🔰زندگینامه سردار شهید حاج میرزا علی رستمخانی:
💐🍃شهید در فروردین سال۱۳۳۲ در روستای علی آباد از توابع زنجان چشمبهجهانگشود. دوران کودکی خود را در محیطی روستایی که آکنده از محرومیت بود به سر برد و در همانجا به یادگیری قرآن و نهج البلاغه همت گماشت. سپس در نوجوانی پا به میدان تحصیل علم و دانش نهاد. او علاوه بر تحصیل، یار و یاور پدرش در امر کشاورزی بود. پس از مدتی به خدمت سربازی اعزام شد و توانست پایاننامه هوابردی را اخذ نماید.
این شهید بزرگوار پس از پیروزی انقلاب اسلامی از اولین تشکیلدهندگان سپاه زنجان بود. شهید رستمخانی همزمان با تجاوز عراق به ایران در جبهههای نبرد حق علیه باطل حضوریافته و به خدمت برای اسلام و ایران مشغول بود. او با شرکت در چندین عملیات از قبیل فتحالمبین، بیتالمقدس، خیبر و… سرانجام در عملیات بدر با همرزم شهیدش محمدناصر اشتری، شهادت در راه خدا را بر زندگی دنیوی ترجیحداده و ۲۶اسفند۱۳۶۳ در عملیات بدر به شهادت میرسد.
شهید رستمخانی در عملیات آزادسازی خرمشهر فرمانده یکی از چهارگردانی بود که نیروهای زنجان در آن حضورداشتند.
🌺🍃دربارهی شهید:
نقل قول از همرزم شهید: در عملیات بدر آتش دشمن بسیار سنگین بود. طوری که هیچکس توان حرکت نداشت. بر اثر آتش دشمن، همه جا تاریک شد و دود آتش همه جا را فراگرفت. لحظات بسیار سختی بود. من به چهره حاجی خیره شدهبودم. داشت با بیسیم صحبت میکرد. تماس رادیویی قطع شد. حاجی لحظاتی نشست و شاهد آتش بیامان دشمن بود. بهطور غیرقابل تصور حاج میرزاعلی یک دفعه بلند شد و سرپا ایستاد و خود را در معرض آتش و ترکشها قرارداد. هر چه اصرارکردیم حاجی بنشین، گوشنکرد.
بعد از مدتی که آتش دشمن کم شد، رو به او کردم و گفتم: حاجی این چه کاری بود که کردی؟ و او در جواب من گفت: منصور یک دفعه احساس کردم که آتش دشمن میخواهد عزمم را بشکند و روحیهام را نابودکند، لذا با این کار خواستم با آن مقابلهکنم. این واقعه در عصر روزی اتفاقافتاد که حاجی شب آن به شهادترسید.
🌸🍃وصیتنامه شهید:
اى مسلمانان و اى مردم محروم دنیا! اگر پشتیبان این نایب امام زمان( عج) و این تنها وارث محرومین در روى زمین بعد از معصومین باشید، یقین بدانید به قول خودِ رهبر، آمریکا و شرق و غرب، هیچ غلطى نمىتوانند بکنند و اما در غیر این صورت خوارى و ذلت گریبانگیر شما خواهدبود.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿
🔷خاطراتی از سردار شهید میرزاعلی رستمخانی :
🌹شهید بزرگوار همیشه در جبهه بودند و کم به خانه می آمدند مگر ماموریتی پیش می آمد که به زنجان بیایند و وقتی که به زنجان می آمدند در خانه صوت قرآن ایشان فضای خانه را نورانی می کرد و به ما هم سفارش می کردند قرآن بخوانید و پیرو آن باشید،به نماز هم خیلی اهمیت می دادند و می گفتند دنبال نماز باشید و وقتی که زمان اذان می شد ما را بیدار می کردند و می گفتند آنهایی که خواب هستند را بیدار کنید تا نمازشان را بخوانند و همیشه می گفتند کارهایی که انجام می دهید همیشه برای خدا باشد و قدمی که برمیدارید در راه خدا باشد و سفارش می کردند به دیدار خانواده ی شهدا بروید.(همسرشهید)
در جبهه بارها و بارها از جاهای مختلف بدن مجروح شده بودند بدون اینکه کسی از آن مطلع شود،در یکی از حملات از ناحیه شکم و کبد شدیداً مجروح و به بیمارستان ایران مهر تهران اعزام شده بودند بعد از مدتی با اطلاع همرزمانش به بیمارستان مراجعه نمودم ،دکتر معالجش می گفت معجزه شده و امیدی به زنده ماندنش نبود ولی الحمدلله عمل موفقیت آمیز بوده است.بعد از بهبودی مجدداً به جبهه اعزام شدند و در عملیاتهای دیگری از قبیل (حصر آبادان،فتح المبین، محرم،رمضان، بدر) شرکت کردند و مواقع مرخصی هم اکثر اوقات در سپاه بودند. ایشان فرمانده تیپ یکم لشکر ۳۱ عاشورا جزء اولین تشکیل دهندگان سپاه زنجان بود.
