💠مقامات معنوی شهید والامقام کاظم عاملو
🔹️🔸️🔹️
با بچههای محل رفیق بود و دوستان زیادی داشت. اما نکته مهمتر اینکه از همان دوران نوجوانی یک بچه مسجدی بود. شب و روزش درمسجد محله جهادیه سمنان سپری میشد.
در امور فرهنگی مسجد مشغول فعالیت شد.و گروه سرود را فعال کرد.
نماز اول وقت و جماعت او هیچگاه ترک نشد. کاظم در ابتدای دوره جوانی راهی جبهه شد .سه ماه در منطقه بانه حضور داشت و این سه ماه،.مسیر زندگی کاظم و بسیاری از همرزمانش را تغییر داد.
مقدمات تکامل روحی و معنوی در او ایجاد شد. رزق حلال و اعتقادات او سبب شد که یکباره اوج بگیرد. او بهجایی رسید که نگفتنی است و نه توصیف کردنی!.
پردهها از جلوی چشمانش کنار رفت. او نادیدنی ها را مشاهده میکرد! میخواست آنچه میبیند را داد بزند،.اما کمتر کسی را مییافت که محرم اسرار باشد.
کاظم بارها در جلسه و مکاشفه خدمت امام زمان (عج) رسید.و بارها با ایشان همراه بود. با دوستان شهیدش تکلم داشت.و مقامات بهشتی آنها را مشاهده میکرد. تنها اندکی از دوستان و همراهانش از اینموضوع مطلع بودند،.چرا که میگویند:
آنکه را اسرار حق آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند
کاظم آنجاکه باید برای ارشاد خلق،.به بیان آثار اعمال و رفتارشان بپردازد، از این کار دریغ نمیکرد،
هرچند که برخی با حرفها و تهمتهای خود قلب مهربان او را آزار میدادند،.اما کاظم راهش را انتخاب کرده بود.
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
💠نماز شب خاطرات شهید والامقام کاظم عاملو:
راوی: منصور فرخنژاد
شهادت کاظم بسیاری از رفقایش را تا مدتها سرخورده کرد .هرجا میرفتیم حرف از کاظم بود و گریههای رفقایش.
هیچکس هنوز نفهمیده بود که چه کسی را از دست داده روزبهروز ابعاد شخصیتی این مرد بزرگ بیشتر برای ما فاش میشد.
یادم است در جبهه جنوب بودیم . نوعاً بچهها با کاظم خیلی عیاق بودند .یکبار تنها گیرش آوردم و گفتم :کاظم ، برام از نماز شب حرف میزنی؟
اولش قبول نکرد ولی وقتی اصرار کردم شروع کرد. چند جور برام گفت که هنوز در ذهنم مانده.
کاظم گفت:
آقای فرخنژاد نماز شب آدم رو با ادب و با اخلاق میکنه
اخلاق حسنه بهش میده. آنوقت خدا میشه استاد اخلاقش
وقتی هم خدا بشه معلم اخلاق انسان ، همهچیز رو درست میکنه و کارش رله میشه.
بعد تعبیر جالبی به کار برد ؛
گفت : آقای فرخنژاد. به خدا نماز شب، زمین و آسمان رو بهم میدوزه.
منم سعی کردم عمل کنم.
بعدها در کتابهای مختلف ، نظرات عجیب علما به روایات نماز شب را دیدم و اهمیت کلام کاظم برایم اثبات شد.
آدم وقتی قدر یک دوست الهی را نداند ،بعدها خیلی افسوس میخورد که چرا از وجود او استفاده نکرده.
یک شب رفته بودم سر قبر شهید کاظم عاملو دعای کمیل را را در امامزاده یحیی خواندند در جوار قبور شهدا.
تصمیم گرفتم همانجا بمانم و نماز شبم را هم بخوانم.
کنار قبر شهید عاملو و اخوی شهیدم.
معمولاً شبها یک ساعت به اذان صبح درب امامزاده را باز میکنند.
نماز را خواندم و زیارتی کردم که اذان صبح را گفتند. نماز صبح را خواندم و داشتم از سمت درب شمالی میآمدم بیرون؛.که یکهو دیدم یک جوان حدوداً ۲۵ساله با گریه و زاری وارد شد. خیلی جا خوردم .
بلندبلند گریه میکرد!
