🚩قرائت زیارت عاشورا
🕯️به یاد شهید غلامرضا رعیت یزدلی
💚همنوا با امام زمان(عج)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
<<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>>
🇮🇷 #مزد_خون 🇮🇷
#بر_اساس_واقعیت
📖 قسمت هفدهم
مستاصل شده بودم...
واقعا نمیدونستم باید چکار کنم و به کی رو بزنم؟!
چه طوری پول و هزینه های سلامتی فاطمه و بچمون رو باید جور میکردم؟!
خدا برای هیچ مردی این حال و روز نیاره....
چقدر آقامون امام علی( ع) درست گفتن: انسان فقیر توی شهر خودشم غریبه، حالا چه برسه به من بیچاره که تازه به یه شهر غریبم هجرت کرده بودم!
به خودم میگفتم: آخه نمی فهمم امثال ما طلبهها (به قول شیخ مهدی بعضیهامون) چطور این حدیثها رو میخونیم بعد هیچ کاریم نمیکنیم!
بعد خودم به خودم جواب دادم خوب اصلا من بخاطر جواب به همین سوالها اومدم قم دیگه! ولی الان وقت کلکل حدیثی با خودم نبود...
باید هر جور بود هزینههای دکتر فاطمه رو جور میکردم!
اولین گزینه بابام بود، که اصلا فکر کردن به این موضوع اینقدر سخت بود، چه برسه گفتن بهشون!
با اینکه میدونستم دریغ نمیکنه ولی نه! نمیشد!
با اون دلخوریهای پیش اومده و اون همه اصرار که صبر کنید بچهتون به دنیا بیاد بعد جابهجا بشید، داشتن چنین درخواستی عین پررویی تمام بود!!!
خدایا... خدایا... چکار باید میکردم!!!
سید هادی گزینهی خوبی بود...
ولی نه، به سید هم نمیشد گفت!
اگه بگم با خودش نمیگه دختر بهش معرفی کردم رفته. زن گرفته، حالا تو خرج یه دوا و درمونش مونده! عجب اشتباهی کردم!!!
و طبق معمول گزینهی همیشگی و آخرین امیدم شیخ مهدی بود...
با اینکه خیلی خجالت میکشیدم و همیشه بخاطر من توی دردسر میافته ولی چارهای نبود.
مهدی تنها کسی بود میتونست کمکم کنه.
فقط نمیدونستم میتونه این همه پول رو برام جور کنه یا نه!!!
با دست لرزون شمارهش رو گرفتم و توی دلم خدا خدا میکردم بتونه کاری کنه...
گوشی رو که برداشت بعد از احوال پرسی گفت:
چه خبر مرتضی؟ قابل میدونستی برای اسبابکشی میاومدیم دستی میرسوندیم. اخوی!
با صمیمیتی که داشت به شوخی گفتم:
حاجی قابلیت شما بیش از این حرفهاست، همینجوری سوختتون نمیکنیم!!!
گفت: اخوی تو جون بخواه کیه که بده شیخ!
بعد هم بلند زد زیر خنده...
منم خندم گرفت و گفتم:
مهدی جونت مال خودت، گیر کردم شرمندت پول میخوام...
به شوخی ادامه داد و گفت:
نه دیگه نشد! درخواست شرعی و معقول مطرح کن مرتضی ...
لحنم جدی شد و گفتم: مهدی جدی میگم! شدیدا نیاز دارم ...
میدونم همیشه مزاحمت میشم. ببخشید بخدا، هر وقت مشکل دارم میام پیشت حلال کن اخوی حلال کن...
بعد با همون حال خرابم ادامه دادم: مهدی انگار همهی درها به روم بسته شده و وسط مشکلات گیر افتادم...
لبخندش رو که از پشت گوشی ندیدم، ولی میشد تصورش کرد؛ با تن آروم صداش که گفت:
خوب اخوی یوسف وار به سمت در بسته برو...
کافیه تو ازش بخوای و بهش یقین داشته باشی، غیر از اینه که خدا میتونه در بسته رو باز کنه... یادت رفته خدامون خدای ناممکنهاست
بعد تو برای ممکنها داری غصه میخوری!!!
