AUD-20220714-WA0022.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با صدای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
💚💚💚💚💚
╼═══•❅✿•❁•✿❅•═══╾
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
May 11
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت63
✅ فصل پانزدهم
💥 هر دو چند قدم عقب رفتیم. بچهها با شادی از سر و کول صمد بالا میرفتند. صمد همانطور که بچهها را میبوسید به من نگاه میکرد، میگفت: « تو خوبی؟! بهتری؟! حالت خوب شده؟! »
خندیدم و گفتم: « خوبِ خوبم. تو چطوری؟! »
💥 مهدی بغلش بود و معصومه هم از یونیفرمش بالا میکشید. گفت: « زود باشید. باید برویم. ماشین آوردهام. »
با تعجب پرسیدم: « کجا؟! »
مهدی را گذاشت زمین و معصومه را بغل کرد: « میخواهم ببرمتان منطقه. دیشب اعلام کردند فرماندهها میتوانند خانوادههایشان را مدتی بیاورند پادگان. شبانه حرکت کردم، آمدم دنبالتان. »
💥 بچهها با خوشحالی دویدند. صورتشان را شستند. لباس پوشیدند. صمد هم تلویزیون را از گوشهی اتاق برداشت و گفت: « همین کافی است. همه چیز آنجا هست. فقط تا میتوانی برای بچهها لباس بردار. »
گفتم: « اقلاً بگذار رختخوابها را جمع کنم. صبحانهی بچهها را بدهم. »
گفت: « صبحانه توی راه میخوریم. فقط عجله کن باید تا عصر سر پل ذهاب باشیم. »
💥 سمیه را تمیز کردم. تا توانستم برای بچهها و خودم لباس برداشتم. مهدی را آماده کردم و دستش را دادم به دست خدیجه و معصومه و گفتم: « شما بروید سوار شوید. »
پتویی دور سمیه پیچیدم. دیماه بود و هوا سرد و گزنده. سمیه را دادم بغل صمد. در را قفل کردم و رفتم در خانهی گُلگز خانم و با همسایهی دیوار به دیوارمان خداحافظی کردم و سپردم مواظب خانهی ما باشد. توی ماشین که نشستم، دیدم گلگز خانم گوشهی پرده را کنار زده و نگاهمان میکند و با خوشحالی برایمان دست تکان میدهد.
💥 ماشین که حرکت کرد، بچهها شروع کردند به داد و هوار و بازی کردن. طفلیها خوشحال بودند. خیلی وقت بود از خانه بیرون نیامده بودند. صمد همانطور که رانندگی میکرد، گاهی مهدی را روی پایش مینشاند و فرمان را میداد دستش، گاهی معصومه را بین من و خودش مینشاند و میگفت: « برای بابا شعر بخوان. »گاهی هم خم میشد و سربهسر خدیجه میگذاشت و موهایش را توی صورتش پخش میکرد و صدایش را درمیآورد.
💥 به صحنه که رسیدیم، ماشین را نگه داشت. رفتیم توی قهوهخانهی لب جاده که بر خلاف ظاهرش صبحانهی تمیز و خوبی برایمان آورد. هنوز صبحانهام را نخورده بودم که سمیه از خواب بیدار شد. آمدم توی ماشین نشستم و شیرش دادم و جایش را عوض کردم.
همان وقت ماشینهای بزرگ نظامی را دیدم که از جاده عبور میکردند؛ کامیونهای کمکهای مردمی با پرچم ایران. پرچمها توی باد به شدت تکان میخوردند. صمد که برگشت، یک لقمهی بزرگ نان و کره و مربا داد دستم و گفت: « تو صبحانه نخوردی. بخور »
💥 بچهها دوباره بابا بابا میکردند و صمد برایشان شعر میخواند، قصه تعریف میکرد و با آنها حرف میزد. سمیه بغلم بود و هنوز شیر میخورد. به جاده نگاه میکردم. کوههای پربرف، ماشینهای نظامی، قهوهخانهها، درختهای لخت و جادهای که هر چه جلو میرفتیم، تمام نمیشد.
