<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷
#هنوز_سالم_است
💐#قسمت_نهم💐
محمد رضا با تمام توانش همه آموزش ها را دنبال می کرد.
دوست نداشت که فکر کنند بچه است و این کار ها برایش زود بوده.
چند شب هم «خشم شب» زدند.غرق خواب بودند که صدای شلیک اسلحه در فضای بسته سالن ، ترس و دلهره را ب جانشان می انداخت. سراسیمه بیدار می شدند،در عرض سه ثانیه لباس می پوشیدند و از پله ها سرازیر می شدند. بعد هم تا دو ساعت در دل شب آموزش می دیدند.
کلاس عقیدتی هم مباحث مختلفی داشت؛اصول دین ،احکام ،قرآن،و آموزش نماز.مباحث کمی برایش سنگین بود ، اما مدام روی آنها مطالعه و فکر می کرد ،انگار دریچه ی دیگری برایش باز شده بود .
کلاس نماز را از همه کلاس ها بیشتر دوست داشت.برای او که از حدود پنج سالگی با تشویق های پدر و مادر نماز خوان شده بود،این کلاس انگار همنشینی با یک رفیق قدیمی بود و نماز های جماعت حال و هوای مسجد محل را برایش زنده می کرد؛ حال و هوای روز هایی را که وقتی از سرکار بر می گشت، با تمام خستگی به مسجد مر رفت و نمازش را به جماعت می خواند ، محمد رضا همه اش دنبال این بود که رشد کند .
بالاخره چهل و پنج روز آموزش تمام شد و نیروها مرخص شدند،
او که سربلند بیرون آمده بود ،راهی خانه شد . فقط چند روز وقت داشت تا ببیند طعم شهر ، سستش می کند یا نه .
زمین، آسمان، خانه ، جوانی، لذت ،دوستان، درس، یتیمی، مادر، شهر ، جنگ ، جبهه،اسلحه، خرجی خانه، خدا ، مرگ، و همه چیز را کنار هم چید .درباره همه شان فکر کرد، با خودش کلنجار رفت تا آخر ب نتیجه رسید . مسیر را پیدا کرد و محکم تر از پیش در راه قدم گذاشت .
همه در ایستگاه راه آهن جمع شده بودند. رزمنده ها سرهایشان را از پنجره ها بیرون آورده بودند و آخرین سفارش ها را می شنیدند و لبخند می زدند. دست پدر و مادرها را می فشردند و گونه ی بچه هاشان را می بوسیدند.
محمدرضا حال غریبی داشت و خودش هم نمی دانست این چه حالی است.
چند دقیقه ی دیگر، قطار سوتی کشید و به راه افتاد. دست ها توی هوا تکان خوردند و فریادهای ریز و درشت "خدانگهدار، التماس دعا، مراقب خودت باش و ..." به آسمان بلند شد.
قطار پر از نیرو بود و سنگین می رفت.
نسیم خنک بهاری در جنوب به گرما میزد .
نیروها وارد لشکر شدند. همه جا برایشان غریب بود . بعد از صحبت ها و تقسیم بندی نیروها ، قرعه تخریب به نام محمد رضا افتاد.گردان تخریب،جدا از لشکر بود .
محمد رضا چیزی از کار تخریب نمی دانست.فقط اطلاعات گنگ و کمی داشت.فرمانده تخریب آمد و از فضا و کار سخت تخریب گفت؛اینکه در عملیات ها باید جانشان را کف دستشان بگیرند و جلو بروند؛
اینکه باید برای رسیدن به پیروزی ، پیش مرگ رزمنده ها بشوند و اینکه ...
♦️ادامه دارد....
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
💞 #عاشقانه_دو_مدافع
📚 #قسمت_نهم
هل شدم و گوشے از دستم افتادو رفت زیر صندلے
داشت میرسید ب ماشیـݧ از طرفے هرچقد تلاش میکردم نمیتونستم گوشے و بردارم
در ماشیـݧ و باز کرد سرشو آورد تو و گفت مشکلے پیش اومده دنبال چیزے میگردید؟
لبخندے زدم و گفتم:ن چ مشکلے؟ فقط گوشیم از دستم افتاد رفت زیر صندلے
خندید و گفت:بسیار خوب
چند تا شاخہ گل یاس داد بهم و گفت اگہ میشہ اینارو نگہ دارید.
