🖤زیارت امیرالمومنین🖤
السَّلامُ عَلَى الشَّجَرَةِ النَّبَوِيَّةِ وَ الدَّوْحَةِ الْهَاشِمِيَّةِ الْمُضِيئَةِ الْمُثْمِرَةِ بِالنُّبُوَّةِ الْمُونِقَةِ [الْمُونِعَةِ] بِالْإِمَامَةِ وَ عَلَى ضَجِيعَيْكَ آدَمَ وَ نُوحٍ عَلَيْهِمَا السَّلامُ السَّلامُ عَلَيْكَ وَ عَلَى أَهْلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ وَ عَلَى الْمَلائِكَةِ الْمُحْدِقِينَ بِكَ وَ الْحَافِّينَ بِقَبْرِكَ يَا مَوْلايَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ هَذَا يَوْمُ الْأَحَدِ وَ هُوَ يَوْمُكَ وَ بِاسْمِكَ وَ أَنَا ضَيْفُكَ فِيهِ وَ جَارُكَ فَأَضِفْنِي يَا مَوْلايَ وَ أَجِرْنِي فَإِنَّكَ كَرِيمٌ تُحِبُّ الضِّيَافَةَ وَ مَأْمُورٌ بِالْإِجَارَةِ فَافْعَلْ مَا رَغِبْتُ إِلَيْكَ فِيهِ وَ رَجَوْتُهُ مِنْكَ بِمَنْزِلَتِكَ وَ آلِ بَيْتِكَ عِنْدَ اللَّهِ وَ مَنْزِلَتِهِ عِنْدَكُمْ وَ بِحَقِّ ابْنِ عَمِّكَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ وَ عَلَيْهِمْ [عَلَيْكُمْ ] أَجْمَعِينَ.🤲🖤
🖤یا امیرالمومنین
صلوات_خاصه_امام_علی_علیه_السلام
اللَّـهُـمَّ صَلِّ عَـلَی اَمِیـرِالمُؤمِنِیـنَ عَلِیِّ بـنِ اَبِـی طَالِبٍ اَخِی نَبیِّکَ وَ وَلیِّـهِ وَ وَصِیِّهِ وَ وَزِیرِهِ
وَ مُـستَودَعِ عِلمِـهِ وَ مَوضِـعِ سِـرِّهِ وَ بَـابِ حِکمَتِهِ وَ النَّاطِقِ بِحُجَّتِهِ وَ الدَّاعِی إلَی شَریِعَتِهِ
وَ خَلِفَتِهِ فِـی اُمَّتِـهِ وَ مُفَرِّجِ الکُروُبِ عَن وَجهِهِ وَ قَاصِمِ الکَفَرَةِ وَ مُرغِمِ الفَجَرَةِ الَّذِی جَعَلتَهُ
مِن نَبِیِّکَ بِمَنزِلَةِ هَارُونَ مِن مُوسَی اللَّهُمَّ وَالِ مَن وَالَاهُ وَ عَادِ مَن عَادَاهُ وَ انصُر مَن نَصَرَهُ
وَ اخذُل مَن خَذَلَهُ وَ العَن مَن نَصَبَ لَهُ مِنَ الاَوَّلِینَ وَ الآخِرِینَ وَ صَلِّ عَلَیهِ اَفضَلَ مَـا صَلَّیتَ
عَلَی آَحَدٍ مِن اَوصِیَاءِ اَنبِیَائِکَ یَا رَبَّ العَالَمِینَ
جهت تعجیل در فرج آقا امام زمان سه صلوات التماس دعا🤲
@motevasselin_be_shohada
May 11
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت39
✅ فصل یازدهم
💥 مجبور بودم برای مهمانهایم شام بپزم. رفتم توی آشپزخانه. غذا میپختم و اشک میریختم. بالاخره شام آماده شد. اما خبری از صمد و برادرهایش نشد. به ناچار شام را آوردم. بعد از شام هم با همان دو سه دست لحاف و تشکی که داشتیم، جای مهمان ها را انداختم. کمی بعد، همه خوابیدند. اما مگر من خوابم میبرد! منتظر صمد بودم. از دلآشوبه و نگرانی خوابم نمیبرد. تا صدای تقّهای میآمد، از جا میپریدم و چشم میدوختم به تاریکیِ توی حیاط؛ اما نه خبری از صمد بود، نه تیمور و ستار.
