🚩قرائت زیارت عاشورا
🕯️به یاد شهید حسین لشکری
💚همنوا با امام زمان(عج)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
<<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>>
🇮🇷 #مزد_خون 🇮🇷
#بر_اساس_واقعیت
📖 قسمت بیست و سوم
خیلی با رغبت ابراز علاقه کردم و گفتم خدا کنه بتونم و کاری از دستم بر بیاد دریغ نمیکنم برای امام حسین( ع )انشاالله...
لبخندی زد و تا اومد مطلبی بگه، یه جوون که از چهرهی آفتاب سوختهش پیدا بود از شهرهای جنوب کشور هست از ما عذر خواهی کرد و گفت:
"ببخشید حاج آقا میشه لطف کنید چند لحظه بیاید ما باید زود بریم کاری پیش اومده..."
که بنده خدا حاج آقای خوش تیپمون از ما عذرخواهی کرد و رفت و حسابی مشغول شد...
دیگه واقعا چندین ساعت از فاطمه خبری نداشتم ضمن اینکه میخواستم به شیخ مهدی هم زنگ بزنم، خیلی زشت بود اون همه پول و هزینه رو برام واریز کرده بود و من تا اون موقع زنگ هم بهش نزدم!
به منصور گفتم:
"حاجی اگه کاری نداری من برم بیمارستان یه سر بزنم به خانمم خیالم راحت بشه!"
محکم زد روی پام و گفت:
"هر چند که راهت نمیدن داخل ولی بیا بریم میرسونمت ..."
گفتم:
"نه حاجی مزاحم نمیشم باید چند جای دیگه هم برم ممکنه طول بکشه ..."
چشمکی زد و با شیطنت گفت:
"خیره اخوی انشاالله خیره..."
خیلی جدی نگاهش کردم و گفتم:
"منصور یه بار دیگه از این تکه کلامها بگی، کلاهمون میره تو هم گفته باشم! اصلا از این نوع تفکر خوشم نمیاد حتی به شوخی!!!"
گفت:
"باشه بابا، آقا مرتضی یه چیزی گفتم با هم بخندیم گناه که نکردم اشاره به یکی از احکام خدا بود!"
گفتم:
"اخوی اولا که شوخیشم قشنگ نیست!
دوما اینکه شما که طلبهای بهتر از بقیه میدونی هر حکمی شرایط خاص و افراد خاص خودش رو داره سوما..."
هنوز حرفم تموم نشده بود، پرید وسط صحبتم و با حالت عذرخواهی محاسنش رو با دستش گرفت و گفت:
"تسلیم اخوی تسلیم..."
بعد هم اصلا به روی خودش نیاورد و ادامه داد: "حالا شیخ مرتضی فردا پایهای چند جا با هم بریم؟!"
گفتم:
"با این وضعیت خانمم کار خاصی که ندارم"
اما یکدفعه یادم افتاد من باید کارهای ثبت نامم رو انجام بدم و توی این موقعیت بهترین فرصته...
گفتم:
"منصور! تازه یادم افتاد فردا احتمالا درگیرم حالا باز هم بهت خبر میدم..."
خداحافظی کردم و راه افتادم سمت بیمارستان...
با خودم فکر میکردم شاید علت اینکه مهدی با منصور و بچههاشون باج بهم نمیدن بخاطر همین شوخیهای بیجای منصوره!
اما نه منصور سریع پذیرفت و عذر خواهی کرد و مطمئنم تکرار نمیکنه،
پس مسئله این نیست!!!
اینکه چی باعث این همه فاصله بین شیخ مهدی و شیخ منصور شده بود ذهنم رو حسابی مشغول کرده بود...
شماره مهدی رو گرفتم که ازش تشکر کنم...
چند تا زنگ خورد! ... جواب داد...
مثل همیشه گرم و صمیمی بدون اینکه به روی خودش بیاره چکار مهمی برام انجام داده با هم احوال پرسی کردیم،
ازش کلی تشکر کردم اما قشنگ بحث رو عوض کرد و گفت:
"خوب کی باید بیایم شیرینی تولد آقازادهتون رو بخوریم. شیخ مرتضی!..."
