🔰مختصری از زندگینامه شهید والامقام حسین ریوندی
💐🍃شهید ریوندی در نوزدهم دی ماه ۱۳۳۳ در ریوند از توابع سبزوار دیده به جهان گشود.
مدت عمر با برکتشون ۲۸ سال بود.
دارای سه فرزند بودند
دو دختر و یک پسر
در سال ۱۳۶۱ به جبهه اعزام شدند
در عملیات آزاد سازی خرمشهر (بیت المقدس)
در شلمچه در تاریخ دوم خرداد ماه ۱۳۶۱
بر اثر اصابت گلوله به ناحیه پهلو به درجه رفیع شهادت نائل اومدند.
لازم به ذکر هست که
ایشان در روز ولادت آقا اباعبدلله الحسین ع به دنیا آمدند به همین دلیل نام مبارکشان حسین بود و در روز ولادت آقا هم به خاک سپرده شدند.
ایشان بسیار محب اهل بیت بودند و تمام تلاششان این بود که در مسیر این بزرگواران گام بردارند و به شدت مهربان بودند و سرلوحه کارشان کمک به دیگران بوده.
قبل از انقلاب در جهت پیروزی نظام فعالیت میکردند و از هیچ کمکی دریغ نمیکردند.
ایشان تک پسر خانواده بود
با اینکه پدر و مادر و خواهران گرامی و همسر و بچه هایش خیلی وابسته به این عزیز بودند ولی ایشان دفاع از اسلام و انقلاب و کشور و ناموس را به همه دل بستگیهایش ترجیح داد و به جبهه اعزام شد.
وقت رفتن پسر مرحومش دست در گردن بابا و التماس که بابا جون نرو اگه بری شهید میشی ولی او با خنده فرزند را از خودش جدا کرد و به دست همسرش سپرد.
روحش شاد و یادش گرامی🌷🕊
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌹🕊✨🌹🕊✨🌹🕊
🔷قسمتی از وصیت نامه شهید حسین ریوندی:
🌷یک توصیه به فرزندانم:
عزیزانم من که پدر شما هستم در راه خدا جانم را تقدیم میکنم و شما هم
هر کجا که دیدید اسلام و قرآن در خطر است از جان و مال خود دریغ نکنید و با تمام قدرت از انقلاب دفاع کنید.
🌷پشتیبان ولایت فقیه باشید
مبادا سکوت کنید
همواره مدافع باشید
قرآن را بیاموزید به فرامین آن عمل کنید و به دیگران هم بیاموزید
در پایان آرزو دارم راه پدرتان را ادامه دهید.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 نماهنگی زیبا از صحبتهای شهید آوینی
در خصوص شهیدان
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به نیابت از شهید والامقام"حسین ریوندی" نذر سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عج و هدیه به محضر چهارده معصوم علیهم السلام
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩#قرائت_زیارت_عاشورا
🕯️به نیت شهید "حسین ریوندی"
💚همنوا با امام زمان(عج)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹عشق بازی یعنی این😍👌
✅حتما این کلیپ رو ببین...
[اینو باید تو گوشی ذخیره کرد و هر روز دید]
🔻آقا درباره نوشتههای او فرمودن چندین بار مرور میکنم و هربار بهره و فیض تازه ای از آن گرفته ام...
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
📚معرفی کتاب:
《اسم تو مصطفاست》
🌹این کتاب روایت داستانی زندگی شهید مصطفی صدرزاده از زبان همسرش سمیه ابراهیم پور است که به قلم راضیه تجار نوشته شده است.
شهید صدرزاده اهل جنوب بود و سمیه شمال کشور. هر دو متولد سال ۱۳۶۵ بودند. سمیه متولد مرداد و اهل رشت، مصطفی متولد شهریور و اهل شوشتر. البته در یازده سالگی به همراه خانواده به مازندران نقل مکان کرد و پس از آن به استان تهران رفت.
✨خانوادهی سمیه نیز بهخاطر شغل پدر به تهران نقل مکان کردند. روزگار طوری به گردش درآمد که این دو در تهران با هم آشنا شدند و وصلت کردند.