💥 ماشین توی دستانداز افتاده بود که از خواب بیدار شدم. ماشینهای نظامی علاوه بر این که در جاده حرکت میکردند، توی شانههای خاکی هم بودند. چندتایی هم تانک خارج از جاده در حرکت بودند، برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. معصومه با دهان باز خوابش برده بود. مهدی سرش را گذاشته بود روی پای معصومه و خوابیده بود. خدیجه هم سمیه را بغل کرده بود.
💥 صمد فرمان را دو دستی گرفته بود و گاز میداد و جلو میرفت. گفتم: « سمیه را تو دادی بغل خدیجه؟!»
گفت: «آره. انگار خیلی خسته بودی. حتماً دیشب سمیه نگذاشته بود بخوابی. دلم سوخت،گفتم راحت بخوابی. »
خم شدم و سمیه را آرام از بغل خدیجه گرفتم و گفتم:«بچه را بده، خسته میشوی مادر جان.»
صمد برگشت و نگاهم کرد و گفت: «ای مادر! چقدر مهربانی تو.»
خندیدم و گفتم: «چی شده. شعر میخوانی؟!»
گفت: «راست میگویم. توی همین چند ساعت فهمیدم چقدر بچه داری سخت است. چقدر حوصله داری تو. خیلی خسته میشوی، نه؟! همین سمیه کافی است تا آدم را از پا دربیاورد. حالا سؤالهای جورواجور و رودهدرازی مهدی و دعواهای خدیجه و معصومه به کنار.»
💥همان طور که به جاده نگاه میکرد، دستش را گذاشت روی دنده و آن را عوض کرد و گفت:«کم مانده برسیم. ای کاش میشد باز بخوابی.میدانم خیلی خسته میشوی.احتیاج به استراحت داری. حالا چند وقتی اینجا برای خودت، بخور و بخواب و خستگی درکن. به جان خودم قدم، اگر این جنگ تمام شود، اگر زنده بمانم،میدانم چهکار کنم. نمیگذارم آب توی دلت تکان بخورد.»
💥برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. خدیجه همانطور که به جاده نگاه میکرد، خوابش برده بود. سمیه توی بغلم خوابید. صمد گفت:«حالا که بچهها خواباند. نوبت خودمان است. خوب بگو ببینم اصل حالت چطور است. خوبی؟! سلامتی؟!...
🔰ادامه دارد...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت64
✅ فصل شانزدهم
💥 سر پل ذهاب آن چیزی نبود که فکر میکردم. بیشتر به روستایی مخروبه میماند؛ با خانههایی ویران. مغازهای نداشت یا اگر داشت، اغلب کرکرهها پایین بودند. کرکرههایی که از موج انفجار باد کرده یا سوراخ شده بودند.
خیابانها به تلی از خاک تبدیل شده بودند. آسفالت ها کنده شده و توی دستاندازها، سرمان محکم به سقف ماشین می خورد. از خیابانهای خلوت و سوت و کور گذشتیم. در تمام طول راه تک و توک مغازهای باز بود که آنها هم میوه و گوشت و سبزیجات و مایحتاج روزانهی مردم را میفروختند. گفتم: « اینجا که شهر ارواح است. »
سرش را تکان داد و گفت: « منطقهی جنگی است دیگر. »
💥 کمی بعد، به پادگان ابوذر رسیدیم. جلوی در پادگان پیاده شد. کارتش را به دژبانی که جلوی در بود، نشان داد. با او صحبت کرد و آمد و نشست پشت فرمان. دژبان سرکی توی ماشین کشید و من و بچهها را نگاه کرد و اجازهی حرکت داد.
کمی جلوتر، نگهبانی دیگر ایستاده بود. باز هم صمد ایستاد؛ اما اینبار پیاده نشد. کارتش را از شیشهی ماشین به نگهبان نشان داد و حرکت کرد.