💥 نمی دانم چطور خوابم برد؛ اما یادم هست تا صبح خوابهای آشفته و ناجور میدیدم. صبح زود، بعد از نماز، صبحانه نخورده پدرشوهرم آمادهی رفتن شد. مادرشوهرم هم چادرش را برداشت و دنبالش دوید. دیگر نمی توانستم تاب بیاورم. چادرم را سر کردم و گفتم: « من هم میآیم. »
💥 پدرشوهرم با عصبانیت گفت: « نه نمیشود. تو کجا میخواهی بیایی؟! ما کار داریم. تو بمان خانه پیش بچههایت. »
گریهام گرفت. مینالیدم و میگفتم: « تو را به خدا راستش را بگویید. چه بلایی سر صمد آمده؟! من که میدانم صمد طوری شده. راستش را بگویید. »
پدرشوهرم دوباره گفت: « تو برو به مهمان هایت برس. الان از خواب بیدار میشوند، صبحانه میخواهند. »
💥 زارزار گریه میکردم و به پهنای صورتم اشک میریختم، گفتم: « شیرین جان هست. اگر مرا نبرید، خودم همین الان میروم دادگاه انقلاب. »
این را که گفتم، پدرشوهرم کوتاه آمد. مادرشوهرم هم دلش برایم سوخت و گفت: « ما هم درست و حسابی خبر نداریم. میگویند صمد زخمی شده و الان بیمارستان است. »
این را که شنیدم، پاهایم سست شد. اینکه چطور سوار ماشین شدیم و به بیمارستان رسیدیم را به خاطر ندارم. توی بیمارستان با چشم، دنبال جنازهی صمد میگشتم که دیدم تیمور دوید جلوی راهمان و چیزی در گوش پدرش گفت و با هم راه افتادند طرف بخش.
💥 من و مادرشوهرم هم دنبالشان میدویدیم. تیمور داشت ریزریز جریان و اتفاقاتی را که افتاده بود برای پدرش تعریف می کرد و ما هم میشنیدیم که دیروز صمد و یکی از همکارانش چند تا منافق را دستگیر میکنند.
💥 یکی از منافق ها زن بوده، صمد و دوستش به خاطر حفظ شئونات اسلامی، زن را بازرسی بدنی نمیکنند و میگویند: « راستش را بگو اسلحه داری؟» زن قسم میخورد اسلحه همراهم نیست. صمد و همکارش هم آنها را سوار ماشین میکنند تا به دادگاه ببرند. بین راه، زن یکدفعه ضامن نارنجکش را میکشد و میاندازد وسط ماشین. آقای مسگریان، دوست صمد، در دم شهید، اما صمد زخمی میشود.
💥 جلوی در بخش که رسیدیم، تیمور به نگهبانی که جلوی در نشسته بود گفت: « میخواهیم آقای ابراهیمی را ببینیم. »
نگهبان مخالفت کرد و گفت: « ایشان ممنوعالملاقات هستند. »
دست خودم نبود. شروع کردم به گریه و التماس کردن. در همین موقع، پرستاری از راه رسید. وقتی فهمید همسر صمد هستم، دلش سوخت و گفت: « فقط تو میتوانی بروی تو. بیشتر از دو سه دقیقه نشود، زود برگرد. »
پاهایم رمق راه رفتن نداشت. جلوی در ایستادم و دستم را از چهارچوب در گرفتم که زمین نیفتم. با چشم تمام تختها را از نظر گذراندم. صمد در آن اتاق نبود. قلبم داشت از حرکت میایستاد. نفسم بالا نمیآمد. پس صمد من کجاست؟! چه بلایی سرش آمده؟!
💥 یکدفعه چشمم افتاد به آقای یادگاری، یکی از دوستان صمد. روی تخت کنار پنجره خوابیده بود. او هم مرا دید، گفت: « سلام خانم ابراهیمی. آقای ابراهیمی اینجا خوابیدهاند و اشاره کرد به تخت کناری. »
باورم نمیشد. یعنی آن مردی که روی تخت خوابیده بود، صمد بود. چقدر لاغر و زرد و ضعیف شده بود. گونههایش تو رفته بود و استخوانهای زیر چشمهایش بیرون زده بود. جلوتر رفتم. یک لحظه ترس بَرَم داشت. پاهای زردش، که از ملحفه بیرون مانده بود، لاغر و خشک شده بود. با خودم فکر کردم، نکند خدای نکرده...
