طوری رفتار می کرد که تو نمی توانستی غر بزنی و با رفتنش مخالفت کنی. از بس مهربان بود و مهربانی می کرد. دلم نمی آمد چیزی بگویم.
روز به روز مأموریت هایش هم بیشتر می شد. یک بار بالاخره دل را به دریا زدم و گله کردم که چرا اینقدر می روی سفر؟ بیشتر بمان و از این جور حرف ها. آقا محمود هم برگشت با خنده گفت: من راجع به همه این ها در خواستگاری صحبت کردم. دیگر نتوانستم حرفی بزنم. سپردم به خدا. گفتم: خدایا خودت پشت و پناهش باش. اگر قرار باشد اتفاقی برایش بیافتد در ساری هم می افتد.
☘خدایا ای کاش از رفتن پشیمان شود
هیچ وقت موقع مأموریت رفتنش گریه نکرده بودم حتی یکبار. اما سری آخر خیلی گریه کردم. با گریه من رفت. از طرفی هم نمی توانستم جلویش را بگیرم. در دلم می گفتم خدایا ای کاش از رفتن پشیمان شود.
در مورد مأموریت هایش عادت نداشت کلامی صحبت کند. فقط یکبار گفت: سردار سلیمانی از من خواست مدتی بروم لبنان به نیروهای آنجا کاری را آموزش دهم، اما نگفت کی رفتم و چند وقت آنجا بودم. طوری هم رفتار می کرد که نمی توانستی زیاد از او سوال کنی. من هم عادت کرده بودم و حتی نمی دانستم درجه محمود در سپاه چیست؟
می دانستم بپرسم هم دوست ندارد بگوید. جالب است بگویم یک هفته نشده بود که خبر شهادتش را شنیده بودیم. دیدم با تلفنی که قبلا او تماس می گرفت به گوشی من زنگ می خورد.
شماره را که دیدم بدنم شروع کرد به لرزیدن. رفتم اتاق و دیدم آقایی پشت خط است. می خواست مشخصات محمود را بگیرد. گفت: درجه همسرتون چه بود؟ گفتم: نمی دانم. با تعجب گفت: شما واقعا همسرش هستید؟ من هم راستش هیچ وقت کنجکاوی نکرده بودم.
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
☘چرا به سوریه می رویم؟
در مورد اوضاع سوریه با من کمی صحبت کرد. اینکه اگر نرویم می آیند منطقه به منطقه را می گیرند و بعد می آیند ایران. سری اول آبان 94 رفت. موقع رفتن چون با برادر شوهرم قرار بود بروند خداحافظی کردند و اطلاع دادند که کجا می روند. چند هفته بعد شب تولد پیامبر(ص) دیدم
برادرش آمد.
پرسیدم محمود کجاست؟
گفت: او باید می ماند تا به یک سری از نیروها آموزش دهد. ده روز بعد محمود آمد. 55 روز سوریه بود. بدون اینکه بگوید آمد. پرسیدم چرا خبر نمی دهی؟ گفت: اتفاقا بقیه همکاران موقع برگشت با همسرانشان تماس می گیرند و اطلاع می دهند اما من این کار را نکردم چون نمی دانستم چه می شود؟
ممکن بود موقع برگشت بگویند بمان یا نزدیک ساری اطلاع بدهند باید برگردم. مجموعا دو بار رفت سوریه.
☘بازی فوتبال کار دستش داد
سری اول روز سه شنبه آمد خانه. چهارشنبه اش رفتیم منزل مادر شوهرم. شب دیدیم یک سری از اقوام گفتند: می خواهیم بیاییم آقا محمود را ببینیم که از سوریه آمده. اما علی که آن زمان 8 ساله بود از پدرش خواست او را ببرد باشگاه ورزشی با هم فوتبال بازی کنند.
