پاسدار شهید غلامعلی محبی🌻
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
تاریخ ولادت: ۱۳۴۲/۳/۱
محل ولادت: الیگودرز_چمن سلطان
تاریخ شهادت: ۱۳۶۱/۲/۱۸
محل شهادت: خرمشهر
مزار: گلزار شهدای چمن سلطان
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
🌷🕊🥀🌹🥀🕊🌷
🌹🕊زندگینامه شهید غلامعلی محبی
|🌻🌷🦋|
شهید محبی در روستای چمن سلطان واقع در الیگودرز متولد شد.
در نوزادی دو مرتبه بیمار شد و تا حدی که به مردن رسید
و بار سوم این نوزاد میمیره و برای
کفن و دفن که میبرنش به صورت معجزه آسایی زنده میشه.
شهید بسیار آرام و مهربان بود در نوجوانی کار میکرد و
تمام درآمدی که داشت رو هزینه مستمندان میکرد.
عاشق شهادت بود
برای اعزام به جبهه مادرشهید راضی نمیشد،، با مهربانی در کنار مادر نشست و گفت مادر ما بنده خداییم و به سوی خودش برمیگردیم
اگه مادر شما یه بند انگشت به انگشتان من اضافه کنی من به جبهه نمیرم ،، مادر با گریه بهش اجازه میده و عازم جبهه میشه.
چند مرتبه به مرخصی برای دیدار پدر و مادر میان
مرحله آخر که میاد از تمام اعضای خانواده حلالیت میگیره.
و سرانجام این شهید عزیز در آزاد سازی خرمشهر تیر به گلویش اصابت میکنه و به قافله دوستان شهیدش ملحق میشه.
روحش شاد و یادش جاودان🌷
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
🌹🕊🌿🌹🕊🌿🌹
🔹️خاطره ای از شهید غلامعلی محبی
[🕊☀️🍃]
🌺وقتی شهیدی به روستا می آوردند ایشان هر شب کنار مزار این شهدا تا صبح مینشست و گریه میکرد و آرزوی شهادت میکرد.
🍃همیشه روی زمین یا زیر انداز ساده مینشست روی فرش نمی نشست. کنار قبر شهدا نماز میخواند.
💥یه شب به خانه میروند و می بینند پسرعموهایشان پاسور بازی میکنند خیلی ناراحت میشوند و میگویند کارتان اشتباه هست....
برادرهای ما در جبهه در حال جنگ هستند و جان خودشان را برای دفاع از من و شما فدا میکنند و شما هم باید نوعی سرباز امام باشید.
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
❇ از شهید بزرگوار غلامعلی محبی صوتی بجا مانده که در آن اینگونه وصیت میکنند:
🌷من به دستور رهبرم امام خمینی ره در جبهه حق علیه باطل کنار همرزمانم میجنگم و تا آخرین قطره خونم ایستادگی میکنم و جانم را فدای رهبر و کشور میکنم.
🌷از پدر و مادرم میخوام اگه من به شهادت رسیدم گریه نکنید و صبور باشند
و راه امام را در پیش بگیرید.
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
🌻🍃🌻🍃🌻🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔🕊ای شهیدان عشق مدیون شماست هر چه ما داریم از خون شماست...
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به "چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام غلامعلی محبی"
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩قرائت زیارت عاشورا
🕯️به یاد "شهید غلامعلی محبی"
💚همنوا با امام زمان(عج)
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با صدای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
♨️ياد دوست💚
🔸«كسى كه چيزى را دوست بدارد ياد آن ورد زبانش شود.»
مهم ترين نشانه دوستى و عشق حضرت مهدى عليه السلام #ياد اوست كه هميشه و همه جا همراه محب است.
وقت خواب و بيدارى، وقت كار و استراحت. عاشق مهدى عليه السلام تا صداى اذان مى شنود براى وصال معشوق دست به دعا به سمت آسمان بلند كرده و در وقت بارش باران عاجزانه از خداوند ظهور معشوق غريب كه در غيبت به سر مى برد را مى خواهد.
«يا صاحب الزمان» ذكر زبانش شده و نور قلبش.
🔻علامه سيد على آقا قاضى، همواره در حالت ايستاده و نشسته و در تغيير از حالتى به حالت ديگر كلمه ى «يا صاحب الزمان» را بر زبان جارى مى ساخت.
🔻آيت الله سيد عبدالكريم كشميرى، مى فرمود:
روزى يك ساعت با حضرت خلوت كنيد، در جاى خلوت زيارت آل ياسين بخوانيد. زياد «يا صاحب الزمان ادركنى»، «يا صاحب الزمان اغثنى» بگوييد تا رفاقت با حضرت زياد شود.
🔻آيت الله ناصرى،مى فرمايند:
در هر مشكل و در هر حال «يابن الحسن» گفتن را فراموش نكنيد.
🔸كه فراموشى و غفلت از ياد دوست بزرگ ترين گناه براى عاشق است كه ياد نه كار زبان است نه فعاليّت فكر كه اول از معشوق سرزند، پس هر آن لحظه كه به ياد امام زمانت نور گرفتى بدان در همان لحظه امام به ياد توست.
