eitaa logo
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
40.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
3.1هزار ویدیو
548 فایل
بسم رب الشهداء💫 🌷"هرگز کسانی را که در راه خداکشته شده اند مرده مپندار بلکه زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند"🌷 (آل عمران۱۶۹) 💥چله صلوات، زیارت عاشورا و دعای عهد💥 👈فقط فوروارد کپی ممنوع⛔ تبادل و تبلیغات نداریم↪ @hasbiallah2
مشاهده در ایتا
دانلود
9⃣2⃣1⃣🎬 سهراب نزدیک آن مرد شد ، مردی که غرق در عبادت بود و چفیه ای بر سر کشیده بود تا رویش را کسی نبیند. مردی که مانند تمام مردان عرب، عبایی بر دوش انداخته بود و لرزش شانه هایش نشان از گریه و راز و نیازش به درگاه خدا می داد. سهراب کنار او با احترام و متواضعانه زانو زد و در حالیکه صدایش از شوق می لرزید گفت : س...س...سلام علیکم...الوعده وفا...فرمودید برای دیدارتان به مسجد سهله بیایم ، آمدم . براستی تو کیستی؟ فرشته ای هستی که از آسمان بر زمین نازل شدی؟ یا بشری هستی که از فرشتگان آسمان هم برتری ؟ به خدا قسم؛ که از وقتی شما را دیده ام ، حتی یک لحظه چهرهٔ زیبایتان از پیش چشمم ، بیرون نرفته....شما چه کردید با دل سهراب؟ الان تمام دل و وجود این بنده سراپا تقصیر پر است از عشق شما ، نیت کرده ام که از این به بعد غلام حلقه بگوشتان باشم...تو را به خدا قبول کنید و مرا از اینجا نرانید...براستی که سهراب هیچ کس و کاری ندارد...هیچ صاحبی ندارد...بیا و‌کس و کار این دربه در بشو ،بیا و صاحب این غلام بینوا بشو.....سهراب از هرم عشقی که بر دلش افتاده بود ،سخن ها می گفت و شیرین زبانی ها می نمود که ناگاه مرد پیش رویش ،چفیه را از سرش کشید و وقتی که سهراب رخسار اشک آلود مرد پیش رویش را که پیرمردی نورانی بود ،دید. متوجه شد که اشتباه کرده... پیرمرد نورانی دست سهراب را در دست گرفت و گفت :کیستی جوان؟ مرا با که اشتباه گرفته ای؟ چه کسی تو را به اینجا دعوت کرده؟ سخنانت رنگ و بوی عشقی الهی می داد، مخاطب این سخنان کیست که تو را اینچنین مجنون کرده؟ سهراب که با دیدن چهره پیرمرد در بهت فرو رفته بود ،با شنیدن این سخنان از حالت بهت و شگفتی اش بیرون آمد و از جا برخواست و مانند انسانی دیوانه دستانش را از هم باز کرد و دور تا دور مسجد می گشت و با آخرین توان فریاد میزد : آخر کجایی ای فرشتهٔ زیبا که زیباترین مخلوق خدا در چشمم آمدی؟ تو‌کیستی و کجایی ای مرد خدا که جانم را نجات دادی و دلم را به اسارت خود درآوردی؟ مگر خودت امر نکردی که برای دیدارت به اینجا بیایم...خوب من آمده ام....تو کجایی؟؟ به خدا قسم که نیم روز است ،حالم دگرگون است...یعنی تو حالم را دگرگون کردی...نامت را نمی دانستم ، اما چنان در نظرم مهربان آمدی که مهرت چون مهر پدری دلسوز بر جانم نشسته، کجایی ای مهربان ترین پدر....به خدا سهراب به طلب تو آمده ...من...من راهزن بودم ...من قصد تاراج آن گنجینه را داشتم ، اما تا تو را دیدم تمام گنجینه های عالم جلوی چشمم رنگ باخت...من دیگر نه گنج می خواهم...نه خواهان اصالتم هستم که ببینم کیم و چیم و نه حتی آن دخترک زیبا رو را می خواهم... چون من اینک، اصالتم را یافته ام...من پدرم را یافته ام....من گنجم را یافته ام....من عشقم را یافته ام....من صاحبم را یافته ام... سهراب همانطور بی امان، حرفهای دلش را به زبان می آورد و غافل از این بود که حرف او حرف این جمع غمزده و عزیز گم کردهٔ پیش رویش هست، همگان از هرم آتش درون سهراب که بی شباهت به آتش افروخته دل آنان نبود ، می گریستند... و نگهبان پنهانی حاکم تمام این حرکات و حرف ها را ثبت می نمود تا به عرض حاکم کوفه برساند. ادامه دارد... 📝به قلم :ط_حسینی 🦋🕊🦋🕊🦋 ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣ 🦋🕊🦋🕊🦋
