیجه گفته بود بچه به دنیا آمده، اما از دختر یا پسر بودنش چیزی نگفته بود. حوری توی اتاق بود. از پشت پنجره صمد را دید. رو کرد به من و با خنده گفت:«قدم! چشمت روشن، شوهرت آمد.»و قبل از اینکه صمد به اتاق بیاید، رفت بیرون.
بالای کرسی خوابیده بودم.صمد تا وارد شد، خندید و گفت:«بهبه، سلام قدم خانم. قدم نو رسیده مبارک. کو این دختر قشنگ من!»
از دستش ناراحت بودم. خودش هم میدانست. با این حال پرسیدم:«کی به تو گفت؟! خدیجه؟!»
نشست کنارم. بچه را خوابانده بودم پیش خودم. خم شد و پیشانی بچه را بوسید و گفت:«خودم فهمیدم! چه دختر نازی. قدم به جان خودم از خوشگلی به تو برده. ببین چه چشم و ابروی مشکیای دارد. نکند به خاطر این که توی ماه محرم به دنیا آمده اینطور چشم و ابرو مشکی شده.»
بعد برگشت و به من نگاه کرد و گفت:« میخواستم به زنداداشت مژدگانی خوبی بدهم. حیف که نگفت بچه دختر است. فکر کرد من ناراحت میشوم.»
بلند شد و رفت بالای سر خدیجه که پایین کرسی خوابیده بود.گفت: «خدیجهی من حالش چطور است؟!»
گفتم: «کمی سرما خورده. دارویش را دادم. تازه خوابیده.»صمد نشست بالای سر خدیجه و یک ربعِ تمام، موهای خدیجه را نوازش کرد و آرامآرام برایش لالایی خواند.
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت36
✅ فصل دهم
💥 فردا صبح زود صمد از خواب بیدار شد و گفت: « میخواهم امروز برای دخترم مهمانی بگیرم. » خودش رفت و پدر و مادر، خواهرها و برادرها، و چندتا از فامیلهای نزدیک را دعوت کرد. بعد آمد و آستینها را بالا زد. وسط حیاط اجاقی به پا کرد. مادر و خواهرها و زنبرادرهایم به کمکش رفتند.
💥 هر چند، یک وقت میآمد توی اتاق تا سری به من بزند میگفت: « قدم! کاش حالت خوب بود و میآمدی کنار دستم میایستادی. بدون تو آشپزی صفایی ندارد. » هوا سرد بود. دورتادور حیاط کوچکمان پر از برف شده بود. پارو را برداشت و برفها را پارو کرد یک گوشه. برفها کومه شد کنار دستشویی، گوشهی حیاط.
💥 به بهانهی اینکه سردش شده بود آمد توی اتاق. زیر کرسی نشست. دستش را گذاشت زیر لحاف تا گرم شود. کمی بعد گرمِ تعریف شد. از کارش گفت، از دوستانش، از اتفاقاتی که توی هفته برایش افتاده بود. خدیجه را خوابانده بودم سمت راستم و بچه هم طرف دیگرم بود.
💥 گاهی به این شیر میدادم و گاهی دستمال خیس روی پیشانی خدیجه میگذاشتم. یکدفعه ساکت شد و رفت توی فکر و گفت: « خیلی اذیتت کردم. من را حلال کن. از وقتی با من ازدواج کردی، یک آب خوش از گلویت پایین نرفته. اگر مرا نبخشی، آن دنیا جواب خدا را چطور بدهم. »
💥 اشک توی چشمهایش جمع شد. گفتم: « چه حرفها میزنی! »
گفت: « اگر تو مرا نبخشی، فردای قیامت روسیاهِ روسیاهم. »
گفتم: « چرا نبخشم؟! »
💥 دستش را از زیر لحاف دراز کرد و دستم را گرفت. دستهایش هنوز سرد بود. گفت: « تو الان به کمک من احتیاج داری. اما میبینی نمیتوانم پیشت باشم. انقلاب تازه پیروز شده. اوضاع مملکت درست و حسابی سر و سامان نگرفته. کلی کار هست که باید انجام بدهیم. اگر بمانم پیش تو، کسی نیست کارها را به سرانجام برساند. اگر هم بروم، دلم پیش تو میماند. »
گفتم: « ناراحت من نباش. اینجا کلی دوست و آشنا، خواهر و برادر دارم که کمکم کنند. خدا شیرین جان را از ما نگیرد. اگر او نبود، خیلی وقت پیش از پا درآمده بودم. تو آنطور که دوست داری به کارت برس و خدمت کن. »
💥 دستم را فشار داد. سرش را که بالا گرفت، دیدم چشمهایش سرخ شده. هر وقت خیلی ناراحت میشد، چشمهایش اینطور میشد. هر چند این حالتش را دوست داشتم، اما هیچ دلم نمیخواست ناراحتیاش را ببینم. من هم دستش را فشار دادم و گفتم: « دیگر خوب نیست. بلند شو برو. الان همه فکر میکنند با هم دعوایمان شده. »
💥 خواهرم پشت پنجره ایستاده بود. به شیشهی اتاق زد. صمد هول شد. زود دستم را رها کرد. خجالت کشید. سرخ شد. خواهرم هم خجالت کشید، سرش را پایین انداخت و گفت: « آقا صمد، شیرین جان میخواهد برنج دم کند. میآیید سر دیگ را بگیریم؟ »
بلند شد برود. جلوی در که رسید، برگشت و نگاهم کرد و گفت: « حرفهایت از صمیم دل بود؟ »
خندیدم و گفتم: « آره، خیالت راحت. »
💥 ظهر شده بود. اتاق کوچکمان پر از مهمان بود. یکی سفره میانداخت و آن یکی نان و ماست و ترشی وسط سفره میگذاشت. صمد داشت استکانها را از جلوی مهمانها جمع میکرد. دو تا استکان توی هم رفته بود و جدا نمیشد. همانطور که سعی میکرد استکانها را از داخل هم دربیاورد، یکی از آنها شکست و دستش را برید. شیرین جان دوید و دستمال آورد و دستش را بست.
💥 توی این هیر و ویری شوهرخواهرم سراسیمه توی اتاق آمد و گفت: « گرجی بدجوری خوندماغ شده. نیم ساعت است خونِ دماغش بند نمیآید. » چند وقتی بود صمد ژیان خریده بود. سوییچ را از توی طاقچه برداشت و گفت: « برو آمادهاش کن، ببریمش دکتر. » بعد رو به من کرد و گفت: « شما ناهارتان را بخورید.
🔰ادامه دارد....
دعای عهد.mp3
1.78M
🔰دعای عهد
🎙با نوای استاد فرهمند
من دعای عهد میخوانم بیا
بر سر این عهد میمانم بیا
🌤🌿
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
💚سلام به چهارده معصوم(ع):
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اميرالمُومنِينَ
🌷⃟ *صَلی اَللّهُ عَلَیکِ یا فاطِمهُ الزَّهرَاءُُ
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِی
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اباعبداللَّه
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا عَلِيَّ بْنَ اَلْحُسَيْنِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياجعفربنَ مُحَمَّدٍ
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياموسيَّ بْنُ جَعْفَرٍ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياعلي بن موسي
🌷⃟ *صَلِي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ اَلْجَوَاد
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْك ياعلي بْنَ مُحَمَّدٍ
🌷⃟ *صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍ العسکري
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياحجه بْنَ اَلْحَسَنِ. اَلْمَهْدِيُّ عَجَّلَ اَللَّهُ تعالی فَرَجَهُ الشريف
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