با ذوق و شوق گلهارو ازش گرفتم وبوشون کردم
و گفتم: مـݧ عاشق گل یاسم
اصـݧ دست خودم نبود این رفتار
خندید و گفت:میدونم
خودمو جم و جور کردم و گفتم:بلہ؟ از کجا میدونید؟
جوابمو نداد حرصم گرفتہ بود اما بازم سکوت کردم
اصـݧ ازش نپرسیدم براے چے گل خریده حتے نمیدونستم کجا داریم میریم
مثل ایـݧ کہ عادت داره حرفاشو نصفہ بزنہ جوݧ آدمو ب لبش میرسونہ
ضبط و روشـݧ کرد
صداے ضبط زیاد بود تاشروع کرد ب خوندݧ مـݧ از ترس از جام پرید
سریع ضبط و خاموش کرد ببخشید خانم محمدے شرمندم ترسیدید؟
دستم و گذاشتم رو قلبم و گفتم:
بااجازتوݧ
اے واے بازم ببخشید شرمنده
خواهش میکنم.
گوشیم هنوز زیر صندلے بود و داشت زنگ میخورد
بازم هر چقدر تلاش کردم نتونستم برش دارم
سجادے گفت خانم محمدے رسیدیم براتوݧ درش میارم از زیر صندلے
ب صندلے تکیه دادم
نگاهم افتاد ب آینہ اوݧ پلاک داشت تاب میخورد منم ک کنجکاو...
همینطورے ک محو تاب خوردن پلاک بودم ب آینہ نگاه کردم
اے واے روسریم باز خراب شده
فقط جلوے خودمو گرفتم ک گریہ نکنم
سجادے فهمید
رو کرد ب مـݧ و گفت:
دیگہ داریم میرسیم
دیگہ طاقت نیوردم و گفتم:
میشہ بگید کجا داریم میرسیم
احساس میکنم ک از شهر داریم خارج میشم
دستے ب موهاش کشید و گفت
بهشت زهرا....
پس واسہ همیـݧ دیروز بهم گفت نرم حدس زده بودماااا اما گفتم اخہ قرار اول ک من و نمیبره بهشت زهرا...
با خودم گفت اسماء باور کـݧ تعقیبت کرده چے فکر میکردے چے شد
با صداش ب خودم اومدم
رسیدیم خانم محمدے.....
✍ ادامه دارد ....
✨🦋✨
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_نهم
شال سبزی داشت که خیلی به آن تعصب نشان می داد.
وقتی روحانی کاروان می گفت:(( باندای بلندگو رو زیر سقف اتوبوس نصب کنین تا همه صداروبشنون)) ، من با آن شال باندهارا می بستم😂
بااین ترفندها ادب نمی شد و جای مرا عوض نمی کرد😒
درسفر مشهد ، ساعت یازده شب بادوستم برگشتیم حسینیه. خیلی عصبانی شد. اما سرش پایین بود و زمین را نگاه می کرد.گفت:((چرا به برنامه نرسیدین؟))
عصبانی گذاشتم توی کاسه اش:((هیئت گرفتین برای من یا امام حسین(ع)؟
اومدم زیارت امام رضا(ع)نه که بند برنامه ها و تصمیمای شمـا باشم!
اصلا دوست داشتم این ساعت بیام، به شما ربطی داره؟))😠
دق دلی ام را سرش خالی کردم.
بهش گفتم:((شما خانمایی رو به اردو آوردین که همه هجده سال رو رد کردن.
بچه پیش دبستانی نیستن که!))
گفت:((گروه سه چهارنفری بشید، بعد از نماز صبح پایین باشین خودم میام می برمتون..
بعدم یا با خودم برگردین یا بذارین هواروشن بشه گروهی برگردین!))😖
#رمان_شهید_محمد_خانی🌷
✨ادامه دارد...
❣🦋❣🦋❣
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#پسرک_فلافل_فروش🌷
#قسمت_نهم
🌀همیشه روی لبش لبخند بودنه از این بابت که مشکلی ندارد.من خبردارم که اوبا کوهی از مشکلات دست و پنجه نرم میکرد.
✳رفاقت بااو هیچکس را خسته نمیکرد.اما مواظب بود در شوخی هایش گناه نباشد.
💟بار اولی که هادی را دیدم قبل از حرکتش به اردوی جهادی بود.وارد مسجدشدم و دیدم جوانی سرش روی پای دیگری گذاشته و خوابیده...
⚡رفتم جلو و تذکر دادم که اینجا مسجداست بلند شو.دیدم بلند شد وشروع کرد به صحبت کردن بامن.خیلی حالم گرفته شد چون بنده خدالال بود و با اَده اَده بامن صحبت میکرد.دلم برایش سوخت معذرت خواهی کردم و رفتم سراغ دیگر شهدا. بچهای دیگر هم خندیدند.
🚌ساعتی بعد سوار اتوبوس شدیم و اماده ی حرکت. یک نفر از انتهای ماشین با صدای بلند گفت:نابودی همه ی علمای اس....
