🔰داستان زندگی شهیدی که معتاد+تارکالصلات بود...
💢از اعتياد و تارک الصّلاة بودن تا شهادت. روايت شهیدی که خانواده اش در تشييع و تدفين پيکر پاکش شرکت نکردند!!!
🔻شهید مهندس مهيار مهرام
🔹🔸🔹🔸🔹
♻️از یوسفآباد تا دانشگاه برایتون انگلیس
از دوره دبستان تا دوره دبيرستان باهم بوديم. ما ۳ تا رفيق بوديم که هيچ وقت از هم جدا نمي شديم. توي محلّه يوسف آباد تهران، شب و روز باهم بازي مي کرديم و درس مي خوانديم. البتّه هوش و استعداد مهيار از همه دوستان ما بيشتر بود. او کمتر از ما درس مي خواند و نمره اي بهتر از ما مي گرفت. از طرفي خانواده ي آن ها، خيلي اهل مُد روز و... بودند. من و شهريار و مهيار، سال ۱۳۵۲ باهم ديپلم گرفتيم.
♦️ پدر مهيار بلافاصله کارهاي پسرش را انجام داد. مهيار از ما خداحافظي کرد و رفت. او در دانشگاه برايتون انگليس در رشته هوافضا مشغول تحصيل شد. سال ۱۳۵۴ بود که روزنامه ها نوشتند:
يک دانشجوي ايراني به نام مهیار مهرام در انگليس به خاطر مصرف زياد مواد مخدر به حالت کما رفت! خيلي براي دوست قديمي خودم نگران شدم. اما خدا را شکر او حالش خوب شد و سال ۱۳۵۶ به ايران برگشت.
🔸همسر انگليسي او هم به نام جِين همراهش آمده بود. مهيار و خواهران و برادرانش در قيد و بند مسائل ديني نبودند. مهيار مدتي در شرکت فيليپس و بعد در دفتر شرکت هواپيمايي پان آِمريکَن در تهران مشغول شد. با پيروزي انقلاب، دفتر هواپيمايي تعطيل شد و مهيار در يک هتل مشغول به کارشد.
در زماني بخاطر اعتیاد مهيار دستگير و زنداني شد. در زندان و بين معتادهايي که ترک کرده بودند مسابقه اي برگزار شد و نفرات اول آزاد شدند. مهيار هم از زندان آزاد شد.
در اين فاصله جنگ شروع شده بود، من هم راهي مريوان شدم و همراه با حاج احمد متوسليان و در واحد مهندسي سپاه، مشغول فعاليّت بودم.
🔹ارتباط ما با يکديگر کمتر شده بود. او موضع گيري هاي سياسي ضدّ نظام داشت و از منافقين حمايت مي کرد. اما با اين حال، وقتي به مرخصي آمده بودم، به ديدن مهيار رفتم. خانم او ايران را ترک کرده و به انگليس رفته بود. پدر مهيار با من صحبت کرد و گفت: پسرم به خاطر مهندسي در رشته هوا و فضا، قصد استخدام در يگان بالگرد صدا و سيما را داشت، اما به خاطر موضوع اعتياد، نمي تواند استخدام شود.
🌤 پدر مهيار با ناراحتي از من خواست کاري براي مهيار انجام دهم. با مهيار صحبت کردم. گفتم: من مي خوام برم جبهه، مياي با هم بريم؟
او هم که توي حال خودش نبود گفت: باشه. خانواده مهيار از او قطع اميد کرده بودند، با اين خبر خوشحال شدند. انگار مي خواستند يک جوري از دست او راحت شوند! فردا صبح، قبل از اذان آمدم منزل آنها ، يک ساعت طول کشيد تا مهيار از خانه بیاید بیرون!
✨پدرش گفت این دفعه چهاردهم است که قصد ترک کردن دارد و قرص هایی داد تا در شرايط خيلي سخت اين قرص های ترک را به او بدهم. وقتي راه افتاديم، با خودم گفتم: عجب اشتباهي کردم، حالا آبروي خودم را هم مي برم. بعد گفتم: مهيار، تو اگر شده الکي دولّا راست شوي، بايد بغل من بايستي نماز بخواني، وگرنه بر مي گرديم. شب رسيديم به يکي از مقرها. من مشغول نماز شدم. مهيار هم که حسابي خمار بود، زير چشمي من را نگاه مي کرد. بعد از نماز برگشت و گفت: ببين، نمازت غلط بود. تو يه بار دولّا شدي، اما ۲ بار سرت رو زمين گذاشتي!
