🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
❣بسم رب الشهدا و الصدیقین❣
🔟دهمین چله ی کانال متوسلین به شهدا
💫 امروز " سه شنبه 26 اردیبهشت ماه"
📌روز " بیست و پنجم " چله صلوات و زیارت عاشورا《هدیه به چهارده معصوم(ع) و شهید امروز》
🌻شهید والامقام
" سید سجاد خلیلی "🌷🌷🌷
معرف: خانم ریاحی 🌺
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@motevasselin_be_shohada
شهید مدافع حرم سید سجاد خلیلی🌻
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
تاریخ ولادت: ۱۳۷۰/۹/۱۵
محل ولادت: روستای متکازین_ بهشهر
تاریخ شهادت: ۱۳۹۵/۱/۲۲
محل شهادت: خانطومان_سوریه
مزار: گلزار شهدای بهشت فاطمه بهشهر
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌷🌿🕊🥀🕊🌿🌷
🔰زندگینامه شهید سید سجاد خلیلی
💐شهید خلیلی متولد ۱۳۷۰/۹/۱۵ شهرستان شهید پرور بهشهر در استان مازندران است. ایشان در خانوادهای با ایمان و دوستدار اهل بیت علیه السلام متولد شد، مادرش سیده زهرا حسینی خلیلی و پدرش سیداحمد نام داشت.
سیدسجاد خلیلی در سایه محبت های پدر و مادر پاکدامن و مهربانش دوران کودکی را پشت سر گذاشت و بعد وارد مدرسه شد و به فراگیری تحصیل پرداخت، تحصیلات را در مقطع فوق دیپلم به پایان رساند شهید بزرگوار مجرد بود.
سیدسجاد خلیلی عضو رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود و در لشکر ۲۵ کربلا و در رسته پیاده به اسلام خدمت می کرد که در ۱۳۹۵/۱/۲۱ هجری شمسی در منطقه خان طومان سوریه شهد شیرین شهادت نوشید و در جوار رحمت الهی جای گرفت.
سيد سجاد در ۱ آبان ماه سال ۱۳۸۹ وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامى شد براى دومین بار به سوريه اعزام مى شود كه در حين عملياتى ويژه در منطقه ۱۲۰ ، در درگیری با داعش در جنوب سوریه در تاریخ ۲۲ فروردین ۱۳۹۵ مفقودالاثر مى شود.
🌷نحوه ی شهادت
همرزمانش از نحوه ى شهادت سيد سجاد اينگونه مى گويند كه دو نفر از همرزمان سيد سجاد زخمى شده بودند و سيد سجاد براى نجات آنها ميرود كه از ناحيه پهلو دچار جراحت شديد مى شود و به دست داعش هاى ملعون اسیر مى شود و مفقودالاثر مى شود.
در اعياد مبارك بزرگ قربان تا غدير در سال ۱۳۹۷ هديه الهى به مردم شريف مازندران اينگونه رقم خورد كه پيكر شهيد سيد سجاد خليلى به همراه پيكر سردار شهيد سید جلال حبیب الله پور پس از گذشت چند سال دورى و چشم انتظارى شناسايى شد و پس از طى مراحل مختلف آزمايشات متعدد ابدان مطهرشان ثبت و پس از انجام سير مراحل ادارى، به ميهن اسلامى انتقال داده شد.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🔹فرازی از وصیتنامه شهید مدافع حرم سید سجاد خلیلی🔹
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷سپاس خداوند کریم را که با وجود گناهان بسیار دوباره این عمر رو سیاه را براى دفاع از حرم همه خانم زینب سلام الله علیها انتخاب نمود و خداوند بارى تعالى را بابت این سعادت شاکرم.
🌷پدر و مادر گرامى از شما حلالیت مى طلبیدم پس ببخشیدم. امیدوارم که اگر سعادت شهادت نصیب من شد بر این امر الهى صبر کنید همچون حضرت ام البنین سلام الله علیها و بدانید محتاج دعاى خیرتان هستم.