0⃣3⃣1⃣🎬 کاروان زائران کربلا بیش از یک ماه بود از بیرجند حرکت کرده بودند، بیش از یک ماه از آغاز سفر می گذشت و فرنگیس همراه عبدالله و ننه صغری ،زائر مزار شریف شهید کربلا شده بود ، درست است گه گاهی سایه هایی از گذشته در ذهنش جلو می آمد ، اما در حد سایه ای مبهم بود و او هنوز به واقعیت و حقیقت وجودی خودش واقف نشده بود. ننه صغری هر روز بیشتر از قبل دلبستهٔ این دخترک زیبا می شد. او حالا کاملا می فهمید که این دخترک با دخترش جمیله تفاوت های زیادی دارد. این دخترک زیبا ، خالی روی گونه داشت که جمیله نداشت ، او‌سواد خواندن و نوشتن داشت و وقتی برای اولین بار قران به دست گرفت و مشغول تلاوت ان شد ، چشمان ننه صغری و عبدالله از تعجب بیرون زده بود و ننه صغری خوب می دانست که جمیله از قران فقط سوره حمد و توحید را بلد بود که در نمازش می خواند و وقتی قرآن به دست می گرفت ، تلاوتش را نمی دانست و فقط بوسیدن آن را بلد بود و هزاران تفاوت دیگر که هر چه زمان می گذشت ، خود را بیشتر و بیشتر نشان می داد. دیشب وقت نماز مغرب ، سرکاروان تمام زوار را دور هم جمع کرده بود و‌گفته بود که رسم و راه این کاروان ، به این طریق است که ابتدا به نجف اشرف و حرم مطهر مولا علی علیه السلام ، مشرف می شوند و ده روز در آنجا اقامت دارند و پس از آن راهی کربلا می شوند و حالا کاروان قصه ما تا رسیدن به نجف راهی نداشتند ... فرنگیس سوار بر الاغ به دوردست ها خیره شده بود که ناگهان از پشت سرشان گرد و خاکی بر هوا شد و صدای سم اسبهایی که بی مهابا می تاختند به گوش کاروانیان رسید. سر کاروان هراسان خود را به انتهای کاروان رسانید و زیر لب زمزمه کرد: لعنت بر دل سیاه شیطان...گمانم به کمین راهزنان گرفتار شدیم... ادامه دارد... 🦋🕊🦋🕊🦋 ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣ 🦋🕊🦋🕊🦋
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 1⃣3⃣1⃣🎬 سوارانی روی پوشیده دور تا دور کاروانیان حلقه زدند و با زبان عربی چیزی گفتند که اهل کاروان چیزی از ان سر در نمی آوردند. سر کاروان ،که خود مسلط به زبان عربی بود جلو رفت و‌مشغول صحبت با آنها شد . اول با ملایمت و خواهش و تمنا از لحن او‌‌خوانده میشد، شر‌وع کرد، اما هر چه او‌میگفت، سواران روی پوشیده فریاد کشان جواب میدادند و در آخر یکی از سواران با لگدی که به سر کاروان زد او را بر زمین سرنگون کرد... سر کاروان از جا بلند شد و همانطور که خون گوشهٔ لبش را با انگشت می گرفت رو به کاروانیان کرد و گفت : زائران بزرگوار؛ اینان را که می بینید راهزنان این دیارند، می گویند با زبان خوش هر چه دارید و ندارید را به آنها بدهید و هرکس مقاومت کند ، با جانش بازی کرده و من هم زور خودم را زدم و‌گفتم که شما زوار حرم مولاعلی و فرزندش حسین شهید هستید ، خواستم تا رگ غیرتشان را بیدار کنم ، آنها هم تنها تخفیفی که دادند این بود که آذوقه و خورد و‌خوراک از آن خودمان ،اما هر چه پول و سکه و طلا دارید را بدون کوچکترین کلکی به آنها بدهیم. با شنیدن حرفهای سر کاروان ولوله ای در بین جمع افتاد و چون چشمشان به سواران قوی هیکل و برق نگاه تیز آنها افتاد و چون تعداد آنها زیاد بود پس نمی توانستند با آنها درگیر شوند، همه به اتفاق مشغول دادن پول و طلاهایشان به راهزنان شدند. زوار بیچاره از همان اول کاروان به ترتیب ، سکه های بی زبانشان را تقدیم کردند تا نوبت به عبدالله و خانواده اش رسید. سر دسته راهزنان جلو آمد و چون چشمش به چهره زیبای فرنگیس که از زیر روبنده نازک پیدا بود، افتاد زیر لب عبارتی عربی را تکرار کرد و با اشاره به فرنگیس دستور داد تا از الاغ پایین شود... فرنگیس با ترس و لرز از الاغ به زیر آمد و عبدالله با دیدن این صحنه ، همزمان با فرنگیس، از روی قاطر خود را به زمین انداخت و جلوی دخترک ایستاد و درحالیکه دستانش را دو طرفش باز کرده بود وبا هیکل چهارشانه و مردانه اش سپری برای فرنگیس شده بود گفت : تو را به مولا علی ، این دختر امانت است... بیایید هر چه دارم از شما اما با این دخترک کاری نشوید.. راهزن که هیچ از حرفهای عبدالله نمی فهمید با دستهٔ شمشیرش به سر عبدالله زد و او را سرنگون کرد و روبه روی فرنگیس ایستاد و همانطور که خنده بلندی می کرد خواست تا روبنده نازک فرنگیس را که چشمان زیبا و درشتش از زیر آن پیدا بود ، بالا بزند.. که ناگهان... ادامه دارد... 🦋🕊🦋🕊🦋 ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣ 🦋🕊🦋🕊🦋