💥 من و بچهها با تعجب به تانکهایی که توی پادگان بودند، به پاسدارهایی که همه یکجور و یکشکل به نظر میرسیدند، نگاه میکردیم. پرسید: « میترسی؟! »
شانه بالا انداختم و گفتم: « نه. »
گفت: « اینجا برای من مثل قایش میماند. وقتی این جا هستم، همان احساسی را دارم که در دهات خودمان دارم. »
💥 ماشین را جلوی یک ساختمان چندطبقه پارک کرد. پیاده شد و مهدی را بغل کرد و گفت: « رسیدیم. » از پلههای ساختمان بالا رفتیم. روی دیوارها و راهپلههایش پر از دستنوشتههای جورواجور بود. گفت: « اینها یادگاریهایی است که بچهها نوشتهاند. »
توی راهروی طبقهی اول پر از اتاق بود؛ اتاقهایی کنار هم با درهایی آهنی و یکجور. به طبقهی دوم که رسیدیم، صمد به سمت چپ پیچید و ما هم دنبالش. جلوی اتاقی ایستاد و گفت: « این اتاق ماست. »
در اتاق را باز کرد. کف اتاق موکت طوسی رنگی انداخته بودند. صمد مهدی را روی موکت گذاشت و بیرون رفت و کمی بعد با تلویزیون برگشت.
💥 گوشهی اتاق چند تا پتوی ارتشی و چند تا بالش روی هم چیده شده بود. اتاق پنجرهی بزرگی هم داشت که توی حیاط پادگان باز میشد.
صمد رفت و یکی از پتوها را برداشت و گفت: « فعلاً این پتو را میزنیم پشت پنجره تا بعداً قدم خانم؛ با سلیقهی خودش پردهاش را درست کند. »
بچهها با تعجب به در و دیوار اتاق نگاه میکردند. ساکهای لباس را وسط اتاق گذاشتم. صمد بچهها را برد تا دستشویی و حمام و آشپزخانه را به آنها نشان دهد. کمی بعد آمد. دست و صورت بچهها را شسته بود. یک پارچ آب و یک لیوان هم دستش بود. آنها را گذاشت وسط اتاق و گفت: « میروم دنبال شام. زود برمیگردم. »
💥 روزهای اول صمد برای ناهار پیشمان میآمد. چند روز بعد فرماندهان دیگر هم با خانوادههایشان از راه رسیدند و هر کدام در اتاقی مستقر شدند. اتاق کناری ما یکی از فرماندهان با خانمش زندگی میکرد که اتفاقاً آن خانم دوماه باردار بود.
صبحهای زود با صدای عقِّ او از خواب بیدار میشدیم. شوهرش ناهار پیشش نمیآمد. یک روز صمد گفت: « من هم از امروز ناهار نمیآیم. تو هم برو پیش آن خانم با هم ناهار بخورید تا آن بندهی خدا هم احساس تنهایی نکند. »
💥 زندگی در پادگان ابوذر با تمام سختیهایش لذتبخش بود. روزی نبود صدای انفجاری از دور یا نزدیک به گوش نرسد. یا هواپیمایی آن اطراف را بمباران نکند. ما که در همدان وقتی وضعیت قرمز میشد، با ترس و لرز به پناهگاه میدویدیم، حالا در اینجا این صداها برایمان عادی شده بود.
💥 یک بار نیمههای شب با صدای ضدهواییها و پدافند پادگان از خواب پریدم. صدا آنقدر بلند و وحشتناک بود که سمیه از خواب بیدار شد و به گریه افتاد. از صدای گریهی او خدیجه و معصومه و مهدی هم بیدار شدند.
شبها پتوی پشت پنجره را کنار میزدیم. یکدفعه در آسمان و در مسافتی پایین هواپیمایی را دیدم. ترس تمام وجودم را گرفت. سمیه را بغل کردم و دویدم گوشهی اتاق و گفتم: « صمد! بچهها را بگیر. بیایید اینجا، هواپیما! الان بمباران میکند. »
💥 صمد پشت پنجره رفت و به خنده گفت: « کو هواپیما! چرا شلوغش میکنی. هیچ خبری نیست. »
هواپیما هنوز وسط آسمان بود. حتی صدای موتورش را میشد به راحتی شنید. صمد افتاده بود به دندهی شوخی و سربهسرم میگذاشت. از شوخیهایش کلافه شده بودم و از ترس میلرزیدم.
🔰ادامه دارد...