🌷برادران عزیزم؛ ان شاءالله در خط ولایت بمانید و راه نا تمام مرا ادامه دهید. ان شاءالله شما هم زندگى دنیوى و اخروى با سعادت داشته باشید.
🌷دوستان گرامى؛ بدانید روزگار، خود را آرایش به زیورهاى دنیوى مى کند و شما سعى کنید که فریب این زیورهاى دنیوى را نخورید.
مردان را دعوت به حیا و بانوان را دعوت به رعایت حجاب مى کنم که جامعه سعادتمند شود.
💚«ما را بنویسید فداى سر زینب سلام الله علیها»
روى سنگ قبرم فقط جمله بالا را بنویسید
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مستند بهار خزان/شهید مدافع حرم سید سجاد خلیلی
نثار روح پاکش صلوات🕊💐
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام سید سجاد خلیلی
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩قرائت زیارت عاشورا
🕯️به یاد شهید سید سجاد خلیلی
💚همنوا با امام زمان(عج)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
<<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>>
🇮🇷 #مزد_خون 🇮🇷
#بر_اساس_واقعیت
📖 قسمت سوم
سری تکون داد و گفت:
"بریم، ولی به نظر من با توجه به روحیات تو، شما دانشجویِ آدم، هم باشی موثری آقا مرتضی!
گفتم:
"ای باباااا شیخ مهدی بی خیال نمیشیاا!!! اینقدر مانع حوزه رفتن من میشی، اون دنیا یقهات رو میگيرنداااا که آقا شما برای وصل کردن آمدید نه برای فسخ کردن!
حالا هی بفرمایید بهتر است چنین شود چنان شود! والله ازتون می پرسن چرا در بهشت رو به روی مردم میبندین!!!
با دست زد روی فرمون ماشین و گفت:
"تکرار مکررات! ولی مجددا میگم برادرم جمع نبند! این یک! دوما هر کسی رفته حوزه بهشتی نشدهها!!
بعضیها هم بودن پاشون رو گذاشتن توی حوزه با کارهاشون درهای جهنم رو به روی خودشون باز کردن! باید بدونی اخوی! در بهشت اونجایی که کار بهت محول شده رو درست انجام بدی؛ چه بنا باشی! چه آشپز! چه سرباز باشی! چه دکتر، مهندس، معلم یا وزیر! دانشجو یا طلبه!
مهم اینه کارت رو درست انجام بدی!
سوما خیلی جالبه یه عده به ما میگن ما رو نمیخواد به زور ببرید بهشت چکار ما دارید! یه عده هم مثل شما میگن چرا در رو بستید ما میخوایم بریم تو بهشت!
بابا به پیر! به پیغمبر! ما دربان بهشت نیستیم!
راه باز و مسیر مشخص! هر کسی بر اساس انتخاب خودش حرکت میکنه!
ما هم فقط راهنمایی کننده و کمک کنندهایم والسلام...."
با جدیت گفتم:
"حاج آقا منم همین رو میخوام قربون شکلت والسلام...."
لبخندی زد و متفکرانه گفت: ولی...
و بعد ساکت شد...
گفتم: ولی چی؟!
گفت: ولیاش بماند فعلا اما را بچسب!
نفس عمیقی با حرص کشیدم و گفتم: اما چی؟!
آروم گفت:
"اما اگه پدر و مادرت راضی نباشن بدون آخرش خوب نمیشه!
چه اینجا چه هر جای دیگه! از ما گفتن...."
بعد هم ساکت شد و مسیر فرمون ماشین رو به سمت خونمون چرخوند...
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید...
میدونستم بابام هر چقدر هم مخالف باشه احترام شیخ مهدی رو نگه میداره و مطمئنا روی حرفش حرف نمیزنه. البته امیدوار بودم چنین اتفاقی بیفته!
رسیدیم خونه...
مهدی در ماشین رو باز کرد و خیلی صبورانه عمامه و عباش رو در آورد و مرتب گذاشت توی ماشین و اومد راه بیفته!!!
گفتم: عه عه! چرا اینا رو در آوردین؟!
یه نگاه خاص بهم کرد و گفت: قرار شد من برم صحبت کنم که دارم میرم!