(ادریس رستم خانی برادر شهید)
میرزا علی هنگامی که بچه بود خیلی به نمازو روزه علاقه داشت در حالی که هنوز سن و سال او بسیار کم بود ولی می گفت من باید نمازم را بخوانم.معلم های او نیز به او علاقه زیادی داشتند و به تحصیل اهمیت زیادی می داد و هنگامی که به سربازی رفت در عرض ۲ سال تنها یک بار به مرخصی آمد.در زمان جنگ نیز بسیار فعال بود یک روز به مرخصی آمد و گفت وای حمله خواهد شد و دوستانم ماندند کفتم میرزا علی تو قرار است در هر حمله ای آنجا باشی گفت مادر من باید در هر حمله در آنجا باشم تا زمانی که نفس دارم باید بروم.(مادر شهید)
بنده نمی دانستم میرزا علی در جنگ چه مسؤلیتی در جنگ دارد و هنگامی که به جبهه رفتم دیدم که او فرمانده تیپ است،خیلی زحمت کشید و خیلی زخمی شد.به او می گفتم بیا یک زندگی درست کن یک خانه درست کن،یک زمین درست کن ام او در جواب می گفت اگر ما پیروز نشویم من هیچ کاری انجام نخواهم داد ،خداوند کریم است. (پدرشهید)
در عملیات بدر آتش دشمن بسیار سنگین بود.طوری که هیچکس توان حرکت نداشت بر اثرآتش دشمن، همه جا تاریک گردید و دود آتش همه جا را فرا گرفت.لحظات بسیار سختی بود.من به چهره حاجی خیره شده بودم.داشت با بی سیم صحبت می کرد.تماس رادیویی قطع شد.حاجی لحظاتی نشست و شاهد آتش بی امان دشمن بود. بطور غیر قابل تصور حاج میرزا علی یکدفعه بلند شد و سرپا ایستاد و خود را در معرض آتش و ترکشها قرار داد.هر چی اصرار کردیم حاجی بنشین ،گوش نکرد .بعد از مدتی که آتش دشمن کم شد رو به او کردم و گفتم حاجی این چه کاری بود که کردی و او در جواب من گفت:منصور یکدفعه احساس کردم که آتش دشمن می خواهد عزمم را بشکند و روحیه ام را نابود کند،لذا با این کار خواستم با آن مقابله کنم.این واقعه در عصر روزی اتفاق افتاد که حاجی شب آن روز به شهادت رسید.