🌿 با تعجّب نگاهش کردم. يعني اين پسر رکوع و سجود و اعمال نماز را هم بلد نيست!؟
فردا رفتيم يکي از مقرهاي سپاه مريوان، به دوستم گفتم: اين آقا که همراهم آمده مريضه، اگه حالش بد شد يه دونه از اين قرص ها بهش بده. آن روز وقتي من نماز مي خواندم، مهيار هم کنار من ايستاد. او هيچ چيزي از نماز بلد نبود.
به من گفت: توي نماز چي ميگي؟
بين ۲ نماز چه دعايي مي خوني؟
روز بعد بردمش يه مقرّ ديگه و همينطور تا ۷ روز او را جا به جا کردم تا کسي به مشکل او پي نَبَرد. روز هفتم حال و روز مهيار بهتر شد. گفت: من ديگه ترک کردم، ديگه خماري ندارم . پدرش به من گفته بود وقتي مهيار ترک کنه، به خوراک مي افته و بايد حسابي غذا بخوره. من هم چند کارتن تن ماهي با روغن زيتون براي مهيار گرفتم. او حسابي غذا مي خورد.
🔹مهيار را به يکي از مقرهاي کوهستاني بردم. آنجا بالاي ارتفاع بود و چند متر برف نشسته و شرايط بسيار سختي داشت. آن ايام زمستان سال ۱۳۶۰ بود. مهيار در آن مقرّ کوهستاني در کنار چند بسيجي و مجاهد عراقي در واحد مخابرات مشغول شد.
✨ادامه 👇
هوش و استعداد خاصي داشت. رمزهاي بي سيم را سريع حفظ مي کرد.
شب اول از سرما ترسيده بود. اما رفته رفته به آنجا عادت کرد . مدتي بعد به سراغ او رفتم. با بسيجي ها حسابي جور شده بود. با برخي از آنها صحبت مي کرد و مسائل و مشکلات ديني خودش را مي پرسيد.
🦋به نماز خواندن او نگاه کردم. انگار يک عمري نمازخوان بوده! مانند بقيه بسيجي ها شده بود. يک ماه بعد، که از ترک مواد توسط مهيار مطمئن شدم، بي سيم زدم و گفتم: عصر بيا پايين، مي خوايم بريم تهران. توي راه هم گفتم: تو ديگه پاک شدي، برو دنبال کار استخدام.
عصر روز بعد توي خانه بودم که مهيار تماس گرفت. با عصبانيت گفت: امير اگه شما نميري منطقه، من فردا بر مي گردم. بعد با عصبانيت ادامه داد: اين خواهراي من هيچي نمي فهمن. يه مشت جَوون دارن اونجا جون ميدن و نون خشک مي خورن تا اينها توي آرامش باشن، امّا اينها نمي فهمن. انگار توو اين مملکت نيستن!
فردا با مهيار برگشتيم. نماز اول وقت او ترک نمي شد. حالا او به من تذکّر مي داد که نماز اول وقت و... را رعايت کن. مهيار ديگر اهل جبهه شد. يک روز ترک کردن آن محيط معنوي برايش سخت بود. مهيار ۲ سال در کردستان ماند.
من درگير کارهاي مهندسي بودم و او در کنار بسيجي ها، مسئول مخابرات سپاه سرو آباد از شهرهاي کردستان شده بود. با بسيجي ها به عمليّات مي رفت، براي آنها حرف مي زد و... من برخي شب ها که به ديدن او مي رفتم، شاهد بودم که مهيار براي نماز شب بلند مي شد و حال و هواي عجيبي داشت. عجيب تر اينکه، اين پسر از فرنگ برگشته، که تا مدّتي قبل نماز بلد نبود، دعاي بين نماز جماعت را با سوز خاصّي مي خواند. او يک بسيجي تمام عيار شده بود.
ياد آن زماني افتادم که خانواده او، به خاطر اعتياد، به مرگ فرزندشان راضي شده بودند. روزها گذشت تا اينکه قبل از عمليّات والفجر ۴، در پائيز سال ۱۳۶۲ نيروهاي رزمنده به سوي منطقه پنجوين عراق حرکت کردند. يک روز بچّه ها به من خبر دادند که ظاهراً مهيار شهيد شده و پيکرش را برده اند سنندج. باورم نمي شد.