چکار به این لباس ها داری؟!
عصبی گفتم: خدا پدرت رو بیامرزه! اینا اعتبار داره! خوب واضحه با این لباس بری احتمال اینکه راضی بشه بیشتره...!
دستش رو گذاشت روی پیشونیش و به در تکیه داد و خیره به رو به روش دو دقیقهای رفت توی فکر...
بعد جدی نگاهم کرد و گفت:
"مرتضی جان دقیقا به خاطر همین اعتبارش نباید هر جایی ازش استفاده کرد!"
گفتم:
"حاج آقا! بیانصافی نکن! این کار که خوب و خیره!"
و چون خیلی باهاش راحت بودم ادامه دادم:
"آدم فروشی نکن بپوش دیگه حاجی!"
بعد هم به حالت خواهش دستم رو گذاشتم روی محاسنم که هنوز یکی در میون بود و اعتباری محسوب نمیشد و ادامه دادم:"جان من!"
بدون توجه به درخواستم در رو بست و گفت:
"انشاالله که خیره..."
راه افتاد به سمت خونمون...
کمی ماشین رو با فاصله پارک کرده بود و تا رسیدن به در خونه چند قدمی راه بود ...
تا در خونه که رفت کلی توی دلم غر زدم که چقدر منت میذاره!
حالا مگه چی میشد این یه تکه پارچه رو میپوشید! آدم باید کار ملت رو راه بندازه! بذار خودم پام به حوزه برسه...
در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که دستش به سمت آیفون رفت...
قلبم داشت از جا کنده میشد که خدا کنه صحبتهاش اثری داشته باشه!
خیلی طول نکشید که بابام در را باز کرد و اومد دم در...
مطمئنن از دیدن مهدی که میدونست امام جماعت مسجد محلمونه کمی جا خورده!!!
من ترجیح دادم بمونم توی ماشین تا شاید شیخ مهدی اینجوری راحتتر بتونه بابام رو راضی کنه!
هزارتا فکر و خیال توی ذهنم میومد که بابام اگه قبول کنه چکار کنم، اگه قبول نکنه چکار کنم...
هر جوری بود باید می رفتم حوزه...
این فقط یه تصمیم نبود...!
🔸ادامه دارد ....
<<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>>
🇮🇷 #مزد_خون 🇮🇷
#بر_اساس_واقعیت
📖 قسمت چهارم
صحبت کردنشون نیم ساعتی طول کشید...
هر از گاهی مهدی دستی به محاسنش میکشید و انگار از حرفهایی که بابام میزد به فکر فرو می رفت!
با دیدن این حالتها به خودم گفتم نکنه به جای اینکه مهدی بابام رو راضی کنه بر عکس بشه و بابام مخ شیخ مهدی رو بزنه و ازش بخواد با من صحبت کنه تا من منصرف بشم!
هر چند که اگر این اتفاق هم بیفته تاثیری نداره چون من مصمم تر از این حرفها بودم!
بعد از نیم ساعت خیلی گرم از هم خداحافظی کردن و مهدی راه افتاد سمت ماشین...
من که با خودم اتمام حجت کرده بودم که تحت هر شرایطی این مسیر رو تا تهش برم حالا اگه خانوادم راضی میشدن چه بهتر!
اگر راضی نمیشدن هم فکر میکردم مطمئنن بعد از رفتنم با اتفاقات خوبی که برام میافتاد حتما راضی میشدن!
وسط همین حرف زدن با خودم بودم که مهدی در ماشین رو باز کرد و نشست روی صندلی و بدون اینکه چیزی بگه نفس عمیقی کشید و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد....
منم منتظر شنیدن حرفهایی که دیگه با رفتارش میشد فهمید از چه مدلی هستن موندم و چیزی نگفتم...
تیک عصبی گرفته بودم و با دندونهام لبم رو میجویدم و حرص میخوردم ...
رسیدیم به یه رستوران شیک، مهدی ماشین رو خاموش کرد با آرامش و خونسردی عمامهاش رو گذاشت روی سرش و عباش رو خیلی شیک پوشید و بعد گفت: به جای حرص خوردن، پیاده شو بریم یه غذایی بخوریم!