3⃣3⃣1⃣🎬 بعد از گذشت چند ساعت ، بالاخره کاروان دزد زده ، سرپا شد و به سمت نجف اشرف که با آن فاصله چندانی نداشتند حرکت نمود. آنطور که سر کاروان می گفت ،احتمالا تا فردا صبح همین موقع در شهر نجف بودند. نیمی از کاروان پول و اشیاء قیمتی خود را از دست داده بودند که عبدالله هم جزء همین افراد بود. درست است دلش از حضور در نجف و بارگاه مولاعلی علیه السلام به تپش افتاده بود ، اما فکرش مدام درگیر این موضوع بود که در دیاری غریب و بدون پول و سکه و با یک زن و دختر به دنبالش چه کند؟ از کجا خرج سفرشان به کربلا را در آورد؟ اصلا از کجا معلوم که بتوانند به ایران برگردند...با دست تهی چگونه شکمشان را سیر کنند؟ کجا ساکن شوند و...هزاران سؤال بی جواب بر ذهنش سایه افکنده بود که غم بزرگی بر دلش نهاده بود... اما فرنگیس ،موضوعی ته ته ذهنش را قلقلک می داد ، ذهن او هم درگیر بود و نمی دانست چیست...فقط می دانست که به گذشته اش مربوط است. و اما ننه صغری که هنوز شیرینی ، قهرمانی دخترش و نگاه های تحسین برانگیز کاروانیان به آنها ، برجانش افتاده بود ، بی خبر از آنچه که در سر شوهرش و دل دخترش می گذشت ، در انتظار به سر رسیدن امروز و دیدن آفتاب فردا و قدم گذاشتن در حرم مولایش بود... کاروان بی امان حرکت می کرد ،به سمت جایی که انگار عرش خداوند بود که در زمین فرود آمده بود... کاروان حرکت می کرد به سمت آستانی که صاحبش مشکل گشای دو عالم نام گرفته بود... کاروان حرکت می کرد تا سر بر آستان ارادات مولای عرشیان و فرشیان ، امیر مؤمنان بساید... ادامه دارد... 🦋🕊🦋🕊🦋 ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣ 🦋🕊🦋🕊🦋
4⃣3⃣1⃣🎬 روزها بود که سهراب معتکف مسجد سهله شده بود ، حالا خوب می دانست آن دلدار دلارای فرشته صفت ،کسی جز مهدی زهرا سلام الله علیها ،جز صاحب و پدر شیعیان نبوده است. سهراب مجنون تر از همیشه ، در حالت خود غرق بود و مدام با آقایش گفتگو می کرد : امام زمانم، به امید پیدا کردن ردی از پدر و مادر و اصل و نسبم ، پشت به دیاری که در آن قد کشیده بودم کردم. می خواستم قرانی را که از آنِ من بود بیابم، دست به دامان امام رضا علیه السلام زدم ، قرآن را یافتم اما نشناختم ، ملتفت نشدم ، آخر در دام عشق پری روی دیگری افتادم. به عشق رسیدن به آن پری رو ، از اعمال زشت و دزدیهایی که کرده بودم توبه نمودم و به دنبال کاری آبرومند ، بودم. دست تقدیر مرا به سوی گنجینه ای گرانبها کشاند. از همان نگاه اول ،فکر تصاحب گنجینه در ذهنم افتاد ، هر چه کردم به آن پشت پا بزنم ،نتوانستم . آخر برای رسیدن به آن دخترک پری رو ، این گنج را لازم داشتم. سپس مرا به بیابانی سوزان کشاندین تا واقعیت های پنهان این دنیا را نشانم دهید ، آری من در بیابان تو را دیدم و با دیدنت ،دل و دینم از دست رفت... حال نه آن قرآن و نه اصالتم را می خواهم، نه آن دخترک زیبا و نه آن گنجینه گرانبها را ، من الان فقط و فقط تو را طلب دارم...من از جان و دل تو را می خواهم... کجایی آقای من؟! تو‌خود وعدهٔ دیدار در این مکان را دادی...الان چندین روز و هفته است ، لحظات را میشمارم تا یک لحظه روی مبارکتان را ببینم.... کجایی مولای من ؟! بزرگان که خلف وعده نمی کنند....مرا به خود خواندید...اینک آمده ام...اجابتم کنید ای یاری رسانِ یاریی جویان ، کجایی ای پناه بی پناهان...کجایی ای کمک دهندهٔ در راه ماندگان؟ کجایی ای مولای من ،ای مولای عالم...ای مهدی صاحب الزمان ؟! سهراب می گفت و اشک می ریخت و همراهش جمع داخل مسجد که بیشتر از همیشه بودند هم گریه می کردند... امشب شب چهارشنبه بود ...جمعیتی زیاد به مسجد آمده بود آخر به گوش همه رسیده بود ، بیش از یک ماه است ،انسانی خیّر کل معتکفین این مسجد را غذا می دهد... و سهراب نمی دانست این سفرهٔ گسترده به خاطر وجود اوست و از جانب حاکم کوفه به طور ناشناس است... ادامه دارد... 🦋🕊🦋🕊🦋 ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣ 🦋🕊🦋🕊🦋