برای همین آقا محمود منتظر نشد فامیل ها بیایند و گفت باید علی را ببرم، یک شب دیگر مهمان ها بیایند. وقتی برگشتند دیدم می لنگد و می آید. پرسیدم چه شده؟ گفت چیزی نشده. علی هم دل درد کرده بود. دیدم محمود شب تا صبح ناله می کند و چهار دست و پا تا دستشویی می رود.
این در حالی بود که تا پیش از آن حتی یکبار ندیده بودم از درد ناله کند. باز پرسیدم چه شده؟ گفت: چیزی نیست. اما درد اینقدر به او فشار آورد که مادر شوهرم به برادر محمود گفت: او را بردند دکتر. مشخص شد مچ پایش ترک برداشته و گچ گرفت و آمد. می گفت: من از سوریه جن سالم به در بردم حالا دو روز نشده پایم را در ساری گچ گرفتم.
☘اصلاً باور نمی کردم به سوریه برود
بعد از اینکه محمود پایش را گچ گرفت اقوام برای ملاقات او به خانه ما می آمدند. یک شب که دایی اش مهمان ما بود، محمود به او گفت: بعد از عید دوباره به سوریه می روم و بعد بلند بلند می خندید.
خانم دایی به من گفت: نکند واقعاً می خواهد برود؟ گفتم: نه منظورش رفتن به پیرانشهر است. قبلا هم سابقه داشت ماه های اول سال به آنجا برود. دروغ نگویم اصلاً باور نمی کردم به سوریه برود. چون به سختی با عصا راه می رفت و نماز می خواند.
دستش را می گرفت به دیوار ، اصلاً نمی توانست روی پا بایستد. موقع غذا خوردن هم پایش دراز بود. چند روز از محل کارش مرخصی گرفت اما سه روز نشده تماس گرفتند و گفتند: برگرد سر کار. گفتم: مگر سر کار شما پله ندارد؟ می خندید می گفت: دارد اما همکارانم مرا کول میکنند، به شوخی می گفت تا من ناراحت نشوم. گفتم: این طور پیش برود پایت جوش نمی خورد. گفت: خاطرت جمع باشد همکارانم حواسشان هست.
☘همین امروز گچ را باز می کنم
یک ماه از گچ گرفتن پایش گذشت و قرار بود فردایش مرخصی بگیرد برود گچ را باز کند. گفتم: می خواهی همراهت بیایم؟ گفت: نه باید بروم پادگان بعد از آنجا مرخصی ساعتی می گیرم میرم دکتر.
✨ادامه👇
گفت: دکتر از من پرسید درد نداری؟ گفتم: نه. اما کمی که راه رفتم دیدم هنوز مچ پایم درد می کند. برای همین دوباره عکس گرفت و گفت هنوز پایت جوش نخورده، باید دوباره گچ بگیریم.
قبل از رفتن به دکتر شنیده بود که دوباره منطقه شلوغ شده. فرمانده شان می پرسد کدامتان داوطلبید زودتر اعزام شوید؟ محمود می گوید من. فرمانده می پرسد: تو پایت در گچ هست، چطور می خواهی بروی؟ شهید رادمهر می گوید: همین امروز گچ را باز می کنم تا کسی پایم را بهانه نکند و مرا به ماموریت نفرستد.
☘نمی روم فرار کنم
چیزی شبیه جوراب واریس گرفته بود و به پایش می بست اما درد امانش نمی داد. عصای کوهنوردی داشت و با کمک آن راه می رفت. چند روز گذشت، یک شب آمد و گفت: میخواهم بروم سوریه. زدم زیر گریه گفتم: تو با این پایت بروی شهید شدی، با این پا مگر می توانی فرار کنی؟ گفت: می روم سوریه که شهید شوم، نمیخواهم فرار کنم، تو خاطرت جمع باشد دست پر برمی گردم.
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا
☘نمی توانستم رفتنش را ببینم
14 فروردین 95 بود. گفت پاشو بریم منزل دختر خاله ام عکس پایم را نشان شوهرش بدهم، او هر نظری بدهد خیالم راحت می شود. همسر او پزشک عمومی بود. شوهر دختر خاله اش هم عکس را که دید گفت: آقا محمود شما باید یک ماه دیگر استراحت کنید تا خوب شویم و گرنه یک سال دیگر هم این پا اذیتت میکند.
