🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🟣خاک های نرم کوشک🟣
هدیه های شخصی
#قسمت_صد_و_سیزده
لبخندی زد و گفت :«آره اومدم که هم خودت رو ببرم هم ماشین رو»
منتظر جواب نماند زد پشت شانه ام و گفت :«زود حاضر شوکه بریم»
دیدم کم کم قضیه دارد جدی میشود. پرسیدم: «کجا؟»
«همین قدر بدون که چند ساعتی کار داریم.»
به شوخی گفتم:« بابا ما همه اش چهار روز مرخصی داریم همینم به مون نمی بینی که یک استراحتی بکنیم؟»
بلند شد. دست مرا هم گرفت و بلند کرد با خنده گفت:« این حرف ها رو بگذار کنار زود باش که دیر میشه.»
سریع حاضر شدم و با هم راه افتادیم
بین راه از چند تا فروشگاه سر زدیم چیزهای زیادی خرید همه راهم می داد کادو می کردند بار آخر که سوارماشین شدیم و راه افتادیم «بالاخره می گی کجا می خوایم بریم حاجی یا نه؟»
لبخندی زد و گفت: «می ریم دیدن شهدا.»
«دیدن شهدا؟!»
«در اصل می ریم دیدن خانواده های شهدا، به هر حال اونا هم بوی شهدا رو میدن می دونی که روح شهید متوجه ی خانواده اش هست در حقیقت ما به دیدن خود شهدا می ریم».....
گردان ما چند تا شهید داده بود. آن روز به خانواده ی تک تکشان سر زدیم. تو هر خانه
هم می رفتیم عبدالحسین به یکی از بستگان نزدیک شهید، یکی از آن هدیه ها را می داد.
کارمان تا غروب طول کشید و هنوز هم تمام نشده بود اذان مغرب را که گفتند تو یکی از محله های جنوب شهر مشهد بودیم رفتیم مسجد همان محل نماز را به جماعت خواندیم بعد از نماز و مختصری تعقیبات داشتم آماده ی رفتن می شدم که یکدفعه عبدالحسین گفت: «الهی به امیدتو!»
ادامه دارد....
#رمان_شهدایی
#زندگینامه_شهید_عبدالحسین_برونسی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌷🌷🌷🌷🌷