پس توکلت چی آقا مرتضی!!!
حالا چقدر میخوای؟! انشاالله که جور میشه.
با این حرفش ذوق کردم و نور امیدی توی دلم روشن شد اما... اما... مبلغ رو که گفتم احساس کردم جا خورد...
دوباره فاز شوخی گرفت و گفت:
مرتضی یعنی من در این حد قابلیت داشتم خودم نمیدونستم؟!
دمت گرم اخوی!
خدایش امید به زندگیم رفت بالا !!!
حالا میتونم بپرسم برای چی اینقدر پول میخوای؟!
ماجرا رو براش توضیح دادم...
خیلی حالش گرفته شد...
چند لحظهای سکوت کرد و بعد از کلی ابراز ناراحتی و همدردی گفت:
حقیقتا این مبلغ رو خودم ندارم ولی نگران نباش انشاالله هر جوری باشه برات جورش میکنم.
فقط ممکنه یکم طول بکشه!
نفس عمیقی از عمق دردهای دلم کشیدم و گفتم: مهدی من نمیتونم صبر کنم خانومم باید بستری بشه...
گفت: مرتضی من سعیم رو میکنم.
توکل کن به خدا
انشاالله که درست میشه...
دیگه اصرار نکردم.
میدونستم شیخ مهدی هر کاری از دستش بر بیاد میکنه...
تشکر کردم بعد هم خداحافظی....
ولی... ولی همچنان دستم خالی بود...
🔸ادامه دارد ...
<<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>>
🇮🇷 #مزد_خون 🇮🇷
#بر_اساس_واقعیت
📖 قسمت هجدهم
هنوز راه چاره ای پیدا نکرده بودم که گوشیم زنگ خورد ...
فاطمه بود...
سری تکون دادم و توی دلم گفتم: خدایا خودت آبروم رو جلوی خانمم حفظ کن...
تو تنها تکیه گاه عالمی...
خودت ما رو توی زندگی تکیه گاه قرار دادی ...
گوشی رو وصل کردم...
سلام خانمم خوبی...
سلام مرتضی جان ...
خوبی عزیزم بعد با کمی مِن مِن گفت: چی شد آقا چکار کردی؟! یکم نگرانم دکتر گفت زود بستری بشم چکار کنیم؟!
نخواستم بیشتر نگران بشه...
خیلی قاطع و با اطمینان گفتم: مشکلی نیست خانمم تا دو ساعت دیگه من کارم تموم میشه مدارکت رو آماده کن هر چی که لازمه اونجا حیرون نشیم مواظب خودت و فسقلیم باش تا من میام...
تلفیق حس نگرانیش با خوشحالی جور شدنه هزینه رو میشد از صداش فهمید، تشکر کرد و گفت: پس منتظرتم و خداحافظ...
گوشی رو که قطع کردم راه افتادم سمت حرم بی بی حضرت معصومه( ع)...
رسیدم داخل حرم زدم زیر گریه...
کی گفته مرد گریه نمیکنه!
اونم مردی که قرار شرمندهی زن و بچهش بشه...
نمیدونم چی شد دلم هوای حسین(ع) رو کرد...
شاید یاد شرمندگیش جلوی زن و بچهاش افتادم...
نگاهم رو به آسمون دوختم و گفتم:
"خدایا به حق اون لحظهای که حسین زیر عباش دردانهش رو پنهان کرد که خانمش رباب نبینه...."
هنوز چشمهام به زمین نرسیده بود که شیخ منصور جلوم ظاهر شد و چنان زد به شونم که فکر کنم از ناحیه کتف دچار نقص عضو شدم!
بعد هم بلند گفت:
"شیخ مرتضی وسط راز و نیازت با خدا به فرشتهها بگو ما رو هم یه جایی جا بدن..."
از دیدنش جا خوردم...
گفتم:
"سلام اخوی... اینجوری شما زدی روی کتف ما هر چی فرشته بود پرید!!!"
شروع کرد حال و احوال کردن و چکار میکنی و چرا عروسی ما رو دعوت نکردی بیمعرفت و از این حرفها....
