410475_465.mp3
1.82M
💚دعای عهد
🔸️با نوای استاد فرهمند
من دعای عهد میخوانم بیا
بر سر این عهد میمانم بیا
🌤🌿🌻
اللهم عجل لولیک الفرج🤲
╼═══•❅✿•❁•✿❅•═══╾
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
💚سلام به چهارده معصوم(ع):💚
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اميرالمُومنِينَ
🌷⃟ *صَلی اَللّهُ عَلَیکِ یا فاطِمهُ الزَّهرَاءُُ
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِی
🌷⃟ *صلي اَللَّهِ عَلَيْكَ يا اباعبداللَّه
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
🌷⃟ *صلي الله عَلَيْكَ يَا عَلِيَّ بْنَ اَلْحُسَيْنِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ
🌷⃟ *صَلي اَللَّهِ عَلَيْكَ ياجعفربنَ مُحَمَّدٍ
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياموسيُّ بْنُ جَعْفَرٍ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياعلي بن موسي
🌷⃟ *صَلِي اَللَّهِ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ اَلْجَوَاد
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْك ياعلي بْنَ مُحَمَّدٍ
🌷⃟ *صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍ العسکري
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياحجه بْنَ اَلْحَسَنِ. اَلْمَهْدِيُّ عَجَّلَ اَللَّهُ تعالی فَرَجَهُ الشريف
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
❣بسم رب الشهدا و الصدیقین❣
🔟دهمین چله ی کانال متوسلین به شهدا
💫 امروز " سه شنبه 2 خرداد ماه"
📌روز " سی و دوم " چله صلوات و زیارت عاشورا《هدیه به چهارده معصوم(ع) و شهید امروز》
🌻شهید والامقام
" غلامرضا رعیت یزدلی"🌷🌷🌷
معرف: خانم طاهره نوری یزدلی 🌺
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@motevasselin_be_shohada
پاسدار شهید غلامرضا رعیت یزدلی🌻
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
تاریخ ولادت: ۱۳۳۶/۱۱/۱
محل ولادت: کاشان
تاریخ شهادت: ۱۳۶۱/۱/۲
محل شهادت: جاده دزفول، شوش
مزار: گلزار شهدای یزدل
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌷🌿🕊🥀🕊🌿🌷
🔰مختصری از زندگینامه شهید رعیت یزدلی
💐🌿شهید غلامرضا رعیت یزدلی، يكم بهمن 1336 در شهرستان کاشان چشم به جهان گشود.
پدرش نوروز، کشاورز بود و مادرش عذرا نام داشت.
تا پایان دوره کارشناسی ارشد در رشته علوم پزشکی درس خواند. پزشک بود.
به عنوان پاسدار در جبهه حضور يافت.
دوم فروردين 1361، در جاده دزفول - شوش بر اثر اصابت گلوله شهيد شد.
🥀🕊مزار او در گلزار شهدای یزدل واقع است.
روحش شاد و یادش گرامی💐
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌷🍃✨🌷🍃✨🌷🍃
🔹خاطرات سيدمرتضی موسوی، همرزم سردار شهید غلامرضا رعیت یزدلی
🌹 در سالهای اوليه تأسيس سپاه كه بنده مسئول عقيدتی سپاه وليعصر(عج) بودم، تعدادی از دانشجوها درس را رها كردند و وارد سپاه و جنگ شدند. آقايان سعادت ، ميرزايی و غلامرضا رعيت از جمله اين نيروها بودند.
اين بچهها در دانشگاه تهران درس می خواندند كه آينده تحصيلی را رها كردند و دل به كوران جنگ سپردند. آن زمان شهيد رعيت تنها كسی نبود كه درس و دانشگاه را رها می كرد و به جبهه می رفت . هفت ، هشت نفر بودند كه همه درس را رها كردند و عازم جبهه شدند. همه همديگر را میشناختند. شرايط فكری، روحی و شور و هيجان آن زمان و اشتياق جوانان به امام خمینی و سخن ايشان سبب شده بود كه رزمندهها همه چيز را كنار بگذارند و به جبهه بروند. همه گوش به فرمان امام بوديم . حضرت امام اصرار داشتند كه از اوجب واجبات حفظ نظام و مملكت است و به همين دليل خيلیها درس را رها كردند و عازم جبهه شدند.