تا مرا دید صدا زد: آقا، قبر شهید عاملو کجاست؟
با چشمانی گرد شده از تعجب نگاهش کردم .دوباره با لهجه کُردی سوالش را تکرار کرد.
آمد جلوتر و تا آمدم حرفی بزنم؛ گفت: تو رو خدا بگو و خیالمو راحت کن ! شهید عاملو اینجا خوابیده؟!
حرکت کردیم تا مزار را نشانش بدهم . بیتابی میکرد و میگفت :.من از کردستان آمدم! خیلی مشکل دارم. این شهید رو هم نمیشناسم ؛اومد به خوابم و گفته:.بیا کنار قبرم تو امامزاده یحیی در سمنان؛.بیا هر مشکل داشته باشی به یاری خدا حل میشه. …
اینها رو میگفت و همینطور گریه میکرد. قبر شهید عاملو را نشانش دادم . تا دید ،خودش را انداخت روی قبر. گریه میکرد چه گریهای!
در همانحال به زبان کردی شروع کرد به درد و دل کردن با کاظم. داد میزد و گریه میکرد.
وقتی اینطور دیدمش دیگه نایستادم؛.آمدم بیرون. ولی برایم قصهی عجیبی بود.
یکی از دوستانش میگفت : خیلی بهش اعتقاد دارم سر قبرش زیاد میروم خیلی با هم رفیق بودیم . اختلاف سنیمان یکسال بیشتر نبود.
پدر من کشاورز بود با هم میرفتیم باغ؛ مدرسه ؛ همه جا حتی با یک خمپاره من مجروح و او شهید شد.
بهخاطر همین چیزا بود که بعد از مجروحیت وقتی سرحال آمدم و خبر شهادتش را شنیدم خیلی حالم بد شد هر وقت دلم میگیرد میروم سر قبرش حس میکنم به من عنایت دارد.
هر وقت چیزی را حاجت میکنم و میروم سر قبرش احساس میکنم به من توجه دارد گاهی متوسل میشوم و واقعاً حاجت میگیرم.
🌼🌸🌾🌱🌼🌷🍃
🌠تفریح عجیب شهید کاظم عاملو!
⚡از درون می لرزید و به خود می پیچید عرق از سر و رویش قطره قطره می چکید.
چند بار صدایش زدم حالت عادی نداشت انگار توی عالم دیگری بود و صدای ما را نمی شنید.
چراغ والر را آوردیم نزدیکش و پتوهایمان را انداختیم رویش. لرزَش کم نمی شد توی خواب صحبت می کرد.
بچه ها گفتند:«تب کرده و هذیون می گه.»
اما حرف هایش به هذیان نمی خورد این ماجرا چندین شب ادامه داشت.
شب های بعد با واکمن و نوار صدایش را ضبط کردیم و گاهی هم می نوشتیم
چندین نوار ضبط کرده و حدود پانصد صفحه کتاب موجود است...
ارتباط با عالم دیگر و شهدا شده بود سرگرمی معنوی اش در دل شب.
ماهم از این عنایت بی نصیب نبودیم.
(به نقل از همرزم شهید، محمد حسن
حمزه)
🌿🌷🌿🌷
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🌿🌷🌿🌷
⭕لحظه های آخر
صورتش خیس شده بود صدای گریه اش حسینیه را پر کرده بود.
همیشه دیرتر از همه بچه ها از حسینیه می آمد بیرون
می دانستیم قنوت و سجده های طولانی دارد اما این بار فرق می کرد.
انگار در حال و هوای دیگری بود و هیچ کدام از ما را نمی دید در مسیر هم که باید پیاده تا منطقه گردرش می رفتیم ذکر می گفت و گریه می کرد.
نزدیکی های خط مستقر شدیم. خمپاره ای نزدیک سنگر ما به زمین خورد ترکشش پایم را زخمی کرد.
پس از چند روز، روی تخت بیمارستان فهمیدم همان خمپاره کاظم را از جمعمان گرفت.
(به نقل از همرزم شهید، حسن عزالدین)
منبع:کتاب فرهنگ نامه شهدای استان سمنان
🕊🌸🌾🌼🥀
🌤ملاقات با امامزمان (عج)
《 از خاطرات شهید کاظم عاملو》
🔸️راوی: محمدحسن حمزه
📝ابوالقاسم دهرویه ازآن شهدایی بود.که تا آخرین روزهای حیاتش امام عصر (عج) را زیارت کرد. بالای تپهای در سردشت .
