🥀🕊#وقتی_گاز_خردل_بوی_بهشت_میدهد!!
🌷آخرین باری که میخواست اعزام شود، همراهش رفتم تا او را برسانم، در بین راه گفت: مادرجان! برگرد، تو حالت مثل اینکه خوب نیست؛ گفتم: برای چی بَرگردم؟ تو مگر مادرت را دوست نداری؟ انگار فهمیده بود در دلم چه می گذرد. گفت: مادرجان! الهی فدایت شوم؛ انشاءالله خداوند آنقدر به من قدرت بدهد که فردای قیامت بتوانم پایت را ببوسم. مادرجان! میدانم که از درون میسوزی و دلت نمیآید به من بگویی ولی دعا کن خدا شهادت را نصیب پسرت بکند. مادرجان! این آخرین خداحافظی من و توست، حلالم کن. از حرفهای رحمتاله بی تاب و سرگردان شده بودم و فقط منتظر بودم که به من بگویند: رحمتاله آسمانی شد.
🌷روزها و شبها برایم به سختی میگذشت و همه فکرم شده بود رحمتاله.... سوم فروردین سال ۱۳۶۵ در ادامه عملیات والفجر ۸، دشمن منطقهای از فاو را شیمیایی زد. بچهها داشتند از شدت گاز میسوختند، رحمتاله و دوستانش حیرت زده شده بودند و نمیدانستند چه کار کنند، هیچکس جرأت نمیکرد برای نجات بچه ها به طرف منطقه برود. رحمتاله عبا و عمامهاش را در آورد، تویوتا را از دست رانندهاش گرفت تا برود مجروحین را به عقب منتقل کند. دوستانش مانع او شدند ولی حرف رحمتاله یکی بود و باید میرفت، انگار گازخردَل بوی بهشت میداد. به او گفتند: حداقل ماسک بزن. گفت: وقت نیست بچهها دارند پَر پر میشوند.
🌷سه بار با تویوتا به جلو رفت و مجروحین را به عقب آورد. چهارمین باری که میخواست برود، از شدت گاز خردل بیحال شده بود و گفت: مرا بگیرید، دیگر تحمل ندارم، جگرم دارد میسوزد. او را به بیمارستان صحرایی بردند و از آنجا هم با هلیکوپتر، مجروحین را به بیمارستان بقیة الله تهران انتقال دادند. ما هم خبردار شدیم، به تهران رفتیم تا او را ببینیم. پاسداران بیمارستان وقتی که فهمیدند من، مادرِ رحمتاله هستم. گفتند: مادرجان! چه شیر پاکی به پسرت دادی که او با این حال وخیمش فقط دارد خدا را شکر میکند. به ما اجازه نمیدادند رحمتاله را ببینیم. بالاخره با هزار مکافات و اصرار و گریههای زیاد من، من و عروسم رفتیم داخل، به ما گفتند: ماسک بزنید ولی ما قبول نکردیم، دلمان نمیآمد.
🌷چند قدمی دیگر نمانده بود، به رحمتاله برسم که صدای رحمتاله بلند شد: - مادرجان! فدای صدای پایت شوم. آمدی مادرم؟ آمدی رحمتاله را ببینی؟ وقتی وضعیتش را دیدم، بدنی کوچک شده، پُر از تاول و زخمهای عمیق، با خودم گفتم: آیا این رحمتالهِ من است؟ رحمتالهِ من که اینجوری نبود؟ بیحال شدم و افتادم. گفت: مادرجان! خوش آمدی. صبر داشته باش، خودت را نگه دار، با آبرویم بازی نکن. من خون ریختم، زهر خوردم. مادرجان! گریه نکن. من با خدا ملاقات دارم. کوتاه نیا و استوار باش. خیلی برایم سخت بود، پسرم جلوی چشمانم داشت زجر میکشید و پَر پر میشد. هر چقدر تعریف کنم کسی نمیداند مادر شهید در آن لحظه چه میکشد؟!
🌷بعد از چند روز رحمت اله را به لندن منتقل کردند که در آنجا هم دوام نیاورد و همانجا به آرزویش رسید و آسمانی شد و خدا این هدیه ناقابل را از من پذیرفت....
🌹خاطره ای به یاد سردار شهید رحمتاله اسدی معاون گردان امام محمد باقر (ع) لشکر ۲۵ کربلا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