💥 رفتم کنارش ایستادم. متوجهام شد. به آرامی چشمهایش را باز کرد و به سختی گفت: « بچهها کجا هستند؟! »
بغض راه گلویم را بسته بود. به سختی میتوانستم حرف بزنم؛ اما به هر جانکندنی بود گفتم: « پیش خواهرم هستند. حالشان خوب است. تو خوبی؟! »
نتوانست جوابم را بدهد. سرش را به نشانهی تأیید تکان داد و چشم هایش را بست. این شد تمام حرفی که بین من و او زده شد. چشمم به سِرُم و کیسه خونی بود که به او وصل شده بود. همان پرستار سر رسید و اشاره کرد بروم ..
🔰ادامه دارد....
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت40
✅ فصل یازدهم
💥 توی راهرو که رسیدم، دیگر اختیار دست خودم نبود. نشستم کنار دیوار. پرستار دستم را گرفت، بلندم کرد و گفت: « بیا با دکترش حرف بزن. »
مرا برد پیش دکتری که توی راهرو کنار ایستگاه پرستاری ایستاده بود. گفت: « آقای دکتر، ایشان خانم آفای ابراهیمی هستند. » دکتر پروندهای را مطالعه میکرد، پرونده را بست، به من نگاه کرد و با لبخند و آرامشی خاص سلام و احوالپرسی کرد و گفت: « خانم ابراهیمی! خدا هم به شما رحم کرد و هم به آقای ابراهیمی. هر دو کلیهی همسرتان به شدت آسیب دیده. اما وضع یکی از کلیههایش وخیمتر است. احتمالاً از کار افتاده. »
💥 بعد مکثی کرد و گفت: « دیشب داشتند اعزامشان میکردند تهران که بنده رسیدم و فوری عملشان کردم. اگر کمی دیرتر رسیده بودم و اعزام شده بودند، حتماً توی راه برایشان مشکل جدی پیش میآمد. عملی که رویشان انجام دادم، رضایتبخش است. فعلاً خطر رفع شده. البته متأسفانه همانطور که عرض کردم برای یکی از کلیههای ایشان کاری از دست ما ساخته نبود. »
💥 چند روز اول تحمل همه چیز برایم سخت بود؛ اما آرامآرام به این وضعیت هم عادت کردم. صمد ده روز در آن بیمارستان ماند. هر روز صبح زود خدیجه و معصومه را به همسایهی دیوار به دیوارمان میسپردم و میرفتم بیمارستان، تا نزدیک ظهر پیشش میماندم. ظهر میآمدم خانه، کمی به بچهها میرسیدم و ناهاری میخوردم و دوباره بعدازظهر بچهها را میسپردم به یکی دیگر از همسایهها و میرفتم تا غروب پیشش میماندم.
💥 یک روز بچهها خیلی نحسی کردند. هر کاری میکردم، ساکت نمیشدند. ساعت یازده ظهر بود و هنوز به بیمارستان نرفته بودم که دیدم در میزنند. در را که باز کردم، یکی از دوستان صمد پشت در بود. با خنده سلام داد و گفت: « خانم ابراهیمی! رختخواب آقا صمد را بینداز، برایش قیماق درست کن که آوردیمش. »
با خوشحالی توی کوچه سرک کشیدم. صمد خوابیده بود توی ماشین. دو تا از دوستهایش هم اینطرف و آنطرفش بودند. سرش روی پای آن یکی بود و پاهایش روی پای این یکی. مرا که دید، لبخندی زد و دستش را برایم تکان داد. با خنده و حرکتِ سر سلام و احوالپرسی کردم و دویدم و رختخوابش را انداختم.
💥 تا ظهر دوستهایش پیشش ماندند و سربهسرش گذاشتند. آنقدر گفتند و خندیدند و لطیفه تعریف کردند تا اذان ظهر شد. آنوقت بود که به فکر رفتن افتادند. دو تا کیسهی نایلونی دادند دستم و دستور و ساعت مصرف دارها را گفتند و رفتند. آنها که رفتند، صمد گفت: « بچهها را بیاور که دلم برایشان لک زده. » بچهها را آوردم و نشاندم کنارش. خدیجه و معصومه اولش غریبی کردند؛ اما آنقدر صمد ناز و نوازششان کرد و پی دلشان بالا رفت و برایشان شکلک درآورد که دوباره یادشان افتاد این مرد لاغر و ضعیف و زرد پدرشان است.