گفتم:
"انشاالله تا دو هفتهی دیگه گفتن، خیلی دعا کنید که مشکلی پیش نیاد..."
گفت:
"نگران نباش! انشاالله سالم و صالح پا به رکاب و سرباز آقا، پس احتمالا میام میبینمت، دو هفتهی دیگه قم جلسهای داریم توفیق و سعادتم داشته باشیم شما و آقازادهتون رو هم زیارت میکنیم..."
خیلی خوشحال شدم که قرار شد ببینمش...
توی دلم یه چیزی میگفت ماجرای دیدن منصور رو به شیخ مهدی بگم ....
ولی صبر کردم و گفتم همون دو هفتهی دیگه دیدمش قضیه رو درست براش تعریف میکنم اینطوری حداقل میتونم بپرسم چرا از امثال شیخ منصور خوشش نمیاد!
بعد از خداحافظی دیگه تقریبا رسیده بودم بیمارستان،
یه مقدار خوراکی و وسیله برای فاطمه خریده بودم بهش بدم،
پرستار بخش رو که دیدم گفتم:
"زحمتتون اینها رو به خانمم بدید.
بهم گفت:
"بهتره یک نفر همراه داشته باشن که اگر کاری پیش اومد مشکلی براشون پیش نیاد..."
اینجا دیگه جای تعلل نبود! زنگ زدم مامانم...
بعد از تعریف کردن ماجرا بدون اینکه چیزی از قضایای قبلی بگه کلی نگران شد و غر زد که چرا زودتر نگفتم و نهایتا گفت:
"من راه میفتم...."
🔸ادامه دارد ...
<<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>>
🇮🇷 #مزد_خون 🇮🇷
#بر_اساس_واقعیت
📖 قسمت بیست و چهارم
خیالم راحت شد،
اینجوری بهتر هم بود...
من برنامه ریزی کرده بودم فردا برم دنبال کارای حوزهام که دیدم مادرم با مادر فاطمه، همراه رسیدن ...
حدس زدم که مادرم طاقت نیاورده و به مادر فاطمه هم گفته، طبیعی بود مادرن دیگه!
با دیدنشون کلی خوشحال شدم
ولی فکر کنم اونها از دیدن خونهای به اون کوچکی و وضعیت مکانی ناراحت شده بودن
خصوصا مادر خودم، که خوب این هم طبیعی بود و منتظر واکنشش بودم،
عملا جز شرمندگی چیزی نبود و تنها جملهای که گفتم این بود انشاالله درست میشه...
توی ذهنم دوباره تمام فشارهای اقتصادی تداعی شد فشارهایی که من رو به سمت اهداف بلندم راهی قم کرد....
ناراحت بودم که مادرم بخاطر وضعیت خونهمون شرمندهی مادر فاطمه شده بود...
اما انگیزهی بیشتری برای انجام کارهای ثبت نام گرفتم،
هم زمان داشتم فکر میکردم شیخ منصور و طلبههایی که توی جلسه دیدم چکار میکنن که اینقدر از نظر مادی در رفاه هستن!!!
با تمام این فکرها راه افتادم و پیگیر کارهام شدم کلی پروژه داشتم برای ثبت نام و باید همه رو این چند وقت انجام میدادم تا زودتر محیطی رو که شنیده بودم دین رو با نگاه به تمام ابعاد زندگی میبینن برسم....
حسابی مشغول بودم که منصور بهم زنگ زد و بعد از احوالپرسی گفت:
"اخوی خیلی سرت شلوغه قرار بود بهم خبر بدی..."
گفتم:
"ببخشید منصور جان! خیلی درگیرم! فکر نکنم امروز بتونم ببینمت..."
گفت:
"مرتضی اگه کاری داری خدا وکیلی بگو"
میدونستم داره جدی میگه و اینقدر پایه هست بلند شه الان بیاد، ولی گفتم:
"نه دستت درد نکنه، باید خودم انجامش بدم"
گفت:
"باشه! خلاصه تعارف نکنیا..."