بعد از آن ملاقات به برخی بچه ها گفته بود حضرت فرمودند “سلام مرا به همه رزمندگان برسان."
میگفت آقا به من گفتند : “فردا رویهمین تپه عملیات میشود و تو شهید میشوی."
هرچند بچهها خیلی حرفش را جدی نگرفتند. ابوالقاسم دهرویه در همان تاریخ در سردشت و روی همان تپه به شهادت رسید.
🌷🕊🌷🕊
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🌷🕊🌷🕊
کاظم قضیه آن شب پست نگهبانی را برای یکی از دوستان معنویاش تعریف کرد. آن رزمنده هم با شواهد گفته بود که امام زمان (عج) بودهاست کاظم که شنید خیلی خوشحال شد و توی پوست خودش نمیگنجید. تا اینکه درست چند شب بعد وقتی در عالم مکاشفه با شهدا حرف میزد رو کرد به شهید دهرویه و گفت : ابوالقاسم تو “آقا” را دیدی؟
منم دیدمش پریشب. سر نگهبانی اینقدر نورانی بود که نمیتونستم نگاهشان کنم.
🌺💫
الان صدای ضبط شده نوار هست
از مکث های کاظم درخواب معلوم می شود که او درحال گفتوگو با شهید است .
یعنی میگوید و میشنود.
کاظم تو خواب از آینده حرف میزد و از بچههایی که شهید شدند. و اینکه الان در کجا هستند! در خوابهای بعدی حتی به او میگویند که کجا شهید می شود!
🌿🌹
یکبار در حال حرف زدن میگوید: من هم شهید میشوم؟ کی؟
نزدیک عید؟
کجاهست؟ جای خوبیه ؟
تنها میام؟
ایرادی نداره. من شهید بشم.…
❇و شهادتی که نزدیک عید اتفاق افتاد.
هفتم اسفند سال ۱۳۶۶ در کردستان!
کاظم آن شب و در خواب با شهید زمان رضا کاظمی حرف میزد.
از او پرسید: این آقا کیه کنار شما ایستاده!
شهید زمان جواب میدهد: امامزمان (عج) هستند.
کاظم یک لحظه در همان حالت خلسهای که داشت از این رو به آن رو میشود و شروع میکند به نجوا کردن با حضرت و میگوید: آقاجان قربونت برم بیا جلو ببینمت…
🌼🍃
هرچند بعدها کاظم بهمحض اینکه فهمید ما صدای او را ضبط کردیم همه نوارها را پاک کرد ولی خوشبختانه من یکی را نگه داشتم؛ البته به خودش هم بعدها گفتم .
کاظم گفته بود تا من زندهام نوار را به کسی نده ؛ چون باور نمیکنند!
آن نوار را هنوز دارم .
یادم است بخشهایی از آن را در سالگرد شهید توی امامزاده یحیی(ع) و کنار قبر شهید پخش کردیم.
🕊🍃🌷🕊🍃🌷🕊
🌻فرازهایی از وصیت نامه شهید والامقام کاظم عاملو🌻
|🌙🌿🌹|
بسماللهالرحمنالرحیم
“ولا تحسبن الذین قتلوا فیسبیلالله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون “
و میپندارید آنهایی را که در راه خدا کشته میشوند مردهاند بلکه زندهاند و نزد پروردگارشان روزی میخورند.
بنام الله پاسدار حرمت خون شهیدان .
سپاس و ستایش خدایی را که مرا به صراط مستقیم هدایت کرد و نور هدایتش را به قلبم برافروخت و توفیق جهاد و فدا کردن هستی خود را در راه اقدسش نصیبم کرد چنانکه بتوانم به خلوص نیت و قوت قلب و عزم جزم درکنار عاشقانش بر صفی بیانتها که آن را میپیمایند قدم بردارم و با مخلصان و متقیان کوی شهادت در راه خدا همراه گردم و صراطش را چنان بپیمایم که شایسته او میباشد.
پروردگارا مشتاقان لقایت را بنگر که چگونه نور امید به دیدار تو دارند، و در راه حراست از دین جانبازی و جانفشانی میکنند.
جسم و جان بیمقدارم آنچنان ارزشی ندارد که برای رضایت ،آن را فدا کنم.
درود فراوان به پیامبران عظیمالشأن از حضرت آدم (ع)تا حضرت خاتمالانبیاء حضرت محمد (ص).