با دیدنش از یه طرف یاد حرفهای شیخ مهدی افتادم که قبلا بهم گفته بود و دوباره بعد از قریب یکسال حس کنجکاویم گل کرد!
از یه طرف هم با خودم دل دل میکردم برای پول بهش رو بزنم یا نه!!!
به توصیهی همیشگی شیخ مهدی به خودم گفتم:
صبر میکنم تا ببینم چی میشه...
اصلا شاید خدا شیخ منصور رو سر راهم قرار داد تا کمکی بهم بکنه!
ولی شعری که شیخ مهدی اون روز برام خوند مدام توی ذهنم رژه میرفت....
وسط افکار متلاطم بودم که شیخ منصور گفت:
مرتضی اگه کار نداری یک ساعت باهم بریم جایی جلسه دارم تو هم بیا فیض ببری...
نمیدونستم قبول کنم یا نه!
من به فاطمه قول داده بودم تا دو ساعت دیگه میرم دنبالش تا بریم بستری بشه!!!
فکری وسوسه انگیز بهم گفت:
رفتنم بهتر از نرفتنه!
حداقل اگه شیخ مهدی نتونست پول جور کنه به شیخ منصور رو میزنم...
همراهش شدم و راه افتادیم و چه رفتنی ...
توی مسیر اصلا متوجه حرفهای شیخ منصور نبودم! ذهنم درگیرحرفهای شیخ مهدی بود که قبلا راجع به منصور گفته بود و حالا من با پای خودم به مسلخ میرفتم....
غوغایی توی دلم بود... فکر فاطمه ... فکر بچم... بهم میگفت: حالا چیزی نمیشه شیخ منصور هم، هم لباس ماست اصلا شاید اینطوری که مهدی میگفت، نباشه.
ولی آخه شیخ مهدی بیراه حرف نمیزنه!!!
تو حال خودم بودم که دوباره شیخ منصور با همون شدت زد روی کتفم و گفت:
کجایی مرتضی؟!
حدیث حاضر غائب شنیدهای!
او در میان و جمع و دلش جای دیگر است...
حال کتف من دیگه از نقص عضو گذشته بود که از دهنم در رفت و ناخودآگاه گفتم:
اخوی اینجوری شما میزنی به جای خانمم الان باید خودم رو ببرم بیمارستان بستری کنم!!!
تا این حرف رو زدم شیخ منصور خیلی سریع و تیز گفت: وااای مرتضی برای چی باید خانمت رو بستری کنی؟
انشاالله که خیره....
بگو چرا اینجا نیستی برادر!
کاری از دست من بر میاد خداوکیلی بگو...
پولی، چیزی کم و کسری نداری ....
اصلا اگه خانمت همراهی چیزی میخواد بگو هماهنگ کنم خانم بچه ها بیان پیشش...
🔸ادامه دارد ...
part04_salam bar ebrahim.mp3
10.61M
📚کتاب صوتی
#سلام_بر_ابراهیم۲
🕊زندگینامه و خاطرات شهید بی مزار ابراهیم هادی
قسمت 4⃣
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥وعده ای که سردار سلیمانی برای دیدار با رهبری به دختر شهید مدافع حرم داد و عملی شد
➕ بخشهایی منتشرنشده از دیدار با دختران شهدای مدافع حرم
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 شهید مدافع حرمی که اذن شهادتش را از حضرت معصومه سلام الله علیها گرفت
کبوتران حرم؛
روایتهایی از شهدای استان قم
داستانی از زندگی شهید مصطفی نبی لو، شهید مدافع حرم قمی که پس از چهار بار اعزام به سوریه سرانجام در سال ۱۳۹۶ در منطقه دیرالزور سوریه به شهادت رسید.
🍃شهید مدافع حرم
#مصطفی_نبی_لو
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🔷 ۱۵ سال بعد از عملیات والفجر مقدماتی از دل #فکه پیکر یک شهید پیدا شد.
اعداد و حروف نقش بسته روی پلاکش زنگ زده بود. توی جیب لباسش یک برگه پیدا کردیم ...
نوشته هاش به سختی قابل خواندن بود ...
بسمه تعالی
جنگ بالا گرفته است مجالی برای هیچ وصیت نیست ...
جز همین که امام را تنها نگذارید...