همرزم شهید،سردار حاج منصور عزتی فرمانده دانشکده افسری امام حسین(ع)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥خاطره ای از زبان سردار شهید حاج میرزاعلی رستمخانی
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به نیابت از شهید والامقام" میرزاعلی رستمخانی" نذر سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عج و هدیه به محضر چهارده معصوم علیهم السلام
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩#قرائت_زیارت_عاشورا
🕯️به نیت شهید میرزاعلی رستمخانی
💚همنوا با امام زمان(عج)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
زیارت عاشورا.pdf
253.3K
ا🔰 pdf زیارت عاشورا⇧
صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
AUD-20220714-WA0022.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با صدای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
💚💚💚💚💚
╼═══•❅✿•❁•✿❅•═══╾
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
May 11
🔴الوعد الصادق
وَيَشْفِ صُدُورَ قَوْمٍ مُّؤْمِنِينَ
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
جهت #پیروزی رزمندگان اسلام این دعا را بخوانید.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت65
✅ فصل شانزدهم
فردا صمد وقتی برگشت، خوشحال بود. میگفت: « آن هواپیما را دیشب دیدی؟! بچهها زدندش. خلبانش هم اسیر شده. »
گفتم: « پس تو میگفتی هواپیمایی نیست. من اشتباه میکنم. »
گفت: « دیشب خیلی ترسیده بودی. نمیخواستم بچهها هم بترسند. »
💥 کمکم همسایههای زیادی پیدا کردیم. خانههای سازمانی و مسکونی گوشهی پادگان بود و با منطقهی نظامی فاصله داشت. بین همسایهها، همسر آقای همدانی و بشیری و حاجآقا سمواتی هم بودند که همشهری بودیم.
در پادگان زندگی تازه ای آغاز کرده بودیم که برای من بعد از گذراندن آن همه سختی جالب بود. بعد از نماز صبح میخوابیدیم و ساعت نه یا ده بیدار میشدیم. صبحانهای را که مردها برایمان کنار گذاشته بودند، میخوردیم. کمی به بچهها میرسیدیم و آنها را میفرستادیم توی راهرو یا طبقهی پایین بازی کنند.
ظرفهای صبحانه را میشستیم و با زنها توی یک اتاق جمع میشدیم و مینشستیم به نَقل خاطره و تعریف. مردها هم که دیگر برای ناهار پیشمان نمیآمدند.
💥 ناهار را سربازی با ماشین میآورد. وقتی صدای بوق ماشین را میشنیدیم، قابلمهها را میدادیم به بچهها. آنها هم ناهار را تحویل میگرفتند. هر کس به تعداد خانوادهاش قابلمهای مخصوص داشت؛ قابلمهی دو نفره، چهار نفره، کمتر یا بیشتر.
یک روز آنقدر گرم تعریف شده بودیم که هر چه سرباز مسئول غذا بوق زده بود، متوجه نشده بودیم. او هم به گمان اینکه ما توی ساختمان نیستیم، غذا را برداشته و رفته بود و جریان را هم پیگیری نکرده بود.
خلاصه آن روز هر چه منتظر شدیم، خبری از غذا نشد. آنقدر گرسنگی کشیدیم تا شب شد و شام آوردند.
💥 یک روز با صدای رژه سربازهای توی پادگان از خواب بیدار شدم. گوشهی پتوی پشت پنجره را کنار زدم. سربازها وسط محوطه داشتند رژه میرفتند. خوب که نگاه کردم، دیدم یکی از همروستاییهایمان هم توی رژه است. او سیدآقا بود.
در آن غربت دیدن یک آشنا خوشایند بود. آنقدر ایستادم و نگاهش کردم تا رژه تمام شد و همه رفتند.
شب که این جریان را برای صمد تعریف کردم، دیدم خوشش نیامد و با اوقات تلخی گفت: « چشمم روشن، حالا پشت پنجره میایستی و مردهای غریبه را نگاه میکنی؟! » دیگر پشت پنجره نایستادم.
💥 دو هفتهای میشد در پادگان بودیم. یک روز صمد گفت: « امروز میخواهیم برویم گردش. » بچهها خوشحال شدند و زود لباسهایشان را پوشیدند. صمد کتری و لیوان و قند و چای برداشت و گفت: « تو هم سفره و نان و قاشق و بشقاب بیاور. »
پرسیدم: « حالا کجا میخواهیم برویم؟! »
گفت: « خط. »
گفتم: « خطرناک نیست؟! »
گفت: « خطر که دارد. اما میخواهم بچهها ببینند بابایشان کجا میجنگد. مهدی باید بداند پدرش چطوری و کجا شهید شده. »
💥 همیشه وقتی صمد از شهادت حرف میزد، ناراحت میشدم و به او پیله میکردم؛ اما اینبار چون پیشش بودم و قرار نبود از هم جدا شویم، چیزی نگفتم.
سمیه را آماده کردم و وسایل را برداشتیم و راه افتادیم. همان ماشینی که با آن از همدان به سر پل ذهاب آمده بودیم، جلوی ساختمان بود. سوار شدیم.