بعد از لحظه ای سکوت ادامه داد:نابودی همه ی علمای اسرائیل صلوات.
✳همه صلوات فرستادیم. وقتی برگشتم با تعجب دیدم ❗که این همان جوان لال در مسجد بود.
❓به دوستم گفتم مگه این جوان لال نبود؟دوستم گفت فکر میکردی برای چه توی مسجد میخندیدیم.این هادی ذوالفقاری از بچهای جدیدمسجدماست که خیلی پسرخوبیه،خیلی فعال و دلسوز و درعین حال وشوخ طبع و دوست داشتنی،شما رو سرکار گذاشته بود.....
🗣راوی:جمعی از دوستان شهید
📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش
✍ ادامه دارد ...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_نهم
استاد راغب مصطفی غلوش آمده بود مشهد.
محسن شش سال بیشتر نداشت. همراه مصطفی آمده بود حرم که غلوش را از نزدیک ببیند و قرائت زنده اش را بشنود.
🔅 اما چیزی که در آن محفل چشم محسن را گرفته بود، قرائت غلوش نبود! قرائت غلوش در "حرم امام رضا علیه السلام" بود.
😍 حرم آقا آنقدر در نگاه محسن بزرگ بود که روی بزرگی غلوش سایه می انداخت.
خانه شان، خیابان طبرسی بود .کوچه جوادیه .نزدیک حرم.
صدای تلاوت قاری های حرم تا خانه آنها می آمد. پیش خوانی اذان که شروع می شد گوش های محسن هم تیز می شد سمت قرائت ها.
📢می دانست بلندگوی حرم مال قاری های اسمی است. آن روز در محفل غلوش آرزویی که خیلی وقت توی دلش داشت یک دفعه آنقدر بزرگ شد که به زبانش آمد.
به مصطفی گفت:
🔸 داداش! من خیلی دوست دارم حرم امام رضا علیه السلام قرآن بخونم.
مصطفی از بلند پروازی محسن خوشش آمد. گفت:
🔺هرچی می خوای از خودش بخواه!
محسن خواست و آقا پذیرفت.
💖دوسال بعد، صدای نازک ِ هشت ساله اش توی صحن ها و رواق ها پیچید.
🎀🍃🎀🍃🌺🍃🎀🍃🎀
✍ ادامه دارد ...
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
💗#رمان_ابوحلما💗
💗#قسمت_نهم💗
با صوت قشنگ قــ📖ــرآن خواندن محمد، بیدار شد. از اتاق بیرون آمد و تماشایش کرد که زیر نور کم سوی آپاژور، آهسته و با لحن دلنشینی قرآن میخواند. محمد که متوجه حضور حلما شد، سرش را بالا آورد. بلند شد و او را آورد کنار خودش روی مبل نشاند. حلما طوری که انگار چیزی از صحبت های دیشب بخاطر ندارد، پرسید:
اذانو گفتن؟
محمد لبخندی زد و جواب داد:
-نه هنوز...ده دقیقه ای مونده...ام....امروز حال داری باهام یه جا سربزنیم؟
+موتــــ🛵ـــورتو ک...
-ماشیــ🚗ـــن بابامو میگیرم حالا میای؟
+کجا؟
-بریم میبینی
+با تو باشم هرجا باشه
-قربانت
+نگو اینجور، زنده باشی
(ساعت ۱۱:۲۷- بیمارستان تخصصی کودکان)
+چرا منو آوردی اینجا حالم بد میشه
-میخوام یکی رو ببینی
+کی؟
-بیا
فضای داخلی بیمارستان با بقیه بیمارستانهایی که حلما تا آن موقع دیده بود، فرق داشت.
دیوارهایش نقاشی شده و رنگارنگ بودند. کنار تخت های کوچک عروسـک های قد ونیم قد به چشم میخورد. بوی مواد ضدعفونی کننده و الکل هم کمتر به مشام میرسید
ولی...صدای سرفه های مداوم از گلو های نازک بچه ها گوش را چون خاطر انسان می آزرد. کمی که جلو رفتند محمد با پرستار بخش صحبتی کرد و بعد رو به حلما گفت: اون درِ سمت راست راهرو رو میبینی؟
حلما بهت زده و غمگین پاسخ داد:
+آره
-هلش بده و برو داخل با کمک پرستار لباس مخصوص بپوش و برو پشت شیشه کسی اونجاست که میخوام ببینیش.