من چند بار به شهيد رعيت اصرار كردم كه درست را ادامه بده ولی اصرار داشت تا تكليف تمام نشده نميتوان درس خواند. عقيده داشت درس را برای پيشرفت و حفاظت از كشور میخوانيم و خيلي مصر بود به تكليفش عمل كند.
نزديك سه سال در پادگان وليعصر با شهيد رعيت مأنوس بودم و زندگي میكردم . كلاسهای عقيدتی ما را اداره میكرد. آن زمان واحد نظامی از عقيدتی تفكيك نشده بود و همه تحت نظر يك واحد بودند كه مسئولش من بودم. نيروها قبل از اينكه مربی عقيدتی و نظامي شوند آموزشهای لازم را ديده بودند و گاهی هم آموزشهای تكميلي در پادگان وليعصر گذاشته میشد و دوستان شركت میكردند.
شهيد رعيت به دليل گذراندن اين دورهها و تجربيات خوبی كه داشت از واحد عقيدتی به عنوان نيروی رزمی به جبهه میرفت. غلامرضا در بين ساير دانشجوها ويژگیهای خاصي داشت. از لحاظ تدين و تقيد به احكام به قدری مقيد بود كه در بعضی احكام شخصی دچار وسواس میشد.
مثلاً وضو گرفتنش طول میكشيد و هنگام نماز خواندن برای اينكه مخارج و تجويد را خوب ادا كند بعضی جملات را چندين بار تكرار می كرد. شخصيت دينی و اعتقادی شهيد رعيت از قبل شكل گرفته بود و با مبانی اعتقادی و دينی بيگانه نبود.
خميرمايهاش را داشت و در زمانهاش يك نيروی متعهد بود. دفتری كه من به همراه شهيد در آن كار ميكرديم كنار مسجد پادگان بود. به شكلی كه در يك بلوك بود و در جداگانه نداشت. اتاق انتهايی كه پنجره نداشت خوابگاه بود و چند تخت دو طبقه داشت. شهيد غالباً شبها نماز شبش را در مسجد می خواند و برای خواب به اتاق برنمی گشت. هنگامی كه نمازش را می خواند، نيايشهايش آنقدر طولانی میشد كه نزديكیهای صبح از مسجد برمیگشت. صبح شده بود و نيروها به او صبح بخير می گفتند.
در زمينه مسائل اخلاقی و رفتاری متمايز از ديگران بود. آن زمان اين جوانان حداكثر 23 سال داشتند. و اين شرايط سنی اقتضائات خودش را دارد. نيروها بيشتر آماده باش بودند و كسي خانه نمی رفت. گاهی يك ماه كامل از پادگان خارج نمی شديم . بچهها شبها در پادگان می نشستند و بگو بخند می كردند و اگر گاهی حرف بی ربطی زده می شد شهيد رعيت به شدت واكنش نشان می داد . نيروها به اتفاق ، همه ايشان را قبول داشتند و احساس می كردند بدون شهيد رعيت كميت فكری و اعتقادی شان لنگ است.
اگر چند روز در پادگان نبود بچهها به شدت دلتنگش می شدند. به لحاظ اخلاقی و روحی و روانی مقبوليت زيادی در بين بچهها داشت و نيروها با قداست به ايشان نگاه می كردند . فكر می كنم يك بار به جبهه رفت و برگشت و برای بار دوم به شهادت رسيد. همچنين بايد اين نكته را بگويم خانواده شهيد غلامرضا رعيت ، تمامی حقوق دريافتی از بنياد شهيد را پس انداز كردند، با توجه به اينكه خود اين خانواده شهيد از لحاظ مالی در بين خانوادههای متوسط به پايين جامعه قرار دارند.