💥 بعد از اینکه از پادگان خارج شدیم، صمد نگه داشت. اُورکتی به من داد و گفت: « این را بپوش. چادرت را هم درآور. اگر دشمن ببیند یک زن توی منطقه است، اینجا را به آتش میبندد. »
بچهها مرا که با آن شکل و شمایل دیدند، زدند زیر خنده و گفتند: « مامان بابا شده! »
صمد بچهها را کف ماشین خواباند. پتویی رویشان کشید و گفت: « بچهها ساکت باشید. اگر شلوغ کنید و شما را ببینند، نمیگذارند جلو برویم. »
💥 همانطورکه جلو میرفتیم، تانکها بیشتر میشد. ماشینهای نظامی و سنگرهای کنارهم برایمان جالب بود. صمد پیاده میشد. میرفت توی سنگرها با رزمندهها حرف میزد و برمیگشت.
صدای انفجار از دور و نزدیک به گوش میرسید. یک بار ایستادیم. صمد ما را پشت دوربینی برد و تپهها و خاکریزهایی را نشانمان داد و گفت: « آنجا خط دشمن است. آن تانکها را میبینید، تانکها و سنگرهای عراقیهاست. »
💥 نزدیک ظهر بود که به جادهی فرعی دیگری پیچیدیم و صمد پشت خاکریزی ماشین را پارک کرد و همه پیاده شدیم. خودش اجاقی درست کرد. کتری را از توی ماشین آورد. از دبهی کوچکی که پشت ماشین بود، آب توی کتری ریخت. اجاق را روشن کرد و چند تا قوطی کنسرو ماهی انداخت توی کتری. من و بچهها هم دور اجاق نشستیم. صمد مهدی را برداشت و با هم رفتند توی سنگرهایی که آن اطراف بود.
🔰ادامه دارد...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت66
✅ فصل شانزدهم
💥 رزمندههای کمسن و سالتر با دیدن من و بچهها انگار که به یاد خانواده و مادر و خواهر و برادرشان افتاده باشند، با صمیمیت و مهربانی بیشتری با ما حرف میزدند و سمیه را بغل میگرفتند و مهدی را میبوسیدند. از اوضاع و احوال پشت جبهه میپرسیدند.
موقع ناهار پتویی انداختیم و سفرهی کوچکمان را باز کردیم و دور هم نشستیم. صمد کنسروها را باز کرد و توی بشقابها ریخت و سهم هر کس را جلویش گذاشت.
بچهها که گرسنه بودند، با ولع نان و تنماهی میخوردند.
💥 بعد از ناهار صمد ما را برد سنگرهای عراقی را که به دست ایرانیها افتاده بود، نشانمان بدهد. طوری مواضع و خطوط و سنگرها را به بچهها معرفی میکرد و دربارهی عملیاتها حرف میزد که انگار آنها آدم بزرگاند یا مسئولی، چیزی هستند که برای بازدید به جبهه آمدهاند.