تا هنوز چند قطره خونی در بدن دارم حدیثی از امام پنجم می نویسم:
به تو خیانت می کنند تو مکن ..
تو را می ستایند فریب نخور..
تو را نکوهش می کنند شکوه مکن .. مردم شهر از تو بد می گویند اندوهگین مشو..
همه ی مردم تو را نیک می خوانند مسرور نباش ..
آنگاه از ما خواهی بود..
تحف العقول ص ۲۸۴
دیگر نایی در بدن ندارم ...
خداحافظ دنیا ...
یا زهرا(س)
🌷🕊💐
💥به عهدی که با شهیدان بستیم همچنان پایبندیم🕊🌿
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شوخی شوخی ؛
بعضی ها خریدنی میشن♥
شهید مدافع حرم
#محمدرضا #دهقان_امیری
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
410475_465.mp3
1.82M
💚دعای عهد
🔸️با نوای استاد فرهمند
من دعای عهد میخوانم بیا
بر سر این عهد میمانم بیا
🌤🌿🌻
اللهم عجل لولیک الفرج🤲
╼═══•❅✿•❁•✿❅•═══╾
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
💚سلام به چهارده معصوم(ع):💚
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اميرالمُومنِينَ
🌷⃟ *صَلی اَللّهُ عَلَیکِ یا فاطِمهُ الزَّهرَاءُُ
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِی
🌷⃟ *صلي اَللَّهِ عَلَيْكَ يا اباعبداللَّه
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
🌷⃟ *صلي الله عَلَيْكَ يَا عَلِيَّ بْنَ اَلْحُسَيْنِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ
🌷⃟ *صَلي اَللَّهِ عَلَيْكَ ياجعفربنَ مُحَمَّدٍ
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياموسيُّ بْنُ جَعْفَرٍ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياعلي بن موسي
🌷⃟ *صَلِي اَللَّهِ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ اَلْجَوَاد
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْك ياعلي بْنَ مُحَمَّدٍ
🌷⃟ *صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍ العسکري
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياحجه بْنَ اَلْحَسَنِ. اَلْمَهْدِيُّ عَجَّلَ اَللَّهُ تعالی فَرَجَهُ الشريف
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
❣بسم رب الشهدا و الصدیقین❣
🔟 دهمین چله ی کانال متوسلین به شهدا
💫 امروز "چهارشنبه 3خرداد ماه"
📌روز "سی و سوم" چله صلوات و زیارت عاشورا《هدیه به چهارده معصوم(ع) و شهید امروز》
🌻شهید والامقام
"حمید قبادی نیا"🌷🌷🌷
معرف: آقای بصیری 🌺
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@motevasselin_be_shohada
سردار شهید حمید قبادی نیا🌻
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
تاریخ ولادت: ۱۳۳۸/۷/۲۳
محل ولادت: آبادان
تاریخ شهادت: ۱۳۶۱/۱/۴
محل شهادت: تنگه رقابیه_عملیات فتح المبین
مسئولیت ها: فرمانده سپاه و بسیج منطقه اروند کنار.
فرمانده بسیج آبادان.
فرمانده گردان امام رضا(ع)
مزار: گلزار شهدای آبادن قطعه۵
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌷🌿🕊🥀🕊🌿🌷
🔰زندگینامه شهید حمید قبادی نیا
°•[🦋🕊🌿]•°
🍃🌺شهید حمید قبادی نیا در۲۳ مهر سال ۱۳۳۸ در خانواده ای مذهبی وعاشق اهل بیت(ع) در شهرستان آبادان به دنیا آمد.
او فرزند دوم خانواده بود. پدرش از پرسنل بهداری آبادان و خود به عنوان راننده در یکی از بیمارستانهای آبادان خدمتگذار مردم بود.
حمید دوران ابتدایی را در مدرسه جامی (ایستگاه۸) و دوران راهنمایی را در مدرسه فروغی گذراند.
او عاشق کمک به محرومان بود وقتی می توانست کمکی به محرومان وضعیفان بنماید تمام وجودش سرشار از شادی کمک وشعف می شد.
