♦️شهیدی که فقط کلاه نیم سوخته اش برگشت
❣ «شهید جاویدالاثر عبدالحسین نوروزی نژاد»
🌿🌸عبدالحسین در وصیت نامه اش می نویسد :« خانواده ی عزیزم! اگر در جبهه شهید شدم، جسم مرا بدون غسل و کفن و با همان لباس هایم به خاک بسپارید » و با بقیه ی رفقایش در «ستاد ذخیره سپاه» دزفول، راهی می شود برای عملیات بیت المقدس.
🌻🌿🕊
هوا گرم است و قبل از عملیات، تعدادی از بچه های ذخیره سپاه، می روند و کلاه های پارچه ای تهیه می کنند و مشخصاتشان را زیر لبه های کلاه می نویسند.
یکی شان با خنده می گوید :
«اگر طوری شهید شدیم که چیزی از بدنمان باقی نماند، از روی مشخصات زیر کلاه ، شناساییمان می کنند»
و بقیه هم می زنند زیر خنده!
🕊🌹🌙
مرحله دوم عملیات بیت المقدس است. نیروهای گردان بلال موفق شده اند با پشت سر گذاشتن دژ مرزی، وارد خاک عراق شوند؛
درگیری روی دژ مرزی عراق ادامه دارد؛ دشمن تلاش می کند با پاتک سنگین خود بچه ها را عقب براند.
تانک های تی ٧٢ عراق، از گوشه ی جاده، به دلیل عمل نکردن یگان مجاور، بچه ها را دور می زنند و به وسیله انواع سلاح ها و تیربارهای سنگین و گلوله های مستقیم تانک، نیروها را هدف قرار می دهند.
این وسط بچه ها سنگر و جان پناهی ندارند و آنقدر گلوله های تانک در گوشه و کنار شان منفجر می شود که منطقه از شدت دود و خاک و غبار تیره و تار می شود.
کار به جایی می رسد که دشمن برای هر نفر یک گلوله ی تانک شلیک می کند؛ بعضی از بچه ها به وسیله اصابت گلوله مستقیم تانک به شهادت می رسند و چیزی از پیکرشان یا باقی نمی ماند و یا باقی مانده ی پیکر قابل شناسایی نیست.
در آن شرایط بچه ها مجبور می شوند که یک خاکریز برگردند عقب.
غروب می شود، اما خبری از «عبدالحسین» نیست.
شب بچه ها دوباره برای بازپس گیری مواضع قبلی و شناسایی و انتقال پیکر شهدا می روند ، اما تنها نشانه ای که از عبدالحسین پیدا می شود، فقط یک کلاه نیم سوخته است.
کلاه می ماند پیش مصطفی، تا نشانه ای دیگر از پیکر عبدالحسین پیدا شود. اما نشان فقط بی نشانی است.
برای تسکین دل مادرِ عبدالحسین، هیچ نشانه ای پیدا نمی شود و مادر مجبور می شود، در مزار یادبود، یک دست از لباس های شاخ شمشاد هجده ساله اش را دفن کند، اما مصطفی قصه ی کلاه را رو نمی کند.
هر چه به دلش التماس می کند که تنها نشانه ی باقیمانده را بدهد دست مادرِ عبدالحسین و کنار لباس ها دفن کنند، دلش راضی نمی شود که نمی شود.
☘🥀💔
سی و دو سال این کلاه نیم سوخته، همدم مصطفی می شود و در دلتنگی های وانفسای روزگار سراغش می رود و بوی عبدالحسین را از آن استشمام می کند و تصویر چشم های زیبای عبدالحسین را در شعاع نورانیت این تکه پارچه ی سوخته تصور می کند و با او همکلام می شود و مدام به دلش وعده ی بازگشت استخوان و پلاک رفیق را می دهد ، اما پیکر « شهید عبدالحسین نوروزی نژاد» همچنان میل جاویدالاثر بودن دارد.
🌿🌹⚡
در ۱۸ اردیبهشت ۹۳ ، سی و دو سال بعد از شهادت عبدالحسین، مصطفی با دلش کنار می آید و با قراری که با برادر شهید نوروزی روی مزار عبدالحسین می گذارد، تنها یادگار باقیمانده ی رفیق شهیدش، یعنی همان کلاه نیم سوخته را به همراه یک نامه تحویل می دهد و با هم قرار می گذارند که مادرِ چشم انتظار، بویی از این ماجرا نبرد. شاید دلش طاقت دیدن این تنها یادگاری را نداشته باشد.