🌿شهید صدرزاده فرماندهی ایرانی گردان عمار از لشکر فاطمیون بود. او مدتی را در سوریه جنگید و سرانجام در راه هدفش به شهادت رسید. او در اول آبان سال ۱۳۹۴ در عملیات محرم و در روز تاسوعا به شهادت رسید.
💥این کتاب شرح کاملی است از زندگی این شهید و ویژگیهای برجستهی اخلاقی او از زبان همسرش.
#شهید_مدافع_حرم_مصطفی_صدرزاده
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌹#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت1
یک گل آفتاب افتاده داخل چشمانت و
اخم هایت را در هم کرده ای ،اما من خنده آن را دوست دارم ،آن خنده های صاف و زلال
بچه گانه را .آن اوایل که با تو آشنا شده بودم با خودم میگفتم:چقدر شوخ وسرزنده وچقدر هم پررو !اما حالا دیگر نه !بعد از هشت سال که از آشناییمان میگذرد ،دوست دارم هم لبت بخندد وهم چشم هایت.به تو اخم کردن نمیآید آقا مصطفی!
اینجا بر لبه ی سنگ سرد نشسته ام وزیر چادر ،تیک تیک میلرزم .آن گل آفتابی که در چشمان تو افتاده ،یک ذره هم گرما به تن من نمیبخشد.انکار با موذی گری میخواهد دو خط ابروی تو را به هم نزدیک تر کند ودل مرا بیشتر بلرزاند .میدانی که همیشه در برابر اخمت پای دلم لرزیده.تا اینجا پای پیاده آمدم .از خانه مان تا بهشت رضوان شهریار ده دقیقه راه است ،اما برای همین مسافت کوتاه هم رو به باد ایستادم وداد زدم :«آقا مصطفی!»نه یک بار که سه بار .دیدم که از میان باد آمدی ،با چشم هایی سرخ و موهایی آشفته.
با همان پیراهنی که جای جایش لکه های خون بود و شلوار سبز لجنی شش جیبه.آمدی وگفتی :«جانم سمیه!»
گفتم :«مگه نه این که هر وقت میخواستم جایی برم ،همراهی ام میکردی ؟حالا میخوام بیام سر مزارت ،با من بیا !»شانه به شانه ام آمدی.
به مامان که گفتم فاطمه ومحمد علی پیش شما باشند تا برم بهشت رضوان وبرگردم ،با نگرانی پرسید :«تنها؟!»
_چرا فکر میکنی تنها؟
_پس با کی ؟
_آقا مصطفی!
پلک چپش پرید :«بسم الله الرحمن الرحیم.»چشم هایش پر از اشک شد .
زیر لب دعایی خواند و به سمتم فوت کرد .
لابد خیال کرد مخم تاب برداشته.در را که خواستم ببندم ،گفت :«حداقل با آژانس برو ،خیالم راحتتره!»
اما من پیاده آمدم .به خصوص که هوا بارانی بود وتو همراهم .
صدایت زدم وتو آمدی ،شانه به شانه ام .
حالا هم نشسته ام اینجا روی این سنگ سفید مقابل عکست.آن وقت ها هیچ موقع تنها یک نمیگذاشتی .آن وقت هایی که بودی ومیتوانستی کنارم باشی اگر میگفتم مرا برسان ،از اینجا تا آن سر دنیا هم که بود میآمدی .مگر اوقاتی که به قول خودت احساس میکردی تکلیفی شرعی به گردنت هست وغیب میشدی .حالا هم دستم را محکم بگیر ورهایم نکن آقا مصطفی!
حالا هم میخواهم مرا برسانی!
مخصوصاً که این رسیدن با خیلی از رسیدن ها فرق دارد .
این بار میخواهم برسم به آن بالا ،به آن بالا بالاها تا بفهمم آنجا چه خبر است .هر چند «آن را که خبر شد خبری باز نیامد».