5⃣3⃣1⃣🎬 نماز مغرب و عشا هم خواندند، دعای توسل هم خواندند...قرآن هم خواندند... نزدیک نیمه های شب بود. سهراب بس که گریه کرده بود ، چشمانش متورم شده بود و کم کم پلک هایش سنگین شد و به رسم هر شب ، قبل از خوابیدن می خواست سلامی به معشوق قلبش بدهد. از جای برخواست همانطور که در نور فانوس کم سو به روبه رو خیره شده بود ، دست راستش را بر سرش نهاد و‌گفت :«السلام علیک یا صاحب الزمان، السلام علیک یا خلیفه الرحمن‌..» ناگهان فضای نیمه تاریک روبه رویش به روشنی روز شد و بوی عطری خوش و آشنا در فضا پیچید... مرد جوان نزدیک سهراب شد و همانطور که دست روی شانه اش می گذاشت فرمود: وعلیکم السلام...الوعده وفا...خوش آمدی...فردا در حرم امیرالمؤمنین علی علیه السلام ، منتظرت هستم... سهراب که گمان می کرد خواب می بیند ، دست به چشمانش کشید، باورش نمی شد ...خودش بود...این همان فرشتهٔ نجاتش بود ، با همان ابروهای بهم پیوسته و آن خال هاشمی‌... سهراب از خوشحالی زبانش بند آمده بود ، می خواست به همگان بگوید که چه کسی اینجاست ، اما انگار قوه ناطقه اش گنگ شده بود.... نمی توانست... خواست با دست و اشاره به اطرافیان بفهماند..رویش را به سمت دیگران کرد و چون رویش را برگرداند ....مولا....نبود...دوباره رفته بود ادامه دارد... 📝به قلم :ط_حسینی 🦋🕊🦋🕊🦋 ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣ 🦋🕊🦋🕊🦋
6⃣3⃣1⃣🎬 سحرگاه سیزدهم رجب بود... سهراب مجنون تر از همیشه ،به وعده ای که آن روح عالم هستی...آن یوسف کنعانی...آن یار پنهانی....آن عطر نفس رحمانی به او داده بود ، با هیجانی که سراسر وجودش را گرفته بود ، از مسجد بیرون آمد... دیشب همگان ، تمام جمعی که در مسجد حضور داشتند ،متوجه شدند که این جوان بار دیگر به دیدار یار رسیده و روی دلدار را دیده و عطر وجودش را به جان کشیده... سهراب نگاهی به ستارگان آسمان کرد و ریه هایش را از هوای مسجدی که به خانهٔ مولایش معروف شده بود ، پر کرد و کمی آن سوتر به طرف رخش به راه افتاد. رخش....این رفیق راه و تنها دارایی سهراب ،با دیدن صاحبش ،شیهه ای بلند سر داد...گویا او هم منتظر آمدن سهراب بود. سهراب افسار اسب را از چوبی که به آخور وصل بود ، باز کرد. دستی به یال رخش کشید و درحالیکه بوسه ای از آن می گرفت گفت : رخش عزیزم ، نیت کرده ام تو را هم در راه محبوب دلم بدهم...مرا ببخش و بر من خرده نگیر... رخش شیههٔ آرامی کشید، گویی می خواست بگوید...من هم هنوز خواهانم تا رفیق راهت باشم...اما همان کنم که تو خواهی... تمام حرکات سهراب ، رنگ و بویی دیگر به خود گرفته بود ، گویی او به راستی عاشق شده بود و چه زیبا بود این حس شیرینی که بر جانش سایه افکنده بود. می خواست بر رخش بنشیند که ناگاه صدایی از دل تاریکی کنارش او را به خود آورد : سلام برادر، این موقع سحر به کجا می روی؟ سهراب سرش را به طرف او برگردانید و گفت : می خواهم به نجف بروم ، به سمت حرم مولایم علی علیه السلام... مرد جلوتر آمد ، حالا چهره اش کمی واضح شده بود و سهراب آنقدر مجنون بود که متوجه نشد ، او را قبلا دیده است. مرد لبخندی زد و در حالیکه افسار اسب خودش را نشان می داد گفت : من هم راهی نجف هستم ، روز تولد مولای عرشیان و فرشیان است ، نیت کرده ام امروز را در جوار حرم امیر مؤمنان بگذرانم. سهراب که در این شهر غریب بود و راه را درست نمی دانست ، با خوشحالی گفت: انگار خدا تو را برای من رسانده تا هم همسفرم شوی و هم راه بلدم... مرد که گویی خوب می دانست سهراب غریبه است در عراق عرب، لبخندش پررنگ تر شد و گفت: پس تعلل نکن ، بشتاب تا صبح نزده در حرم مولا باشیم و با یک جست و «یاعلی» گویان سوار مرکبش شد. سهراب هم ذکر زیبای «یاعلی» بر لب نهاد و سوار شد. این دو سوار مانند باد می تاختند و همزمان با طلوع آفتاب به نجف اشرف رسیدند. سهراب که حالا در روشنایی روز همسفرش را بهتر می دید ،رو به او گفت : ببینم برادر،می دانی بازار نجف از کدام طرف است؟ ان مرد با تعجب گفت : مگر به حرم نمی آیی ، تو را چه به بازار؟ سهراب لبخند ملیحی زد و گفت : به یمن دیدار یارم و برای این میلاد فرخنده ، می خواهم تنها دارایی ام را بفروشم و در راه خدا انفاق کنم...باشد با این کارم ، محبوب دلم نظری دیگر بر این بنده سراپا تقصیر نماید... ادامه دارد... 🦋🕊🦋🕊🦋 ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣ 🦋🕊🦋🕊🦋