بعد ادامه داد:
"راستی شب مراسم داریم میرسی بیای؟!"
گفتم:
"نمیدونم مادرم اومده مطمئن نیستم برسم اما بهت خبر میدم"
گفت:
"نگاه مرتضی! ممکنه یادت بره، من خودم زنگ میزنم ازت خبری میگیرم اصلا خودم میام دنبالت..."
گفتم:
"توکل برخدا و دوباره درگیر کارهام شدم"
عصر شده بود خسته و کوفته میخواستم برگردم خونه که منصور دوباره زنگ زد...
یعنی این همه پیگیرش برام جالب بود !
جواب که دادم گفت: "کجایی اخوی؟"
گفتم: "دارم میرم خونه"
گفت: "وایستا بیام دنبالت"
گفتم: "نه بابا نمیخواد! مزاحم نمیشم نزدیک خونهام!"
گفت: "اومدم وایستا کارت دارم..."
منتظرش ایستادم و خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم رسید! با همون محبتش تا در خونه رسوندم موقع پیاده شدن...
گفت:
"راستی مرتضی اینها رو هم بگیر..."
چند پرس غذا داد دستم و ادامه داد:
"اینا تبرکین، مهمون داری رزق مهمونات رسید..."
گفتم:
"نه منصور مادرم حتما یه چیزی درست کردن..."
گفت:
"بگیر دیگه مال امام حسین رو که آدم رد نمیکنه!"
خیلی آدم با محبت و با مرامی بود....
هر فرد دیگهای هم جای من بود احساس میکرد چقدر خوبه چنین رفیقی داشته باشه...
ولی من همچنان درونم پر از سوال بود
با این حال لطفهاش رو نمیشد ندیده گرفت!
طی این دو هفته خیلی احوالپرسم بود
مدام بهم سر میزد...
اما من منتظر بودم مهدی رو ببینم تا باهاش صحبت کنم...
باید درست میپرسیدم اصل ماجرا چیه؟!
تا این شبهههای ذهنیم برطرف میشد!
اما متاسفانه مهدی نتونست بیاد قم ...
با هم که تلفنی صحبت کردیم گفت؛ برنامشون کنسل شده و افتاده برای چند وقت دیگه...
همین باعث شد رابطهی من و شیخ منصور بیشتر و صمیمیتر از قبل بشه...
خداروشکر بعد از اون همه سختی فاطمه و پسرم به سلامتی اومدن خونه...
مادرهامون هم حسابی مشغول آقازاده ی تازه متولد شده بودن...
من هم کارهای ثبت نامم رو کرده بودم و فقط مونده بود آزمون ورودی و مصاحبه که چند ماه دیگه برگزار میشد...
طی این مدت با دوستانی که شیخ منصور بهم معرفی کرده بود و چند بار طی چند روزی که خودش بود باهاشون دیدار داشتیم صمیمی شده بودم و رفت و آمد داشتم...
بچه های ساده و دل پاکی بودن که تمام زندگیشون عشق اهل بیت علیه السلام بود...
نکتهی جالبش اینجا بود که به جز چند نفر افرادی که در بر پایی مراسمات جایگاههای اصلی رو در جلساتشون داشتن بقیهی افرادی که توی این جمع بودن زندگی های سادهای داشتن و گاهی حتی افراد خیلی فقیر بینشون بود که خوب از کمک ها و لطف جلسهی امام حسین بیبهره و دور نمیموندن و همین باعث میشد با اشتیاق بیشتری در این جلسات حاضر بشن و دار و ندارشون رو برای اهل بیت علیهم السلام خرج کنند...
همه چی حالت عادی داشت و هیچ مسئلهی مورد داری تا اون موقع پیدا نکرده بودم!!!
🔸ادامه دارد...
part07_salam bar ebrahim.mp3
11.26M
📚کتاب صوتی
#سلام_بر_ابراهیم۲
🕊زندگینامه و خاطرات شهید بی مزار ابراهیم هادی
قسمت 7⃣
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🕊شهیدتورجیزاده:
مردم هر وقت کارتون جایی گیر کرد
امام زمان تون رو صدا کنید یا خودش میاد،
یا یکی رو میفرسته که کارتون رو راه بندازه...!💚
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
ترکشی به پهلویش اصابت کرد
وقتی بر زمین افتاد
از ما خواست که بلندش کنیم
روی پاهایش که ایستاد..