رفتم ستاد شهداي سنندج، گفتم: شهيدي به نام مهيار مهرام داريد؟
گفت: نه.
خوشحال مي خواستم برگردم. همان شخص گفت: امّا چند تا شهيد گمنام داريم که قرار است منتقل شوند تهران و به عنوان گمنام دفن شوند.
برگشتم تا آنها را نگاه کنم. ۷ شهيد که همه بدن آنها گلوله باران شده و با ماشين از روي سر آنها عبور کرده بودند، به عنوان شهيد گمنام کنار هم آرميده بودند. به سختي مهيار را شناختم. يک گردنبند نقره از دوران انگليس در گردنش بود. از روي همان گردنبند او را شناختم. بقيّه هم بچّه هاي سپاه سروآباد بودند که به دست ضدّ انقلاب به طرز فجيعي به شهادت رسيده بودند.
پيکر مهيار به تهران منتقل شد. امّا خانواده اش او را تشييع نکردند. پيکر او بدون تشييع در قطعه ۲۸ بهشت زهراي تهران به خاک سپرده شد!
مراسم ختم او فقط ۱۳ نفر شرکت کننده داشت!
او غريب و گمنام تشييع و تدفين شد. امّا براي مراسم چهلم او، به سراغ بچّه هاي لشگر رفتم و ماجراي اين بسيجي غريب را تعريف کردم. بچّه هاي لشگر، دسته عزاداري راه انداختند و او را از غربت درآوردند.
خيابان يوسف آباد از کثرت جمعيّت بسته شده بود. خواهران او از ايران رفتند. پدرش در سوئيس از دنيا رفت.
شهيد مهيار مهرام، راه درست و راه حق را نمي شناخت. از زماني که با انسانهاي الهي در جبهه رفاقت کرد، مزّه رفاقت با خدا را چشيد. از زماني که راه درست را شناخت، لحظه اي در پيمودن راه حق ترديد نکرد. او بنده واقعي خدا شد. خدا هم در بهترين حالت او را به سوي خود دعوت کرد. آنها که دوست دارند اين شهيد غريب را زيارت کنند، به قطعه ۲۸ بهشت زهرا(س) رديف ۶ شماره ۴ در کنار شهداي گمنام بروند.
روحشان شاد و یادشان گرامی🌹
#شهید_مهیار_مهرام
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌷🌿✨🌷🌿✨🌷🌿
💠چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد/ چه نکوتر آنکه مرغی ز قفس پریده باشد...
🔆تمام ماجرا همین است؛ پرواز
کتاب تاریخ را که ورق بزنی، پر است از داستان انسانهای راهگم کرده اما فرصتشناس و خوش عاقبتی که در آستانه سقوط، قدر اندک مجالی که برایشان فراهم شد را دانستند، خود را از گذشتهای تاریک رها کردند و با یک پرش بلند، به قله نور رسیدند؛ طوری که همه را انگشت به دهان گذاشتند.
❇️در نیم قرن اخیر تاریخ ایران هم سکوهای رفیع برای پرواز دلهای خسته از زنگارها کم نبوده؛ پیروزی انقلاب اسلامی، دفاع مقدس و دفاع از حرم، همان بزنگاههای سرنوشتسازی بودند که درِ قفس را به روی بسیاری از مرغان خسته به آخر خط رسیده باز کردند.
♨️و چه داستانهای شورانگیز و حماسههای کمنظیری که در این از فرش به عرش رسیدنِ حُرهای زمانه ما خلق نشد. اما انگار دلشان پرمیکشید برای گمنامی که قصه پرفرازو نشیب تحولشان در گذر زمانه، مخفی و مهجور ماند و کمتر کسی نامی از آنها شنید.
مانندِ:
#شهید_والامقام_مهیار_مهرام
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥روایت زندگی کسی که به گمراهی رفته بود اما با خوبان همراه شد و در نهایت عاقبت بخیر شد
#شهید_مهیار_مهرام🌷🕊
عاقبتتون شهدایی✨
یاد شهدا با صلوات🌺
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به نیابت از شهید والامقام" مهیار مهرام " نذر سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عج و هدیه به محضر چهارده معصوم علیهم السلام
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩 #قرائت_زیارت_عاشورا
🕯️به نیت "شهید مهیار مهرام"
💚همنوا با امام زمان(عج)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
#توسل
#کرامات_شهدا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود
@hasbiallah2 👈خادم الشهدا
➡️@motevasselin_be_shohada
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
#ارسالی اعضای محترم کانال⤵️
سلام و عرض ادب
ممنون بابت کانال معنوی و حاجت دهنده و خوبتون
خدا خیر دنیا و آخرت را نصیبتون کنه الهی🙏🙏
ب لطف خدا بنده 4چله هست که شرکت میکنم و عضو کانال شدم.