❤🌙☀️
فروردین ۹۶ در آستانه ی فرارسیدن سی و پنجمین سالگرد شهادت عبدالحسین، دیگر دل مادر طاقت از کف می دهد و همان چشم های زیبای عبدالحسین، آنقدر روبروی مادر جلوه می کنند ، که مادر بالاخره هروله کنان می رود تا عبدالحسینش را در آغوش بگیرد.💔
در همان خانه ای که روزی لباس های عبدالحسین را به امانت گذاشتند ، پیکر خسته ی مادر آرام می گیرد.
🥀چقدر زیباست دیدار مادر و پسر ، بعد از سی و پنج سال.😢😔
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
❤🌙🌺🥀❤🌙🌺
💥حکایت دلتنگی💥
[😔❤🕊]
قصه غریبی است دلتنگ چیزی باشی که ندیده باشی و مگر می شود کسی را و چیزی را ندیده باشی و دلتنگش باشی.
می شود. خوب هم می شود.
اگر تو هم از نسل من باشی، می شود. قسمت و تقدیر ما ندیده عاشق شدن بود.
آن قدر از شما برایمان گفتند ، که دل بستیم به شما. آنقدر عادت کردیم با سنگ و عکس و قاب حرف بزنیم که تمام سنگ های عالم و تمام عکس های دنیا زبانمان را بلدند.
آنقدر آموختیم با بغض فریاد بزنیم که تمام فریادها از بغض مان می ترسند.
امروز هم آمده ایم حرف بزنیم با شما و با تو عبدالحسین عزیز.
رفتن برای خودش حکایتی دارد و ماندن نیز داستانی برای خودش.
از من الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُواْ مَا عَاهَدُواْ اللَّهَ عَلَیْهِ ،آنکس که می رود مَّن قَضَى نَحْبَهُ می شود و تا ابد سرمست از عند ربهم یرزقون بودنش،
روزگار می گذراند و آنکس که می ماند، اسیر دست تقدیر می شود.
یا ایمانش را چون پاره ای از آتش در مشت می گیرد و درد می کشد و خم به ابرو نمی آورد و می شود َمِنْهُمْ مَّن یَنتَظِرُ و تا ابد وَمَا بَدَّلُواْ تَبْدِیلا و یا در رنگارنگ دنیای اطراف ، ایمان را به دانه های گندم می فروشد و یا پشیمان می شود از دیروزش و پشت پا می زند به روزگار عاشقی اش.
و تو عبدالحسین خوب می دانی در این بین آدم هایی هستند که نه رفته اند و نه جامانده اند از قافله شما.
و حالا تو آن چشم های زیبای آسمانی را که انعکاس قرص ماه را در خود دارند به تعجب باز می کنی و با همان لبخند شیرین خانه خراب کنت که تا عمق جان آدم نفوذ می کند، می پرسی مگر غیر از رفتن و جاماندن راه دیگری هم هست؟
و من در پاسخت می گویم: هست. راهی که زجر آورتر است از «جاماندن» و آن «نرسیدن» است.
درد نرسیدن از درد جاماندن سنگین تر است و تو دوباره می پرسی مگر نرسیدن با جاماندن تفاوت دارد؟
دارد. تفاوت دارد. به سه رنگ تابوتت قسم تفاوت دارد.
آخ ! یادم نبود برادر! نباید تو را به سه رنگ تابوتت قسم می دادم ، آخر تابوتی در کار نبوده و نیست.
تو را باید به آن کلاه نیمه سوخته قسم داد. آن کلاه نیم سوخته ای که حاج مصطفی بعد از ۳۲ سال بالاخره رازش را برملا کرد و آورد و داد به برادرت .
