eitaa logo
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
32هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
254 فایل
بسم رب الشهداء💫 🌷"هرگز کسانی را که در راه خداکشته شده اند مرده مپندار بلکه زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند"🌷 (آل عمران۱۶۹) 💥چله صلوات، زیارت عاشورا و دعای عهد💥 ✨شروع چله: 16 آذر ✨پایان: 25 دی @hasbiallah2
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🌻 💥 سمیه درحالیکه عباس را بغل گرفته بود به سمت در رفت وگفت:بفرمایید ,مااینجا مهمانیم,صاحبخانه شمایید.. پشت در زنی جوان بالباس افغانی بود وبا شرمی در صدایش گفت:ببخشید ,این عباس اقای ما اینجاست؟ کل محوطه را زیر پا گذاشتم تا پیداش کنم ووقتی یکی از خانمها گفت که حاج اقا سبحانی امده,فهمیدم که عباس را باید دور وبر ایشون پیدا کنم... لبخندی زدم ودستش را گرفتم وبا زور اوردمش داخل وگفتم:پسرتون عباس خیلی شیرین زبانن,خدا براتون نگهش داره,بفرمایین بشینین تا یه کم با هم اشنا بشیم و بدونیم اینجاها چه خبره؟ هنوز خانومه لب,به سخن نگشوده بود که عباس به حرف در امد وگفت:زن عمو,خاله راحله مامانم که نیست,من پسر مامان سلیمه وبابا غفار هستم که خاله راحله میگه بابا ومامان باهم رفتن پیش خدا ومن میدونم که بالاخره یه روز برمیگردن ومنم قول دادم تا اونروز پسر خوب وحرف گوش کنی,باشم ,اینجوری شاید زودتر بیان... خلاصه ی زندگی عباس را که با خیالاتش عجین شده بود را از زبانش شنیدم ,لرزه به اندامم افتاد,اخه چرا؟؟این بچه با این سن کم,چرا؟؟به چه گناهی باید اینچنین تنها باشه... توهمین خیالات بودم که با صدای راحله که روبه عباس حرف میزد به خود امدم:هااا طفلک برا همین که طفل خوبی,بودی یک ساعته من دنبالت همه جا را زیر ورو کردم؟؟؟ سمیه که هنوز,تو بهت حرفهای ساده ومملو از حقیقت تلخ,عباس بود یه بوسه از گونه ی,عباس گرفت وگفت:راحله خانم ,عباس را به خاطر ما ببخش خصوصا ,اشاره به من کرد ,به خاطر عروس حاجی سبحانی که فکر میکنم اینجا محبوبیتی خاص داره,ببخشید وبه طرف کیفش رفت که همیشه مملو از,خورامی وهله هوله های رنگارنگ بود رفت وکلی,خوراکی جلوی عباس,گذاشت,پسرک همانطور که با دهان اب افتاده به خوراکیها نگاه میکرد اما بازهم از راحله چشم میزدوگفت:خاله راحله اجازه هست ازاینا بردارم؟ راحله خانم در حالیکه آه میکشید وبا تعارفهای ما میخواست بشنه ,با تکان دادن سرش به عباس اجازه خوردن داد.. دارد... 📝نویسنده: ط، حسینی 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🦋 ای در دام عنکبوت نویسنده خانم ط_حسینی 🎬 ببین سلماجان ،من باید تورابرسانم جای امنی وبرگردم سرپستم,هرچی میگم خوب گوش کن وبه خاطربسپار وفعلا هم هیچ سوال نکن به وقتش خودم همه چی را برات توضیح میدهم. جایی که میریم اپارتمانی ازیک مجتمع بزرگ است,تو اونجا هانیه هستی دختر شمعون یهودی تازه با هارون یهودی ازدواج کردی ویک ماهی هست که ساکن اونجایی ,باهمسایه ها امدورفت نداری ,هیچ کس رانمیشناسی وکسی هم اطلاعاتی ازت نداره ,اگه احیانا کسی در زد ,درراباز نمیکنی ,متوجه شدی؟؟ بااینکه حرفهاش برام گنگ بودم بازم سرم رابه علامت مثبت تکون دادم. علی یک گوشی ساده به سمتم داد وگفت:تلفن خونه را جواب نمیدی واگه کارت داشتم ,به این گوشی بهت زنگ میزنم ,فقط حواست باشه ,من را به اسم صدا نزن,عماد را به اسم صدا نزن ,سعی کن خیلی بی سروصدا باشی...... گیج شده بودم .....درسته فراری بودم اما نمیفهمیدم اینهمه احتیاط برای چی؟اصلا خونه ی یک یهودی برای چی؟ ساکنان خونه خودشون کجان؟ ذهنم پراز سوالات جورواجوربود که علی کنار یک مجتمع ایستاد ,عماد رابغل کرد وگفت پشت سرم بیا..... ..
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
‍ ‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀
‍ ‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🌷 ✅ فصل هفدهم 💥 همان روز عصر دوباره برگشتیم همدان. این‌بار هم سمیه‌ی ستار را با خودمان آوردیم. فردای آن روز صبح زود از خواب بیدار شد. نمازش را خواند و گفت: « قدم! من می‌روم، مواظب بچه‌ها باش. به سمیه‌ی ستار برس. نگذاری ناراحت شود. تا هر وقت دوست داشت نگهش دار. » گفتم: « کی برمی‌گردی؟! » گفت: « این‌بار خیلی زود! » 💥 پایان هفته‌ی بعد، صمد برگشت. گفت: « آمده‌ام یکی‌دو هفته‌ای پیش تو و بچه‌ها بمانم. » 💥 شب اول، نیمه‌های شب با صدایی از خواب بیدار شدم. دیدم صمد نیست. نگران شدم. بلند شدم رفتم توی هال. آن‌جا هم نبود. چراغ سنگر روشن بود. دیدم صمد نشسته توی سنگر روی سجاده‌اش و دارد چیز می‌نویسد. گفتم: « صمد تو این‌جایی؟! » هول شد. کاغذی را تا کرد و گذاشت لای قرآن. گفتم: « این‌وقت شب این‌جا چه‌کار می‌کنی؟! » گفت: « بیا بنشین کارت دارم. » 💥 نشستم روبه‌رویش. سنگر سرد بود. گفتم: « این‌جا که سرد است. » گفت: « عیبی ندارد. کار واجب دارم. » بعد دستش را گذاشت روی قرآن و گفت: « وصیت‌نامه‌ام را نوشته‌ام. لای قرآن است. » ناراحت شدم. با اوقات تلخی گفتم: « نصف‌شبی سر و صدا راه انداخته‌ای، مرا از خواب بیدار کرده‌ای که این حرف‌ها را بزنی.؟! حال و حوصله داری‌ها. » گفت: « گوش کن. اذیت نکن قدم. » گفتم: « حرف خیر بزن. » خندید و گفت: « به خدا خیر است. از این خیرتر نمی‌شود! » 🔰ادامه دارد...