رو به سمت کربلا
دستش را روی سینه نهاد
و آخرین کلمات را بر زبان جاری کرد
گفت: السلام علیڪ یا اباعبدالله...
موقع خاکسپاری
با اینکه ۶روز از شهادتش گذشته بود
ولی دستش هنوز به نشانه ادب
بر سینهاش قرار داشت..
شهید #احمد_علی_نیری🌷
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿اگه برای این نظام کار میکنی و مدام بهونه امکانات میاری...
راه رو اشتباه اومدی
💥این انقلاب ...
با خون ها حفظ شده نه با بودجه ها
#شهید_حسین_زینال_زاده🕊🌷
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
شب قبل از شهادت دانیال و حسین زینال زاده
یه مغازه دار رو توی حر عاملی میگیرن به جرم تشویق و تحریک بقیه به اعتصاب و اغتشاش...
دانیال متوجه میشه که این کاسبی که گرفتن بچه ها
موقع دستگیری در مغازه اش باز مونده
آدرس مغازه رو میگیره ، میره با موتور توی اون سرما
قفل میخره
مغازه رو پیدا میکنه و قفل میکنه
میگفت اگه جرمی هم کرده باشه مجازات شو میکشه ، نباید بزاریم دزدی بشه ازش
امام علی مون میگه
اگه ضربتی زده ، با یک ضربه جبران کن
همین...
#شهید_دانیال_رضازاده🕊💐
علت شهادت: بر اثر حمله تروریستی اغتشاشگر با چاقو، در حالی که شهید ماموریت آرام سازی محل اغتشاشات را داشت
تاریخ شهادت : ۱۴۰۱/۸/۲۶
شادی روح شهدا صلوات🌹
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹هرکجا که گیر کردید امام زمان عج را
به حضرت زهرا سلام الله علیها قسم دهید...
🌹#شهید_عبدالحسین_برونسی
🌹#یادشهداباصلوات...
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 تو لشکر ۱۷علی بن ابیطالب(ع)یک پیرمرد ترک زبان داشتیم که خودش رو بسیجی لُر معرفی میکرد......
🔰ماجرای تکاندهنده پیرمرد و پیرزنی که با وجود شهادت تنها فرزندشان همچنان عاشق جهاد و شهادت بودند.....
💥پیشنهاد دانلود و نشر👌
شادی ارواح طیبه همه شهدا صلوات🌹🕊
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
410475_465.mp3
1.82M
💚دعای عهد
🔸️با نوای استاد فرهمند
من دعای عهد میخوانم بیا
بر سر این عهد میمانم بیا
🌤🌿🌻
اللهم عجل لولیک الفرج🤲
╼═══•❅✿•❁•✿❅•═══╾
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
💚سلام به چهارده معصوم(ع):💚
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اميرالمُومنِينَ
🌷⃟ *صَلی اَللّهُ عَلَیکِ یا فاطِمهُ الزَّهرَاءُُ
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِی
🌷⃟ *صلي اَللَّهِ عَلَيْكَ يا اباعبداللَّه
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
🌷⃟ *صلي الله عَلَيْكَ يَا عَلِيَّ بْنَ اَلْحُسَيْنِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ
🌷⃟ *صَلي اَللَّهِ عَلَيْكَ ياجعفربنَ مُحَمَّدٍ
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياموسيُّ بْنُ جَعْفَرٍ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياعلي بن موسي
🌷⃟ *صَلِي اَللَّهِ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ اَلْجَوَاد
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْك ياعلي بْنَ مُحَمَّدٍ
🌷⃟ *صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍ العسکري
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياحجه بْنَ اَلْحَسَنِ. اَلْمَهْدِيُّ عَجَّلَ اَللَّهُ تعالی فَرَجَهُ الشريف
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
❣بسم رب الشهدا و الصدیقین❣
🔟 دهمین چله ی کانال متوسلین به شهدا
💫 امروز " شنبه 6 خرداد ماه "
📌روز "سی و ششم" چله صلوات و زیارت عاشورا《هدیه به چهارده معصوم(ع) و شهید امروز》
🌻شهید والامقام
" سید حسام موسوی "🌷🌷🌷
معرف: ناشناس 🌺
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@motevasselin_be_shohada
شهید بزرگوار سید حسام موسوی🌻
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
نام پدر: سید رسول
تاریخ ولادت: ۱۳۳۷/۳/۴
محل ولادت: دشتک ابرج_استان فارس
تاریخ شهادت: ۱۳۶۰/۱۱/۱۲
محل شهادت: حمیدیه
منطقه عملیات: جنوب
نحوه شهادت: اصابت ترکش
مزار: گلزار شهدای دشتک ابرج
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🔰زندگینامه شهید سید حسام موسوی
💐🌿شهید سید حسام الدین موسوی دشتکی در روز چهارم خرداد سال 1337 در دشتک ابرج از توابع مرودشت در خانواده ای مذهبی چشم به جهان گشود .