🔸«مرا ياد كنيد تا شما را ياد كنم. »
و خدا مى داند كه ياد امام چه آثار و بركاتى دارد كه اين همه سفارش در آيات و روايات به اين ياد شيرين، با هدفى خاص مطرح گشته است كه فرمود:
«ياد مهدى از قلوب مؤمنين غايب نمى گردد.»
📚 در هوای او،ص۱۶۹ و ۱۷۰
#ایران
#حجاب
#لبیک_یا_خامنه_ای
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
in-naleha-davaye.mp3
3.36M
دورسرتبگردم،عاشقزیادداری🥀..
لیلایمنکجاییمجنونرقیبمنشد..
#مناجات🌱
#امام_زمان♥
════✧🌸✧════
✨الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ✨
💞اللہمـ.صلےعلےمحمد وآل.محمدوعجل.فرجہمـ💞
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــ
┏━━━━━☆━━♡━━☆━━━━┓
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
┗━━━━━☆━━♡━━☆━━━━┛
AUD-20220114-WA0090.opus
2.22M
✅دعای سفارش شده از امام زمان(عج)
⭕️زیارت آل یاسین
🎙با نوای استاد علی فانی
🌤هر گاه خواستد به وسیله ی ما به خداوند بلند مرتبه توجه کنید و به سوی ما روی آورید بگوئید:
سلامَُ علی آل یاسین...
✨🌿✨🌺✨🌿✨
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 4️⃣3️⃣ 🎬
با اینکه این درب در قسمت انتهای قصر بود و جایی قرار داشت که آمد و رفت زیادی نمی شد ، اما سه اب با دیدن شکوه و عظمت ساختمان های پیش رویش شگفت زده شد ، بدون اینکه توجهی به نگهبان و حرفهای او با شکیب کند ، داخل شد و وارد پیاده روی سنگفرش شد و با نگاه به درختان سر به فلککشیده ی دو طرف پیاده رو به پیش می رفتند.
سهراب محو دیدن ساختمان هایی بود که از دور به چشم اومی آمدند، ساختمان هایی با پنجره های زیاد و مشبک و رنگی که نمونه ی آن را خارج از قصر ندیده بود .
شکیب با لبخند سهراب را که متعجب ،قصر را زیرو رو می کرد نگاه کرد و گفت : تعجب نکن رفیق ، اینجا که قسمت مرکزی قصر نیست ، اینجا بیغوله ی قصر است. ،اگر قسمت ساختمان های اصلی و شاه نشینش را ببینی مطمئن باش هوش از سرت می پرد.
سهراب سری تکان داد وگفت : انگار پا به سرزمین عجایب گذاشتم ، حکمن زندگی در اینجا بسیار هیجان انگیز است.
شکیب سری تکان داد و گفت : شاید ...اما قصر جایی مخوف است و هزاران راز در خود نهفته دارد ، اینجا هزاران حیله می بینی که نباید دم بزنی...گاهی خود طعمه ی یک نیرنگ می شوی و شاید جانت را این بین از دست بدهی...
با همین حرفها ،آنها به جایی رسیدند که بوی علوفه و پهن اسب نشان می داد نزدیک اصطبل قصر هستند.
رخش با شنیدن صدای اسبها و بوییدن عطر علف تازه ، انگار بی طاقت شده بود و شروع به شیه کشیدن ، کرد.
شکیب اتاقی را کمی جلوتر نشان داد و گفت : برو آنجا در بزن و بگوفرستاده ی یاور خان هستی ، من هم اسبت را در این چمن های هرس نشده،اندکی می گردانم تا دلی از عزا در آورد.
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 5️⃣3️⃣ 🎬
سهراب با شک و دو دلی درب چوبی اتاقی که بیشتر شبیه کلبه های جنگلی بود را زد ، به نظر می رسید چند نفر داخل مشغول گفتگو هستند تا صدای زدن درب بلند شد ،صداها قطع و درب بلافاصله باز شد.
مردی بلند بالا و لاغر اندام با سبیل بلند و تاب داده و چکمه های سیاه و براق جلوی درب ظاهر شد و رو به سهراب گفت : بفرمایید...
سهراب نگاهش را به او دوخت و گفت : مرا یاور خان فرستاده ، گفتند فرار است با شخصی به نام کاووس خان ، ملاقاتی داشته باشم .
آن مرد ، بیرون آمد و درب را بدون آنکه بگذارد سهراب به داخل آن نگاهی بیاندازد ، بست ،دستش را پشت سر سهراب قرار داد و همانطور که او را به پشت کلبه راهنمایی می کرد گفت : کاووس خان ،من هستم ، آنطور که معلوم است تو از کسانی هستی که برای شرکت در مسابقه ،به قصر آمدی ، درست است؟
سهراب بله ای گفت و همزمان سرش را برای تأیید حرف او ،تکان داد.