🔸ادامه دارد ...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌹#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت2
هوا نمور است اما این گل آفتاب باسماجت میان دوخط ابرویت جاخوش کرده
می گفتی"تو
بچه شمال بارون دیده کجا سمیه خانم ومن
بچه جنوب آفتاب دیده کجا؟قلیه ماهی و
خورشت بامیه وماهی هشووفلافل کجا؟
میرزاقاسمی وفسنجون ترش وکاله کباب و
ماهی شکم پرکجا؟ولی قدرت خدا روببین
توباچه لذتی قلیه ماهی وماهی هشومی خوری ومن میرزاقاسمی وفسنجون ترش! این
نشونه این نیست که روح ما به قواره جسم
همدیگه س؟نشونه این نیست که از روز اول
ناف مارابه نام هم بریدن؟
درست می گفتی که اقامصطفی راست و
درست قسمت وحکمت در این بودکه مامال
هم باشیم مایی که درایران به ولایت باهم
یکی بودیم هرچند یکی از ما شمالی بود
یکی جنوبی من متولد مرداد۱۳۶۵در رشت
وتو متولد شهریور۱۳۶۵درشوشتر
تو از من یک ماه کوچک تر بودی واین آزارم می داد طوری که همان جلسه اول خواستگاری
ازبس چادری که جلوی دهنم گرفته بودم به
مامانم گفتم بگو که من یک ماه بزرگ ترم"
مادرت شنید وگفت این که چیز مهمی نیست !
راست می گفت چیز مهمی نبودچون تو روز به روز از من بزرگتر شدی انقدر که دیگر در
پوست خودت نگنجیدی پوست ترکاندی وشدی یک پارچه ماه ماه شب چهارده حالا
هم آمده ام اینجادر محضر خودت خود خودت تا زندگی هشت سال ونیم مان را دوره
کنیم .می خواهم تا جایی که میشودبخشی
از آن روزها ولحظه ها رادر این ضبط کوچک جابدهم همه آنچه یادم می ایدرابادرخواست
نویسنده ای انجام میدهم که باوردارداگر
تو رابنویسید خیلی از تاریکی هاروشن میشود.
چه کسی می تواند پیش بینی کندمن که زاده
رشت وبزرگ شده سیاهکلم من که چند سال تمام هوای شرجی شمال را به سینه کشیده ام
به دلیل شغل پدر که سپاهی بودمهاجرت کنیم به تهران از قضای روزگارتوهم از جایی که هوای شرجی داشت به همراه خانواده
کوچ کنی به بند پی یکی از مناطق نزدیک بابلسر استان مازندران وبعدها هم بیایید نزدیک تهران درست همان محله ای که مابعد
از چندی به آنجا آمدیم
دریای شمال ودنیای جنوب هر دو دریایندهر چند هرکدام رنگ وبووعطروصدای خودرا
دارنداگر راهی باز شود هر دو دریا همدیگر
را در آغوش می کشند همانطور که روح من وتو همدیگر را پیدا کردندمثل گیاه عشقه
دور هم پیچیدند.ما خانواده هفت نفره بودیم
پدرومادرم،سجادبرادرم بزرگترم بایک سال
تفاوت سنی بامن سبحان برادر دومی ام و
صحابه خواهرم واقامحمدکه ته تغاری
خانواده رابطه من وسجادکه بقول مادرم
شیربه شیربودیم یه جور دیگه بودپدرم اجاره نشین بودوبقول خودش خوش نشین.مادرم
هم عاشق مرغ وخروس وغازواردک به ما بچه هابا این پرندگان خیلی خوش می گذشت
وقتی از صبح تا شب وسط بازی ها سراغی
هم از آنها می گرفتیم وباهاشان بازی می کردیم البته نه مثل آن بار که سجادباچوب
دنبالشان کردوحیوان های زبان بسته عصبانی
شدندودنبال من کردندوافتادم وپیشانی ام
شکست زمان جنگ بود وپدر به جبهه رفته بود ومادر برسر زنان هرجور بود مرا رساند درمانگاه باد خبر را به گوش مادربزرگ وپدر
بزرگم رساندان ها که خانه شان
🔸ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥روایت سردار شهید سید رضی موسوی از آخرین سفر حاج قاسم سلیمانی
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ تکاندهنده درباره #شهید ممد طلایی
🎙 استاد #حسینی_آملی
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
410475_465.mp3
1.82M
💚دعای عهد
🔸️با نوای استاد فرهمند
من دعای عهد میخوانم بیا
بر سر این عهد میمانم بیا
🌤🌿🌻
اللهم عجل لولیک الفرج🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