<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌻#یوزارسیف
💥 #قسمت40
با اقا رضا وارد مسافرخانه شدیم ,مکان خیلی شلوغی بود اما اغلب مسافرینش از افاغنه بودند,اقا رضا به اتاق مدیر مسافرخانه رفت ودرحالیکه جویای اتاق خالی میشد از پدرم که اینجا هم معروف به اخوندعلی سبحانی بود خبر میگرفت ومتاسفانه ایشان با اینکه پدرم را به خوبی میشناخت اما از او بی خبر بود,انگار پدرم هم هنوز موفق به امدن به ایران نشده بود.
به سمت اتاقی که اقارسول به ما داده بود راه افتادیم,کلید قفل اویز را به ان انداختیم که ناگهان از روبه رو مردی با لهجه ی افغانی صدا زد,رضا سبحانی؟؟خودتی مرد؟ودر,بین بهت وحیرت من اقا رضا وحیدر که حالا میفهمیدم علاوه بر همولایتی بودن قوم وخویش هم هستیم,یکدیگردر اغوش گرفتند....
دراتاق راباز کردیم وحیدر هم همراه ما داخل شد.اتاق ما اتاق کوچک وتقریبا ده متری بود که.با فرشی نخ نما پوشیده شده بود وگوشه اش دودست رختخواب کثیف ورنگ ورو رفته روی هم تلنبارشده بود,از خستگی نای ایستادن نداشتم وبه محض ورود به اتاق,به توصیه ی حیدر که میخواست سر درد دل وسفر را با اقارضا باز کند, دراز کشیدم ودیگر هیچ از اطرافم نفهمیدم ودرخوابی عمیق فرو رفتم..
#ادامه دارد...
📝 نویسنده: ط، حسینی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🦋#پروانه ای دردام عنکبوت
نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت40 🎬
یک هورت بزرگ از لیوان شربت خورد که باعث شدلبخندی روی لبهایم بنشیند
ابوعمر:به به عجب شربت گوارا وشیرینی ,البته به,شیرینی لبخند تونیست...
مردک شیطان صفت....چندشم میشد ازحرکاتش دعا میکردم زودتر شربت رابخورد...
سرش را اورد کنار گوشم واشاره کرد به درحمامی که از داخل اتاق بازمیشد وگفت:لیلا رافرستادم یک دوش بگیرد ولباس شب زیبایی دادم تا بپوشد,برو به اوبگو.بیرون بیاید ,دیگرلازم نیست کاری کند ,به جایش توبرو ولباس هم مال تو....
حیوان کثیف ,فکر همه جا راهم کرده بود,لباس شب!!!هرزه ی هوسران مثلا توپسرت سقط شده,مثلا عزاداری وای من که این حیوانات فقط به خودونفسانیات سیری ناپذیرشان فکرمیکنند
ابوعمردرحالی که لبخندبه لب داشت وخیره نگاهم میکرد دوباره شربت رابالا برد تا ته سر کشید......بااین کارش خیالم راحت شد تا دقایقی دیگر جانکندش را میبینم
بلند شدم,نگاهی به اوکردم وتفی روی صورتش انداختم وگفتم:ارزوی تصاحب ما رابه جهنم ببر ,ابلیس نجسسسس....وصدا زدم لیلاااا بیا خواهرم بیا وجان دادن این شیطان راببین...
ابوعمر باچشمهایی ازحدقه درامده به سمتم حمله ورشد ومن هم به سمت حمام دویدم عجیب بود بااین صداهای ما ,هیچ صدایی از طرف حمام نیامد ,انگار که لیلا اصلا انجا نیست....
#ادامه_دارد ..
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌹#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت40
لرزه به جانم افتاد:((آ... قا... مصطفی!))
_نگران نباش، بلدم چطور از خودم مواظبت کنم!
دوشب بعد تلویزیون اعلام کرد طبق اخبار واصله قرار است ساعت نه صبح فردا آمریکا به سوریه حمله کند.
وحشت زده به آقای حاج نصیری زنگ زدم:((از مصطفی خبر دارین حاج آقا؟ جواب نمیده!))
نه، ولی مطمئن باشین بَرِش میگردونن!
_اگه آمریکا حمله کنه چی؟ چطور میخواد از خودش دفاع کنه؟
_نگران نباش خانم! پدر و برادر منم توی حلبن و اونجا آشپزی میکنن. اگر بخواد چیزی بشه همه رو برمیگردونن.
فردای آن روز درحالی که با اضطراب جلوی تلویزیون راه میرفتم و یک چشمم به صفحه روشن بود و یک چشمم به عقربه های ساعت، شنیدم: حمله نظامی از سوی آمریکا منتفی است.
