<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
💐#مجید_بربری
#قسمت_20
باورم نشد.حتی به بقیه دوستان هم گفتم،این رو خیلی جدیش نگیرید.به خاطر این که قهوه خونه اش را نبندیم،میخواد کارت بسیج بگیره.همین که آروم بره و آروم بیاد،برا ما بسه.با این حال پرونده براش تشکیل دادم و فرم ها رو دادم پرکنه.وقتی پرشان کرد و داد به من،نگاه به برگه کردم و خنده ام گرفت.این قدر بدخط نوشته بود که اصلا معلوم نبود چی نوشته،سعی میکرد جلو چشم من آفتابی نشه.من هم به شدت زیر نظرش داشتم،ببینم این که میگه من توبه کردم،راست میگه یا نه.گاهی که باهم رو به رو می شدیم،می خندید و می گفت:((حاج آقا نوکرتم،میخوای کفشت رو واکس بزنم.چی کار داری برات انجام بدم؟)).آن قدر حرف میزد تا خنده رو به لب من بشونه.تا نمی خندیدم ،نمی رفت.با جمال و چندتایی دیگه از بچه ها،شب ها میرفت گشت.مجید عشق اسلحه و دستبند بود.گاهی به من میگفت:(حاجی!جون مادرت،این کلتت رو بده،تا من باهاش عکس بگیرم).بیشتر خلاف های سنگین منطقه رو می شناخت .یه شب رفته بود سه تا از مشروب فروش ها رو،دست بند زده و آورده بود.تا دیدم،نگرانش شدم.گفتم:مجید جون یه کمی یواش تر،آروم تر.یه وقت میزنن می کشنت،یه وقت مهمون یه کتک مفصلت می کنن.
گفت(نترس حاجی جون!باید این ها رو تو سطح منطقه جمع کنیم.)کم کم بحث ثبت نام سوریه داغ شده بود.نزديک یه صد و هشتاد نفر اسم نوشتن.مجید هم بین این افراد بود.ولی مسئول ثبت نام ،خودش اسم مجید را حذف کرد.شناختی از مجید داشت و لابد پیش خودش گفته بوده؛ این به درد جنگ نمیخوره، اصلا مجید تو این فضاها نیست. میخواد بره سوریه چی کار کنه؟
#داستان_زندگی_حر_مدافعانحرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...