اين پدر و مادر شهيد تصميم به ساخت مدرسه در روستای خود میگيرند، اما ميزان پول پسانداز شده كفاف ساخت فضای آموزشی با امكانات لازم را نمی دهد. در نهايت اين مدرسه با مشاركت خيرين مدرسه ساز دو سال پيش ساخته شد و به بهره برداری رسيد.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌹🍃✨🌹🍃✨🌹🍃
♦️خاطرات محسن زينلي، همرزم شهيد غلامرضا رعیت یزدلی
🌿🌷من اواخر سال 59 يا اوايل سال 60 در محل كارم با شهيد رعيت آشنا شدم. ايشان آن زمان دانشجوی رشته پزشكي بود و فيزيوتراپی ميخواند كه درسش را رها كرد و عضو سپاه شد . آن زمان از خود گذشتگی و عشق به انقلاب در بين جوانان موج می زد و باعث می شد درسش را رها كند و به جبهه برود.
ميگفت الان وظيفه من درس خواندن نيست و بايد به انقلاب و نظام كمك كنم . اين اتفاق برای زمانی بود كه امام فرمود حصر آبادان بايد شكسته شود . غلامرضا هم شب به خانه رفته بود و به پدر و مادرش گفته بود ما 400 دانشجو هستيم كه می خواهيم بعد از نماز جمعه تهران به جبهه اعزام شويم. مدتی در واحد عقيدتی سياسی پادگان وليعصر خدمت می كرد .
يك روز با موتور در خيابان طالقانی تصادف خيلی شديدی كرد ولی آسيب زيادی نديد. بعد از تصادف به من می گفت بايد در آن حادثه می مردم و نمی دانم خدا مرا به چه علتی نگه داشت . عمرش به دنيا بود تا بعدها در جبهه حاضر شود و دينش را ادا كند.
با حاج احمد متوسليان رفيق بود و حاج احمد خيلی غلامرضا را قبول داشت. خيلی آدم آرام، وزين و متينی بود. حاج احمد ايشان را خوب می شناخت. با توجه به رشته تحصيلی شهيد ، حاج احمد در عمليات فتحالمبين از او دعوت كرد به واحد ستادی اش برود و كارهای پشتيبانی و درمان و امداد انجام دهد .
اما شهيد رعيت قبول نكرد و می گفت بايد به عمليات بروم و در منطقه حضور داشته باشم. در فتحالمبين به عنوان نيروی عملياتی وارد منطقه شد. دكتر كاظمی آشتيانی و محسن رضايی و سردار باقرزاده از همرزمان شهيد بودند. در گردانهای عملياتی كه حضور داشتيم شهيد رعيت می گفت دوست دارم در منطقه زخمی شوم تا ثواب جانبازی را ببرم ، دوست دارم اسير شوم و اجر اسارت را هم ببرم و هم دوست دارم شهيد شوم و ثواب شهادت را مال خود كنم .
انتظار خيلی ايدهآلی داشت. ما ميگفتيم چيزی كه تو ميخواهی اصلاً امكانپذير نيست . زمانی كه در شب اول عمليات فتحالمبين رزمندگان به خط زدند بيش از انتظار جلو رفتند و دستور آمد كه عقب نشينی كنند چون خط نامتوازن شده بود . هنگام عقبنشينی شهيد رعيت تير می خورد.
نيروها نمی توانند او را به عقب بياورند و عراقیها مجدد آن قسمت را تصرف می كنند. ايشان با همان مجروحيت ، اسير می شود . هم ثواب مجروحيت را برد، هم ثواب اسارت را. دوباره فردا شب نيروها به خط زدند و عراقيها را از آن منطقه بيرون كردند و خاكريزها را گرفتند. در همين حين پيكر شهيد رعيت را در حالیکه دستش از پشت بسته بود ، پيدا كردند. به دليل جانبازی عراقی ها نتوانسته بودند ايشان را به عقب ببرند و تير خلاصی زده بودند . شهيد رعيت در مقطع كوتاهی به آرزوی بزرگش كه جانبازی ، اسارت و شهادت بود، رسيد.