درود و سلام بر امامان معصوم (ع) که به دست این جنایتکاران تاریخ مظلومانه به شهادت رسیدند.
سلام بر رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران که با رهبری داهیانه خود زندگی دوباره به اسلام و امت اسلامی بخشید.
درود و سلام بر شهدای بهخونخفته انقلاب اسلامی که در راه تحقق یافتن مکتب اسلام ، خون پاک خود را نثار اسلام کردند از کربلای خونین حسینی تا کربلای خونین امامخمینی.
سلام بر سنگرهای گلگون خوزستان و کلیه جبهههای نبرد حق بر باطل که با یورش ملعونین زمان صدام و صدامیان و ابرقدرتها به خون نشسته است.
خدایا رزمندگان اسلام را در کلیه جبهه های داخلی و خارجی پیروز و موفق بگردان .
خدایا شهدای مارا با شهدای کربلا محشور بگردان .
خدایا توفیق زیارت خانه خودت و ۱۴ معصومت را نصیب ما بگردان .
خدایا پروردگارا ،گناهان ما را ببخش و بیامرز و توفیق شهادت در راه خودت را نصیب ما بگردان .
“استغفرالله الذی لا اله الا هو الحی القیوم الرحمن الرحیم ذوالجلال و الأکرام و اتو ب الیه “.
"خدایا از گناهانی که کردم پشیمانم و به درگاه عزت و جلالت استغاثه مینمایم.” (یا رحمن یا رحیم).
و اما سخنی با پدر و مادرم؛
پدرجان ، امیدوارم که از من راضی باشی چون آنطوری که باید حق اولادی را ادا کرده باشم نکرده ام و نتوانستم زحماتی را که برایم کشیدهای جبران کنم .امیدوارم که خداوند روز جزا پاداش زحماتت را بدهد. من به وجود چنین پدری افتخار میکنم؛ چرا که همواره در راه خدا کوشش کردهای و پشتیبان من بودی و من به دلگرمی از شما توانستم با روحیهای باز و قوی به جنگ با دشمنان دشمنان خدا بروم. از خداوند متعال میخواهم که در روز قیامت با سرافرازی به خدمت حضرت احدیت رفته و از اینکه ( اسماعیلت) را در راه خدا قربانی کردهای رو سپید باشی. مبادا برای من احساس ناراحتی بکنی.
اما مادرم ، شما هم از من راضی باش که نتوانستم برای تو فرزند خوبی باشم و آنطور که باید از شما پیروی کنم امیدوارم که مرا ببخشی و زحماتی که برایم کشیدهای خداوند آن را جبران کند و افتخار کن که مادر شهید هستی و در روز قیامت پیش حضرت فاطمه (س) امام حسین (ع) سربلند باشی و در صف خانواده شهدا .
ای ملت مسلمان و شهیدپرور آگاه باشید همانطور که اماممان گفت :عزت و شرف ما در گرو همین جنگ است و اسلام در خطر است و همان طورکه تمام هم و غم خودتان را درگرو جنگ گذاشتهاید از ادامه جنگ دلسرد نشوید .
چون خداوند همیشه برترینها را برای آزمایش انتخاب میکند و شما هم در این آزمایش قرار گرفتهاید، پس شک به دل راه ندهید و جز این راه راهی دیگر نگزینید. زیرا خداوند پشتیبان شماست و ائمه معصومین (ع) با شما هستند و مطمئن باشید که پیروزید.
نمیدانم چرا وقتیکه راه زندگی هموار میگردد
بشر تغییر حالت میدهد خونخوار میگردد
بهروز عیش و عشرت مینوازد ساز بدمستی
بهروز تنگدستی مؤمن و دیندار میگردد.
والسلامعلیکم و رحمةالله و برکاته
و من الله التوفیق
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🌙🌿🌷🌙🌿🌷
📚کتاب شهید کاظم عاملو:
✔سه ماه رویائی
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎼صدای شهیدان زیباترین صوت ها
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به "چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام کاظم عاملو"
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩قرائت زیارت عاشورا
🕯️به یاد "شهید کاظم عاملو"
💚همنوا با امام زمان(عج)
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با صدای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 6️⃣1️⃣ 🎬
یاقوت با حالت دست پاچه ، بقچه را بهم پیچاند و از جا بلند شد ، که در تاریک روشن اتاق ، چشمان قلندر را دید که به او خیره شده ، نفس راحتی کشید و گفت : ذلیل شده ، اینجا چکار می کنی ؟ مگر تو کار نداری که دم به دقیقه دنبال من هستی؟
قلندر من و من کنان گفت : ب..ب..ببخشید یکی از مسافران..