متحیر و متعجب از پوشیدن عبا و عمامه اش اون هم توی چنین مکانی مونده بودم!
و چون فکر میکردم بابام مخش رو زده و بهش گفته من رو بی خیال کنه! عصبی گفتم:
حاج آقا این لباس رو جلوی بابای من بپوشی خوب نیست! بعد اینجا میپوشی!؟
والا شما ها دیگه چه جور بشری هستید!؟
بعد هم، شیخ مهدی!!! اگه فکر کردی با یه رستوران اومدن میتونی من رو منصرف کنی باید بگم سخت در اشتباهی چون من تصمیمم رو گرفتهام!
لبخندی زد و گفت: آقا مرتضی خوب نیست یه طلبه زود دیگران رو قضاوت کنه! این رو قبل از اومدن حوزه ی علمیه با خودت حسابی تمرین کن!
این یک!
دوما من خوب میدونم کجا چه جوری بپوشم و بدون هدف کاری انجام نمیدم!
سوما شما به جای گیر دادن به پوشش من، فکر جیبت باش که قراره الان شیرینی رضایت گرفتن از بابات رو پای صندوق یه جا حساب کنی!
چشمهام داشت از حدقه میزد بیرون!!!
مثل آدمهایی که گنگ مادر زادی به دنیا اومدن از ذوق گفتم:
چچچچچچچی!
جون من !
جون من!حاجی راست میگی!
بابام راضی شد!!!!
بعد هم بدون توجه به محیط اطرافم پریدم توی بغلش و اینقدر بوسش کردم که وقتی ازش جدا شدم تازه فهمیدم چه سوتیی دادهام!!!!!
حالم دست خودم نبود و با شوق و ذوق محکم زدم به شونهاش و گفتم:
بریم شیخنا که امشب شب مهتاب است....
کمی عمامه اش رو جابه جا کرد و با لبخند وارد سالن شیک رستوران شدیم...
هنوز دو قدم نرفته بودیم که یه نفر از اون طرف میز بلند گفت: این جماعت خون مردم رو میکنن تو شیشه بعد خودشون با عبا و قبا تشریف میارن رستوران!!!!
من که تازه متوجه لباس مهدی شدم و منظور اون آقا و خانم رو که نوع پوشش خاصی هم داشتند خوب فهمیدم؛ چهرهام برافروخته شد و اومدم یه چیزی بگم که....
🔸ادامه دارد ...
Part10_سلام برابراهیم ج1.mp3
11.62M
📚کتاب صوتی
#سلام_بر_ابراهیم1
🕊زندگینامه و خاطرات پهلوان شهید بی مزار ابراهیم هادی
قسمت 🔟
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- نماهنگ "غریب امام صادق (ع) "
هرچی دارم از کَرَم صادق آل حیدرِ
#امام_صادق
#شهادت_امام_صادق
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
💚
یک شب توفیق نصیب شد در جوار حاجقاسم از سمت روستای قنات ملک به کرمان میآمدیم، راننده بودم و حاجی جلو نشسته بود، سردار تلفنی در مورد عملیاتی در حلب صحبت میکردند و دستور میدادند، در حین صحبت کردن با تلفن گاهی با جدیت؛ حدت و شدت صحبت میفرمود تا اینکه تلفنشان تمام شد، چون جاده یک بانده بود و مرتب ماشین از روبرو میآمد، امکان سبقت گرفتن وجود نداشت برای همین پشت سر یک ماشین قرار گرفته بودم.
سردار بعد از تمام شدن تلفن رو کرد به من و فرمود: راستی راننده ماشین جلویی را میشناسی؟ گفتم: نه حاجی، چطور مگه؟ فرمود: ماشینت سو «نور» بالا بود و چشم راننده جلویی را اذیت کردی، دینی بر گردن تو افتاد، فردا باید بروی او را پیدا کنی و از او حلالیت بگیری؛ حالا این حق الناس را چطور میخواهی جبران کنی؟
یکهای خوردم؛ از این بیتوجهی خودم به حقالناس و دقت سردار به جزییات حقوق مردم تعجب کردم، آن هم درست زمانی که در مورد مسئله مهمی چون آزادی حلب در سوریه صحبت میکرد حواسش به تضییع نشدن حق راننده خودرو جلویی هم بود.