منزل آنها بودیم که تلفنش زنگ خورد و گفتند: برگرد پادگان کار داریم. 9 شب بود. من را سریع گذاشت خانه و رفت. قبل از آن قرار بود 5 روز نیروهایش را ببرد برای آموزش. شوهر دختر خاله اش گفت: کنسل کن نمی توانی بروی. محمود گفت: نمی شود.
خیالم راحت بود که قرار است برود نیروهایش را راهی کند و پنج روزه برود جنگل. ساعت ۱ شب آمد دیدم کوله مأموریتش هم همراهش است. گفتم: کجا؟ گفت: می خواهم بروم با مادرم خداحافظی کنم. رفت و حدود ساعت ۲ آمد خانه به من گفت: بیا اتاق کارت دارم. وقتی رفت خبر داد که دارم می روم سوریه مأموریت. دوباره شروع کردم به گریه کردن. گفتم: با این پا؟! گفت: راحت راحتم. پایش را راحت تکان می داد.
گفتم: تو تا همین امروز می لنگیدی الان چه شده؟ جواب داد که نه حالم خوب است، تو مواظب علی و محمد باش. بچه ها خواب بودند، محمود رفت آنها را بوسید که علی بیدار شد و پرسید: بابا کجا می روی؟ گفت: می روم ماموریت. بعد خیلی سریع در را باز کرد و رفت. برادر شوهرم آمد دنبالش تا با هم بروند پادگان. تماس گرفت و گفت من در کوچه منتظرم. وقتی محمود رفت، پشت سرش رفتم بیرون. برادر شوهرم که سلام کرد متوجه شد دارم گریه می کنم. نمی توانستم رفتنش را ببینم.
☘آخرین باری که صدایش را شنیدم
از وقتی رفت تا ۱۶ اردیبهشت هر شب کابوس می دیدم. هر دو روز در میان یک بار تماس می گرفت و با هم حرف می زدیم. حال پایش را میپرسیدم می گفت: هیچ مشکلی ندارم.
آخرین بار یک روز به شهادتش، چهارشنبه بود که زنگ زد. تولد علی پسرمان هم ۱۷ اردیبهشت است و من خانه مادرم بودم. وقتی محمود زنگ زد پرسید کی آنجاست؟ گفتم مادربزرگم اینجاست. با همه تک تک صحبت کرد.
بعد با علی حرف زد و مجدد خواست با من صحبت کند. گفت: از تولد علی چه خبر؟ گفتم: چه خوب که یادت نرفته. تولد روز جمعه است اما می خواهم صبر کنم مثل هر سال تولد هر دو را وقتی بگیرم که تو هم آمده باشی. اما خیلی تاکید کرد که حتماً تولد را جمعه بگیریم و نگذاریم به دل علی بماند. گفتم: تو که همیشه میدانی من تولد هر دویشان را با هم می گیرم. محمد هم ۲۵ اردیبهشت است. دوباره گفت: نه اصلاً این کار را نکنید. تولد علی را جمعه بگیرید من خوشحال می شوم.
وقتی او قطع کرد مادرشوهرم تماس گرفت و پرسید: تولد را چه می کنی؟ گفتم: صبر می کنم محمود بیاید اما او گفت نه من تولد می گیرم شما با پدر و مادر بیایید خانه ما. بچه ها خوشحال می شوند. پنج شنبه بود که به خانه ایشان رفتیم.
☘محمود شهید شد
شب پنجشنبه خوابیدم دوباره تا صبح کابوس می دیدم. صبح و شب صدقه می دادم. نیمه های شب خواب بدی دیدم، بلند شدم صدقه بدهم که دیدم محمد ناله می کند، جلوتر که رفتم متوجه شدم دارد در خواب گریه می کند، اشک از چشم هایش می آمد. ناگهان دلم شکست. با خودم گفتم چی شده که او هم خواب بد می بیند؟ نکند برای محمود اتفاقی افتاده.
