<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌻#یوزارسیف
💥#قسمت12
مامان ایفون را زد...از پنجره هال بابا را دیدم که روکاناپه نشسته...باید کادو را زیرچادرم قایم میکردم,اخه اونطوری یوزارسیف این پارچه را رو دستش گرفته بود که همه توجهشون جلب شده بود ,دیگه بابا سعید بااون تیز بینیش ,جای خوددارد...
کادو را زیر چادرم گرفتم وارام در هال را باز کردم,با صدای بلند ومثل همیشه داد زدم:سلام سلام اهالی منزل,بابای مهربان,مامان خوش زبان...هر دو برگشتن طرفم وبا خنده جوابم را دادم,داشتم از کنار مامان رد میشدم که گفت:پارچه را گرفتی؟
با دستپاچگی گفتم:اره اره,بزارید برم لباسام را دربیارم ,بعدش میام نشون میدم..
مامان:ای بابا,بده ما ببینیم توهم برو لباسات را در آر...
نمیدونستم چکار کنم ,هردوشون داشتن منتظرانه نگام میکردند,به بهانه ی خوردن اب راهم راکج کردم سریع رفتم سمت اشپزخانه..
پشت به اوپن ,پارچه را از کادو بیرون اوردم,اما دلم نیامد کادو را دور بندازم,اخه بوی یوزارسیف را میداد,کادو را چپوندم تو.کابینت کنار ظرفشویی واومدم بیرون,پارچه را دادم طرف مامان...مامان دستی کشید وهی از این رو به اون روش کرد وبعداز کلی کلنجار رفتن باهاش گفت:نه خوبه,لطیفه,سبک هم هست به نظرم پرز نمیگیره...بابا هم خودش را کش داد ودستی به پارچه رساند وگفت:بااینکه سر رشته ندارم اما به نظرم خوبه,اخه پسند زر زری باباست...
باخوشحالی طرف اتاقم رفتم تا لباس خونه بپوشم .
باید به وقتش کاغذ کادوی یادگاریم را منتقل میکردم تواتاقم...
تا امدم مادر میز,شام را چیده بود,درحین غذا خوردن بابا از همه چیز حرف زد ,تااینکه رسید به مسجد ودعا..بعداز کلی تعریف وتمجید از حاجی سبحانی ,روبه مادرم کرد وگفت:این حاج اقا بااینکه خیلی جوانه اما خیلی پخته وباکمالاته...ادم دلش میخواد همش هم صحبتش باشه ,امشب تودعا,یه کادو جلوش گذاشته بود وانگار دعا بهش میخوند,همه حدس زدند حتما مال یه مریضی چیزی هست...با این حرف بابا,لقمه پرید توگلوم وشروع به سرفه کردم,حالا سرفه نکن کی بکن...
مامان پاشد زد به پشتم وبابا یه لیوان اب برام ریخت,با خودم گفتم:خدا لعنتت نکنه سمیه ,ببین چه بساطی برا من راه انداختی...
بابا:یه کم ارام تر زری جان,عجله ی چی را داری؟
درحالیکه جرعه ای اب قورت میدادم گفتم:ببخشید دست خودم نبود یکدفعه پرید توگلوم...تند تند غذام را خوردم,منتظر شدم تا بابا مامان غذاشون رابخورند,برن بیرون,میخواستم میز راجمع کنم وظرفا رابشورم واخر کاری کاغذ کادو را یه جا لباسم قایم کنم وبا خودم ببرم تواتاقم اما....
#ادامه دارد...
📝نویسنده: ط، حسینی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🦋#پروانه ای دردام عنکبوت
نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت12 🎬
داعشی وحشی به سمت من ولیلا امد ومیخواست دستان مارا با بند لباس ببندد,پدرم تااین حرکت رادید بلند شدتا به سمت مابیاید اما اون یکی داعشی بالگدی که به پشتش زد باعث شد پدرم به صورت زمین بخورد,مادرم با گریه های بلند والتماسهای پی درپی همانند مرغی که به جوجه هایش حمله شده خودرا روی من ولیلا وعماد انداخت ومدام التماس وتقلا میکرد تا شاید دل داعشیان به رحم اید اما ,مرد حرامی بازوی مادرم راگرفت وکشان کشان اورابه سمتی که پدرم بود برد ,الان دیگه پدرومادرم یک گوشه اتاق بودند ومن ولیلا بادستان بسته وعماد بادهان بسته گوشه ی دیگر اتاق که روبروی پدر ومادرم قرارمیگرفتیم بودیم.
هیچ کدام درحال خودمان نبودیم بس که گریه کرده بودیم وناله زده بودیم گلووچشمهایمان به سوختن افتاده بود,یک لحظه ازذهنم گذشت که هدف داعشیها چیست؟چکار میخواهند کنند,که یکی از داعشیها چاقویی خنجر مانند, از پرشال کمرش دراورد ورو به دیگری کردوگفت:ابواسحاق ,اینها قربانی من یاتو؟....ابواسحاق نگاهی کرد ویک برق شیطانی درچشمانش درخشید وگفت:نه نه ابوعاص دست نگهدار...باید هنگام قربانی مجاهدان تکبیر بگویند ,صبر کن الان برمیگردم...
خدای من,یا امام حسین ع ,اینها چه میخواهند بکنند ...قربانی....چه کسی؟....به چه گناهی؟؟؟...
#ادامه_دارد ..
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌹#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت12
طلبه س.تا وقتی درس میخونه که نباید سربازی بره!درعوض مسئولیت پذیره!هیئت داره و برای بچه هاش از دل و جون مایه میذاره!تکلیف خودت رو با دلت روشن کن!
