<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌻#یوزارسیف
💥 #قسمت22
مامان اومد روی تختم کنارم نشست وگفت:خدا مرگم بده مادر ,این چه حالی هست,مثلا عروس هستی هااا,پاشو پاشو یه اب به سروروت بزن ,خوبیت نداره مامان...هنوز نه به داره ونه بباره فکر کردی رفتی خونه بخت؟خنده ای کرد وادامه داد دلت برا ما تنگ شده؟؟
از روتخت بلندشدم سرم را گذاشتم تواغوش مادر وزدم زیرگریه وبین هق هق هام شروع کردم به گفتن:مامان شما وبابا که اینجوریا نبودین,اخه اگه من عروسم چرا هیچ کس نظر من را نخواست ,بریدین ودوختین حالا حالا...
مادرم پریدم وسط حرفم وگفت:نه دختر...این حرفا چیه؟؟مگه همین الان ما بله را گفتیم که تومجلس,عزا گرفتی؟؟بابا ...حاج محمد یه حرفی زده...بی احترامی بود اگه ندیده ونشناخته میگفتیم نه...بزار بیان...حرفاشون رابزنن شاید هم به دلت نشست...اگه هم ننشست ,این غصه نداره که یه بهانه میتراشیم ومیگیم نه...اینکه عزا گرفتن نداره گلم...
بااین حرف مامان یه بوس از لپ سرخ وسفیدش گرفتم وبلند شدم وگفتم:باش...فقط بابا یه بار گیر نده بگه الا وبالله همین...
مامان زد زیرخنده وگفت:انگاری از همین الان میخوای جواب رد بدی هااا,بعدشم هنوز بابات را نشناختی,بابا اگه حرفی زده خیر وصلاحت را میخواست اگرم بفهمه که تو نظرت منفی,هست ,مطمین باش خلاف نظر تو کاری نمیکنه...مگه ما چند تا دختر داریم؟؟چند تا زر زری گل داریم هااا؟؟
لبخندی زدم ورفتم طرف دسشویی تا ابی به دست وروم بزنم...امشب عید بود وهیچ چیز نمیبایست شادی تولد پیامبرص را خراب کنه حتی خواستگاری علیرضا...
اما غافل بودم از بازی روزگار...
#ادامه دارد
📝نویسنده....ط حسینی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🦋#پروانه ای دردام عنکبوت
نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت22 🎬
ابواسحاق که رفت ,انگار امنیتی به ما حواله شد,لیلا که چشم ازصورت من برنمیداشت با انگشتان لرزانش,پیشانی ام را لمس کرد وگفت:خووون....خشک شده...
وناگاه خودش را دراغوشم انداخت,تازه یادمان افتاده بود که پدر ومادری نداریم که عماد رابردند, که به اسیری امدیم...گریه هایمان هر دم بیشتر وبیشتر میشد وانگار این جمع زنان اسیر مثل باروتی بود که منتظر شعله ای کوچک برای انفجار است وگریه ی ما همان شعله بود وناگاه این باروت منفجرشد...ازهرطرف صدای گریه وشیون زنان ودخترانی میامد که درکمتر ازیک نیمروز هرچه داشتند ونداشتند راازدست داده بودند,هرکس با به یاداوردن ظلمی که این حیوانات پست فطرت برسرشان اورده بودند,اشک میریخت وروی میخراشید ,گوییا اجساد بی سر وبه خون غلتیده ی عزیزانمان در جلوی چشمانمان هستند.
باصدای گریه وزاری زنان,داعشی هایی که جلوی در ورودی بودند,به داخل حمله ورشدند وبه جان ما افتادند...میزدند وناسزا میگفتند,میزدند ومیزدند ومیزدند ...ناگاه صدای اذان بلند شد وداعشیها دست,اززدن برداشتند ,درست است که اذیت وازار کافران را مستحب وثواب میدانستند اما خواندن نماز را دروقتش امری واجب میخواندند ,گوییا این حربه شان بود که مردم دنیا ,نماز راهمراه این اعمال خشونت امیز ببینند تا برایشان باورشود که اسلام یعنی همین...که اسلام یعنی خشونت,ناسزا,سربریدن,هتک حرمت کردن,غارت نمودن....
وای من که اسلام چه غریب شده....
به خدا قسم دراینجا...خدا هم غریب شده...
داعشیها دوباره مارابه صف کردندتا...
#ادامه_دارد ..
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌹#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت22
مدتی که گذشت و بدو بدوی مرا که دیدی،گفتی:(وای عزیز،وطیفه تو نیست با وضعیتی که داری غذا درست کنی! یکی رو پیدا کن بیاد کمکت! اصلا زنگ بزن غذا بیارن!)در دلم گفتم:چه بریز و بپاشی ! اونم با این وضع اقتصادی!
گاهی هم که مریض میشدم،زنگ میزدی به مامانم و مادرت:چه نشستید که سمیه مریضه،بیایین پیش عزیزم!
کم کم به این نتیجه رسیدم که باید از ان ها دور شویم.اصرار پشت اصرار که خانه مان را عوض کنیم و تو مانده بودی چرا؟
_دلت برای مامانت اینا تنگ میشه ها !