دوران دبیرستان او مصادف با سالهای قبل از انقلاب بود، حمید همراه دیگران از جمله جوانان مسجد مهدی موعود(عج) واقع در ایستگاه ۱۲ در راهپیماییها شرکت می کرد، حمید درد دین داشت و ایمان در تمام وجودش ریشه دوانده بود، او در همان زمانی که فساد بیداد می کرد هیچگاه پایش نلغزید ودچار آلودگی نشد.
مردی صبور و بردبار که اگر دنیا به کامش بود سرمست نمی شد و اگر به زیانش بود سخت بردبار بود. او جوانی مودب و اهل کمال بود که این خصیصه مانند تاجی بر روی سرش می درخشید ودر میان دوستان مقبولیت خاصی داشت و بردلهای نیروهایش حکومت می کرد.
با پیروزی انقلاب اسلامی به سپاه پیوست و از اینکه خود را در زمره پاسداران حضرت روح الله(ره) می دید به پاسدار بودن خود افتخار می کرد. با شروع جنگ تحمیلی در نوک تیز پیکان مدافعین کیان اسلامیمان قرار گرفت و تا زمان شهادتش هرجا عملیات بود حمید هم بود.
قامت استوارش در جنگ تن به تن گمرک از ناحیه کتف مجروح گشت ودر عملیات دیگری در خرمشهر مورد اصابت مستقیم تیر بار دشمن قرار گرفت و از ناحیه دست مجروح شد و در ذوالفقاری بارها به قلب دشمن شبیخون زد وحماسه آفرید.
خرمشهر، ذوالفقاری، ایران گاز، ایستگاه۷، اروند کنار، حمید را نیک می شناسند و هیچگاه او را فراموش نخواهد کرد و نامش چون نگینی بر تارک آنها می درخشد.
عضویت در شورای فرماندهی سپاه آبادان، فرمانده عملیات، مسئول بسیج سپاه آبادان، از جمله مسئولیتهای او بود.
حمید عاشق ولایت بود و به امام علی بن موسی الرضا(ع) عشق می ورزید و به همین جهت گردانش را به نام او مزین کرده بود و سرانجام او و گردان تحت امرش در عملیات فتح المبین در منطقه رقابیه و دشت عباس به قلب دشمن زدند و او روز عملیات پیشاپیش نیروهایش به هدایت گردان و شکار تانک ها می پرداخت که در جنگی نا برابر در محاصره تانک های دشمن قرار گرفت و در حالی که به شدت مجروح شده بود عراقی ها در همین نبرد بالای سرش رسیدند و صلابت نور را دیدند و خنجر در بدن نازنینش فرو کردند و او این چنین رقابیه را به کربلا داد و پیکر پاکش همچون مولا و مقتدایش چند روزی در بیابان ماند و سرانجام در خواب برای دوستانش پیوند محل شهادتش را نشان داد و پیکر پاکش به آبادان منتقل و در کنار همرزمان شهیدش آرام گرفت و اکنون حمید، پرچمی پر افتخار برای ایران و آبادان است.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌹💐🌾🌹💐🌾🌹
🔷چند خاطره کوتاه از سردار شهید حمید قبادی نیا🔷
{راوی؛ برادر شهید}
•|🌼🕊☘|•
عراقی ها قصد داشتند برادران ارتشی را از هم جدا کرده تا به خیال خام خود آنها را به سوی خود جذب کنند و ما به خاطر ممانعت از این کار دست به اعتصاب غذا زدیم.
آنها هم پس از یکی دو روز که غذا می آوردند و ما استفاده نمی کردیم، آب هم به رویمان بستند و دیگر نه از آب خبری بود نه از غذا.
نزدیک هفت روز می گذشت و بعضی که ضعیف تر بودند به حالت اغماء رفتند و همگی گرسنه و تشنه بودبم.
از شدّت گرسنگی دانه های تسبیح را که با هسته خرما درست کرده بودیم به دندان می ساییدیم تا دلخوشی باشد برای شکم گرسنه مان.
در یکی از همین روز های سخت بود که خواب حمید را دیدم که با هم به ساندویچ فروشی رفتیم و حمید ساندویچی به من داد که من هم با اشتها ساندویچ را خوردم .