دعای عهد.mp3
1.78M
🔰دعای عهد
🎙با نوای استاد فرهمند
من دعای عهد میخوانم بیا
بر سر این عهد میمانم بیا
🌤🌿
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
💚سلام به چهارده معصوم(ع):
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اميرالمُومنِينَ
🌷⃟ *صَلی اَللّهُ عَلَیکِ یا فاطِمهُ الزَّهرَاءُُ
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِی
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اباعبداللَّه
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا عَلِيَّ بْنَ اَلْحُسَيْنِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياجعفربنَ مُحَمَّدٍ
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياموسيَّ بْنُ جَعْفَرٍ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياعلي بن موسي
🌷⃟ *صَلِي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ اَلْجَوَاد
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْك ياعلي بْنَ مُحَمَّدٍ
🌷⃟ *صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍ العسکري
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياحجه بْنَ اَلْحَسَنِ. اَلْمَهْدِيُّ عَجَّلَ اَللَّهُ تعالی فَرَجَهُ الشريف
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
هدایت شده از 🌷متوسلین به شهدا🌷💫
🌷بسم ربّالشّهداء و الصّدیقین🌷
سلام بر سید و سالار شهیدان
السلام علیک یا اباعبدالله💚
📌7⃣1⃣#هفدهمین_دوره:
#چلهی_صلوات_زیارتعاشورا_دعایعهد
🌤کانال متوسلین به شهدا🌤
🔰شروع از 26اسفند مصادف با 5رمضان
❣شهدای والامقام:❣
🌷۱- شهدای گمنام
🌷۲- شهید ابراهیم همت
🌷۳- شهید محمدرضا شفیعی
🌷۴- شهید رسول خلیلی
🌷۵- شهید سید رضا حسینی
🌷۶- شهید محمدباقر آقایی
🌷۷- شهید حمید سیاهکالی
🌷۸- شهید مرتضی اسلامی
🌷۹- شهید محمد بلباسی
🌷۱۰- شهید مظفر سلیمانی
🌷۱۱- شهید حسن آبشناسان
🌷۱۲- شهید عباسعلی سرسنگی
🌷۱۳- شهید محسن حججی
🌷۱۴- شهید مهدی صادقی
🌷۱۵- شهیدبلال ابراهیمی
🌷۱۶- شهید احمد پلارک
🌷۱۷- شهید سیدمحمد میرجعفری
🌷۱۸- شهید مهدی زین الدین
🌷۱۹- شهید رحیم نجف زاده
🌷۲۰- شهید حاج عباس عبداللهی
🌷۲۱- شهید جعفر فتحی هرات
🌷۲۲- شهید مجید عسگریجمکرانی
🌷۲۳- شهید مرتضی کیانی
🌷۲۴- شهید محمد میر
🌷۲۵- شهید سیدمجتبی صالحیخوانساری
🌷۲۶- شهید حمیدرضا باب الخانی
🌷۲۷- شهید محمدعلی مهرابی
🌷۲۸- شهید مجید محسنی
🌷۲۹- شهید حسن عبدالله زاده
🌷۳۰- شهید میرزا علی رستمخانی
🌷۳۱- شهید حسین غفاری نژاد
🌷۳۲- شهید محمد قائمی
🌷۳۳- شهید علیاصغر حسینیمحراب
🌷۳۴- شهید عبدالرسول جهانشاهی
🌷۳۵- شهید اصغر کربلایی
🌷۳۶- شهید احمد علی نیری
🌷۳۷- شهید حسین قطب الدینی
🌷۳۸- شهید حسین خرازی
🌷۳۹- شهید محمد زالی بوئینی
🌷۴۰- شهید یوسف قربانی
🌻🌿🌻🌿🌺🌿🌻🌿🌻
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌻🌿🌻🌿🌺🌿🌻🌿🌻
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
❣بسم رب الشهدا و الصدیقین❣
7⃣1⃣هفدهمین چله ی؛
🚩زیارت عاشورا، صلوات، دعای عهد
🌤کانال متوسلین به شهدا🌤
🖇 امروز "#یکشنبه 26 فروردین ماه"
📌#روز_سیام چله
《هدیه به چهارده معصوم(ع) و شهید امروز》
🌻شهید والامقام
"#میرزاعلی_رستمخانی" 🌷🌷🌷
معرف: خانم رقیه مرادخانی همسایه شهید 🌺
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
➡️@motevasselin_be_shohada
سردار شهید حاج میرزاعلی رستمخانی🌻
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
تاریخ ولادت: 1332/1/4
محل ولادت: زنجان_روستای علی آباد
تاریخ شهادت: 1363/12/26
محل شهادت: شرق دجله_عملیات بدر
مزار: زادگاه شهید
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌷🌿🕊🥀🕊🌿🌷
🔰زندگینامه سردار شهید حاج میرزا علی رستمخانی:
💐🍃شهید در فروردین سال۱۳۳۲ در روستای علی آباد از توابع زنجان چشمبهجهانگشود. دوران کودکی خود را در محیطی روستایی که آکنده از محرومیت بود به سر برد و در همانجا به یادگیری قرآن و نهج البلاغه همت گماشت. سپس در نوجوانی پا به میدان تحصیل علم و دانش نهاد. او علاوه بر تحصیل، یار و یاور پدرش در امر کشاورزی بود. پس از مدتی به خدمت سربازی اعزام شد و توانست پایاننامه هوابردی را اخذ نماید.