در کودکی و در جوانی چندین حادثه برای وی رخ داد که هر کدام برای پایان دادن به زندگی ایشان کافی بود اما به طور معجزه آسایی از همه ی انها جان سالم بدر برد .
مانند افتادن از پشت بام و سه بار تصادف شدید ،ولی گویا خداوند اراده کرده بود که او را شهید ببیند .
دوره ی ابتدایی و راهنمایی را در همان روستای دشتک گذراند و برای تحصیل در مقطع متوسطه به شیراز آمد.
وی که به کارهای فنی علاقه داشت در شیراز در هنرستانی که بعدها نام طالقانی به خود گرفت ،در رشته راه و ساختمان ثبت نام کرد و با اخذ دیپلم جهت کار وارد صنایع فولاد بندر عباس شد و پس از مدتی همراه با انتقال سازمان صنایع فولاد از بندر عباس به اصفهان عازم اصفهان شد .
☘فعالیت شهید سید حسام موسوی پیش از انقلاب
وی در دسته جات عزاداری و هیئات مذهبی حضوری فعال داشت و همچنین در پخش اعلامیه های امام (ره) و پیام انقلاب به روستای خود و روستاهای اطراف بسیار فعال بود .
مردم ایثارگر دشتک ابرج ،همزمان و همگام با دیگر شهرها علیه نظام ستم شاهی بپا خواستند ،شهید سید حسام موسوی و معدودی از دیگر جوانان سهم بسزایی در این خیزش داشتند .
فعالیت شهید تنها به روستای زادگاهش محدود نمی شد که در سقوط و تسخیر ساختمان ساواک شیراز هم نقش مهمی داشتند...
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌿✨🌹🌿✨🌹🌿✨
🌹🌿گوشه ای از خاطرات شهید سید حسام موسوی دشتکی؛
یکی از دوستان شهید می گوید :
شب شهادت ، شهید موسوی به یکی از دوستانش میگوید« امشب می خواهم تا صبح حرف بزنم »
آن شخص به شهید می گوید :
شب استراحت کن ،فردا صبح همگی با هم هستیم و مفصل صحبت میکنیم .
شهید میگوید :
«شاید فردا صبح همدیگر را نبینیم »
فردای آن روز شهید سید حسام شهید میشود و دوستانش بر سر جنازه شهید به یاد سخنان وی می افتند.
🔹🔸🔹
خواهر شهید میگوید :
گردنبندم را نذر جبهه کردم ، شهید که خبر دار شد معادل پول گردنبندم را به جبهه تقدیم کرد و آن را به من برگرداند .
🔹🔸🔹
چند روز قبل از شهادتش از جبهه برادرمان زنگ زد و گفت من همین چند روزه شهید می شوم ، وقتی پیکر برادرم را به زادگاهش آوردند پدرم با دیدن چهره متبسم وی سر به آسمان بلند کرد و گفت :
«خدایا این قربانی را از من بپذیر »
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌷🍃☘🌷🍃☘🌷