یاقوت که وقت را از دست میداد با حالتی خشمگین به طرف قلندر آمد و درحالیکه که می خواست لنگه ی درب را ببند گفت : گور پدر مسافران برو فانوس اتاق را روشن کن و بیاور...
با رفتن قلندر ، درب اتاق بسته شد، یاقوت دوباره سراغ بقچه آمد .
در کمال تعجب : فقط چند دست لباس و کیسه ای زردوزی هم بین لباس ها پنهان بود که مشخص بود ، داخلش پر از سکه هست و گویا سهراب این کیسه را برای روز مبادایش پنهان کرده بود.
اما چیز خاص و قابل عرضی نبود ، یاقوت که انگار به آنچه که می خواست نرسیده بود ، در بقچه را مثل اولش بست و آن را گوشه ای گذاشت و پشت میز کوچکی در انتهای اتاق که مملو از وسایل مختلف بود ،بر روی زمین نشست ، دستانش را روی میز گذاشت و سرش را روی دستان قرار داد و به فکر فرو رفت .
بعد از گذشت یک ربع ، قلندر با فانوسی در دست ، داخل اتاق شد و کمی بعد هم سهراب وارد اتاق شد.
یاقوت بی توجه به سهراب ، خود را مشغول پاک کردن چپق روی میز کرد.
سهراب آب صورتش را با گوشه ای از دستار سرش گرفت ، مهر کوچکی از جیب لباسش بیرون آورد و رو به قبله ایستاد.
یاقوت مبهوت از صحنه ای که پیش چشمش میدید به حرکات سهراب خیره شده بود ،او باورش نمی شد ، پسر کریم که حالا خوب میدانست راهزن بوده و عمری نان دزدی خورده ، نماز بخواند.
یاقوت همانطور که خیره به سهراب بود ، در نور فانوس کنار دستش ،که مدام پت پت می کرد چیزی را دید که بی شک همان گمشده ای بود که او به دنبالش بقچه ی سهراب را زیر و رو کرده بود.
خیره شد و خیره شد ....آری به احتمال زیاد همین است....
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 7️⃣1️⃣ 🎬
به محض اینکه سهراب نمازش را تمام کرد ، یاقوت با حالت چهار دست و پا جلو آمد و روبه روی سهراب نشست و همانطور که سهراب با تعجب او را نگاه می کرد ، دست به سمت گردن او برد و گفت : این...این چیست که بر گردنت انداختی؟
سهراب ، قاب چرمین را که وقت رکوع از لباسش بیرون افتاده بود ، داخل یقه ی لباسش زد و با لحنی خنده دار گفت : این یه رازه....یه نقشه ی گنج که من را به یک گنجینه ی بزرگ میرسونه ، منتها هنوز نتونستم رمز گشاییش بکنم.
یاقوت که مشخص بود هول شده با تته پته گفت : کو...ببینم ....شاید من بتونم سر از این راز دربیارم.
سهراب خودش را عقب کشید و به دیوار تکیه داد و گفت : نه الان نمیشه ،زیر نور فانوس نمیشه ، باید روز باشه.
یاقوت با دستپاچگی به سمت میزش رفت و بعد از بهم ریختن وسایل روی میز ، با ذره بینی در دستش جلو آمد و رو به قلندر که مثل مجسمه کنار دیوار ایستاده بود گفت : قلندر...آن فانوس را بگذار کنار ما، خودتم برو بیرون زود....درب هم پشت سرت ببند.
قلندر که خیلی دوست داشت بماند ، اما نمی توانست روی حرف اربابش حرفی بزند ،چشمی زیر زبانی گفت و از درب بیرون رفت.
یاقوت زانو به زانوی سهراب نشست و منتظر چشم به گردن او دوخت....