از خواب که بیدار شدم گرسنگی ام برطرف شده بود.
خداوندا تو را بحق خون شهدایت قسمت می دهیم که ما را در پیشگاه مقدّسشان رو سفید قرار بده.
🔹️🔸️🔹️🔸️🔹️
در عملیات حصر آبادان از ناحیه کتف راست بر اثر ترکش خمپاره مجروح شد. چند روزی از عملیات گذشته بود که جهت تعویض پانسمان به اّتفاق هم به بیمارستان شرکت نفت رفتیم.
داخل اتاق شدیم و پزشک از حمید خواست تا پیراهنش را در بیاورد تا جراحتش را معاینه کند.
ولی حمید به خاطر این که خانم پرستاری در اتاق بود این کار را نکرد و از خانم پرستار خواست که اتاق را ترک کند و بعد به پزشک اجازه معاینه داد.
خود من برای اوّلین بار بود که جراحتش را می دیدم. جراحت عمیقی بود که به جهت بی اهمّیتی عفونت کرده بود.
پزشک با عصبانیت به حمید گفت: «چرا به فکر خودت نیستی و به سلامتی ات توجّهی نداری؟»
حقیقت این بود که مسئولیت و مشغله های کاری چنین اجازه ای را به حمید نمی داد که به خود فکر کند
با اصرار پزشک آن روز را جهت مداوا بستری شد.
🔹️🔸️🔹️🔸️🔹️
بعد از جنگ به جنگ زدگان خسارت جنگی می دادند و به همین منظور مردم جنگ زده جهت دریافت حق و حقوق خود به مکان مورد نظر می آمدند و صف های طولانی تشکیل می شد.
اسامی را به ترتیب می نوشتند و جهت داخل شدن در آن مکان به اسم و فامیل می خواندند.
زمانی که فامیل مرا گفتند پیرمردی که جلوی من بود از من سوال کرد که با شهید حمید قبادی نیا نسبتی داری؟
گفتم بله حمید برادر من است.
پیرمرد که منقلب شده بود در حالی که از چشمانش اشک جاری بود به خاطره ای از حمید اشاره کرد که جهت ماموریت برون مرزی به آن دست اروندرود رفته بودند.
🔹️🔸️🔹️🔸️🔹️
عصر روزی که فردای آن حمید عازم منطقه عملیاتی شوش شد، پیش حمید بودم. او بسیار منظّم و مرتّب بود و با لباس فرم سبز رنگ سپاه قصد سرکشی به خانواده های شهدا و رزمندگان را داشت.
تعدادی از بچه های بسیج را همراه خود کرده بود و سوار مینی بوس بودند.
صندلی آخر نشسته بود، سرش را از شیشه بیرون آورد و گفت:«علی تو نمی آیی با ما؟»
و من به خاطر این که پست داشتم و روی توپ ضدهوایی بودم عذرخواهی کردم و از سعادت همراهی با او محروم شدم.
ولی چیزی که مرا به نوشتن این خاطره واداشت زمانی بود که حمید صورتش را از پنجره بیرون آورده بود.
چهره شاداب و نورانی او همان موقع شگفت زده ام کرد و بعد از خبر شهادتش متوجّه شدم که حمید مصداق روایات و احادیثی بود که شنیده بودیم که شهدا چهره شان به هنگام شهادت نورانی و شاداب است.
و این حالت را در سیمای شهید اسماعیل شریفی نیز دیدم.
🥀🌷روحشان شاد و راهشان مستدام.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
♦️فرازی از وصیتنامه شهید حمید قبادی نیا
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
شکر خدا را که راه انبیاء را با حجتى چون خمینى به ما نشان داد. حمد سپاس خدا را که ما را در انتخاب چنین راهى یارى و توان داد.
خدایا تو را به حجتت، به خلیفه روى زمینت، خمینى کبیر قسمت می دهم از سر گناهان من حقیر، من عاجز بگذر و راضى مشو مرا که به یگانگیت اعتراف دارم و صادقانه و از روى عشق به تو سر سجده می گذارم از خود برانى.
خدایا امیدوارم که مرا به درگاهت بپذیرى و با شهداى صدر اسلام محشور گردانی.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