شهید حاجقاسم سلیمانی🌷
#یادش_با_صلوات
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
💥 لیستی از برخی کتاب های مربوط به شهدای مدافعحرم🌱🕊
🌷نام کتاب:حاج قاسم سلام
نویسنده:مجید سان کهن
موضوع:والفجر ۸ به روایت حمیدرضا فراهانی
🌱نام کتاب:دلم پرواز میخواهد
نویسنده:پریسا محسنپور
موضوع:زندگانی شهید مدافع حرم محمدحسن قاسمی
🌷کتاب:تو جای همه آرزوهایم
نویسنده:سمیه گنجی
موضوع:زندگانی شهید لشکر فاطمیون نعمتالله نجفی
🌱کتاب:هیچ چیز مثل همیشه نیست
نویسنده:الهه آخرتی
موضوع:زندگانی شهید مدافع حرم امیر سیاوشی
🌷کتاب:جای من اینجاست
نویسنده:فریبا انیسی
موضوع:زندگانی شهید سیدحمید تقوی
🌱کتاب:پانصد صندلی خالی
نویسنده:لیلی علامالدین
موضوع:یادداشتهای زن سوری در سالهای محاصره الفوعه
🌷کتاب:کتیبه ژنرال قصرالدشت
نویسنده:اکبر صحرایی
موضوع:کودکی تا شهادت شهید عبدالله اسکندری
🌱کتاب:شرط عاشقی
نویسنده:رضیه غبیشی
موضوع:زندگی شهید مدافع حرم سعید سیاح طاهری
🌷کتاب:یک روز بعد از حیرانی
نویسنده:فاطمه سلیمانی
موضوع:شهید مدافع حرم دهه هفتادی محمدرضا دهقانامیری
🌱کتاب:ذوالفقار
نویسنده:علیاکبر مزدآبادی
موضوع:برشهایی از خاطرات شفاهی حاج قاسم سلیمانی
🌷کتاب:حاج قاسم
نویسنده:علیاکبر مزدآبادی
موضوع:جستاری در خاطرات حاج قاسم سلیمانی
#مدافعان_حرم
#نمایشگاه_کتاب
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
یک سالی بود در خانه ما بیشتر صحبت از شهادت بود🕊
یک روزی گفت:
«خانم اگر من شهید شوم چه میکنی؟» گفتم:« خدا را شکر میکنم.»☺️
گفت:«اگر جنازه من را بیاورند دست روی صورت من میکشی😢؟» گفتم: «آقا شاید تو سر نداشته باشی.»
گفت: «خدا را شکر پیش امام حسین شرمنده نمیشوم.»🌹 گفت: «دستم چه؟» گفتم: «شاید دست هم نداشته باشی.»
گفت: «آن زمان هم خدا را شکر میکنم که شرمنده حضرت ابوالفضل نیستم.»🌹
بعد گفتم: «شاید تانک از روی شما رد شود و چیزی از تو باقی نماند.» گفت:« آن وقت پیش #علیاکبر شرمنده نیستم.»💔
بعد گفت: «اگر جنازهام برنگردد پیش خانم فاطمه الزهرا هستم
و به عروسم که از سادات است❤️ گفت: «شما از خانم فاطمه زهرا بخواهید اگر شهید شدم جنازهام برنگردد...
شهید مدافع حرم
#رحیم_کابلی
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
«این صحنه همیشه محل آزمایش است
چهار صباحی زنده ایم
آخر هم از دنیا می رویم
در این چهار صباحی که زنده ایم
مرتب به وسیله خدا آزمایش می شویم
و هر لحظه و ثانیه عمر ما آزمایش است
شکست هست، پیروزی هست
سختی هست، راحتی هست
همه چیز هست
ولی آن چه بیش از همه مطرح است
آزمایش خداست»
شهید محمّدابراهیم همت🕊
#شهــیدانه🌹
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