انسان خودساخته و كمحرفی بود . لهجه شيرين كاشانی هم داشت كه از شنيدن حرفهايش لذت می برديم. بسيار انسان مقيدی بود. با وجود دانشجو بودنش تمام امكانات را رها كرده و به سپاه آمده بود.
خودش را از تمام امكانات مادی رها كرده و به يك وارستگی روحی و اخلاقی رسيده بود كه از خداوند جراحت، اسارت و شهادت را طلب می كند.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌿🌷🕊🌿🌷🕊🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سبک زندگی شهدا
بیانات مقام معظم رهبری حفظه الله
یاد شهدا با صلوات🕊🌹
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام غلامرضا رعیت یزدلی
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩قرائت زیارت عاشورا
🕯️به یاد شهید غلامرضا رعیت یزدلی
💚همنوا با امام زمان(عج)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
<<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>>
🇮🇷 #مزد_خون 🇮🇷
#بر_اساس_واقعیت
📖 قسمت هفدهم
مستاصل شده بودم...
واقعا نمیدونستم باید چکار کنم و به کی رو بزنم؟!
چه طوری پول و هزینه های سلامتی فاطمه و بچمون رو باید جور میکردم؟!
خدا برای هیچ مردی این حال و روز نیاره....
چقدر آقامون امام علی( ع) درست گفتن: انسان فقیر توی شهر خودشم غریبه، حالا چه برسه به من بیچاره که تازه به یه شهر غریبم هجرت کرده بودم!
به خودم میگفتم: آخه نمی فهمم امثال ما طلبهها (به قول شیخ مهدی بعضیهامون) چطور این حدیثها رو میخونیم بعد هیچ کاریم نمیکنیم!
بعد خودم به خودم جواب دادم خوب اصلا من بخاطر جواب به همین سوالها اومدم قم دیگه! ولی الان وقت کلکل حدیثی با خودم نبود...
باید هر جور بود هزینههای دکتر فاطمه رو جور میکردم!
اولین گزینه بابام بود، که اصلا فکر کردن به این موضوع اینقدر سخت بود، چه برسه گفتن بهشون!
با اینکه میدونستم دریغ نمیکنه ولی نه! نمیشد!
با اون دلخوریهای پیش اومده و اون همه اصرار که صبر کنید بچهتون به دنیا بیاد بعد جابهجا بشید، داشتن چنین درخواستی عین پررویی تمام بود!!!
خدایا... خدایا... چکار باید میکردم!!!
سید هادی گزینهی خوبی بود...
ولی نه، به سید هم نمیشد گفت!
اگه بگم با خودش نمیگه دختر بهش معرفی کردم رفته. زن گرفته، حالا تو خرج یه دوا و درمونش مونده! عجب اشتباهی کردم!!!
و طبق معمول گزینهی همیشگی و آخرین امیدم شیخ مهدی بود...
با اینکه خیلی خجالت میکشیدم و همیشه بخاطر من توی دردسر میافته ولی چارهای نبود.
مهدی تنها کسی بود میتونست کمکم کنه.
فقط نمیدونستم میتونه این همه پول رو برام جور کنه یا نه!!!
با دست لرزون شمارهش رو گرفتم و توی دلم خدا خدا میکردم بتونه کاری کنه...
گوشی رو که برداشت بعد از احوال پرسی گفت:
چه خبر مرتضی؟ قابل میدونستی برای اسبابکشی میاومدیم دستی میرسوندیم. اخوی!
با صمیمیتی که داشت به شوخی گفتم:
حاجی قابلیت شما بیش از این حرفهاست، همینجوری سوختتون نمیکنیم!!!
گفت: اخوی تو جون بخواه کیه که بده شیخ!
بعد هم بلند زد زیر خنده...
منم خندم گرفت و گفتم:
مهدی جونت مال خودت، گیر کردم شرمندت پول میخوام...
به شوخی ادامه داد و گفت:
نه دیگه نشد! درخواست شرعی و معقول مطرح کن مرتضی ...
لحنم جدی شد و گفتم: مهدی جدی میگم! شدیدا نیاز دارم ...
