6.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷 نماهنگی زیبا از صحبتهای شهید آوینی
در خصوص شهیدان
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به نیابت از شهید والامقام"حسین ریوندی" نذر سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عج و هدیه به محضر چهارده معصوم علیهم السلام
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩#قرائت_زیارت_عاشورا
🕯️به نیت شهید "حسین ریوندی"
💚همنوا با امام زمان(عج)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
AUD-20220806-WA0119.mp3
زمان:
حجم:
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
17.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹عشق بازی یعنی این😍👌
✅حتما این کلیپ رو ببین...
[اینو باید تو گوشی ذخیره کرد و هر روز دید]
🔻آقا درباره نوشتههای او فرمودن چندین بار مرور میکنم و هربار بهره و فیض تازه ای از آن گرفته ام...
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
📚معرفی کتاب:
《اسم تو مصطفاست》
🌹این کتاب روایت داستانی زندگی شهید مصطفی صدرزاده از زبان همسرش سمیه ابراهیم پور است که به قلم راضیه تجار نوشته شده است.
شهید صدرزاده اهل جنوب بود و سمیه شمال کشور. هر دو متولد سال ۱۳۶۵ بودند. سمیه متولد مرداد و اهل رشت، مصطفی متولد شهریور و اهل شوشتر. البته در یازده سالگی به همراه خانواده به مازندران نقل مکان کرد و پس از آن به استان تهران رفت.
✨خانوادهی سمیه نیز بهخاطر شغل پدر به تهران نقل مکان کردند. روزگار طوری به گردش درآمد که این دو در تهران با هم آشنا شدند و وصلت کردند.
🌿شهید صدرزاده فرماندهی ایرانی گردان عمار از لشکر فاطمیون بود. او مدتی را در سوریه جنگید و سرانجام در راه هدفش به شهادت رسید. او در اول آبان سال ۱۳۹۴ در عملیات محرم و در روز تاسوعا به شهادت رسید.
💥این کتاب شرح کاملی است از زندگی این شهید و ویژگیهای برجستهی اخلاقی او از زبان همسرش.
#شهید_مدافع_حرم_مصطفی_صدرزاده
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌹#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت1
یک گل آفتاب افتاده داخل چشمانت و
اخم هایت را در هم کرده ای ،اما من خنده آن را دوست دارم ،آن خنده های صاف و زلال
بچه گانه را .آن اوایل که با تو آشنا شده بودم با خودم میگفتم:چقدر شوخ وسرزنده وچقدر هم پررو !اما حالا دیگر نه !بعد از هشت سال که از آشناییمان میگذرد ،دوست دارم هم لبت بخندد وهم چشم هایت.به تو اخم کردن نمیآید آقا مصطفی!
اینجا بر لبه ی سنگ سرد نشسته ام وزیر چادر ،تیک تیک میلرزم .آن گل آفتابی که در چشمان تو افتاده ،یک ذره هم گرما به تن من نمیبخشد.انکار با موذی گری میخواهد دو خط ابروی تو را به هم نزدیک تر کند ودل مرا بیشتر بلرزاند .میدانی که همیشه در برابر اخمت پای دلم لرزیده.تا اینجا پای پیاده آمدم .از خانه مان تا بهشت رضوان شهریار ده دقیقه راه است ،اما برای همین مسافت کوتاه هم رو به باد ایستادم وداد زدم :«آقا مصطفی!»نه یک بار که سه بار .دیدم که از میان باد آمدی ،با چشم هایی سرخ و موهایی آشفته.
با همان پیراهنی که جای جایش لکه های خون بود و شلوار سبز لجنی شش جیبه.آمدی وگفتی :«جانم سمیه!»
گفتم :«مگه نه این که هر وقت میخواستم جایی برم ،همراهی ام میکردی ؟حالا میخوام بیام سر مزارت ،با من بیا !»شانه به شانه ام آمدی.
به مامان که گفتم فاطمه ومحمد علی پیش شما باشند تا برم بهشت رضوان وبرگردم ،با نگرانی پرسید :«تنها؟!»
_چرا فکر میکنی تنها؟
_پس با کی ؟
_آقا مصطفی!
پلک چپش پرید :«بسم الله الرحمن الرحیم.»چشم هایش پر از اشک شد .
زیر لب دعایی خواند و به سمتم فوت کرد .
لابد خیال کرد مخم تاب برداشته.در را که خواستم ببندم ،گفت :«حداقل با آژانس برو ،خیالم راحتتره!»
اما من پیاده آمدم .به خصوص که هوا بارانی بود وتو همراهم .
صدایت زدم وتو آمدی ،شانه به شانه ام .
حالا هم نشسته ام اینجا روی این سنگ سفید مقابل عکست.آن وقت ها هیچ موقع تنها یک نمیگذاشتی .آن وقت هایی که بودی ومیتوانستی کنارم باشی اگر میگفتم مرا برسان ،از اینجا تا آن سر دنیا هم که بود میآمدی .مگر اوقاتی که به قول خودت احساس میکردی تکلیفی شرعی به گردنت هست وغیب میشدی .حالا هم دستم را محکم بگیر ورهایم نکن آقا مصطفی!
حالا هم میخواهم مرا برسانی!
مخصوصاً که این رسیدن با خیلی از رسیدن ها فرق دارد .
این بار میخواهم برسم به آن بالا ،به آن بالا بالاها تا بفهمم آنجا چه خبر است .هر چند «آن را که خبر شد خبری باز نیامد».
🔸ادامه دارد ...