و در پانویس برنامه شبکه خبر آمد: تهدید سردار سلیمانی، فرمانده سپاه قدس علیه آمریکا:((هرکدام از شما که می آیید تابوت خودتان را هم بیاورید.))
خبر رسید همه آن هایی که همراه تو به سوریه رفته بودند برگشتند.
همه برگشتند غیر از تو. پس کجا بودی آقا مصطفی؟
گفته بودم حامله ام و حالم اصلا خوب نیست، حتی امکان بستری شدنم هست، اما بی خیال این ها رفته بودی. نزدیک چهل روز از رفتنت می گذشت، فاطمه را برده بودم آموزشگاه قران. سرکلاس بود که من زنگ زدم به تو و درحالی که با من حرف میزدی، به عربی جواب یکی دیگر راهم میدادی.
ذوق زده شده بودم بعد مدتی صدایت را میشنیدم.
_مصطفی با کی حرف میزنی؟
_یکی از بچه های عراقی.
_مگه پیش ایرانیا نیستی؟
_عراقیا هم هستن.
_مگه توی آشپزخونه نیستی؟
_چقدر سیم جیم میکنی سمیه؟
خدارا شکر کردم که صدای تیر و تفنگ نمی آمد، گرچه صدای ظرف و ظروف هم نمی آمد.
گفتی:((مژده گونی چی میدی؟))
_برای چی؟
_آخر همین هفته میام.
به گریه افتادم.
_ولی چون پول همراهم نیست یه عروسک بخر و کادو کن تا وقتی اومدم بدم فاطمه.
فردای آن روز رفتم عروسک را خریدم. از این عروسک ها که آب میخورند و میشود مویشان را کوتاه کرد. یک چرخ خیاطی اسباب بازی هم خریدم. دوروز بعد زنگ زدی که داخل هواپیمایی. با عجله رفتم خرید. برای خودم کفش خریدم، یک کفش اسپرت. آن قدر با عجله خرید کردم که وقتی کفش را پا کردم تا به استقبالت بیایم پایم را میزد. با پدرم و فاطمه و برادر کوچکم آمدیم. وقتی دیدمت نمیدانستم باید بخندم یا گریه کنم. فاطمه را که بغل کردی گفت:((بابا برام چی خریدی؟))
به من نگاه کردی و گفتی:((ته ساکم گذاشتم، رسیدیم خونه بهت میدم بابایی.))
رسیدیم خانه. گفته بودم آن را کجا گذاشتم. رفتی برداشتی و فاطمه راصدا زدی. وقتی کادویش را دادی خیلی ذوق کرد. مامان کمکم کرد و شام را کشیدیم. هنوز لقمه اول را نخورده بودیم که دوستانت آمدند جلوی در و صدایت زدند و رفتی.
هر چه منتظر شدم نیامدی. صدایت زدم، نیامدی و وقتی برگشتی که غذا از دهان افتاده بود، ولی چشمانت برق میزد.
(سمیه نمیدونی چه شوقی توی وجود این بچه هاست! مطمئنم ماهم نباشیم اونا هستن و حرم بی دفاع نمیمونه!)
حالا که کنارم بودی راحت تر میشد از زیر زبانت کشید که آنجا چه میکردی؟
در زیر زمین حرم حضرت رقیه پخت و پر میکردیم. آمریکا که تهدید به حمله کرد مسئولان تصمیم گرفتن آشپزخانه رو تعطیل کنن تا اگه حمله شد کسی آسیب نبینه. از گروه خواستن همگی برگردن که من و دوستم پاسپورتامون رو برداشتیم و مخفی شدیم. بعد شنیدیم به گیت های بازرسی سوریه سپردن اگه کسانی رو بااین مشخصات دیدن دستگیر کنن و به اونا تحویل بدن. ما هم خودمون رو به رزمنده های عراقی رسوندیم. رزمنده هایی که 24ساعت توی خط بودن و 48ساعت استراحت میکردن. اونا عملیات شبانه نداشتن و فقط روزا عملیات میکردن.هوا که تاریک میشد تغییر قیافه میدادن، لباسا را عوض میکردن و دور هم می نشستن و قلیان و سیگار میکشیدن. گل میگفتن و گل میشنیدن!
مدتی پیش اونا موندیم، اما از ساعت ها لم دادن و ول گشتن اونا کفری شدیم و رفتیم بین بچه هایی که تو خط بودن.
آموزش نظامی دیدیم و یه شب که عراقیا خواب بودن بهشون خشم شب زدیم و حسابی گوشمالی شون دادیم. طوری که بعد از این زهر چشم، عملیات شبونه رو هم گذاشتن تو برنامه ها و ماهارو هم به عنوان رزمنده های شجاع معرفی کردن
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
🔸ادامه دارد...