میدونم همیشه مزاحمت میشم. ببخشید بخدا، هر وقت مشکل دارم میام پیشت حلال کن اخوی حلال کن...
بعد با همون حال خرابم ادامه دادم: مهدی انگار همهی درها به روم بسته شده و وسط مشکلات گیر افتادم...
لبخندش رو که از پشت گوشی ندیدم، ولی میشد تصورش کرد؛ با تن آروم صداش که گفت:
خوب اخوی یوسف وار به سمت در بسته برو...
کافیه تو ازش بخوای و بهش یقین داشته باشی، غیر از اینه که خدا میتونه در بسته رو باز کنه... یادت رفته خدامون خدای ناممکنهاست
بعد تو برای ممکنها داری غصه میخوری!!!
پس توکلت چی آقا مرتضی!!!
حالا چقدر میخوای؟! انشاالله که جور میشه.
با این حرفش ذوق کردم و نور امیدی توی دلم روشن شد اما... اما... مبلغ رو که گفتم احساس کردم جا خورد...
دوباره فاز شوخی گرفت و گفت:
مرتضی یعنی من در این حد قابلیت داشتم خودم نمیدونستم؟!
دمت گرم اخوی!
خدایش امید به زندگیم رفت بالا !!!
حالا میتونم بپرسم برای چی اینقدر پول میخوای؟!
ماجرا رو براش توضیح دادم...
خیلی حالش گرفته شد...
چند لحظهای سکوت کرد و بعد از کلی ابراز ناراحتی و همدردی گفت:
حقیقتا این مبلغ رو خودم ندارم ولی نگران نباش انشاالله هر جوری باشه برات جورش میکنم.
فقط ممکنه یکم طول بکشه!
نفس عمیقی از عمق دردهای دلم کشیدم و گفتم: مهدی من نمیتونم صبر کنم خانومم باید بستری بشه...
گفت: مرتضی من سعیم رو میکنم.
توکل کن به خدا
انشاالله که درست میشه...
دیگه اصرار نکردم.
میدونستم شیخ مهدی هر کاری از دستش بر بیاد میکنه...
تشکر کردم بعد هم خداحافظی....
ولی... ولی همچنان دستم خالی بود...
🔸ادامه دارد ...
<<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>>
🇮🇷 #مزد_خون 🇮🇷
#بر_اساس_واقعیت
📖 قسمت هجدهم
هنوز راه چاره ای پیدا نکرده بودم که گوشیم زنگ خورد ...
فاطمه بود...
سری تکون دادم و توی دلم گفتم: خدایا خودت آبروم رو جلوی خانمم حفظ کن...
تو تنها تکیه گاه عالمی...
خودت ما رو توی زندگی تکیه گاه قرار دادی ...
گوشی رو وصل کردم...
سلام خانمم خوبی...
سلام مرتضی جان ...
خوبی عزیزم بعد با کمی مِن مِن گفت: چی شد آقا چکار کردی؟! یکم نگرانم دکتر گفت زود بستری بشم چکار کنیم؟!
نخواستم بیشتر نگران بشه...
خیلی قاطع و با اطمینان گفتم: مشکلی نیست خانمم تا دو ساعت دیگه من کارم تموم میشه مدارکت رو آماده کن هر چی که لازمه اونجا حیرون نشیم مواظب خودت و فسقلیم باش تا من میام...
تلفیق حس نگرانیش با خوشحالی جور شدنه هزینه رو میشد از صداش فهمید، تشکر کرد و گفت: پس منتظرتم و خداحافظ...
گوشی رو که قطع کردم راه افتادم سمت حرم بی بی حضرت معصومه( ع)...
رسیدم داخل حرم زدم زیر گریه...
کی گفته مرد گریه نمیکنه!
اونم مردی که قرار شرمندهی زن و بچهش بشه...
نمیدونم چی شد دلم هوای حسین(ع) رو کرد...
شاید یاد شرمندگیش جلوی زن و بچهاش افتادم...
نگاهم رو به آسمون دوختم و گفتم:
"خدایا به حق اون لحظهای که حسین زیر عباش دردانهش رو پنهان کرد که خانمش رباب نبینه...."