تنها چیزی که از تو در میدان نبرد مانده بود فقط همان کلاه متلاشی شده و نیم سوخته بود. آخر گلوله ی تانک وقتی به یک نوجوان ۱۸ ساله می خورد، مگر چه چیزی از او باقی می ماند؟
خیلی ها گمانشان همین بود که تنها احتمال غیب شدن تو در چند ثانیه، وسط آن آتش سنگین عملیات بیت المقدس، فقط می تواند گلوله ی مستقیم تانک باشد وآن کلاه نیمه سوخته هم سند معتبری بر این فرضیه بود.
عبدالحسین، از آن سیمای دلربا و آن چشم های خانه خراب کن و قد و قامت موزون و متوازنت، هیچ نمانده بود که مادر برای برگشتنش دل خوش باشد و همین بود که وقتی برای آزمایش دی ان اِ او را فراخواندند تا شاید نشانی از استخوان های سوخته ی تو بیابند، قبول نکرد و گفت:
پسرم را ول کنید هر کجا هست، باشد.
گیرم که برایم مشتی استخوان هم آوردید، مگر آن استخوان ها عبدالحسین می شوند برایم؟
این ها را می گفت اما تا آخرین لحظه هم دلش تلاطم تو را داشت، مادر است دیگر، کاریش نمی شود کرد.
منتظر بود تا آنگاه که پیکرش، جایگزین تو در آن مزار خالی شد.
بگذریم. حرف عوض شد.
داشتم به تو می گفتم که درد نرسیدن از درد جاماندن سخت تر است و عبدالحسین ، برادر ، ما گرفتارِ درد نرسیدنیم.
بگذار تفاوتش را شفاف تر بگویم.
فرض کن برادر، یکی با شما باشد و ببیندتان و حس تان کند و نتواند با شما بیاید به همان بهشت موعود پروردگار.
و یکی نه ببیند ، نه حس کند و فقط برایش بگویند که چه بود و چه شد.
مشتاق می شود که ببیند اما نه می تواند ببیند و نه حس کند.
فقط باید بشنود.
تمامی حواس پنجگانه اش را ، لامسه را ، بویایی را ، بینایی را ، همه و همه را در شنوایی ذخیره کند تاشاید چشاییش کمی شیرینی وصل را حس کند و بعد سعی کند تجسم کند که شما چه روزگاری داشتید و او چه روزگاری دارد.
و این همان حلوا حلوا کردنی است که دهانش را شیرین نمی کند.
و در این میان فقط ذائقه اش تلخ می شود. تلخی که فوق العاده تلخ تر از تلخی جاماندن است.
آی عبدالحسین
آی تویی که ما را از هر دم از آسمان مرور می کنی!
یقین دارم که امروز آمده ای. جایی همین حوالی بین مردم نشسته ای و مگر می شود نامتان باشد و خودتان نباشید،
تازه بین روضه ی ارباب. سر سوزنی شک ندارم به آمدنت برادر!
بین همین جمع عاشق اگر کسی هست که پرده از چشمش کنار رفته است بگوید که چه می بیند. من نمی بینم .
اما سربسته می گویم، دیدن همیشه چشم نمی خواهد که زینب حسینش را از بویش شناخت و خیلی ها حالا دارند وجود تو را از عطر حضورت حس می کنند.
✨ادامه👇
می دانم که هستی و فقط می خواهم فریاد بزنم.
فریاد نسل خودم را . نسلی که به شما نرسید. به باشما بودن ، به با شما زندگی کردن. به مهربانیان قسم ، دیگر داریم کم می آوریم. به فریادمان برسید.
یادم نرفته است حرف مش حمید صالح نژاد را که گفت :
« دعا کنید شهید شوم چونکه هر کس ماند باید سختی ها و مشقت های زیادی را تحمل کند تا خون شهدا و فداکاری هایشان ضایع نشود.»
بخداوندی خدا ما هم شما را از یاد نبرده ایم. اما ای کاش می گفتید هر کس به قافله نرسید چه کند.
شب ها دلتنگی هایش را با کدام آلبوم عکس بگوید. به کدام خاطره دلخوش باشد؟
کاش تکلیف ما را هم مشخص می کردید.
می دانیم که تکلیفمان رفتن راه شماست، اما خداییش مرهمی برای دلتنگی ما سراغ دارید؟
شما را به خدا دعایمان کنید که در این وانفسای فتنه های مکرر روزگار از مسیرشما و مسیر ولایت منحرف نشویم.
