eitaa logo
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
35.6هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
2.6هزار ویدیو
379 فایل
بسم رب الشهداء💫 🌷"هرگز کسانی را که در راه خداکشته شده اند مرده مپندار بلکه زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند"🌷 (آل عمران۱۶۹) 💥چله صلوات، زیارت عاشورا و دعای عهد💥 ✨شروع چله:12اسفند ✨پایان:21فروردین تبادل و تبلیغات نداریم❌ @hasbiallah2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚معرفی کتاب: 《شیرین‌تر از عسل》 این کتاب مجموعه ی 40 داستان و روایت جذاب و شیرین از فداکاری‌ها و شهامت‌ها و اخلاص شهدای نوجوان انقلاب است که به همت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی گردآوری و منتشر شده است ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣ 🌸🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 بیاین ببینین همه اگه که سنم کمه .... 🕊 🌹 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃 100گل صلوات هدیه میکنیم به چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام ابوالفضل محمدیان 🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩قرائت زیارت عاشورا 🕯️به یاد شهید ابوالفضل محمدیان 💚همنوا با امام زمان(عج) ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا 🔹️با نوای استاد علی فانی السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع) 💚💚💚💚💚 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> ❣شهدا عاشق‌ترند❣ ✒قسمت بیست و پنجم حالا مونده راضی کردن پدر و مادر! هرکاری می‌شد کردم تا قبول کنن... از گریه و زاری تا نخوردن غذا ولی فایده نداشت. این بحث ها تا چند هفته تو خونه‌ی ما ادامه داشت.. اوایلش چادرم رو می‌ذاشتم توی یه پلاستیک و وقتی از خونه بیرون می‌رفتم، سرم می‌کردم تا اینکه بابا و مامان اصرار من رو دیدن یه مقدار دست کشیدن و گفتن یه مدت می‌ذاره خسته میشه. فعلا سرش باد داره و از این حرفها. خلاصه، امروز اولین روزیه که با چادر وارد دانشگاه می‌شم. از حراست جلوی در گرفته تا بچه ها همه با تعجب نگاه می‌کنن. نمی‌دونم. ولی یه حس خوبی توش داشتم و به خاطر همین هم سریع رفتم سمت دفتر بسیج خواهران. وقتی وارد شدم، سمانه که از صبح منتظرم بود سمتم اومد:. - وای چه قدر ماه شدی؟ گلم! - ممنون - بابا و مامان رو چطوری راضی کردی؟! - خلاصه ما هم ترفندهایی داریم دیگه. خب حالا بهمون می‌گی کارمون اینجا دقیقا چیه؟ - آره... با کمال میل در همین حین بودیم که زهرا خانم وارد دفتر شد و گفت: - به به ریحانه جان!... چه قدر چادر بهت میاد عزیزم - ممنونم زهرا جان! - امیدوارم همیشه قدرش رو بدونی بعد رو کرد به سمانه و گفت : - سمانه جان! آقا سید امروز داره می‌ره مرکز. یه سر میاد پرونده‌ی اعضای جدید رو بگیره... من الان امتحان دارم. وقتی اومد پرونده ها رو بهش تحویل بده - چشم زهرایی!.. برو خیالت راحت زهرا رفت و من و سمانه تنها شدیم. سمانه گفت: خوب جناب خانم مسئول انسانی!... این کار شماست که پرونده ها رو تحویل بدین به اقا سید. چشمام یه برقی زد و انگار قند تو دلم اب شد! اقا سید اومد و در رو زد و صدا زد: - زهرا خانم؟! سریع پرونده هارو برداشتم و رفتم بیرون و گفتم: سلام! سرش پایین بود.تا صدام رو شنید و فهمید که صدای زهرا نیست، چند قدم عقب رفت و همون‌طوری که سرش پایین بود، گفت: - علیکم السلام... زهرا خانم تشریف ندارن؟! - نه... زهرا امتحان داشت. پرونده‌ها رو داد به من که تحویل بدم بهتون. یه مقدار سرش رو بالا آورد و زیر چشمی یه نگاهی بهم کرد و گفت: ◀️ ادامه دارد... داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> ❣شهدا عاشق‌ترند❣ ✒قسمت بیست و ششم اااا... خواهرم شمایید؟ نشناختم‌تون اصلا... خوشحالم که تصمیم‌تون رو گرفتین و چادر رو انتخاب کردین. انشاءالله واقعا ارزشش رو بدونید، چون هم با چادر خیلی فرق کردید و اینکه هم با چادر... هیچی... حرفش رو خورد و نفهمیدم چی می‌خواست بگه. منم گفتم: - ان شاء الله... ولی من یه تشکر به شما بدهکارم بابت راهنمایی‌تون - خواهش میکنم... نفرمایید این حرف رو دستش رو آورد بالا و پرونده‌ها رو گرفت و همچنان همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستش بود. پرونده‌ها رو تحویل دادم و رفت. ولی من همچنان تو فکرش بودم. با دیدن انگشترش سرم درد گرفته بود و بدنم سرد شده بود. همچنان خیره با چشمهام که الان کم کم داشت بارونی می‌شد بهش زل می‌زدم و رفتنش رو نگاه می‌کردم. با صدا زدن سمانه به خودم اومدم که گفت: - ریحانه؟ چی شدی یهو؟!. - ها؟! هیچی.. هیچی - آقا سید چیزی گفت بهت؟! - نه. بنده خدا حرفی نزد - خب پس چی؟ - هیچی.. گیر نده سمی - تو هم که خلی به خدا! خلاصه یکم تو بسیج موندم و بهتر که شدم آروم آروم سمت کلاسم رفتم. وقتی پام رو گذاشتم تو کلاس، می‌شنیدم که همه دارن زمزمه‌هایی می‌کنن. فهمیدم درباره منه، ولی به روی خودم نیاوردم. پسرا که اصلا همه دهن باز مونده بودن. اما امروز واقعا همه پسرها هم با احترام کنارم حرف می‌زدن و هر چیزی رو نمی‌گفتن و شوخی‌هاشون کمتر شده بود. نمیدونم، شایدم می‌ترسیدن ازم! ولی برای من حس خوبی بود... خلاصه زمزمه‌هاشون رو هم می‌شنیدم. - یکی می‌گفت: حتما می‌خواد جایی استخدام بشه - یکی می‌گفت: حتما باباش زورش کرده چادری بشه - و خلاصه هرکسی یه چی می‌گفت و من اصلا به روی خودم نمی‌آوردم... ◀️ ادامه دارد... داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"