7⃣3⃣1⃣🎬 مرد عرب سرش را پایین انداخت و گفت : ببین اسبت اسبی راهور و بسیار گرانبهاست ، اگر به بازار بروی و با این شور و شوقی که در تو می بینم می خواهی خیلی زود به اولین خریدار آن را بفروشی و در اینجا خریدار ممکن است کلاه سرت بگذارد و بهای واقعی اسب را ندهد... سهراب سری تکان داد و‌گفت : مهم نیست ، برایم زودتر رسیدن به حرم مهم است. مرد عرب دستی به ریش انبوهش کشید و‌گفت : اگر بخواهی من این اسب را با قیمت خوبی از تو می خرم.. سهراب شادمان از اسب به زیر آمد ،افسار رخش را به سمت او گرفت و‌گفت : بفرما..مال شما...خدا خیرت دهد. مرد هم پایین آمد افسار رخش را به دست سهراب داد ، درحالیکه کیسهٔ زر دوزی شده ای از شال کمرش بیرون می آورد گفت : این کیسه با تمام سکه هایش از آن تو...اگر به بازار هم می رفتی بیش از این نصیبت نمیشد... اما من هم راهیه حرم مولا هستم...تا آنجا سوار شو، آنجا این اسب زیبا را از تو‌خواهم گرفت. سهراب با شادی زیادی کیسه پول را گرفت و با تمام وجود تشکر کرد و سوار بر اسب شد ، او در بین راه با چند سکه ، سبدی خرمای شیرین تهیه کرد و همقدم با مرد عرب ،وارد صحن و سرای وصی بلافصل پیامبر شد. داخل حرم شدند او بر مرد عرب همراهش پیشی گرفت و همانطور که در یک دست سبد خرما را داشت و دست دیگرش را به روی سینه نهاد و از جان و دل ، به مولایش سلام داد و آرام زمزمه کرد: عید است و من عیدی می خواهم و با زدن این حرف به طرف جمعیتی که داخل حرم نشسته بودند رفت تا خرمای نذری اش را بین همه پخش کند. از اول شروع کرد و پیش رفت ، او اصلا حواسش به جمعیت نبود و تمام فکر و ذکرش مولا بود ونواده مولا... چند دانه خرما ته سبد مانده بود و گویی همه از این خرما خورده بودند ، کمرش را راست کرد و با خود گفت :انگار بقیه اش روزی خودم است و‌می خواست یک دانه در دهان بگذارد که جلوی ورودی درب حرم ، چشمش به خانواده ای سه نفره افتاد که غریبانه نشسته بودند، مرد خانواده که کمی پیر هم بود ، زانوی غم به بغل داشت و خیره به قبر مطهر مولا پلک نمی زد. نیرویی عجیب سهراب را به آن طرف می کشید. سهراب آرام آرام به سمت آنان رفت. جلوی دو خانمی که چادر به سر و پوشیه بر صورت داشتند ایستاد، خم شد و خرما تعارفشان کرد. خانم ها بدون انکه او را نگاه کنند ،هر کدام دانه ای خرما برداشتند. سهراب کنار پیرمرد آمد ، سبد را که تنها دو دانه خرما در آن بود جلوی عبدالله گرفت ، چون پیرمرد عکس العملی نشان نداد، آرام گفت : بفرمایید نذری ست ، ببخشید آخرینش قسمت شما شد. عبدالله با حرف سهراب از عالم خود بیرون امد و چون زبان عربی را نمی دانست به فارسی گفت : خدا خیرت دهد جوان عرب ، من که نمی دانم چه می گویی...اما کاش زبان مرا می دانستی .... من به چیز دیگری محتاجم.. سهراب تا متوجه شد این پیرمرد ایرانی ست و دردی به دل دارد، کنارش زانو زد،سبد خالی را بر زمین گذاشت ، دستان چروک و سرد پیرمرد را در دست گرفت و با زبان فارسی گفت : چه پیش آمده پدر؟ کمکی از دست من بر می آید؟ پیرمرد که باورش نمی شد جوان عرب روبه رویش فارسی بداند ، با لکنت گفت : تو...تو ایرانی هستی؟ سهراب سری تکان داد و‌گفت : آری گمان کنم پیرمرد محکم دست سهراب را چسپید و‌گفت : خدا خیرت دهد اگر در اینجا کسی را میشناسی که مرا بکار گیرد تا پولی درآورم . یا مال و منالی داری که به این خانوادهٔ در راه‌مانده که راهزنان بی وجدان تمام اموالشان را به غارت بردند بدهی ، تا خود را به وطن برسانیم، مرا مرهون لطف خود نمودید. تا اسم راهزن آمد، سهراب به یاد گذشته افتاد و عذاب وجدانی شدید بر او‌ عارض شد و فوری دست به شال کمرش برد و کیسهٔ سکه ها را که نمی دانست چقدر در آن بوده و هست را به طرف پیرمرد داد و‌گفت : این سکه ها نذر امام زمان عجل الله تعالی فرجه است ، شما فکر کن از جانب اوست... پیرمرد ناباورانه به سهراب چشم دوخت و ننه صغری و فرنگیس که تا به حال با سری پایین فقط شنونده بودند ، تا متوجه شدند که سهراب چه کرد ، سرشان را بالا گرفتند. فرنگیس از زیر روبنده تا چشمش به سهراب افتاد ،انگار چیزی در دلش فرو ریخت ، ناگاه صحنه ها جان گرفت... همانطور که ذهن فرنگیس به کار افتاده بود و صحنه های مبهم، آشکار و آشکارتر می شد ، روبنده را بالا زد و همانطور که با انگشت به سهراب اشاره می کرد گفت : ش...ش..شما... سهراب که با صدای نازک و آشنای فرنگیس متوجه او شده بود ، تا نگاهش به چهرهٔ او‌ افتاد ،انگار لرزشی شدید بر جسمش عارض شد... همانطور که کل بدنش را عرقی داغ پوشانده بود ، سرش را پایین می انداخت گفت : شاهزاده خانم ...شما....شما اینجا چه می کنید؟ ادامه دارد... 🦋🕊🦋🕊🦋 ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣ 🦋🕊🦋🕊🦋
8⃣3⃣1⃣🎬 تا نام شاهزاده از دهان سهراب بیرون پرید ، عبدالله و ننه صغری با تعجب و احترامی زیاد به فرنگیس چشم دوختند و ننه صغری ناباورانه زیر لب تکرار کرد :شاهزاده خانم... حالا فرنگیس کم‌کم به یادمی آورد، میدان مسابقه را، اسب دوانی سهراب ، جنگاوری او... حالا او میدانست کیست و چیست... این جمع چهار نفره آنقدر غرق احوالات خود بودند که اصلا متوجه نشدند تعدادی از مأموران حکومت وارد حرم شدند و به جز این چهار نفر ، همه را به بیرون راهنمایی کردند ، حرم خلوت شده بود و گویا واقعه ای بزرگ در حال وقوع بود. سهراب دوباره نگاهش را به زمین دوخت و گفت : شما اینجا چه می کنید؟ فرنگیس لبخندی محجوبانه زد و گفت : دست تقدیر مرا به اینجا کشانید...شما اینجا چه می کنید.. سهراب هم لبخندی بر لب نشاند و‌گفت : همان دست تقدیر مرا به اینجا کشاند. ناگاه صدای مردی که مدتی بود کنارشان ایستاده بود و آنها متوجه نبودند بلند شد و گفت : پس دست تقدیر چه زیبا می نویسد. سهراب به مرد نگاه کرد و ناگهان با هیجان از جا بلند شد و گفت : آه ...آقاسید شما اینجا چه می کنید؟ سید لبخندی زد و‌گفت : کار همان دست تقدیر است، در ضمن من همان تاجر علوی هستم که گنجینه اش را زودتر از موعود به مقصد رساندی... سهراب با تعجب گفت : ش..ش...شما ...تاجر علوی؟! سید دستی به شانه سهراب زد و‌گفت : آری پسرم ، من تاجر علوی یا آقا سید ،عموی تو هستم...سالها به دنبال تو تمام خاک ایران را زیر و رو کردم...زمان کودکی تو و زهرا دخترم ، پدربزرگتان حکم کرد که شما دوتا در بزرگسالی با هم ازدواج کنید تا گنجینه ای گرانبها به شما برسد و هرکس از این وصلت سرباز زد ،سهم گنج را به دیگری ببخشد... چون من از زنده ماندن تو ناامید شده بودم و زهرا هم بزرگ شده و وقت شوهر کردنش بود ، زهرا را به پسر حاکم خراسان شوهر دادیم و پس بایدگنجینه را به نزد پدرت حاکم کوفه... در این هنگام فرنگیس که انگار تمام گذشته اش را به خاطر آورده بود گفت : آه خدای من...زهرا همسر فرهاد... با این سخن ، سید نگاهش را به فرنگیس دوخت و‌گفت : فرنگیس؟ شاهزاده خانم؟ آخر چطور امکان دارد؟ شنیده ام در خراسان حلوای ختم شما را هم خورده اند ناگهان همه جمع پیش رو از این حرف به خنده افتادند. و با صدای عصایی که در فضا پیچید ،متوجه درب ورودی شدند‌‌. سهراب که حالا خوب می دانست کسی که لنگ لنگان به طرفش می آید، کیست و‌چیست ، با شتاب خود را به حاکم کوفه رسانید و سخت او را در آغوش گرفت و چشمها بود که می جوشید و فراق سالیان سال را بی صدا فریاد می زد. در این هنگام سید جلو آمد و گردنبند با قاب چرمین سهراب را به او و پدرش نشان داد، نگین انگشتر را از قاب چرمی بیرون اورد و شروع به خواندن کرد علی...نام پدر توست مرتضی....نام خود توست کوفه.....