💥 موقع غروب، که منطقه در تاریکی مطلقی فرو میرفت، حس بدی داشتم. گفتم: « صمد! بیا برگردیم. »
گفت: « میترسی؟! »
گفتم: « نه. اما خیلی ناراحتم. یکدفعه دلم برای حاجآقایم تنگ شد. »
💥 پسربچهای چهارده پانزدهساله توی تاریکی ایستاده بود و به من نگاه میکرد. دلم برایش سوخت. گفتم: « مادر بیچارهاش حتماً الان ناراحت و نگرانش است. این طفلیها توی این تاریکی چهکار میکنند؟! »
محکم جوابم را داد: « میجنگند. »
بعد دوربینش را از توی ماشین آورد و گفت: « بگذار یک عکس در این حالت از تو بگیرم. »
حوصله نداشتم. گفتم: « ول کن حالا. »
توجهی نکرد و چند تا عکس از من و بچهها گرفت و گفت: « چرا اینقدر ناراحتی؟! »
گفتم: « دلم برای این بچهها، این جوانها، این رزمندهها میسوزد. »
گفت: « جنگ سخت است دیگر. ما وظیفهمان این است، دفاع. شما زنها هم وظیفهی دیگری دارید. تربیت درست و حسابی این جوانها. اگر شما زنهای خوب نبودید که این بچههای شجاع به این خوبی تربیت نمیشدند. »
گفتم: « از جنگ بدم میآید. دلم میخواهد همه در صلح و صفا زندگی کنند. »
گفت: « خدا کند امام زمان (عج) زودتر ظهور کند تا همه به این آرزو برسیم. »
با تاریک شدن هوا، صدای انفجار خمپارهها و توپها بیشتر شد. سوار شدیم تا حرکت کنیم. صمد برگشت و به سنگرها نگاه کرد و گفت: « اینها بچههای من هستند. همهی فکرم پیش اینهاست. دلم میخواهد هر کاری از دستم برمیآید، برایشان انجام بدهم. »
💥 تمام طول راه که در تاریکی محض و با چراغ خاموش حرکت میکردیم، به فکر آن رزمنده بودم و با خودم میگفتم: « حالا آن طفلی توی این تاریکی و سرما چهطور نگهبانی میدهد و چهطور شب را به صبح میرساند. »
فردای آن روز همین که صمد برای نماز بیدار شد، من هم بیدار شدم. همیشه عادت داشتم کمی توی رختخواب غلت بزنم تا خواب کاملاً از سرم بپرد. بیشتر اوقات آنقدر توی رختخواب میماندم تا صمد نمازش را میخواند و میرفت؛ اما آن روز زود بلند شدم، وضو گرفتم و نمازم را با صمد خواندم.
💥 بعد از نماز، صمد مثل همیشه یونیفرم پوشید تا برود. گفتم: « کاش میشد مثل روزهای اول برای ناهار میآمدی. »
خندید و طوری نگاهم کرد که من هم خندهام گرفت. گفت: « نکند دلت برای حاجآقایت تنگ شده... . »
گفتم: « دلم برای حاجآقایم که تنگ شده؛ اما اگر ظهرها بیایی، کمتر دلتنگ میشوم. »
💥 در را باز کرد که برود، چشمکی زد و گفت: « قدم خانم! باز داری لوس میشویها. » چادر را از سرم درآوردم و توی سجاده گذاشتم. صمد که رفت، بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه. خانمهای دیگر هم آمده بودند. صبحانه را آماده کردم. آمدم بچهها را از خواب بیدار کردم. صبحانه را خوردیم. استکانها را شستم و بچهها را فرستادم طبقهی پایین بازی کنند.
💥 در طبقهی اول، اتاق بزرگی بود پر از پتوهایی که مردم برای کمک به جبههها میفرستادند. پتوها در آن اتاق نگهداری میشد تا در صورت نیاز به مناطق مختلف ارسال شود. پتوها را تا کرده و روی هم چیده بودند. گاهی بلندی بعضی از پتوها تا نزدیک سقف میرسید. بچهها از آنها بالا میرفتند. سر میخوردند و اینطوری بازی میکردند. این تنها سرگرمی بچهها بود.
🔰ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تشکر مردم از شهید طهرانی مقدم، پدر موشکی ایران
#شهیدحسنطهرانیمقدم
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
دعای عهد.mp3
1.78M
🔰دعای عهد
🎙با نوای استاد فرهمند
من دعای عهد میخوانم بیا
بر سر این عهد میمانم بیا
🌤🌿
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
💚سلام به چهارده معصوم(ع):
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اميرالمُومنِينَ
🌷⃟ *صَلی اَللّهُ عَلَیکِ یا فاطِمهُ الزَّهرَاءُُ
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِی
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اباعبداللَّه
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا عَلِيَّ بْنَ اَلْحُسَيْنِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياجعفربنَ مُحَمَّدٍ
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياموسيَّ بْنُ جَعْفَرٍ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياعلي بن موسي
🌷⃟ *صَلِي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ اَلْجَوَاد
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْك ياعلي بْنَ مُحَمَّدٍ
🌷⃟ *صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍ العسکري
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياحجه بْنَ اَلْحَسَنِ. اَلْمَهْدِيُّ عَجَّلَ اَللَّهُ تعالی فَرَجَهُ الشريف
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