🔰ادامه دارد....
هدایت شده از 🌻توسلبهشهیدابراهیمهادی🌻
🔺سفارش آیتالله بهجت قدسسره برای در امان ماندن در سفر و خطرات جاده ای:
🔻صدقه در ابتدای سفر
🔻شش مرتبه خواندن سوره قدر
🔻یک مرتبه آیت الکرسی
🔰علمدار کمیل
شهید ابراهیم هادی ↙️
@ebrahim_hadiedelha
༻⃘⃕❀༅⊹━┅┄༻⃘⃕❀
دعای عهد.mp3
1.78M
🔰دعای عهد
🎙با نوای استاد فرهمند
من دعای عهد میخوانم بیا
بر سر این عهد میمانم بیا
🌤🌿
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
💚سلام به چهارده معصوم(ع):
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اميرالمُومنِينَ
🌷⃟ *صَلی اَللّهُ عَلَیکِ یا فاطِمهُ الزَّهرَاءُُ
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِی
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اباعبداللَّه
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا عَلِيَّ بْنَ اَلْحُسَيْنِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياجعفربنَ مُحَمَّدٍ
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياموسيَّ بْنُ جَعْفَرٍ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياعلي بن موسي
🌷⃟ *صَلِي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ اَلْجَوَاد
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْك ياعلي بْنَ مُحَمَّدٍ
🌷⃟ *صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍ العسکري
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياحجه بْنَ اَلْحَسَنِ. اَلْمَهْدِيُّ عَجَّلَ اَللَّهُ تعالی فَرَجَهُ الشريف
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
❣بسم رب الشهدا و الصدیقین❣
7⃣1⃣هفدهمین چله ی؛
🚩زیارت عاشورا، صلوات، دعای عهد
🌤کانال متوسلین به شهدا🌤
🖇 امروز "#سهشنبه 14فروردین ماه"
📌#روز_هجدهم چله
《هدیه به چهارده معصوم(ع) و شهید امروز》
🌻شهید والامقام
"#مهدی_زینالدین" 🌷🌷🌷
معرف: ناشناس 🌺
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
➡️@motevasselin_be_shohada
سردار شهید مهدی زین الدین🌻
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
تاریخ ولادت: ۱۳۳۸
محل ولادت: تهران
تاریخ شهادت: ۱۳۶۳/۸/۲۷ سردشت
سِمت: فرمانده لشکر ۱۷ علی ابن ابیطالب (از فرماندهان ارشد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در طول جنگ ایران و عراق)
نحوه شهادت: در مسیر کرمانشاه به سردشت در پی درگیری با گروههای مسلح، به فیض شهادت نائل آمدند
مزار: قم_ گلزار شهدای علی بن جعفر ع
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌷🌿🕊🥀🕊🌿🌷
🔰زندگینامه شهید والامقام مهدی زین الدین
🌷مهدی زینالدین در سال ۱۳۳۸ در کانون گرم خانوادهای مذهبی، متدین و از پیروان مکتب سرخ تشیع، در تهران دیده به جهان گشود.
☘مادرش كه بانویی مانوس با قرآن و آشنای با دین و مذهب بود برای تربیت فرزندش كوشش فراوانی نمود. داشتن وضو، مخصوصاً هنگام شیردان فرزندانش برایش فریضه بود و با مهر و محبت مادری، مسائل اسلامی را به آنها تعلیم میداد.
🌙نبوغ و استعداد مهدی باعث شد كه او در اوان كودكی قرآن را بدون معلم و استاد یاد بگیرد و بر قرائت مستمر آن تلاش نماید.
پس از ورود به دبستان در اوقات بیكاری به پدرش كه كتابفروشی داشت، كمك میكرد و به عنوان یك فرزند، پدر و مادر را در امور زندگی یاری میداد.
🌱مهدی در دوران تحصیلات متوسطه به لحاظ زمینههایی كه داشت با مسائل سیاسی و مذهبی آشنا و در این مدت روح تشنه خود را با نصایح ارزنده و هدایتگر آن شهید محراب آیتالله مدنی (ره) سیراب مینمود.
⚡به همین دلیل از حضرت آیتالله مدنی بسیار یاد میكرد و رشد مذهبی خود را مدیون ایشان میدانست.
🌺در مسیر مبارزات سیاسی علیه رژیم پهلوی، پدر شهیدان مهدی و مجید زینالدین برای بار دوم از خرمآباد به سقز تبعید شد.