زادگاه توست و سپس نگین را برگردانید و خواند«یا صاحب الزمان ادرکنی ولا تهلکنی» واین هم رمز نجات تو بود... سهراب آسمان را در زمین سیر می کرد در خاطرش نمی گنجید از کجا به کجا رسیده... او به دنبال اصالت و سپس محبوب و بعد پول و مقام بود ، اما زمانی که از همهٔ اینها گذشت و عاشق حجت زنده خدا شد و نور خدا در دلش پدیدار شد...به همهٔ آنهایی که از دست داده بود رسید... در این هنگام ،عموی او رو به سهراب کرد و‌گفت : مرتضی..... و ابو مرتضی...کریم راهزن که باعث تمام این اتفاقات بود ، اسیر ماست ، هر آنچه حکم کنید درباره اش انجام دهید... مرتضی ناگهان یاد کریم افتاد و‌گفت : پس آن شبیخون به کریم، هم کار شما بود؟ سید دستی به شانه مرتضی زد و‌گفت : فکر کردی من میوهٔ دل برادرم را که بعد از گذشت سالها پیدا کرده ام به راحتی رها می کنم؟ من کاروانی از سربازان زبده را مأمور تعقیب و مراقبت کاروان شما کرده بودم و آن موقع که راهزنان راه بر شما بستند، همسفرانت که می دانستند کاروان سربازان در نزدیکی شماست ، سریع خود را به کاروان رساندند و... مرتضی حالا همه چی را می فهمید...رو به حرم کرد...لبخندی به لب نشاند و دست به سینه گذاشت و‌گفت : مولای من...چه عیدی خوبی دادی...مرا به غلامی خود بپذیر تا غلامی کنم برای مهدی دوران...غریب این زمان...عشق عاشقان... آرزوی عابدان...آقایم صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف‌.. .................«پایان» .............. التماس دعا یاعلی 📝به قلم :ط_حسینی 🦋🕊🦋🕊🦋 ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣ 🦋🕊🦋🕊🦋
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🦋 ای در دام عنکبوت نویسنده خانم ط_حسینی 🎬 امروز علی گفت که کار جدیدش راشروع میکنه واینطور که معلومه درامدش هم خوبه ,منتها هرچی که گفتم چی چی هست,جوابم را نداد وگفت که خودت میفهمی علی هم میفهمه که من خیلی کنجکاوم ,اینجوری سربه سرم میگذاره,میگه میخوام سورپرایزت کنم. اخه باخودم فکرمیکنم چه کاری میتونه انجام بدهد ,اما یه چیزایی حدس میزنم,اینجا به عنوان سربازی از علی تو رشته ای که درس خونده کارمیکشند وحسم بهم میگه اون کار درامد زاش هم تو همین حیطه است. داخل کتابخانه دانشگاه بودم همینجور که غرق در افکارم بودم,هانا اومد طرفم وگفت:کجایی دختر؟کل دانشگاه را زیروروکردم,زود بیا تا برنامه شروع نشده ,من یه جا برات رزرو کردم. من:کجا؟چه برنامه ای؟ هانا:توکه یک سر درعالم کتابها غرقی وازهمه جا بیخبر,بابا یه تنوع به خودت بده,میپوسی هااا,یک برنامه استنداپ کمدی قراره تا نیم ساعت دیگه داخل سالن همایش دانشگاه برگزار بشه,میگن طرف خیلی بامزه است واین بار به افتخار اسراییل ومعرفی خودش,مجانی هستش ,بیا بریم دیگه... باخودم گفتم هانا راست میگه,بزار ببینیم این کمدین هاشون چه حیله ای تو آستین دارن,اخه از زمانی که وارد اسراییل شدم,هرکارشون باهدف خاصی هست البته به نفع خودشان وبه ضرر جوامع دیگه.... باهانا راهی شدیم,ردیف سوم که دید بهتری داشت نشستیم,یه ربع از اومدنمون گذشته بود که پرده بالا رفت وکمدین جوانشان امد روی صحنه.... وای باورم نمیشد,این که ....زدم زیرخنده.... هانا متعجب نگاهم کرد وگفت:بابا بزار شروع بشه بعدش ریسه برو,درسته طرف کمدین هست اما قیافه اش که خیلی هم خوشگله وخنده نداره....هیچی جوابش ندادم وعلی بود که شروع کرد به صحبت کردن.... خدای من اول از همه ادا وحرکات داوود المشفق رییس دانشگاه را دراورد...دقیقا حرکات المشفق,حتی حرف زدن ولحن کلام....سالن رفت روهوا..دوباره جو که اروم شد,پیشرفت کرد وحرکات تک تک اساتید را در اورد,جالب این جا بود که راحت مسخره شان میکرد به قول علی ,انترک دست علی,شده بودند. جو جلسه مملو از,خنده بود باهر حرف علی انگار بمب خنده داخل جمعیت پرانده بودند. نیم ساعت حرف زد ونیش کلامش وتمسخر حرکاتش دامن تک تک اساتید یهودی دانشگاه راگرفت,جالبه که استادهایی که درجلسه حضور داشتند هم خوششان امده بود گرچه ,اونا هم از تمسخر علی در امان نمودند. علی داشت جلسه راجم وجور میکرد وپایان میداد که یکهو... دارد....