حلما بعد از مکث کوتاهی با قدم هایی مردد به طرف در رفت. بعد از تعویض لباس ها و پوشیدن پاپوش های مخصوص، رفت ایستاد پشت شیشه مراقبت های ویژه،
پرستار داخل اتاق شد و پرده سبز رنگ را از جلوی شیشه کنار زد. یک نوزاد شش،هفت ماهه در دستگاه زیر ماسک اکسیژن بود. به سرش سِتِ سِرُم وصل کرده بودند و سینه کوچکش آرام بالا و پایین میرفت.
یکدفعه یک دختربچه سه، چهار ساله دست حلما را کشید و گفت: اون داداشمه اسمش آرشه، میای اتاق منم ببینی خاله؟
حلما مات چشم های گود افتاده و بی مژه دخترک بود. بی اختیار به سر بی مویش هم نگاهی انداخت و با بغض گفت: اتاقت کجاست؟
دخترک با خوشحالی دست حلما را دنبال خودش کشید و شروع به دویدن کرد.
آنها از راهرو مقابل چشمان سرپرستار و محمد عبور کردند و به اتاق صورتی رنگی رسیدند که چهار تخت کوچک درونش قرارداده شده بود. دخترک دست حلما را سمت اولین تخت کشید و خــ🐻ــرس کوچک پارچه ای را از زیر تخت بلند کرد و گفت:
×اینو مامانم برام خریده من خیلی دوستش دارم ولی خانم پرستار میگه برای نفسم ضرر داره و باید بندازمش دور، ولی من قایمش میکنم و هر شب به جای صورت مامانم بوسش میکنم ببین...
و خرس را بغل کرد و نفس عمیقی کشید انگار آغوش مادرش را گم کرده باشد، شروع به بوسیدن عروسکش کرد بعد عروسک را سمت حلما گرفت و گفت:
×بوی مامانمو میده
+داره از بینیت خون میاد...خیلی...زیاد....خانم پرستار... پرستار
🍁نویسنده؛ بانو سین.کاف🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🟣خاک های نرم کوشک🟣
فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب
#قسمت_نهم
همسر شهید برونسی:
سال هزار و سیصد و چهل و هفت بود روزهای اول ازدواج ،شیرینی خاص خودش را داشت هرچند بیشتر از زندگی مشترک مان می گذشت با اخلاقیات و روحیه او بیشتر آشنا می شدم کم کم می فهمیدم چرا با من ازدواج کرده پدرم روحانی بود و او هم دنبال یک خانواده مذهبی می گشته است.
آن وقت ها توی روستا کشاورزی می کرد خودش زمین نداشت حتی یک متر، همه اش برای این و آن کار می کرد به همان نانی که از زحمتکشی در می آورد قانع بود و خیلی هم راضی.
همان اول ازدواج رساله ی حضرت امام را داشت رساله اش هم با رساله های دیگر که دیده بودم فرق می کرد؛ عکس خود امام روی جلد آن بود اگر می گرفتند مجازات سنگینی داشت.
پدرم چندتایی از کتاب های امام را داشت آنها را می داد به افراد مطمئن
که بخوانند کارهای دیگری هم تو خط انقلاب می کرد. انگار این ها را خدا ساخته بود برای عبدالحسین. شب ها که می آمد خانه ،پدرم براش رساله می خواند و از کتاب های دیگر امام می گفت، یعنی حالت کلاس درس بود. همین ها گویی خستگی یک روز کار را از تن او بیرون می کرد. وقتی گوش می داد تو نگاهش ذوق و شوق موج می زد.
خیلی زود افتاد تو خط مبارزه حسابی هم بی پروا بود برای این طور چیزها سر از پا نمی شناخت. یک بار یک روحانی آمده بود روستای ما تو مسجد سخنرانی کرد علیه رژیم .شب، عبدالحسین آوردش خانه خودمان.
سابقه این جور کارهاش بعدها بیشتر هم شد.
شاید بیراه نباشد اگر بگویم اصل مبارزه اش از موقعی شروع شد که صحبت تقسیم اراضی پیش آمد.
آن وقت ها بچه دار هم شده بودیم یک پسر که اسمش را گذاشته بود حسن بعضی ها از تقسیم ملک و املاک خیلی خوشحال بودند. او ولی ناراحتی اش را همان روزها شروع شد حتی خنده به لبش نمی آمد خودش، خودش را می
خورد من پاک گیج شده بودم پیش خودم می گفتم :«اگه بخوان به روستایی ها زمین بدن که ناراحتی نداره!
»کنجکاوی ام وقتی بیشتر می شد که می دیدم دیگران شاد هستند.
ادامه دارد....
#رمان_شهدایی
#زندگینامه_شهید_عبدالحسین_برونسی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌷🌷🌷🌷🌷