این امر باعث شد تا مهدی كه خود در مبارزات نقش فعالی داشت دوری پدر را تحمل كند و سهم پدر را نیز در مبارزات خرمآباد بر دوش كشد.
🌿در ادامه مبارزات سیاسی دوران دبیرستان، كینه عمیقی نسبت به رژیم پهلوی پیدا كرد و زمانی كه حزب رستاخیز شروع به عضوگیری اجباری مینمود.
مهدي زینالدین به عضویت این حزب درنیامد و با سوابقی كه از او داشتند از دبیرستان اخراجش كردند.
به ناچار برای ادامه تحصیل، با تغییر رشته از ریاضی به طبیعی موفق به اخذ دیپلم گردید و در كنكور سال 1356 شركت كرد و ضمن موفقیت، توانست رتبه چهارم را در بین پذیرفتهشدگان دانشگاه شیراز بدست آورد.
💫این امر مصادف با تبعید پدرش به جرم حمایت از امام خمینی(ره) از خرمآباد به سقز و موجب انصراف از ادامه تحصیل و ورود جدیتر ایشان در سنگر مبارزه پدرش شد.
پس از مدتی پدرش از سقز به اقلید فارس تبعید شد. این ایام كه مصادف با جریانات انقلاب اسلامی بود، پدر با استفاده از فرصت پیشآمده، مخفیانه محل زندگی را به قم انتقال داد. مهدی نیز همراه سایر اعضای خانواده، از خرمآباد به قم آمد و در هدایت مبارزات مردمی نقش موثرتری را عهدهدار شد.
🌼پس از پیروزی انقلاب اسلامی جزو اولین كسانی بود كه جذب نهاد مقدس جهادسازندگی شد و با تشكیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی قم، برای انجام وظیفه شرعی و اجتماعی خود و حفظ و حراست از دستآوردهای خونین انقلاب، به این نهاد مقدس پیوست.
ابتدا در قسمت پذیرش و پس از آن به عنوان مسئول واحد اطلاعات سپاه قم انجام وظیفه كرد.
در زمان مسئولیت خود در واحد اطلاعات (كه همزمان با غائله خلق مسلمان و توطئههای پیچیده ضدانقلاب در شهر خونین و قیام قم بود) با ابراز نقش فعال خود و با برخورداری از بینش عمیق سیاسی، در خنثی كردن حركتهای انحرافی و ضدانقلابی گروهكهای آمریكایی نقش به سزایی داشت.
🍂با آغاز جنگ تحميلي، مهدي زینالدین بیدرنگ پس از گذراندن آموزش كوتاه مدت نظامی، به همراه یك گروه صدنفره خود را به جبهه رساند و به نبرد بیامان علیه كفار بعثی پرداخت. پس از مدتی مسئول شناسایی یگانهای رزمی شد و بعد از آن نیز مسئول اطلاعات - عملیات سپاه دزفول و سوسنگرد گردید.
در این مسئولیت ها با شجاعت، ایمان و قوت قلب، تا عمق مواضع دشمن نفوذ میكرد و با شناسایی دقیق و هدایت رزمندگان اسلام، ضربات كوبندهای بر پیكر لشكریان صدام وارد میآورد.
🕊بخشی از موفقیت های بدست آمده توسط رزمندگان اسلام در عملیات فتحالمبین، مرهون تلاش و زحمات ایشان و همكارانش در زمان تصدی مسئولیت اطلاعات - عملیات سپاه دزفول و محورهای عملیاتی بود.
دلاور رزمنده مهدي زینالدین در عملیات بیتالمقدس مسئولیت اطلاعات - عملیات قرارگاه نصر را برعهده داشت و به خاطر لیاقت، ایمان، خلوص، استعداد رزمی و شجاعت فراوان، در عملیات رمضان به عنوان فرمانده تیپ علیبن ابیطالب(ع) - كه بعدها به لشكر تبدیل شد - انتخاب گردید.
💥در عملیات رمضان، تیپ علیبن ابیطالب(ع) جزو یگان های مانوری و خطشكن بود و با قدرت فرماندهی و هدایت وي به لشكر تبدیل شد.
لشكر مقدس علیبن ابیطالب(ع) در تمام صحنههای نبرد سپاهیان اسلام (عملیات محرم، والفجرمقدماتی، والفجر3 و والفجر4) خط شكن و به عنوان یكی از یگانهای همیشه موفق، نقش حساس و تعیین كنندهای را برعهده داشت...