_نمیشه!
میخواستم با دوری از آن ها به تو نزدیک تر شوم. میخواستم کاری کنم که بیشتر پیشم بمانی. رفتی اندیشه و خانه ای را پسندیدی:(سمیه نمیدونی چقدر بزرگه! تازه صاحب خونه می گه چند بار اونجا بساط روضه انداخته.فکرش رو بکن،جایی که روضه امام حسین(ع) خونده شده باشه،متبرکه!)
این جابه جایی،خانواده هایمان را غمگین کرد،اما چون جایمان بزرگ تر شده بود،خوش حال بودند.موقع اسباب کشی گفتی:عزیز کاری نداشته باش!به بچه های پایگاه گفتم بیان و اسبابارو ببرن.
خوشحال شدم،اما وقتی آمدم آنها را بچینم آه از نهادم در آمد.
میز تلویزیون شکسته بود،دسته های مبل ضربه خورده و شیشه میز جلوی مبل خُرد شده بود.حتی شانه تخم مرغ ها را از یخچال در نیاورده،طناب پیچ کرده بودید و در طول راه تخم مرغ ها به در و دیوار یخچال خورده بود و تا مدت ها یخچال بو میداد.
خانه جدید هم بزرگ بود هم باغچه داشت،ولی با این همه ،اولین روز بعد از چیدن اثاثیه زدم زیر گریه:((نمیخوام اینجا بمونم،دلم برای مامانم اینا تنگ شده!))
کمی نگاهم کردی و گفتی:((خیلی خُب.حالا بلند شو دست و صورتت رو بشور،لباسات رو عوض کن تا بریم.))
چقدر خوب بلد بودی با من راه بیایی،نه دعوا میکردی نه اخم و تَخم.یک بار گفتی:((مرد باید خیلی بی دست و پا باشه که ندونه چطور فرمون زندگی رو توی دست بگیره!))
امشب،چه شب آرامی است!بچه ها که خواب اند انگار دنیا از حرکت می ایستد.امروز همه گل های رز صورتی را که بیشتر وقت ها برایم هدیه می اوردی و آن هارا خشک میکردم و می ریختم داخل گلدان بزرگ شیشه ای،در اوردم و به دیوار زدم.شده مثل یک باغچه پرگل، اما حیف که عطرشان پریده،درست مثل تو که نیستی.
آن روزها چون شغل ثابتی نداشتی.حواسمان بود که زیاد خرج نکنیم.عزت نفس داشتی و درسته که از خیلی چیزها میزدی تا چیزی را که خیلی واجب است بخریم،اما هر ماه یکبار را حتما میرفتیم رستوران.همان رستورانی که بار اول ،موقع خرید حلقه رفتیم آنجا و شده بود پاتوقمان.هر بار هم کسی را دعوت میکردی که همراهمان بیاید.
قرار بود برویم ماه عسل و بهترین جا کجا میتوانست باشد جز مشهد؟باز چشم هایت را ریز کرده و گفتی:((سمیه،بگم دوستم حمید و مامانش هم بیان؟))
_انگار قراره بریم ماه عسل ها!
_این دفعه همین طوری بریم دفعه بعد بریم ماه عسل!
لب از روی لب برنداشتم.
گفتی:((خُب راضی نیستی نمیریم،ولی این بندگان خدا تا حالا مشهد نرفتن!
چه کسی میتوانست نگاه در چشم معصومت بدوزد و نه بیاورد.
رضایت دادم و رفتیم مشهد:من ،تو ،حمید و مامانش.
آپارتمانی یک خوابه اجاره کردیم که من و مامان دوستت در اتاق خواب و تو و دوستت هم در هال میخوابیدید.همان جا پخت و پز هم می کردیم.
از رفتن به بازار و گردش و خرید زدیم،حتی سوغاتی هم نخریدیم.
برای خودم چیزی نمیخواستم،اما برای انگشتان کشیده ات که خیلی دوستشان داشتم،انگشتر عقیق و فیروزه خریدم.
میخواستم روزی که ماشین خریدیم وقتی فرمان را به دست میگیری،تلالو نور را در آن ها ببینم.
آن سفر هم تمام شد،اما مهر و توجه تو به دوستانت تمام نشد:((سمیه ،یکی از بچه های محله مون برای پدرش قمه کشیده،نه اینکه خیال کنی پسر بدیه،نه! اتفاقا بچه باحالیه!به قول خودش شیطون گولش زده.امروز میگفت اگه کربلا بره آدم میشه . دلم میخواد پول جور کنم و بفرستمش کربلا.))
چشم هایم گرد شد:((مصطفی ما خودمون هشتمون گروی نهمونه!))
_میدونم میدونم عزیز،اما خیلی خوب میشد اگه میتونستیم بفرستیمش! فکر کن کسی که کار خلافی کرده،به زبان خودش بگه اگه برم کربلا دیگه درست میشم!
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
🔸ادامه دارد...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت22
✅ فصل هفتم
... دو ماه از ازدواج ما گذشته بود. مادر صمد پا به ماه شده بود و هر لحظه منتظر بودیم درد زایمان سراغش بیاید.