این شهید بزرگوار پس از پیروزی انقلاب اسلامی از اولین تشکیلدهندگان سپاه زنجان بود. شهید رستمخانی همزمان با تجاوز عراق به ایران در جبهههای نبرد حق علیه باطل حضوریافته و به خدمت برای اسلام و ایران مشغول بود. او با شرکت در چندین عملیات از قبیل فتحالمبین، بیتالمقدس، خیبر و… سرانجام در عملیات بدر با همرزم شهیدش محمدناصر اشتری، شهادت در راه خدا را بر زندگی دنیوی ترجیحداده و ۲۶اسفند۱۳۶۳ در عملیات بدر به شهادت میرسد.
شهید رستمخانی در عملیات آزادسازی خرمشهر فرمانده یکی از چهارگردانی بود که نیروهای زنجان در آن حضورداشتند.
🌺🍃دربارهی شهید:
نقل قول از همرزم شهید: در عملیات بدر آتش دشمن بسیار سنگین بود. طوری که هیچکس توان حرکت نداشت. بر اثر آتش دشمن، همه جا تاریک شد و دود آتش همه جا را فراگرفت. لحظات بسیار سختی بود. من به چهره حاجی خیره شدهبودم. داشت با بیسیم صحبت میکرد. تماس رادیویی قطع شد. حاجی لحظاتی نشست و شاهد آتش بیامان دشمن بود. بهطور غیرقابل تصور حاج میرزاعلی یک دفعه بلند شد و سرپا ایستاد و خود را در معرض آتش و ترکشها قرارداد. هر چه اصرارکردیم حاجی بنشین، گوشنکرد.
بعد از مدتی که آتش دشمن کم شد، رو به او کردم و گفتم: حاجی این چه کاری بود که کردی؟ و او در جواب من گفت: منصور یک دفعه احساس کردم که آتش دشمن میخواهد عزمم را بشکند و روحیهام را نابودکند، لذا با این کار خواستم با آن مقابلهکنم. این واقعه در عصر روزی اتفاقافتاد که حاجی شب آن به شهادترسید.
🌸🍃وصیتنامه شهید:
اى مسلمانان و اى مردم محروم دنیا! اگر پشتیبان این نایب امام زمان( عج) و این تنها وارث محرومین در روى زمین بعد از معصومین باشید، یقین بدانید به قول خودِ رهبر، آمریکا و شرق و غرب، هیچ غلطى نمىتوانند بکنند و اما در غیر این صورت خوارى و ذلت گریبانگیر شما خواهدبود.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿
🔷خاطراتی از سردار شهید میرزاعلی رستمخانی :
🌹شهید بزرگوار همیشه در جبهه بودند و کم به خانه می آمدند مگر ماموریتی پیش می آمد که به زنجان بیایند و وقتی که به زنجان می آمدند در خانه صوت قرآن ایشان فضای خانه را نورانی می کرد و به ما هم سفارش می کردند قرآن بخوانید و پیرو آن باشید،به نماز هم خیلی اهمیت می دادند و می گفتند دنبال نماز باشید و وقتی که زمان اذان می شد ما را بیدار می کردند و می گفتند آنهایی که خواب هستند را بیدار کنید تا نمازشان را بخوانند و همیشه می گفتند کارهایی که انجام می دهید همیشه برای خدا باشد و قدمی که برمیدارید در راه خدا باشد و سفارش می کردند به دیدار خانواده ی شهدا بروید.(همسرشهید)
در جبهه بارها و بارها از جاهای مختلف بدن مجروح شده بودند بدون اینکه کسی از آن مطلع شود،در یکی از حملات از ناحیه شکم و کبد شدیداً مجروح و به بیمارستان ایران مهر تهران اعزام شده بودند بعد از مدتی با اطلاع همرزمانش به بیمارستان مراجعه نمودم ،دکتر معالجش می گفت معجزه شده و امیدی به زنده ماندنش نبود ولی الحمدلله عمل موفقیت آمیز بوده است.بعد از بهبودی مجدداً به جبهه اعزام شدند و در عملیاتهای دیگری از قبیل (حصر آبادان،فتح المبین، محرم،رمضان، بدر) شرکت کردند و مواقع مرخصی هم اکثر اوقات در سپاه بودند. ایشان فرمانده تیپ یکم لشکر ۳۱ عاشورا جزء اولین تشکیل دهندگان سپاه زنجان بود.