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🦋 ای در دام عنکبوت نویسنده خانم ط_حسینی 🎬 دو ماه از زمانی که فرمول ایدز را به اسحاق انور دادم میگذرد اما انور یاانگاری یادش نیست,یا مخصوصا به روی خودش نمیاره یااینکه واقعا کارش زیاده که کلا فراموش کرده,اما هرچه هست برخوردش بامن خوبه وکلا برخوردش بامن نسبت به بقیه ی دانشجوها عالیه,چرا؟نمیدونم والااا امروز با اسحاق انور کلاس داریم. من:علی,امروز برای اون فرموله به انور بگم؟یاداوری کنم؟ علی:نه عزیزم,توخودت را سخت مشغول درس بگیر شاید میخواد ازت مطمین بشه که کاسه ای زیر نیم کاسه ات نباشه,بزار به موقع خودش اشاره میکند,راستی سلما اون گردنبنده را یادت نره... علی یه گردنبد برام گرفته بود البته گردنبدنش مخصوص بود چون داخلش یک میکروفن ویه دوربین بسیار ریز تعبیه شده بود,برای مواقعی که با انور کلاس داشتیم گردنم مینداختم تا هم صداش ضبط بشه وهم اگر زمانی مورد خاصی بود بافشاردادن زایده ی بسیار ریزی کنار مدال گردنبند,عکس بگیرم. همینجور که داشتم قفل گردنبد را میبستم ,گوشی موبایلم زنگ خورد... علی:سلما ,ببین کیه.. شماره ای که افتاده بود ناشناس بود بااحتیاط دکمه رافشار دادم:الو بفرمایید ......:الو خانم الکمال من:بله بفرمایید,شما؟ .....:دانشجوی مستعد من ,نشناختی؟؟استادانور هستم. همین الان خودت رابرسان جلوی دانشگاه ,کار فوری دارم,فقط به همسرت بگو شاید شب نتونی بیای,بگو داخل بیمارستان کار داری,یه بهانه بیار,به کسی نگی پیش من میای....زود خودت رابرسون. علی متعجبانه نگاهم کرد وگفت:کی بود سلما؟! من:انگار موی سرتاسش را اتیش زدند,انور بود,میگه زود بیا جلو دانشگاه کارت دارم,میگه شاید شب نتونی بری خونه وکسی نباید بفهمه بااون هستم،علی,چکارکنم برم؟ علی متفکرانه گفت:اگه نری,مطمینا کلکت رامیکنه چون انور خیلی عقده ای وکینه ای هست ,با توکل بخدا برو,گردنبند راببند میکروفن هم هست که من صداتون را دارم,به بچه ها(مجاهدان فلسطینی وافراد ابوصالح)میسپرم که سایه به سایه باهات بیان .... دارد....
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🦋 ای در دام عنکبوت... نویسنده خانم ط_حسینی . پایانی انور به سمتم حمله ور شد,دریک چشم به هم زدن چاقوی ضامن دار را از جیبم دراوردم وهمزمان که چاقو را به شکم گنده انور فرو میکردم,سوزشی شدید در شانه ام حس کردم.... مرتیکه ی شیطان صفت سرنگ را به شانه ام فرو کرده بود وکل موادش راخالی کرد. انور که از حمله ی من غافلگیرشده بود وصدالبته پشیمان که چرا بدن مراحین ورود بازرسی نکرده,درحالی که دستش روی شکمش بود ,عقب عقب رفت وکنار میز ازمایشگاه رسید ,کلیدی رافشار داد که صدای اژیر بلندی درفضا پیچید ,خم شدم اسلحه کمری را از جورابم دراورم که لوله ی,اسلحه ی انور را روبه من گرفته بود دیدم... صدای سفیر گلوله یا گلوله هایی در فضا با صدای اژیر درهم امیخت ودیگر چیزی نفهمیدم.... وقتی چشمانم را باز کردم, خودم را زیرسقف چوبیی یافتم,با شتاب خواستم بلندشوم که سوزشی در بازو همراه دست مهربان علی ,مرا وادار کرد تا بخوابم.... کم کم ,همه چیز داشت یادم میامد...من ....انور...ازمایشگاه....علی.... عه علی که اینجاست.. میخواستم حرف بزنم,تمام توانم را جمع کردم وباصدای ضعیفی پرسیدم:علی,کجا بودی؟من کجام؟اینجا کجاست.... علی:من رفته بودم با مبارزین دیگه اون فرشته های کوچلو رانجات دهم,فرشته های کوچلو جاشون امنه وخدارا شکربه موقع به داد تو رسیدم,یه گلوله به بازوت اصابت کرد امانگران نباش ,خوب میشی,انور هم یک گلوله حرومش کردم والانم ما بیرون از خاک رژیم اشغالگر قدس هستیم...درروستایی نزدیک بیروت در لبنان....سلما نیروهای حاج قاسم ما رانجات دادند....اصلا من وتو جز نیروهای حاج قاسم بودیم....بالاخره باهمین نیروها قدس را فتح میکنیم شک نکن..... خدا راشکر کردم که از دام عنکبوت رها شدم وبا تصویر زیبا ونورانی حاج قاسم که درخیالم شکل گرفت در حالی که باخودم میگفتم:((ان اوهن البیوت لبیت العنکبوت,,همانا سست ترین خانه ها,خانه ی عنکبوت است)) دوباره چشمانم بهم امد وبخواب رفتم..... پایان