دعایمان کنید که اگر چه ما را راهی به سوی قافله ی حسینی ها نبود ، در رکاب مهدی روزگار عاقبت بخیری مان فرا برسد.
چاره ای درمانی راهی عبدالحسین!. بی تابیم. تو را به همان کلاه نیمه سوخته، اگر دستت به ارباب می رسد به او بگو ، اگر می شود دوباره هل من ناصر بگوید.
بگو در زمین عده ای هستند که (هل من ناصر) نشنیده اند اما دیوانه وار لبیک لبیک می گویند.💚
#همرزم_شهید💐
#شهید_عبدالحسین_نوروزی_نژاد🕊🌷
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌿🌹🌙🕊🌿🌹🌙
📚معرفی کتاب شهید عبدالحسین نوروزی نژاد:
✔ماه پاره
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴پیکر شهید عبدالحسین نوروزی نژاد همچنان میل جاویدالاثر بودن دارد
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام عبدالحسین نوروزی نژاد
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩قرائت زیارت عاشورا
🕯️به یاد شهید عبدالحسین نوروزی نژاد
💚همنوا با امام زمان(عج)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌻#یوزارسیف
💥 #قسمت19
چند هفته از بازگشایی مدارس میگذشت,من بعداز اون خیطی که روز,اول مهر کاشته بودم ,سعی میکردم اهسته برم واهسته بیام,طوری از جلو خانه حاج محمد رد میشدم که انگار میترسیدم تیر بخورم,بااینکه تمام حواسم پی اون طبقه بالا بود اما بعداز اون حادثه واقعا روم نمیشد با حاجی,سبحانی روبه رو بشم,سمیه روز,به روز با مرضیه گرمتر میگرفت وحیف که رشته ی ما تجربی بود واز مرضیه ادبیات ,اخه کم مانده بود خودش را به جای مربی فیزیک قالب کنه وهرروز,راهی خانه حاج محمد بشه,اما الان میدونستم که سمیه نه برای کسب اطلاعات راجب یوزارسیف طرح دوستی ریخته بلکه دل خودش توخونه حاج محمد گیر افتاده .
امشب سرشام بابا چیزی گفت که شاخکام تیز شد...
بابا درحالیکه لیوان اب را میریخت وجرعه جرعه مینوشید رو به مامان کرد وگفت:اقا سید که سرمیدان همین خیابان خرازی داشت که یادته چندهفته پیش به خاطر سیم کشی پوسیده برقای مغازه اش کل مغازه اتیش گرفت ورفت روهوا...
مامان لقمه غذاش را فرو داد وگفت:اره بیچاره چند تابچه ی,قدونیم قد هم داره معلوم چه جوری روزگارش رامیگذرونه...
بابا اهی کشید وگفت:اره والا اما دیروز باورت میشه همین حاجی سبحانی مسجد خودمون,درسته جوانه اما همتش به صدتا حاجی حاج اقاهای ریش سفید میارزه...باورت میشه لباس عمله جات را کرده بود تنش وکل مغازه را ازنوسفید کرده ویک تنه کل برق کشی مغازه را انجام داده...خداخیرش بده,امشب هم بعداز نماز یه گلریزان گرفت از همه ی محله پول جمع کرد تا یه سری وسیله بخرن برای تومغازه...
مامان که به قول بابا اشکش دم مشکش بود,درحالیکه اشک چشاش را پاک میکرد گفت:خدا ببخشه به زن وبچه اش چه جوانایی پیدا میشه هاا
بابا اهی کشید وگفت:کدوم زن وبچه؟؟بیچاره هنوز مجرده..نمیدونم مادر وباباوخانوادش کین,اما هرکی هستن ,صد رحمت به شیرپاک ونان طاهری که خورده,واقعا اقاست واقعا....
وقتی بابا از یوزارسیف تعریف میکرد ومامان به حال خانواده اش غبطه میخورد من غرق شادی وغرور میشدم حالا چرا؟! نمیدونم....
ولی خیلی نگذشت که علت,این حس را فهمیدم...
بعداز,شام سرشار از حسهای,خوب بودم وبا ارامش رفتم خوابیدم اما نمیدانستم این شاید اخرین شب ارامشم دراین خانه باشد...