سهراب از این کنجکاوی یاقوت که باورش شده بود سهراب نقشه ی گنج به گردن دارد ، خنده اش گرفت و چون خودش هم در پی فرصتی بود تا روی آن نگین را بخواند گفت : باشد یاقوت خان ، فقط باید قول بدهی اگر رازش را کشف کردیم از این نقشه ی گنج پیش کسی حرفی نزنی ،بین من باشد و شما، قبول دارید؟
یاقوت خان دست های چروکش را بهم مالید و گفت : باشه...قول میدم
سهراب که از سادگی یاقوت ،نیشش باز شده بود ،گردنبند چرمین را از گردن بیرون آورد و با احتیاط گره قاب را باز کرد و همانطور که یاقوت خیره به دستان او بود ، نگین سرخ رنگ را بیرون آورد و کف دستش گرفت و با لبخند نگاهی به یاقوت کرد
سهراب احساس کرد که یاقوت از دیدن نگین به جای نقشه ی گنج ، هیچ تعجب نکرده ،بلکه چنین انتظاری هم داشته است.
یاقوت نگین را از کف دست سهراب برداشت و زیر نور فانوس خم شد و با ذره بین یک طرف آن را با دقت نگاه کرد و بریده بریده گفت : یا....صا..حب..الزمان...ادرکنی...ولا..تهلکنی..
سهراب با تعجب نگاهی به یاقوت کرد و نگین را برگرداند و گفت ، اینجا چه نوشته؟
یاقوت دوباره خیره شد و گفت : بالای نگین نوشته «علی».....وسط آن حک شده...«مرتضی» و پایین آن نوشته «کوفه»
سهراب نگین را از یاقوت گرفت وگفت : چطور این خط های کج و معوج را خواندی؟!
جوری روان آن را گفتی که من فکر کردم از قبل می دانستی چه روی آن حک شده..
یاقوت که کمی هول به نظر میرسید ، گفت : از جوانی تا پیری مدام سرم روی نوشته خم بوده ، من سواد دارم آنهم در حد یک ملای مکتب ، تازه هنوز چیزهای زیادی مانده تا از یاقوت بدانی...
سهراب یکی از ابروهایش را بالا داد و گفت : بله....خوب فهمیدم که شما رازها در سینه داری...اما بالاخره من هم پسر کریم بامرام هستم ،سر از کارت در می آورم و با زدن این حرف خنده ی بلندی سر داد و در همین حین ، قلندر نفس زنان خود را به درب اتاق رساند و یکباره سرش را داخل اتاق آورد و گفت : ارباب...یاقوت خان....یک لحظه بیرون بیایید..
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت8️⃣1️⃣ 🎬
یاقوت یک چشم با شتاب از جا بلند شد و سهراب در حین بلند شدن او ، نگین را از دستش گرفت و همانطور که به درب اتاق که پشت سر یاقوت ،باز مانده بود ، نگاه می کرد . نگین را داخل قاب چرمین گذاشت و نخ هایش را بهم آورد و گره زد.
سهراب در دریای افکارش غوطه ور بود و به این فکر می کرد که آیا رمز و رازی پشت این نوشته ها نهفته که او را به اصل و نسبش می رساند یا هیچ رمزی ندارد و این نوشته ها ،حرزی بیش نیست ؟!
هنوز افکارش بهم ریخته بود ،که قلندر در حالیکه می خندید و آب از لب و لوچه اش آویزان بود داخل شد و سفره ی شام را پهن کرد.
سهراب با تعجب به حرکات قلندر نگاهی انداخت و گفت : نه از ناهار ظهرت که به یک دوری مسی ختم شد و نه به شام شبت که اینچنین سفره ی بزرگی گستراندی...مگر من و یاقوت چقدر می خوریم که سفره ای شش نفره پهن کردی؟
قلندر که انگار برقی در چشمانش می درخشید گفت : خاطرت عزیز بوده ، اینقدر غذا هست که این سفره تازه کوچک است و سرش را نزدیک سر سهراب آورد و آهسته گفت : به راستی تو کیستی ای پسر کریم مرام؟!نکند تو پسر کریم نیستی و پسر حاکم خراسانی و ما خبر نداریم و با این حرف خنده ی بلندی کرد و از درب اتاق بیرون رفت.
سهراب گیج و مبهوت بود و اتفاقات پشت سرهم کلا سردرگمش کرده بود.
سفره ای رنگارنگ با مرغ بریان و قابی پر از برنج زعفرانی در وسط ، همراه ماست و دوغ و سبزی و خرما و میوه های مختلف چیده شد.
سهراب هیچ وقت در عمرش ، چنین سفره ی رنگارنگی ندیده بود و یاقوت خان هم که مدام بوی غذا را به مشام می کشید ، بشقابی جلوی خودش و سهراب گذاشت و گفت : بفرما جوان..بفرما تا داغ است نوش جان کن...