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌷🕊✨🌷🕊✨🌷🕊
🔴خاطرهی سردار علی حاجی زاده یکی از همرزمان شهید زین الدین
《شهادت شهيد زينالدين تعبير خواب يكي از همرزمان ما بود》
💐۴۸ ساعت قبل از شهادت مهدي زينالدين با ماشيني كه به دستور وي از لجستيك لشكر به بنده واگذار شده بود با شهيد زين الدين به مقر لشكر در سردشت آمديم و شب خاطرهانگيزي را با هم سپري كرديم؛ فرداي آن شب شهيد زينالدين از بنده كليد ماشين را خواست؛ بنده به شهيد زينالدين گفتم «اين ماشين هم مثل موتور شهيد همت در جزيره مجنون نشود».
♻️وي به ماجراي موتور شهيد همت اشاره كرد
و گفت:
در جزيره مجنون يك موتور داشتم و آن را در اختيار هيچ كسي قرار نميدادم؛ هر كسي كه پيش شهيد زينالدين ميرفت تا وي وساطت كند كه موتور را به او دهم، نتيجهاي نداشت؛
⚡شرايط به همين منوال سپري شد تا اينكه در عمليات خيبر در جزيره مجنون متوجه شدم كه موتور نيست
به سرعت پيش شهيد زينالدين رفتم و جريان را با او در ميان گذاشتم شهيد زينالدين به من گفت « نگران نباش، حاج همت به موتور احتياج داشت، به همين دليل از من خواست كه آن موتور را به او دهم و من هم نتوانستم حرفش را رد كنم و موتور را به او دادم»
🔸️ولي بعد از چند ساعت متوجه شديم كه حاج همت بر اثر اصابت خمپاره روي موتور به شهادت رسيده است.
با درخواست شهيد زينالدين كليد ماشين را به وي دادم و خودم به مهاباد آمدم، نصف شب يكي از بچههاي شاهرود خوابي ديده بود كه رژيم بعث لشكر را بمباران كرده است و همه بچهها ايستادهاند و قلبهايشان آتش گرفته است.
🦋صبح آن روز به سراغ يكي از بچههايي كه تعبير خواب ميدانست، رفتيم
و او گفت «قرار است بلايي به سر لشكر بيايد، برويد صدقه جمع كنيد و دعاي رفع بلا را بخوانيد»؛
🕊كمتر از چند ساعت متوجه شديم كه شهيد زين الدين و برادرش مجيد در همان ماشيني كه ۲ روز قبل از بنده تقاضا كرده بودند به شهادت رسيدند
🥀و خبر شهادت مهدي زينالدين تمام قلبها را آتش زد و خواب آن رزمنده تعبير شد.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌿🌹🕊🌿🕊🌹🌿🕊
🔷ویژگی های اخلاقی شهید زین الدین
🌺از خصوصيات بارز او شجاعت و شهامت بود. خط شكني شبهاي عمليات و جنگيدن با دشمن در روز و مقاومت در برابر سختترين پاتكها به خاطر اين روحيه بود. روحيهاي كه اساس و بنيان آن بر ايمان و اعتقاد به خدا استوار بود
مجاهدت دائمي او براي خدا بود و هيچگاه اثر خستگي روحي در وجودش ديده نميشد
〽️شهيد زينالدين در كنار تلاش بيوقفهاش از مستحبات غافل نبود. اعتقاد داشت كه جبهههاي نبرد، مكاني مقدس است و انسان دراين مكان، به خدا تقرب پيدا ميكند. هميشه به رزمندگان سفارش ميكرد كه به تزكيه نفس و جهاد اكبر بپردازند
⭕او همواره سعي ميكرد كه با وضو باشد. به ديگران نيز تاكيد مينمود كه هميشه با وضو باشند. به نماز اول وقت توجه بسيار داشت و با قرآن مجيد مانوس بود و به حفظ آيات آن ميپرداخت
به دليل اهميتي كه براي مسائل معنوي قايل بود نماز را به تاني و خلوص مخصوصي به پا ميداشت. فردي سراپا تسليم بود و توجه به دعا، نماز و جلسات مذهبي از همان دوران كودكي در زندگي مهدي متجلي بود
با علاقه خاصي به بسيجيها توجه ميكرد. محبت اين عناصر مخلص در دل او جايگاه ويژهاي داشت براي رسيدگي به وضعيت نيروها و مطلع شدن از احوال برادران رزمنده خود به واحدها، يگانها و مقرهاي لشكر سركشي مينمود و مشكلات آنان را رسيدگي و پيگيري ميكرد همواره به برادران سفارش ميكرد كه نسبت به رزمندگان احترام قائل شوند و هميشه خودشان را نسبت به آنها بدهكار بدانند و يقين داشته باشند كه آنها حق بزرگي بر گردن ما دارند
شيفتگي و محبت ويژهاي به اهل بيت عصمت و طهارت(ع) داشت. با شناختي كه از ولايت فقيه داشت از صميم قلب به امام خميني(ره) عشق ميورزيد. با قبلي مملو از اخلاص، ايمان و علاقه از دستورات و فرامين آن حضرت تبعيت مينمود. به دقت پيامها و سخنرانيهاي ايشان را گوش ميداد و سعي ميكرد كه همان را ملاك عمل خود قرار دهد و از حدود تعيين شده به هيچ وجه تجاوز نكند. ميگفت:
ما چشم و گوشمان به رهبر است، تا ببينيم از آن كانون و مركز فرماندهي چه دستوري ميرسد، يك جان كه سهل است، اي كال صدها جان ميداشتيم و در راه امام فدا ميكرديم.