#ادامه دارد...
📝نویسنده...ط,حسینی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌻#یوزارسیف
💥 #قسمت20
امشب شب تولد حضرت رسول ص است ومن همیشه توشادی اهل بیت ع شاد بودم وامشبی هم میخوام نه تنها خودم راشاد کنم بلکه مامان وبابا هم یه جورایی سرحال بیارم اما نمیدونستم با حرفی که بابا سرنهارخواهد زد ,اصلا...خودتون بشنوید..
باباسعید درحالیکه روی پلوش خورش قیمه میریخت وانگار میخواست یه حرفی بزنه اما نمیدونست چه جوری بزنه ,بالاخره بعداز کمی ازاین درواون درگفتن بحث راکشاند به دکان چند دهنه ی حاج محمد وگفت:خانم جان,حاج محمد همین همسایه سرکوچه مان که معرف حضورتان هست؟
مامان چنگال را داد طرف من وگفت:اره دیگه تواین محله کی هست حاجی را نشناسه..حالا چی شده مگه؟؟
بابا سعید زیر چشمی یه نگاه به من انداخت وگفت:هیچی امروز صبح اومده بود در طلا فروشی وبعداز کلی حرف گفت:اقای قربانی امشب که شب عیده ,میهمان نمیخواین؟
ومنم گفتم:میهمان حبیب خداست چرا که نه...
وحاج محمد گفت:البته برا امر خیره...
مامان با دهان باز گفت:خوب دیگه چی گفت؟
بابا:همین ,نه یک کلمه زیاد ونه یک کلمه کم...
غذا پرید توگلوم ,باسرفه از سر میز غذا پاشدم وگفتم:ممنون مامان ,من سیر شدم وبدو سمت اتاقم راه افتادم.
مامان که اوضاع را درک میکرد سری تکون داد ورو به بابا حرفش را ادامه داد:یعنی منظورش خواستگاری هست؟؟ یه پسر داره خوب...یعنی برا زری؟!!
من به اتاقم رسیدم اما در را باز گذاشتم تا باقی حرفاشون را بشنوم...از استرس بدنم گر گرفته بود وطوری دیده نشم پشت در کمین گرفتم وبه حرفاشون گوش میکردم...
بابا سعید که انگار از این پیشنهاد خیلی سر ذوق بود گفت:خوب اره دیگه,علیرضا,پسرش یه پارچه اقاسات همه چی تمامه...درسشم تمام کرده ومهندسیش هم گرفته...
بااین حرف بابا آه از نهادم درامد...اخ نه...نه...نه...
که مامان گفت:اخه یه ذره زود نیست؟
زری باید بره دانشگاه,دکتر بشه و..
بابا پرید توحرفش وگفت:خوب میره دانشگاه...توخونه شوهرش میره چه اشکال داره؟این روزا پسر خوب اونم مثل علیرضا نایابه...نایاب...
یه درد شدید توسرم پیچید...
نه امکان نداره....بابا با این حرفش رضایت خودش را علنی اعلام کرد...
خدایا نه....اخه من...من ....وای سمیه....
#ادامه دارد...
📝نویسنده: ط، حسینی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
Part08_حاج قاسم.mp3
9.39M
📚کتاب صوتی
#حاج_قاسم
🔰خاطرات خودنوشت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
#جان_فدا
قسمت8⃣
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
#کلامشهدا
🕊✨شهید حاج احمد کاظمی:
✅کاری کنید که وقتی کسی شما را ملاقات می کند احساس کند که یک شهید را ملاقات کرده است.
💥قدردان خون مطهر شهدا باشیم
اللهم عجل لولیک الفرج
اللهم احفظ قائدنا الامام الخامنه ای
برای ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و شادی ارواح طیبه شهدا و روح مطهر امام راحل ره و سلامتی مقام معظم رهبری صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
از هر چہ هست و نیست
گذشتم ولے هنوز
در مرز چشمهاے تو
گیرم فقط همین …
#شهید_حاج_احمد_کاظمی
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ
#وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
❂"مالڪیتآسمـٰانرا
بہنـامِڪسانینوشتـہاند
ڪہبہزمیـندلنبستـہاند"
#شهید_ابراهیم_هادی
#زن_عفت_افتخار
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