هنوز چشمهام به زمین نرسیده بود که شیخ منصور جلوم ظاهر شد و چنان زد به شونم که فکر کنم از ناحیه کتف دچار نقص عضو شدم!
بعد هم بلند گفت:
"شیخ مرتضی وسط راز و نیازت با خدا به فرشتهها بگو ما رو هم یه جایی جا بدن..."
از دیدنش جا خوردم...
گفتم:
"سلام اخوی... اینجوری شما زدی روی کتف ما هر چی فرشته بود پرید!!!"
شروع کرد حال و احوال کردن و چکار میکنی و چرا عروسی ما رو دعوت نکردی بیمعرفت و از این حرفها....
با دیدنش از یه طرف یاد حرفهای شیخ مهدی افتادم که قبلا بهم گفته بود و دوباره بعد از قریب یکسال حس کنجکاویم گل کرد!
از یه طرف هم با خودم دل دل میکردم برای پول بهش رو بزنم یا نه!!!
به توصیهی همیشگی شیخ مهدی به خودم گفتم:
صبر میکنم تا ببینم چی میشه...
اصلا شاید خدا شیخ منصور رو سر راهم قرار داد تا کمکی بهم بکنه!
ولی شعری که شیخ مهدی اون روز برام خوند مدام توی ذهنم رژه میرفت....
وسط افکار متلاطم بودم که شیخ منصور گفت:
مرتضی اگه کار نداری یک ساعت باهم بریم جایی جلسه دارم تو هم بیا فیض ببری...
نمیدونستم قبول کنم یا نه!
من به فاطمه قول داده بودم تا دو ساعت دیگه میرم دنبالش تا بریم بستری بشه!!!
فکری وسوسه انگیز بهم گفت:
رفتنم بهتر از نرفتنه!
حداقل اگه شیخ مهدی نتونست پول جور کنه به شیخ منصور رو میزنم...
همراهش شدم و راه افتادیم و چه رفتنی ...
توی مسیر اصلا متوجه حرفهای شیخ منصور نبودم! ذهنم درگیرحرفهای شیخ مهدی بود که قبلا راجع به منصور گفته بود و حالا من با پای خودم به مسلخ میرفتم....
غوغایی توی دلم بود... فکر فاطمه ... فکر بچم... بهم میگفت: حالا چیزی نمیشه شیخ منصور هم، هم لباس ماست اصلا شاید اینطوری که مهدی میگفت، نباشه.
ولی آخه شیخ مهدی بیراه حرف نمیزنه!!!
تو حال خودم بودم که دوباره شیخ منصور با همون شدت زد روی کتفم و گفت:
کجایی مرتضی؟!
حدیث حاضر غائب شنیدهای!
او در میان و جمع و دلش جای دیگر است...
حال کتف من دیگه از نقص عضو گذشته بود که از دهنم در رفت و ناخودآگاه گفتم:
اخوی اینجوری شما میزنی به جای خانمم الان باید خودم رو ببرم بیمارستان بستری کنم!!!
تا این حرف رو زدم شیخ منصور خیلی سریع و تیز گفت: وااای مرتضی برای چی باید خانمت رو بستری کنی؟
انشاالله که خیره....
بگو چرا اینجا نیستی برادر!
کاری از دست من بر میاد خداوکیلی بگو...
پولی، چیزی کم و کسری نداری ....
اصلا اگه خانمت همراهی چیزی میخواد بگو هماهنگ کنم خانم بچه ها بیان پیشش...
🔸ادامه دارد ...
part04_salam bar ebrahim.mp3
10.61M
📚کتاب صوتی
#سلام_بر_ابراهیم۲
🕊زندگینامه و خاطرات شهید بی مزار ابراهیم هادی
قسمت 4⃣
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥وعده ای که سردار سلیمانی برای دیدار با رهبری به دختر شهید مدافع حرم داد و عملی شد
➕ بخشهایی منتشرنشده از دیدار با دختران شهدای مدافع حرم
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