May 11
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت73
✅ فصل شانزدهم
💥 خانمها آرامآرام سوار اتوبوس شدند. ما هم نشستیم کنار شیشه. صمد دست خدیجه و معصومه را گرفته بود. بچهها گریه میکردند و میخواستند با ما بیایند.
اولین باری بود که آنها را تنها میگذاشتم. بغض گلویم را گرفته بود. هر کاری میکردم گریه نکنم، نمیشد. سرم را برگرداندم تا بچهها گریهام را نبینند.
💥 کمی بعد دیدم صمد و بچهها آنطرفتر، روی پلهها ایستادهاند و برایم دست تکان میدهند. تندتند اشکهایم را پاک کردم و به رویشان خندیدم. اتوبوس که حرکت کرد، صمد را دیدم که دست بچهها را گرفته و دنبال اتوبوس میدود.
💥 همانطور که صمد میگفت، شد. زیارت حالم را از اینرو به آنرو کرد. از صبح میرفتیم مینشستیم توی حرم. نماز قضا میخواندیم و به دعا و زیارت مشغول میشدیم. گاهی که از حرم بیرون میآمدیم تا برویم هتل، نیمههای راه پشیمان میشدیم. نمیتوانستیم دل بکنیم. دوباره برمیگشتیم حرم.
💥 یک روز همانطور که نشسته بودم و چشم دوخته بودم به ضریح، یکدفعه متوجه جمعیتی شدم که لاالهالااللّه گویان وارد حرم شدند. چند تابوت آرامآرام روی دستهای جمعیت جلو میآمد. مردم گل و گلاب به طرف تابوت پرت میکردند. وقتی پرسوجو کردم، متوجه شدم اینها شهدای مشهد هستند که قرار است امروز تشییع شوند.
💥 نمیدانم چهطور شد یاد صمد افتادم و اشک توی چشمهایم جمع شد. بچهها را به مادرشوهرم سپردم و دویدم پشت سر تابوتها. همهاش قیافهی صمد جلوی چشمم میآمد، اما هر کاری میکردم، نمیتوانستم برایش دعا کنم. حرفش یادم افتاد که گفته بود: « خدایا آدمم کن. » دلم نیامد بگویم خدایا آدمش کن.
از نظر من صمد هیچ اشکالی نداشت. آمدم و کناری ایستادم و به تابوت ها که روی دست مردم حرکت می کرد، نگاه کردم و غم عجیبی که آن صحنه داشت دگرگونم کرد.
🔰ادامه دارد...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت75
✅ فصل شانزدهم
💥 فردای آن روز با هواپیما برگشتیم تهران. توی فرودگاه یک پیکان صفر منتظرمان بود. آنوقتها پیکان جزو بهترین ماشینها بود. با کلی عزت و احترام سوار ماشین شدیم و آمدیم همدان. سر کوچه که رسیدیم، دیدم جلوی در آب و جارو شده. صمد جلوی در ایستاده بود. خدیجه و معصومه هم کنارش بودند. به استقبالمان آمد. ساکها را از ماشین پایین آورد و بچهها را گرفت.
💥 روی بالکن فرش پهن کرده بود و حیاط را شسته بود. باغچه آبپاشی شده و بوی گلها درآمده بود. سماوری گذاشته بود گوشهی بالکن. برایمان چای ریخت و شیرینی و میوه آورد. بچهها که از دیدنم ذوقزده شده بودند توی بغلم نشستند. صمد بین من و مادرش نشست و در گوشم گفت: « میگویند زن بلاست. الهی هیچ خانهای بیبلا نباشد. »
💥 زودتر از آن چیزی که فکرش را میکردم، کارهایش درست شد و به مکه مشرّف شد. موقع رفتن ناله میکردم و اشک میریختم و میگفتم: « بیانصاف! لااقل این یک جا مرا با خودت ببر. »
گفت: « غصه نخور. تو هم میروی. انگار قسمت ما نیست با هم باشیم. »
💥 رفتن و آمدنش چهل روز طول کشید. تا آمد و مهمانیهایش را داد، ده روز هم گذشت. هر چه روزها میگذشت، بیتابتر میشد. میگفت: « دیگر دارم دیوانه میشوم. پنجاه روز است از بچهها خبر ندارم. نمیدانم در چه وضعیتی هستند. باید زودتر بروم. »
💥 بالاخره رفت. میدانستم به این زودیها نباید منتظرش باشم. هر چهلوپنج روز یک بار میآمد. یکی دو روز پیش ما بود و برمیگشت. تابستان گذشت. پاییز هم آمد و رفت.
🔰ادامه دارد...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت76
✅ فصل شانزدهم
💥 زمستان سال 1364 بود. بار آخری که به مرخصی آمد، گفتم: « صمد! اینبار دیگر باید باشی. به قول خودت این آخری استها »
قول داد. اما تا آن روز که ماه آخر بارداریام بود نیامده بود. شام بچهها را که دادم، طفلیها خوابیدند. اما نمیدانم چرا خوابم نمیبرد. رفتم خانهی همسایهمان، خانم دارابی، خیلی با هم عیاق بودیم، چون شوهر او هم در جبهه بود، راحتتر با هم رفتوآمد میکردیم.
💥 اغلب شبها یا او خانهی ما بود یا من به خانهی آنها میرفتم. اتفاقاً آن شب مهمان داشت و خواهرشوهرش پیشش بود. یکدفعه خانم دارابی گفت: « فکر کنم امشب بچهات به دنیا میآید. حالت خوب است؟! »
گفتم: « خوبم. خبری نیست. »
گفت: « میخواهی با هم برویم بیمارستان؟! »
به خنده گفتم: « نه... این دفعه تا صمد نیاید، بچه دنیا نمیآید. »
💥 ساعت دوازده بود که برگشتم خانهی خودمان. با خودم گفتم: « نکند خانم دارابی راست بگوید و بچه امشب دنیا بیاید. » به همین خاطر همان نصفشبی خانه را تمیز کردم. لباس و وسایل بچه را آماده گذاشتم. بعد رفتم بخوابم. اما مگر خوابم میبرد. کمی توی جا غلت زدم که صدای در بلند شد.
💥 خوشحال شدم. گفتم حتماً صمد است. اما صمد کلید داشت. رفتم و در را باز کردم. خانم دارابی بود. گفت: « صدای آژیر آمبولانس شنیدم، فکر کردم دردت گرفته، دنبالت آمدهاند. »
گفتم: « نه، فعلاً که خبری نیست. »
خانم دارابی گفت: « دلم شور میزند. امشب پیشت میمانم. »
💥 هنوز نیمساعتی نگذشته بود که حس کردم واقعاً درد دارد سراغم میآید. یک ساعت بعد حالم بدتر شد. طوری که خانم دارابی رفت خواهرشوهرش را از خواب بیدار کرد، آورد پیش بچهها گذاشت. ماشینی خبر کرد و مرا برد بیمارستان. همین که معاینهام کردند، مرا فرستادند اتاق زایمان و یکی دو ساعت بعد بچه به دنیا آمد.
🔰ادامه دارد...
دعای عهد.mp3
1.78M
🔰دعای عهد
🎙با نوای استاد فرهمند
من دعای عهد میخوانم بیا
بر سر این عهد میمانم بیا
🌤🌿
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
💚سلام به چهارده معصوم(ع):
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اميرالمُومنِينَ
🌷⃟ *صَلی اَللّهُ عَلَیکِ یا فاطِمهُ الزَّهرَاءُُ
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِی
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اباعبداللَّه
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا عَلِيَّ بْنَ اَلْحُسَيْنِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياجعفربنَ مُحَمَّدٍ
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياموسيَّ بْنُ جَعْفَرٍ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياعلي بن موسي
🌷⃟ *صَلِي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ اَلْجَوَاد
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْك ياعلي بْنَ مُحَمَّدٍ
🌷⃟ *صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍ العسکري
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياحجه بْنَ اَلْحَسَنِ. اَلْمَهْدِيُّ عَجَّلَ اَللَّهُ تعالی فَرَجَهُ الشريف
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
❣بسم رب الشهدا و الصدیقین❣
7⃣1⃣هفدهمین چله ی؛
🚩زیارت عاشورا، صلوات، دعای عهد
🌤کانال متوسلین به شهدا🌤
🖇 امروز "#جمعه 31 فروردین ماه"
📌#روز_سیوپنجم چله
《هدیه به چهارده معصوم(ع) و شهید امروز》
🌻شهید والامقام
"#اصغر_کربلایی" 🌷🌷🌷
معرف: خواهر گرامی شهید 🌺
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
➡️@motevasselin_be_shohada
روحانی شهید اصغر کربلایی فردویی🌻
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
تاریخ ولادت: 1345
محل ولادت: روستای فردو
تاریخ شهادت: 1365/12/7
محل شهادت: شلمچه_ کربلای 5
مزار: گلزار شهدای علی بن جعفر(ع)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌷🌿🕊🥀🕊🌿🌷
🔰زندگینامه روحانی شهيد اصغر كربلایی
💐🍃شهید کربلایی در دومين روز از آخرين ماه فصل خزان در سال 1345، در خانواده اي مؤمن و مذهبي فرزندي متولد شد كه موجب شور و سرور خانواده حاج غلامرضا كربلايي گرديد.
مادر كه از خانواده روحاني و زني مؤمن و مذهبي بود، او را به ياد طفل شيرخوار حضرت اباعبداله الحسين(ع)، علي اصغر ناميد.
او مؤمن، مذهبي، معتقد به اسلام و روحانيت پرورش يافت. وي دوران كودكي را در روستاي فردو پشت سر گذاشت و براي كلاس دوم ابتدايي به شهر قم نقل مكان كردند و تا پايان دوره راهنمايي به تحصيل پرداخت.
🌹🍃در انقلاب نيز مانند ديگر جوانان كشور، حضور پررنگ در تظاهرات داشت. بعد از پيروزي انقلاب براي اينكه بتواند خدمتي به اسلام كرده باشد به دروس حوزوي روي آورد و مدتي در حوزه علميه اراك و كاشان درس خواند. اصغر به خطاطي علاقمند بود و روي ديوارهاي روستا هنوز هم بعضي آثار خطاطي اين هنرمند شهيد را میتوان ديد.
🌷🍃 پدر شهيد مي گويد:
«اصغر را آخرين مرتبه زماني ديدم كه از تشييع جنازه پسر دايي اش شهيد مرتضي شريفي از كرج آمده بود. برخلاف دفعات قبل كه موقع رفتن خداحافظي آن چناني نمي كرد، اين دفعه به من گفت: بابا مي خواهم فردا به جبهه بروم. ديدم حال و هواي ديگر دارد و اين اصغر، اصغر هميشگي من نيست.
گفتم: پدر جان من گاهي تندخويي كردم و تو را ناراحت كردم حلالم كن. گفت: پدرم تو براي ما سال هاي سال زحمت كشيدي و من شايد نتوانستم حق فرزندي را ادا كنم، شما مرا حلال كن. همديگر را در آغوش گرفتيم و بوسيدم و حلاليت طلبي كرديم.»
اصغر چندين بار به جبهه اعزام شده بود و سرانجام در عمليات كربلاي 5، در منطقه شلمچه و در تاريخ 65/12/7 به درجه رفيع شهادت نايل آمد. پيكر پاكش در 1374 رجعت كرد و در گلزار علي بن جعفر به جمع شهداي راه اسلام ملحق گردید.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌸✨🌿🌸✨🌿🌸✨
🔷خاطرات روحانی شهید اصغر کربلایی
💥 تکلیف است!
یکی از نزدیکان شهید میگوید: در عملیات والفجر 8 همرزم شهید اصغر کربلایی بودم. او، علاوه بر کار تبلیغی، به عنوان امدادگر در خط مقدّم نبرد حضور یافته بود. عمامه بر سر داشت و بادگیری بر تن. بر قایقی مینشست و زخمیها را از آنسوی اروند به اینسوی رود میآورد.
پس از چند بار حضور در جبهه، وضعیت جوّی منطقه و عوامل شیمیایی حسّاسیتزا را به خوبی شناخته بود و در هنگامۀ خطر چارهساز رزمندگان بود.
در یکی از مراحل عملیات، جزر و مد اروندرود ـ که روزی چند بار اتفاق میافتاد ـ ما را به ستوه آورده بود. روزی به او گفتم: «آخر، جایی بدتر از اینجا نبود که ما را به آنجا تبعید کنند؟!» در جوابم گفت:
«گلایه نکن؛ تکلیف است! همین را بدان، اینجا کجا و کربلا کجا! اینجا، تو در محاصرۀ آبی و در کربلا، یاران حسین (علیهالسّلام) در محاصرۀ تشنگی.»
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
💥شوق حجرهنشینی
از خُردسالی به درس و بحث علاقهمند بود. هرگاه به باغهای دوروبَر روستا میرفت یا چند بز و گوسفندی را که داشتند به چرا میبرد، قلم و دفتری همراهش بود.
سال دوم دبستان بود که از فردو به قم آمدند. پدر، اصغر را به «دبستان محمدیّه» ـ که از بهترین مدارس آن روزگارِ شهر قم بود فرستاد. سپس دورۀ راهنمایی را در «مدرسۀ حافظ»گذراند. همکلاسی «شهید فهمیده» بود، هم در مدرسۀ راهنمایی حافظ و هم در مدرسۀ عشق خمینی (رحمهالله).
در سالهای مبارزه با طاغوت و طاغوتیان، با آنکه سنوسالی نداشت، آرام ننشست. با دوستانش اعلامیههای امام (رحمهالله) را لای روزنامه میگذاشتند و در خیابان، میان مردم، توزیع میکردند. در روزهای برپایی تظاهرات مردمی نیز ساندویچهای سیبزمینی و ترشی را، که در خانه تهیّه کرده بودند، بین راهپیمایان انقلابی پخش میکردند.
در این سالها، دامان پاک و پُرمهر مادر، تلاش و تدیّن پدر و آموزههای برخی بستگان همچون دایی روحانیاش چارچوب تربیتی او را محکم کرده بود.
پپس از پیروزی انقلاب اسلامی، تصمیم گرفت به جرگۀ روحانیان بپیوندد و چنین شد که در حوزۀ علمیّۀ قم نامنویسی کرد.
مدّتی را در این مدرسۀ مبارک علمآموزی نمود تا اینکه عزمِ ترک دیار کرد. میگفت: «از آنجا که خانوادهام در قم ساکن هستند، از صفای معنوی حجرهنشینی و فضای پاک حوزه بیبهرهام. بهتر است به جای دیگر بروم و از این فرصت توشهای برگیرم.» در آغاز، پدر مخالف رفتن وی از قم بود؛ امّا هنگامی که انگیزه و شوق فراوان وی را در این باره دید، به این امر رضایت داد.
همراه یکی از دوستانش، به کاشان رفت. با همّت و استعدادی که در این مسیر از خود نشان داد، نظر بزرگانی چون «آیتالله یثربی کاشانی»را به خود جلب کرد.
چندسالی را در آن دیار به تحصیل دانش دینی پرداخت، امّا نگرانی خاطر مادر و پدر از دوری فرزندشان سبب شد که به قم بازگردد و در «مدرسۀ علمیّۀ رضویّه» تحصیلش را پیگیرد.
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
💥خوشنویس جبهه
خطّی خوش داشت. دستنوشتههایِ روزهای دورَش همچنان بر دیوارهای فردو مانده است. از امام (رحمهالله) و انقلاب مینوشت و دیگران را به این راه فرامیخواند.
از سالهای پیش از انقلاب، «شهید مطهّری» را میشناخت و به او علاقه داشت. کتابهایش را میخواند و دیگران را به مطالعۀ آن کتابها راهنمایی میکرد. پس از شهادت استاد، در اردیبهشتماه سال 1358، اصغر نردبانی بر دیوار کوچه نهاد و به خطّ زیبایش بر آن دیوار نوشت: «کوچۀ شهید مطهّری».
در سالهای دفاع نیز، پیش از عملیاتها، قلمی به دست میگرفت و بر لباس بچهها مینوشت: «راهیِ کربلا»، «یا زیارت، یا شهادت.»، «زندگی زیباست، امّا شهادت زیباتر.»، «هر که زجرش بیش، اجرش بیشتر.»، «ورود گلولههای کوچکتر از آرپیجی ممنوع!» و .... خمپارهها هم از دست او امان نداشتند؛ پیش از سفر به سرزمین دشمن، بر تنشان مینوشت: «مسافر بغداد».
شاید در نگاه اوّل این نوشتهها بیارزش به نظر میرسید؛ امّا آنگاه که در میانۀ نبرد آتشفشان جنگ پُرگدازه میشد و خاک همچون لالهزاری پُر از تنهای زخمی، این لباسنوشتهها بسان تابلوهایی بود که راه را مینمایاند. لحظهای که چشمها به این نوشتهها میافتاد، جانها تازه میشد.
اصغر لباسهای خودش را هم خطخطی کرده بود. روی همۀ لباسهایش به خط سرخ نوشته بود: «شهید اصغر کربلایی»!
«آقاتقی»میگوید: «به او گفتم: «اصغر! روی سنگ قبر هم اینقدر نمینویسند که تو بر لباسهایت نوشتهای!» لبخندی زد و چیزی نگفت.» شاید میدانست که سالها سنگی بر مزار نخواهد شد و این لباسها نامنمای مزار گمشدۀ او، در دل دشت تفتیدۀ شلمچه، خواهد شد.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿
🔸وصيتنامه روحانی شهيد اصغر كربلائي:
🌷بسمه تعالي
به نام ساتر عيوبم، غافر ذنوبم، هادي راهم، خداونديی كه آنقدر لطيف و رحمان و رحيم است كه زبانم در گفتنش قاصر و قلمم در نوشتن شكسته ميباشد.
🌷پروردگارا تو مرا جان دادي و روزي دادي از تو اميد دارم كه مرا رايگان بيامرزي، زيرا تو خداوندي نه بازرگان، بارالها به وحدانيت تو و به عدالت تو شهادت ميدهم و شهادت ميدهم كه محمد«ص» رسول تو و علي«ع» ولي تو است.
🌷خدايا نميگويم كه گنهكار نيستم،و ميدانم خطاكارم خطاهايي كه آنقدر زياد است كه حسابشان در نظرم نيست تو ميداني كه من چقدر بنده بدي هستم اما اگر تو مرا به بديهايم بگيري و مجازات كني من تو را به رحمانيت و لطف ميشناسم. اگر من بدم تو خوبي، من يك خدا دارم و يك دادرس، اگر به فريادم نرسي و مرا نيامرزي هيچ كس ديگر را ندارم😭 اگر مرا بيامرزي باز هم بندهداري.
🌷خدايا فقط به تو محتاجم و تو را ميپرستم و از تو كمك ميجويم توبه مرا قبول كن و مرا ببخش «الهي به محمد و علي و فاطمه و الحسن و الحسين اغفر و ارحم عبدك الضعيف الذليل و المسكين و المستكين». خدايا مرگ حق است و براي مرگ هر لحظه آمادهام اما تقاضامندم مرگ مرا شهادت در راه خودت قرار دهي مرگي كه مرا دوباره زنده كني.
🌷خدايا با بخشيدن گناهانم و شهادت در راهت مرا به وجد خود برسان چون من مسكين هستم وجز اينكه خطا دارم و آمرزش خطاهايم را از تو ميخواهم، همچنين از تو طلب ميكنم چون هيچ قدرتي جز قادريت تو مرا به من و مرا به تو نميرساند.
خدايا سلام و درود مرا به سيد و سالار من و پيامبر گرامي، خاتم الانبياء و المرسلين محمد مصطفي«ص» و آل و اصحابش برسان، سلام مرا به يگانه دخترش (ام الحسين«ع» و بنت رسول«ص»)، فاطمه«س» عزيز برسان و بگو آمادگي دارم تا آخرين قطره خونم در راه اسلام دفاع كنم و از حسين«ع» و حسنت«ع» و مهدي«عج» عزيزت دفاع كنم اميدوارم تو هم مرا در روز جزا از شفاعت خود برخوردار سازي و مرا به وجد خود برساني.
در حجله عشق بيكفن بايد رفت
دل سوخته پاره پاره تن بايد رفت
از جان گذر در سرا پرده عشق
فارق ز سرو دست و بدن بايد رفت
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿🌹مگر می شود کسی #شهید را دوست نداشته باشد؟
#زندگی_با_زندگی_شهدا
#شهدا
#عشق
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به نیابت از شهید والامقام" اصغر کربلایی " نذر سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عج و هدیه به محضر چهارده معصوم علیهم السلام
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