کاووس خان کمی از سهراب فاصله گرفت و ناگهان روی پاشنه ی پایش چرخید و رو به سهراب با نگاه تیزبینانه ، سر تا پای او را از نظر گذراند ، جلو آمد و گفت : اندام ورزیده ای داری، بگو بدانم اهل خراسانی؟ آیا از هنرهای رزمی هم چیزی می دانی؟ آیا شمشیر زنی ات هم به مانند هیکلت ،چشمگیر است؟
و همزمان با زدن این حرف به جلو رفت.
پشت کلبه فضای وسیع چمنکاری بود که چمن هایش زیادی بلند شده بود و کاملا مشخص بود ، قصر نشینان خیلی التفاتی به این طرف ندارند.
سهراب همانطور که جلوتر میرفت ، اصلا متوجه باز شدن پنجره چوبی پشت کلبه و دو چشم ریزبینی که از آنجا او را می پایید نشد ، با لحنی بلند گفت : نامم سهراب است ، از سیستان می آیم ، گه گاهی تمرین شمشیر زنی می کنم ، اما واقعا نمی دانم در این کار مهارت دارم یانه؟
کاووس سری تکان داد و گفت ،صبر کن الان معلوم می شود.
کاووس با صدای بلند فریاد زد : آهای سرباز ،شمشیر بیاور...و خودش هم دست به قبضه ی شمشیرش برد.
ناگهان مردی با قد کوتاه که لباس سربازان دربار به تن داشت و اصلا سهراب تا آن لحظه متوجه حضورش نشده بود ، با شمشیری در دست به طرف آنها آمد و شمشیرش را به سمت سهراب داد.
سهراب شمشیر را گرفت و خیلی فرز خود را روبه روی کاووس رساند و آمده ی حمله شد.
کاووس که از چالاکی سهراب به وجد آمده بود ،شمشیر را در دست چرخاند ودر یک حرکت به سمت سهراب حمله برد.
سهراب به راحتی ضربت او را دفع کرد و می خواست حمله ای جانانه کند ...اما....
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 6️⃣3️⃣ 🎬
سهراب انگار تمام حرکات کاووس خان را از بر بود و آنچنان در شمشیرزنی مهارت داشت که به راحتی می توانست او را شکست دهد ، اما حرفهای شکیب مدام در گوشش زنگ می زد ، بنابراین ترجیح داد خودش را شمشیر زنی ناشی و نوپا جلوه دهد ، پس با هر حمله ی کاووس به عقب می رفت و به گونه ای می گریخت و حتی یک بار چونان وانمود کرد که اگر جاخالی نمی داد ،شمشیر قلبش را از هم می شکافت.
اما کاووس دست بردار نبود ، پشت سر هم حمله میکرد ، انگار متوجه شده بود یک جای کار ایراد دارد ، در حمله ای شدید ،نا گهان صدای بسته شدن پنجره کلبه بلند شد .
کاووس فی الفور ،کارش را متوقف نمود و به آن سوی کلبه که درب آن قرار داشت رفت.
سهراب عرق پیشانی اش را پاک کرد و کنار دیوار رو به آفتاب نشست تا اندکی خستگی در کند. از آنطرف ،کاووس خان ،وارد کلبه شد و با هیجانی در صدایش رو به بهادر خان که از پشت پنجره شاهد هنرنمایی او بود کرد و گفت : قربان ؛چرا علامت دادید و خواستید دیگر مهارت این جوان را نبینیم.
بهادر خان همانطور که دست هایش را پشت سرش قفل کرده بود در طول اتاق قدم زد و جلوی کاووس خان که رسید ایستاد و چشم در چشم او دوخت و گفت : از شما که عمری جنگاوری کردید و جنگ آوران نامی را معرفی و آموزش داده اید ، بعید است که وقتت را با شمشیر بازی با جوانکی ناشی هدر دهید، کاملا مشخص است که این جوان فربه ، به خاطر جایزه ی وسوسه انگیز آمده والا هیچ هنری در چنته ندارد...
کاووس که نمی خواست روی حرف بهادر خان که به نوعی بزرگ او حساب میشد حرف بزند ، اما خوب می دانست که سهراب آنچه نبود که نشان میداد ، پس با من و من گفت : اگر شما صلاح می دانید ادامه ندهیم ، همان می کنم ، اما من فکر می کنم که این جوانک....
بهادر خان به میان حرف کاووس پرید و گفت : پس اگر صلاح با من است ، برو مرخصش کن ، شاید الان دوباره داوطلب دیگری را ، یاور بفرستد...برو....
کاووس خان که در دل به ساده اندیشی و ظاهر بینی بهادر خان لجش گرفته بود ، چشمی گفت و درب را باز کرد در گوش ،سرباز پشت درب چیزی گفت و دوباره داخل اتاق شد.
شکیب و سهراب در حالیکه افسار رخش را در دست داشت از همان راهی که آمده بودند ، در حالیکه گرم صحبت و بگو و بخند بودند ، برمی گشتند .
شکیب به سهراب وعده کرد که از نفوذش استفاده کند و چادر خوبی که تعداد افراد کمی داخلش بودند را برای اقامت سهراب ،پیدا کند. او می خواست سهراب خوب استراحت کند تا فردا در مراسم جشن و مسابقه خوش بدرخشد...
ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
🦋🕊🦋🕊🦋
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🦋🕊🦋🕊🦋