(ادریس رستم خانی برادر شهید)
میرزا علی هنگامی که بچه بود خیلی به نمازو روزه علاقه داشت در حالی که هنوز سن و سال او بسیار کم بود ولی می گفت من باید نمازم را بخوانم.معلم های او نیز به او علاقه زیادی داشتند و به تحصیل اهمیت زیادی می داد و هنگامی که به سربازی رفت در عرض ۲ سال تنها یک بار به مرخصی آمد.در زمان جنگ نیز بسیار فعال بود یک روز به مرخصی آمد و گفت وای حمله خواهد شد و دوستانم ماندند کفتم میرزا علی تو قرار است در هر حمله ای آنجا باشی گفت مادر من باید در هر حمله در آنجا باشم تا زمانی که نفس دارم باید بروم.(مادر شهید)
بنده نمی دانستم میرزا علی در جنگ چه مسؤلیتی در جنگ دارد و هنگامی که به جبهه رفتم دیدم که او فرمانده تیپ است،خیلی زحمت کشید و خیلی زخمی شد.به او می گفتم بیا یک زندگی درست کن یک خانه درست کن،یک زمین درست کن ام او در جواب می گفت اگر ما پیروز نشویم من هیچ کاری انجام نخواهم داد ،خداوند کریم است. (پدرشهید)
در عملیات بدر آتش دشمن بسیار سنگین بود.طوری که هیچکس توان حرکت نداشت بر اثرآتش دشمن، همه جا تاریک گردید و دود آتش همه جا را فرا گرفت.لحظات بسیار سختی بود.من به چهره حاجی خیره شده بودم.داشت با بی سیم صحبت می کرد.تماس رادیویی قطع شد.حاجی لحظاتی نشست و شاهد آتش بی امان دشمن بود. بطور غیر قابل تصور حاج میرزا علی یکدفعه بلند شد و سرپا ایستاد و خود را در معرض آتش و ترکشها قرار داد.هر چی اصرار کردیم حاجی بنشین ،گوش نکرد .بعد از مدتی که آتش دشمن کم شد رو به او کردم و گفتم حاجی این چه کاری بود که کردی و او در جواب من گفت:منصور یکدفعه احساس کردم که آتش دشمن می خواهد عزمم را بشکند و روحیه ام را نابود کند،لذا با این کار خواستم با آن مقابله کنم.این واقعه در عصر روزی اتفاق افتاد که حاجی شب آن روز به شهادت رسید.
همرزم شهید،سردار حاج منصور عزتی فرمانده دانشکده افسری امام حسین(ع)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥خاطره ای از زبان سردار شهید حاج میرزاعلی رستمخانی
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به نیابت از شهید والامقام" میرزاعلی رستمخانی" نذر سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عج و هدیه به محضر چهارده معصوم علیهم السلام
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩#قرائت_زیارت_عاشورا
🕯️به نیت شهید میرزاعلی رستمخانی
💚همنوا با امام زمان(عج)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
زیارت عاشورا.pdf
253.3K
ا🔰 pdf زیارت عاشورا⇧
صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