عصر بود. تازه از کارهای خانه راحت شده بودم. میخواستم کمی استراحت کنم. کبری سراسیمه در اتاقم را باز کرد و گفت: « قدم! بدو... بدو... حال مامان بد است. » به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی که مادرشوهرم آنجا بود. داشت از درد به خود میپیچید. دست و پایم را گم کردم. نمیدانستم چهکار کنم. گفتم: « یک نفر را بفرستید پی قابله. »
یادم آمد، سر زایمانهای خواهر و زنبرادرهایم شیرین جان چه کارهایی میکرد. با خواهرشوهرهایم سماور بزرگی آوردیم و گوشهی اتاق گذاشتیم و روشنش کردیم. مادرشوهرم هر وقت دردش کمتر میشد، سفارشهایی میکرد؛ مثلاً لباسهای نوزاد را توی کمد گذاشته بود یا کلی پارچهی بیکاره برای این روز کنار گذاشته بود. چندتا لگن بزرگ و دستمال تمیز هم زیر پلههای حیاط بود. من و خواهرشوهرهایم مثل فرفره میدویدیم و چیزهایی را که لازم بود، میآوردیم.
بالاخره قابله آمد. دلم نمیآمد مادرشوهرم را در آن حال ببینم، پشتم را کردم و خودم را با سماور مشغول کردم که یعنی دارم فتیلهاش را کم و زیاد میکنم یا نگاه میکنم ببینم آب جوش آمده یا نه، با صدای فریاد و نالههای مادرشوهرم به گریه افتادم. برایش دعا میخواندم. کمی بعد، صدای فریادهای مادرشوهرم بالاتر رفت و بعد هم صدای نازک و قشنگ گریهی نوزادی توی اتاق پیچید.
همهی زنهایی که دور و بر مادرشوهرم نشسته بودند، از خوشحالی بلند شدند. قابله بچه را توی پارچهی سفید پیچید و به زنها داد. همه خوشحال بودند و نفسهایی را که چند لحظه پیش توی سینهها حبس شده بود با شادی بیرون میدادند، اما من همچنان گوشهی اتاق نشسته بودم. خواهرشوهرم گفت: « قدم! آب جوش، این لگن را پر کن. »
خواهرشوهر کوچکترم به کمکم آمد و همانطور که لگن را زیر شیر سماور گذاشته بودیم و منتظر بودیم تا پر شود، گفت: « قدم! بیا برادرشوهرت را ببین. خیلی ناز است.
لگن که تا نیمه پر شد، آن را برداشتیم و بردیم جلوی دست قابله گذاشتیم. مادرشوهرم هنوز از درد به خود میپیچید. زنها بلندبلند حرف میزدند. قابله یکدفعه با تشر گفت: « چه خبره؟! ساکت. بالای سر زائو که اینقدر حرف نمیزنند، بگذارید به کارم برسم. یکی از بچهها به دنیا نمیآید. دوقلو هستند. »
دوباره نفسها حبس شد و اتاق را سکوت برداشت. قابله کمی تلاش کرد و به من که کنارش ایستاده بودم گفت: « بدو... بدو... ماشین خبر کن باید ببریمش شهر. از دست من کاری برنمیآید. »
دویدم توی حیاط. پدرشوهرم روی پلهها نشسته و رنگ و رویش پریده بود. با تعجب نگاهم کرد. بریدهبریده گفتم: «بچهها دوقلو هستند.یکیشان به دنیا نمیآید. آن یکی آمد. باید ببریمش شهر. ماشین! ماشین خبر کنید. »
پدرشوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت: « یا امام حسین. » و دوید توی کوچه. کمی بعد ماشین برادرم جلوی در بود. چند نفری کمک کردیم، مادرشوهرم را بغل کردیم و با کلی مکافات او را گذاشتیم توی ماشین. مادرشوهرم از درد تقریباً از حال رفته بود. برادرم گفت: « میبریمش رزن. »
عدهای از زنها هم با مادرشوهرم رفتند. من ماندم و خواهرشوهرم، کبری، و نوزادی که از همان لحظهی اولی که به دنیا آمده بود، داشت گریه میکرد. من و کبری دستپاچه شده بودیم. نمیدانستیم باید با این بچه چهکار کنیم. کبری بچه را که لباس تنش کرده و توی پتویی پیچیده بودند به من داد و گفت: « تو بچه را بگیر تا من آبقند درست کنم. » میترسیدم بچه را بغل کنم. گفتم: « نه بغل تو باشد، من آبقند درست میکنم. »
منتظر جواب خواهرشوهرم نشدم. رفتم طرف سماور، لیوانی را برداشتم و زیر شیر سماور گرفتم. چند حبهقند هم تویش انداختم و با قاشق آن را هم زدم. صدای گریهی نوزاد یک لحظه قطع نمیشد. سماور قلقل میکرد و بخارش به هوا میرفت. به فکرم رسید بهتر است سماور به این بزرگی را دیگر خاموش کنیم؛ اما فرصت این کار نبود. واجبتر بچه بود که داشت هلاک میشد.
🔰ادامه دارد....