توفیقی پیدا کردم که شب قدر در مسجد یکی از اقوام بهم کانال رو معرفی کردند و تمام عمر دعاگوی شما و ایشون هستم.
دوستان از شهدا غافل نشید. اثرات عجیب دوستی با شهدا را در زندگیم حس کردم هر لحظه.
من که اصلا نمیدونستم شهید یعنی چه و اعتقادی به این مسائل نداشتم
الان هر روز، روزی 3 تا زیارت عاشورا میخونم به نیابت هر شهید و سرزنده میشم.(سه کانال شهدایی)
اگر بخوام از حاجاتی که گرفتم بگم باید خییییلی بنویسم.
ولی هر روزی یه اثر عجیب دیدم،
خواب شهدا را دیدم،،، با همسرم هر دو با هم ختم به نیابت شهدا برمیدارم.
واقعا شهید ابراهیم هادی عزیز حاجت میدن😭
شهید رجبعلی حسینی خیلی مهربونن🌹🌹
غافل نشید ازشون که واقعا زنده هستن.
من بهشون متوسل شدم عاشورا خوندم و تا عصر نتیجه گرفتم. 😭
التماس دعا
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
سلام و خداقوت و از خدای منان توفیق روز افزون برای شما میخواهم که مادام العمر در مورد شهدای برحقمون تبلیغ بیشتر کنید ان شالله
من که عنایات شهدا را بالاخص شهید ابراهیم هادی میخوانم بی اختیار اشکم جاری میشه
شهدا در حق خودم و در زندگیم عنایاتشون همیشه شامل حالمون بوده و هست و خواهد بود ان شالله
سال گذشته من و بچه هام و همسر چندبار آنفلوانزای خیلی سخت و شدید
گرفتیم ۱۵ اسفند شهدا به طور ناگهانی دعوتمون کردند خانوادگی مناطق جنگی ،
من به همسرم گفتم تا اهواز با ماشین خودمان بریم برای اینکه بچه ها سرما نخورند خیلی از آنفلوآنزا بچه ها واهمه داشتم.
همسرم با مدیر کاروان صحبت کردند اما مدیر کاروان با این شرایط قبول نکردند
من چند بار رفته بودم ولی همسرم نرفته بود خیلی دلشان میخواست بروند از طرفی هم به دلیل مریضی بچه هام مخالفت میکردم،به هرحال شهدا ما را طلبیدند...
تو این سفر اینقدر به من وبچه هام و همسرم خوش گذشت خداراشکر بدون هیچگونه مریضی سپری شد.این هم مطمئنا از عنایات ویژه شهدا بود
حالا برای ما یک خاطره شیرین به جا گذاشته تا میگیم کجا بریم بچه ها میگن بریم پیش شهدا💜💜
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
May 11
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🟣خاک های نرم کوشک🟣
قبر بی سنگ
#قسمت_دویست_و_نوزده
یک وقتی با یکی شان سرمسائل انقلاب، دعوای شدیدی کرده بود که چند سال با هم رفت و آمد نداشتیم برام عجیب بود که آن شب حتی خانه ی او هم رفتیم هر جا می رفتیم همان طور بر پا، در حالی که زینب را هم بغل گرفته بود چند دقیقه ای می ایستاد احوالشان را می پرسید و می گفت:
«ما فردا ان شاء الله عازم جبهه هستیم، اومدیم که دیگه حلال بودی بطلبیم.
آنها هم مثل من تعجب می کردند هر وقت که می خواست برود جبهه، سابقه نداشت برودخانه ی فامیل برای خداحافظی،معمولاً آنهامی آمدند خانه ی ما همینها حسابی نگرانم می کرد.
آخرین جایی که رفتیم حرم مطهر آقا علی بن موسی الرضا (سلام الله علیهم ).بود آن جا دیگر عجله را گذاشت کنار؛
زیارت با حالی کرد، آن شب با طمأنینه و با آرامش.