او در سختترين مراحل جنگ با عمل به گفتههاي حضرت امام خميني(ره) خدمات بزرگي به جبههها كرد.
حفظ اموال بيتالمال براي شهيد زينالدين از اهميت خاصي برخوردار بود. همواره در مسئوليت و جايگاهي كه قرار داشت نهايت دقت خود را به كار ميبرد تا اسراف و تبذير نشود.
بارها ميگفت:
در مقابل بيتالمال مسئول هستيم.
در استفاده از نعمتهاي الهي و حتي غذاي روزمره ميانهروي ميكرد.
او خود را آماده رفتن كرده بود و همواره براي كم كردن تعلقات مادي تلاش ميكرد. ايثار و فداكاري او در تمام زمينهها، بيانگر اين ويژگي و خصوصيتش بود.
براي اخلاص و تعهد آن شهيد كمتر مشابهي ميتوان يافت.
او جز به اسلام و انجام تكليف الهي خود نميانديشيد. در مناجات و راز و نيازهايش اين جمله را بارها تكرار ميكرد:
اي خدا! اين جان ناقابل را از ما قبول بفرما و در عوض آن، فقط اسلام را پيروز كن.
از آنجا كه برادران، ايشان را به عنوان الگويي براي خود قرار داده بودند، سعي ميكردند اخلاق و رفتارشان مثل ايشان باشد
.
او شخصيتي چند بعدي داشت: شخصيتي پرورش يافته در مكتب انسان ساز اسلام. خيليها شيفته اخلاق، رفتار، مديريت و فرماندهي او بودند و او را يك برادر بزرگتر و معلم اخلاق ميدانستند. زيرا او قبل از آنكه لشكر را بسازد، خود را ساخته بود.
اخلاق و رفتار او باتوجه به اقتضاي مسئوليتهاي نظامياش كه داراي صلابت و قدرت خاصي بود، زماني كه با بسيجيان مواجه ميشد برادري صميمي و دلسوز براي آنها بود.
شهيد مهدي زينالدين در زمينه تربيت كادرهاي پرتوان براي مسئوليتهاي مختلف لشكر به گونهاي برنامهريزي كرده بود كه در واحدهاي مختلف، حداقل سه نفر در راس امور و در جريان كارها باشند.
ميگفت:
من خيالم از لشك راحت است. اگر چند ماه هم در لشكر نباشم مطمئنم كه هيچ مسئلهاي به وجود نخواهد آمد.
در كنار اين بزرگوار صدها انسان ساخته شدند، زيرا رفتار و صحبتهايش در عمق جان نيروهاي رزمنده مينشست.
بارها پس از سخنراني، او را در آغوش خويش ميكشيدند و بر بالاي دستهايشان بلند ميكردند.
او يكي از فرماندهان محبوب جبههها به شمار ميآمد. فرماندهي كه نور معرفت، تقوا، صبر و استقامت سراسر وجودش را فراگرفته بود و اين نورانيت به اطرافيان نيز سرايت كرده بود. چنانچه گفته ميشود: 70% نيروهاي پاسدار و بسيجي آن لشكر نماز شب ميخواندند.