خانم نظری حکم استادم را داشت.با لکنت گفتم:((چشم خانم.از نظر ایمانی باید سطح بالایی داشته باشه.طوری که من روهم بکشه بالا!))
_ایمان رو در عمل ببین.این جوون بچه مسجدیه و نماز خون.بچه ای با تقوا و با عرضه!
_من ایمان ظاهری نمیخوام.میخوام توکل بالایی داشته باشه.
اینکه اسلام رو از هر جهت بشناسه و به دستوراتش عمل کنه.کسی که ایمان داره به همسرش توهین نمیکنه خانم.
دستم راگرفت.سرد سرد بود.درحالی که از گونه هایم آتش میبارید.
_تا اونجا که من میشناسمش آدم درستیه.
درست راخیلی محکم گفت.رویم نشد بگویم دنبال کسی مثل سجاد،داداشم هستم.هم به ظاهر برسد هم به باطن.سجاد کت و شلوارش را همیشه به اتوشویی میداد و کفش هایش را واکس میزد.ایمانش هم همیشه نو و اتوکشیده بود.
خانم نظری دستم را رها کرد:((ماهم این مراحل رو گذروندیم دختر جون،پیشنهاد میکنم تکلیفت رو با خودت روشن کنی.))
به خانه که آمدم غروب بود.مادر گلدان های حیاط را آب داده و روی تخت نشسته بود.رفتم نشستم کنارش:((مامان چی کار کنم،شما بگو؟))
_خونواده ی خوبین صدرزاده ها!
_خونواده رو چی کار دارم!خودش،خدمت نرفتنش!
_درسش که تموم بشه میره سربازی .سجادم قبولش داره!
نگاه به بالا انداختم و دیدم چراغ اتاق سجاد روشن است:((بذار از خودش بپرسم.))
از پله ها دویدم و رفتم اتاق سجاد.دیدم پشت میز کامپیوترش نشسته.مامان هم پشت سرم آمد و گفت:((سجاد تو یه چیزی به خواهرت بگو.تکلیف این بنده خدا چی میشه؟))
سجاد بی آنکه نگاهمان کند گفت:((از نظر من تاییده!))
_اصلا متوجهی راجع به کی حرف میزنیم؟
_بله.مصطفی!مصطفی صدرزاده.
مامان گله مند گفت:((هی بالا و پایین میکنه.سمیه،یا رومی روم یا زنگی زنگ!))
تکیه دادم به دیوار رو به سجاد و گفتم:((اگه تو قبولش داری باشه منم...))
مامان ذوق زده گفت:((خب،این رو از اول میگفتی،برم تلفن بزنم؟))
سجاد گفت:((صبر کن مامان!))
رو به من کرد:((هر چی سوال ازش داری،بنویس میبرم میدم بخونه و جواب بده.))
رو به کامپیوتر چرخید:((میشم کبوتر نامه بر!))
مامان ذوق زده گفت:((برم براتون چای و شیرینی بیارم!))
نشستم روی زمین و زانوهایم را بغل کردم.سجاد هنوز به صفحه کامپیوترش نگاه میکرد.تصویر ثابت بود و عکس یک دشت پر از گل سرخ و دوتا پروانه.
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
🔸ادامه دارد...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت12
✅ فصل سوم
.... و به بهانهی چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه، از دستش فرار کردم.
صمد به خدیجه گفته بود: «فکر کنم قدم از من خوشش نمیآید. اگر اوضاع اینطوری پیش برود، ما نمیتوانیم با هم زندگی کنیم.»
خدیجه دلداریاش داده بود و گفته بود: «ناراحت نباش. این مسائل طبیعی است. کمی که بگذرد، به تو علاقهمند میشود. باید صبر داشته باشی و تحمل کنی.»
صمد بعد از اینکه چایش را خورد، رفت. به خدیجه گفتم: «از او خوشم نمیآید. کچل است.» خدیجه خندید و گفت: «فقط مشکلت همین است. دیوانه؟! مثل اینکه سرباز است. چند ماه دیگر که سربازیاش تمام شود، کاکلش درمیآید.»
بعد پرسید: «مشکل دوم؟!»
گفتم: «خیلی حرف میزند.»
خدیجه باز خندید و گفت: «این هم چاره دارد. صبر کن تو که از لاکت درآیی و رودربایستی را کنار بگذاری، بیچارهاش میکنی؛ دیگر اجازهی حرف زدن ندارد.»
از حرف خدیجه خندهام گرفت و این خنده سر حرف و شوخی را باز کرد و تا دیروقت بیدار ماندیم و گفتیم و خندیدیم.
چند روز بعد، مادر صمد خبر داد میخواهد به خانهی ما بیاید. عصر بود که آمد؛ خودش تنها، با یک بقچه لباس. مادرم تشکر کرد. بقچه را گرفت و گذاشت وسط اتاق و به من اشاره کرد بروم و بقچه را باز کنم. با اکراه رفتم نشستم وسط اتاق و گرهی بقچه را باز کردم.
چندتایی بلوز و دامن و پارچهی لباسی بود، که از هیچ کدامشان خوشم نیامد. بدون اینکه تشکر کنم، همانطور که بقچه را باز کرده بودم، لباسها را تا کردم و توی بقچه گذاشتم و آن را گره زدم.
مادر صمد فهمید؛ اما به روی خودش نیاورد. مادرم هی لب گزید و ابرو بالا انداخت و اشاره کرد تشکر کنم، بخندم و بگویم قشنگ است و خوشم اومده، اما من چیزی نگفتم. بُق کردم و گوشهی اتاق نشستم.
🔰ادامه دارد.....