خودم هم آن شب حال دیگری داشتم و گرفته تر از همیشه با آقا راز و نیاز می کردم.
بعد زیارت، عبدالحسین بچه ها را یکی یکی برد دور ضریح و طوافشان داد، زینب را هم گرفت و برد. وقتی طوافش داد آوردش پیش من و گفت: «بریم؟»
گفتم: «بریم......»
توی ماشین جوری که فقط من بشنوم شروع کرد به حرف زدن
«من ان شاء الله فردا میرم ،منطقه دیگه معلوم نیست که برگردم.»
هر لحظه انگار غم و غصه ام بیشتر می شدگفت:« قدم زینب مبارک است ان شاءالله این دفعه دیگه شهید می
شم.»
کم مانده بود گریه ام بگیرد فهمید ناراحت شدم خندید،گفت:« شوخی کردم بابا،چرا ناراحت شدی؟ تو که می دونی بادمجون بم آفت نداره شهادت کجا، ما کجا؟....»
توی خانه بچه ها که خوابیدند آمد پیشم گفت:«امشب سفارش شما رو خدمت امام رضا (سلام الله علیهم) کردم. از آقا خواستم که گاهی لطف بفرمایند و به تون یک سری بزنن شما هم اگر یک وقت مشکلی چیزی داشتین فقط
ادامه دارد....
🟣خاک های نرم کوشک🟣
قبر بی سنگ
#قسمت_دویست_و_بیست
برین خدمت حضرت و از خودشون کمک بخواین سعی کنید که قدر این نعمت عظیم رو که نصیب شهر و کشور ما شده، بدونید هیچ وقت از زیارت غفلت نکنید که خودش یک ادبی هست و رعایت این طور آدابی واجب است.»
هیچ وقت از این حرف ها نمی زد بوی حقیقت را حس می کردم ولی
انگار یک ذره هم نمی خواستم قبول کنم.
بعد از نماز صبح آماده ی رفتن شد خواستم بچه ها را بیدار کنم نگذاشت. هر دفعه که می خواست برود، اگر صبح زود هم بود همه شان را بیدار می کرد و با همه خداحافظی می کرد. ولی این بار نمی دانم چرا نخواست بیدارشان کنم گفت: «این راهی که دارم میرم دیگه برگشت نداره!»
یکدفعه چشمم افتاد به حسن، خودش بیدار شده بود انگار همین حرف پدرش را شنید که یکدفعه زد زیر گریه، از گریه اش ما هم به گریه افتادیم؛؛ من و مادر.
همیشه وقت رفتنش اگر مادر ناراحت بود و یا من گریه می کردم می خندیدید و می گفت:«ای بابا، بادمجان بم
آفت نداره؛ از این گذشته سر
راه مسافر هم خوب نیست گریه کنید
ولی این بار مانع نشد.
می گفت:«حالا وقتشه گریه کنید!»
کم کم بچه ها همه از خواب بیدار شدند یکی یکی بوسیدشان و خداحافظی کرد باهاشان ، این سری از زیر قرآن هم
رد نشد.فقط بوسیدش و زیارتش کرد و رفت
آن روز که او رفت زینب بیست روزه می شد.
آخرین بارکه زنگ زد خانه همسایه، چند روزی مانده بود به عید؛ اسفند ماه هزارو سیصد شصت و سه بود.وقتی
پرسیدم: «کی می آی؟»
ادامه دارد....
#رمان_شهدایی
#زندگینامه_شهید_عبدالحسین_برونسی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌷🌷🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 شهيدی كه قرار بود از جبهه اخراج بشه...!
🎙روايت حاج حسين كاجی از شهيد ماشاللهی
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
#ارسالی_اعضا🌹
در حرم مطهر محمدبن موسی برادر امام رضا(ع) معروف به سبزقبا در دزفول
ب نیابت از تمای اعضای گروه و ان شاءالله برآورد شدن حاجات دعاگو بودم🌷✨
@motevasselin_be_shohada
♥️ کانال امام رضا(ع)♥️
https://eitaa.com/joinchat/3039756624C1b9c2a556f
👆👆👆👆👆👆
✅ عاشقان آقا امام رضا بزنید رو لینک
الهی به زودی زیارت بارگاه ملکوتی حضرت نصیب همه ما بشه🤲💐