سردار رحيم صفوي جانشين محترم فرماندهي كل سپاه درباره او ميگويد:
شهيد مهدي زينالدين فرماندهي بود كه هم از علم جنگي و هم از علم اخلاق اسلامي برخوردار بود. در ميدان اسلام و اخلاق، توانا و در عرصههاي جنگ شجاع، رشيد، مقاوم و پرصلابت بود.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌻🍃خاطرهاي از بسيجي لشكر 17 عليبن ابيطالب، درباره شهيد زينالدين
⚡یکی از بسیجیان لشکر 17 علی ابن ابیطالب این گونه روایت کرده است:
یکی از شب ها که نوبت نگهبانی داشتم، بعد از اتمام پستم ، خسته و کوفته آمدم به سنگر تا نگهبان بعدی را بیدار کنم. دیدم بیرون چادر کسی خوابیده است. از فرط بی خوابی مغزم کار نمی کرد.
گمانم آمد همان برادری است که نوبتش است.
🍃با قنداق اسلحه به پهلویش زدم و خوابش را پاره کردم و گفتم:«پاشو، نوبت نگهبانی شماست.»
آن بنده خدا هم بلند شد، و اسلحه را گرفت و خسته نباشیدی گفت و رفت سر پست .
🌺از زور خستگی اصلا صورتش را ندیدم.
شاید حدود یک ساعت بعد، برادری که باید بعد از پست من نگهبانی می داد بیدارم کرد
و گفت:
🌿«چرا من رو بیدار نکردی؟!
پست و همین طوری ول کردی به امان خدا؟
اسلحه رو کجا گذاشتی؟
الان پاسبخش بیاد آبرو نمی مونه برامون.»
🦋از تعجب خواب از سرم پرید.
گفتم: «من دیشب به هوای تو ، یه بنده خدایی رو بیدار کردم. اونم اسلحه رو گرفت و رفت.»
یاد اسلحه که افتادم ، دلم خالی شد. مثل فشنگ از جا پریدم و رفتم سر پست نگهبانی.
🍂 اصلا امیدوار نبودم کسی را آن جا ببینم اما دیدم.
کنارش که رفتم قبل از این که خودش را بشناسم اسلحه خودم را شناسایی کردم. خیالم که راحت شد ، تا آمدم حرفی بزنم ، چشمم روی صورت آن بنده خدا قفل شد.
🌾اول فکر کردم اشتباه کردم ولی زود مطمئن شدم که ایشان فرمانده لشکرمان «آقا مهدی زین الدین» هستند.
▫️زبانم نمی چرخید که یک کلمه حرف بزنم. از خجالت قلبم می خواست بایستد. بماند که با چه زحمتی آقا مهدی را راضی کردم که اسلحه را به خودم بدهد و برود استراحت کند.
اصرار داشت که پست را تمام کند و من بروم استراحت کنم.
ظاهرا ایشان نصف شب از شناسایی بر گشته بود.
🔅وقتی می بیند بچه ها توی چادر خوابیدند، برای آن که خواب آن ها را به هم نزند همان جا بیرون چادر می خوابد که از بخت بد ، من سر رسیدم و بیدارش کردم.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
💠فرازی از وصيت نامه سردار شهيد مهدی زين الدين
بسمه تعالی
🌹اولین شرط لازم برای پاسداری از اسلام، اعتقاد داشتن به امام حسین(ع) است. هیچ كس نمیتواند پاسداری از اسلام كند در حالی كه ایمان و یقین به اباعبدالله الحسین(ع) نداشته باشد.
⚡ اگر امروز ما در صحنههای پیكار میرزمیم و اگر امروز ما پاسدار انقلابمان هستیم و اگر امروز پاسدار خون شهدا هستیم و اگر مشیت الهی بر این قرار گرفته كه به دست شما رزمندگان و ملت ایران، اسلام در جهان پیاده شود و زمینه ظهور حضرت امام زمان(عج) فراهم گردد، به واسطه عشق، علاقه و محبت به امام حسین(ع) است.
☘من تكلیف میكنم شما «رزمندگان» را به وظیفه عمل كردن و حسینوار زندگی كردن. در زمان غیبت كبری به كسی «منتظر» گفته میشود و كسی میتواند زندگی كند كه منتظر باشد، منتظر شهادت، منتظر ظهور امام زمان(عج).
💥خداوند امروز از ما همت، اراده و شهادتطلبی میخواهد.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