سهراب خیره به نان گرد و خوش رنگ وسط سفره ، گفت : تا نگویی راز این سفره ی رنگارنگ چیست و احیانا خواسته ی پشت این میهمان نوازی شاهانه چیست ،لب به غذا نمی زنم...
یاقوت ،ران مرغ دستش را داخل بشقاب گذاشت و با دست مشغول له کردن آن شد تا در دهان بی دندانش بگذارد و در همین حین لبخندی زد و گفت : رازی در بین نیست و هیچ خواسته ای هم ندارم، بد است پسر کریم با مرام را اینقدر دوست دارم که می خواهم خوب پذیرایی کنم؟!
سهراب سری تکان داد و در حالیکه برای خود برنج می کشید گفت : بد نیست ،اما حسی به من می گوید زیادی خوب و البته زیادتر مشکوک است...
یاقوت خنده ی بلندی سرداد و گفت : بخور پسرم...بخور تا از دهن نیفتاده...
بالاخره بعد از شبی پر از سؤال و شگفت انگیز برای سهراب ، روزی دیگر سر زد.
سهراب صبح زود از خواب بیدار شد و پس از سرکشی از رخش ، به پیشنهاد یاقوت یک چشم راهی بازار بزرگ خراسان شد ، تا هم گشتی بزند و هم به گرمابه که درست وسط بازار بود ، سری بزند و تنی به آب سپارد و از هیبت یک مسافر راه به هیکل یک میهمان مرتب در آید.
چون از کاروانسرا تا بازار راهی نبود و ورودی کاروانسرا ، خروجی یکی از دهنه های بازار بود ، سهراب تصمیم گرفت ،پیاده این راه را برود.
سهراب کیسه ی سکه را روی شال کمرش محکم کرد و راه افتاد.
وارد بازار شد و از شور و هیاهوی جاری در بازار به وجد آمده بود .
از هر طرف صدایی بلند بود و هرکس می خواست ،کالای خودش را عرضه کند .
جوانکی سینی بر سر صدا میزد ،بامیه آی بامیه...آن دیگری از طعم حلوایش می گفت و آن یکی تسبیح های دست سازش را حراج کرده بود...
سهراب حواسش به همه جا بود ، اما یک حس به او می گفت که کسی در تعقیبش است...
ادامه دارد...
📝 به قلم: ط_حسینی
🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋
🕊🥀🌹💐🌹🥀🕊
🌹 #شهیدانه 🌹
شما #شهدا بوی آسمان دارید
پس به حرمت #خدای آسمانها
#شفاعتمان کنید .
بال و پر #پرواز گرفته اید.
اما....
گاه گاهی نیز خبر از #زمینیان غبارآلود بگیرید و #پاکمان کنید.
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
🕊 🌹🥀
#آیت_الله_جوادی_آملی
✅ امینِِ حقِ الله...
حرمت زن
نه اختصاص به خود زن دارد
نه مال شوهر
و نه ویژه برادران
و فرزندانش می باشد...
همه ی اینها اگر رضایت بدهند
قرآن راضی نخواهد بود
چون حرمت زن و حیثیت زن
به عنوان حق الله مطرح است...
حجاب زن حقی است الهی ،
عصمت زن "حق الله" است.
زن به عنوان امین حق الله از نظر قرآن مطرح است...
زن باید این مسئله را درک کند
که حجاب اوتنها مربوط به خود او نیست تا بگوید من از حق خودم صرف نظر کردم...
حجاب زن مربوط به مرد نیست تا مرد بگوید من راضیم...
حجاب زن مال خانواده نیست تا اعضای خانواده رضایت دهند...
حجاب زن حقی الهی است.
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مناجات با امام زمان علیهالسلام
⭕️ یابنالحسن منو از خونه بیرون نکن!😭💔
🎤استاد پناهیان
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
1_1719273840.mp3
4.09M
🔻شیطان حکومت خویش را بر ضعف ها و ترس ها و عادات ما بنانهاده است....
🔹️__•°___°•🔹️___•°__🔹️
🔻عقل معاش میگوید که شب هنگام خفتن است اما عشق میگوید که بیدار باش در راه خدا بیدار باش....
🌤🌿🌻
#شهید_سید_مرتضی_آوینی🌷
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada