#توسل
#کرامات_شهدا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود
@hasbiallah2 👈خادم الشهدا
➡️@motevasselin_be_shohada
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
#ارسالی اعضای محترم کانال⤵️
سلام بنام خدایی که همین نزدیکیست،
من درآپارتمانی زندگی میکنم که طبق معمول همه ی آپارتمان نشین ها همسایه ها با هم درارتباط نیستند و فقط درحد سلام وعلیک در راه پله ازهم خبردارند، سال ۹۴بود که شهدای عزیز غواص روبادستهای بسته پیدا کرده بودندو به خاک وطن آورده بودند شهرمن غرق درغم و جوانها درمراسم تشییع وتدفین این عزیزان سنگ تمام گذاشته بودند حال وهوای شهربوی غربت و دلتنگی داشت انگار بغضهای کهنه منتظرفرصت برای ترکیدن بودند وبهانه یی ازاین بزرگتر برای های های گریستن پیدا نمیشد ،
چندروزی گذشته بود ومن ازسرکاربه منزل اومدم در راهروی ورودی همسایه ی طبقه اول رودیدم بسیارناراحت بود یهوازایشون پرسیدم خدابد نده خانم هاشمی چرا ناراحتی؟
گفت ((چندروزه که آقای هاشمی ازگردن فلج شده و ازجاش تکون نمیخوره، تمام کارهاش به عهده ی ماافتاده هیچ حرکتی نداره ، ایشون جانبازجنگ تحمیلی بودند وترکش دربدنش بود گویا ترکش حرکت میکنه وبه سمت گردنش میره وکلا نخاع ایشون رودرگیرکرده ومنجربه فلجی کامل میشه ، ماعازم تهران هستیم ومنتظر جواب فوق تخصصانی میشیم که قراره فردا بماجواب بدن😔))
اومدم خونه و دلم بسیاربرای این خانم سوخت وابنکه همسرش چقدخجالت زده ازفرزندانش شده برای امورات شخصی وشستشوی بدنش، دستانمو به آسمون بردم خدایا خدایا توروبحق دستهای بسته این عزیزان این خانواده رونجات بده توروبه غربت این ۱۷۵نفر بحق اون لحظه ی ناامیدی شون آقای هاشمی روکه جانباز راه وطن شده نجات بده ،
فردا آقای هاشمی به همراه خانواده به تهران رفتنداما جواب ردشنیدند و ناامیدکامل برگشتن دیگه کاری ازدست کسی برنمیومد، دوباره دوسه روزبعد خانم هاشمی رو توراه پله دیدم خیلی ناراحت وخسته بود گفتم مطمئنم بیمارت شفامیگیره من ایمان دارم
گفت ازکجا میدونی؟
گفتم مطمنم
گفت جوابش کردند گفت ازغیب شفاش میاد، دوهفته نگذشت خانم هاشمی صدام کرد گفت خانم. شوهرم صبح ازجاش پاشدو شروع کردبه راه رفتن ، 😭😭و من به محض شنیدن این خبر فردای اون روزدرمنزلم سفره ی کوچیکی پهن کردم وتمامی اهالی آپارتمان رو دعوت کردم به شنیدن روضه ی امام حسین،
دوهفته بعداون آقای هاشمی رو توی خیابون درحال رانندگی دیدم ، این معجزه ی شهدای غواص درنجات یک فلج نخاعی که خودم گرفتم تقدیم به حضورشما الهی بحق این شهدای مظلوم نزد این عزیزان روسفید و سربلند باشیم🤲🤲🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
💥اولین تصویر از شهید فرهاد جلیل و شهید ابراهیم مرمزی که توسط اشرار مسلح هنگام حمله به صندوق آرا رای ریاست جمهوری در منطقه راسک استان سیستان بلوچستان به درجه رفیع شهادت رسیدند.
💥این دو شهید در حال تامین امنیت صندوق های رای بودند که توسط اشرار به شهادت رسیدند🌷
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_سی_و_سوم
⚠️ بچه تهران بود.قاری بود.
شنیده بود محسن در قرائت کاره ای نیست، آهنگ می خواند!
🌷حالا آمده بود مشهد رغبتی نداشت اما پیشنهاد سجاد را قبول کردو آمد خانه محسن.
شلوغی جلسه را که دید توی دلش متاسف شد برای آدم های آنجا.
❌ 😕 از خودش پرسید :
_ این آدم که چیزی بارش نیست، چرا این همه را دور خودش جمع کرده؟!
محسن دست مهمان تازه را فشرد وتعارفش کرد بالای جلسه.
از اساتید و دوره هایش پرسید.
سرش را با تحسین و تواضع تکان داد و آفرین گفت.
😠مهمان ِ تازه پیش خودش گفت :
_ پس شگردش اینه، چاخان! خوش قیافه هم که هست! دیگه برای مجلس گرمی چیزی کم نداره!
🌹قرائت شروع شد.
بچه ها یکی یکی خواندند. محسن با حوصله گوش می داد.
اگر اشکالی به چشمش می آمد نرم تذکر می داد. اما کوتاه نمی آمد.
🌼 آنقدر هم پای طرف تکرار می کرد تا اشکالش رفع شود.
تسلطش بر قواعد و اصول حرف نداشت.
وقت ِ رفتن که شد، مهمان تازه با من و من گفت :
😔من ساکن تهرانم. اجازه هست ماهی یه بار بیام مشهد از درستون استفاده کنم؟!
محسن دستش را دوباره فشرد.
گفت :
_ چرا که نه؟!
سجاد لبخند پیروزمندانه ای زد ...
🌷✨🌷✨🌸✨🌷✨🌷
✍ ادامه دارد ...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_سی_و_چهارم
🌷تازه از مسابقات بین المللی برگشته بود.
حالا قاری اول جهان اسلام بود. اما هنوز همان محسن همیشگی بود.
مثل همه سال های پیش در جلسات قرآن نخبگان ماه رمضان شرکت می کرد.
🔮دوست داشت شاگردهایش هم در آنجا حضور داشته باشند و استفاده کنند. گفته بود هرچیز خوبی با زحمت به دست می آید.
برایشان از تلاش های عبدالباسط گفته بود که گاهی برای شنیدن یک تلاوت، بار سفر می بسته و از روستایی به روستای دیگر می رفته.
🎀 جلسات نخبگان بعد از افطار برگزار می شد و گاهی تا دوازده شب طول می کشید.
محسن حواسش به این بود که بعضی از بچه ها از نقاط دوردست شهر آمده اند.
🚘 نمی خواست از آمدن به این محافل خسته و پشیمان بشوند.
همه را با اصرار سوار ماشینش می کرد و راه می افتاد سمت مسیر های مختلفی که به خانه های بچه ها ختم می شد.
📞☎️ وقتی حسابی دیر وقت می شد، مامان مدام تماس می گرفت.
محسن آرامـَش می کرد و یکی یکی بچه ها را جلوی در خانه هایشان پیاده می کرد ...
🌼🍃🌼🍃🎀🍃🌼🍃🌼
✍ ادامه دارد ...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_سی_و_پنجم
🌟یکی از همان شب های دیر وقت ماه رمضان بود.
بچه ها یکی یکی پیاده شده بودند. فقط امید مانده بود.
خانه اش از همه دورتر بود. تازه از مسابقات شرکت کرده بود. رتبه خوبی هم گرفته بود.
🎀 حین مسابقات سوال مهمی در ذهن امید شکل گرفته بود.
دیده بود داورانی را که خودشان قاریان مسلطی نبودند.
نمی فهمید چرا از آدمی مثل محسن دعوت نمی شد که برای مسابقات مهم داوری کند.
🌼 عدالت و تقوایش به کنار، او حالا قاری اول دنیاست.
رفته بود مالزی و مقامی را گرفته بود که تا نُـه سال به هیچ ایرانی داده نشده بود.
امید به خودش جرأت داد. از محسن پرسید :
🌹 شما نفر اول مسابقات بین المللی هستی! پس چرا برای داوری مسابقات بزرگ دعوتت نمی کنند؟!
لبخند نرمی روی لب های محسن نشست.
🌻امید می دانست محسن اهل غیبت کردن نیست.
می دید همیشه بساط غیبت را با صلوات بلندی بهم می زند.
محسن درباره چیزهایی که ناراحتش می کردند حرف نمی زد.
🌷 اما امید دوست داشت معلمش برای یک بارهم که شده سفره دلش را باز کند و گله ای اگر دارد به زبان بیاورد.
اما محسن چیزی نگفت. فقط نفس عمیقی کشیــد...
🌺🍃🌺🍃🍃🌺🍃🌺
✍ ادامه دارد ...