صبح دیدم دلهره دارم. زنگ زدم به مادر شوهرم و پرسیدم: از آقا محمود خبری ندارید؟ گفت: نه، شما چطور؟ گفتم: من پریروز با او صحبت کردم. فامیل هم تماس می گرفتند و سراغ محمود را میگرفتند.
شنبه نزدیک ظهر دیدم ساعت ۱۲ زنگ می زنند. من خانه مادرم بودم. در را باز کردیم دیدم خواهرم وارد که شد در حالی که گریه می کند. نمیتوانست حرف بزند. گفت: یکی از همسایه های ما که دخترش در شهرداری کار می کند خبر داده بچه هایی که به سوریه رفتند و دو برادر به نام رادمهر هم همراهشان بوده یکی شهید شده و یکی مجروح. دل من هری ریخت.
✨ادامه👇
با خودم گفتم: محال است که محمود بگذارد برادرش شهید شود و خودش بماند. زنگ زدم به مادر شوهرم گفت: چیزی نیست. من گریه می کردم می گفتم همه می دانند محمود شهید شده. مادر شوهرم گفت: تو باور نکن شایع است. انگار همه متوجه شده باشند، همسایه ها جمع شدن خانه مادرم. به آنها گفتم برای چه آمدید؟ گفتند: آمدیم به شما سر بزنیم.
لحظاتی بعد برادرشوهرم تماس گرفت و گفت آماده شوید می خواهم شما را ببرم منزل مادرم. وقتی رفتم دیدم خانه آنها شلوغ تر است. همه همسایه ها بودند. رفتم داخل اتاق گریه کردم، گفتم: چرا کسی به من نگفت محمود شهید شده؟ گفتند: هنوز مطمئن نیستیم. درگیریهایی بوده، اتفاقاتی افتاده اما از محمود خبری نداریم. محمدرضا زخمی شده.
برگشتم منزل مادرم. پدرم آمد و گفت: معصومه از سپاه مرا خواستند و گفتند چنین اتفاقی افتاده، میخواستیم به شما اطلاع دهیم خانواده را در جریان بگذارید. همین که داشتیم حرف می زدیم برادرشوهرم تماس گرفت که برگرد اینجا چند پاسدار آمدند و با تو کار دارند. حاضر که شدم دوباره زنگ زد گفت: نمیخواهد دارند می آیند آنجا.
لحظاتی بعد تعداد زیادی پاسدار آمدند خانه مادرم. یکی از آنها اطلاع داد که ما چنین عملیاتی داشتیم و این اتفاق افتاد، دیدیم شهید محمود رادمهر و شهید اسدی رفتند داخل خانه ای اما برنگشتن. او شهید شده و شما مراسمات خود را بگیرید. اما سربازی گفت: شما دعا کنید شاید فرار کرده باشند. به خودم گفتم: محمود و فرار؟
☘اولین باری که گریه کرد
شهید رادمهر پیش از رفتن به من گفته بود اگر شهید شوم پیکری نخواهم داشت. این حرف را وقتی به من زد که سردار همدانی به شهادت رسیده بود. خبر شهادت او را که از شبکه خبر شنید دیدم دارد اشک می ریزد.
این در حالی بود که تمام این سالها هیچ وقت اشک او را ندیدم. حتی وقتی یکی از دوستانش در غرب کشور به شهادت رسیده بود به او گفتم: حاج آقا روحالله هم که شهید شد، محمود گفت: حقش بود، لیاقتش را داشت. برای همین وقتی دیدم دارد برای شهید همدانی اشک می ریزد با تعجب پرسیدم محمود گریه می کنی؟ گفت: تو نمی دانی سردار که بود که من برایش اشک می ریزم، باید دعا کنی من هم بروم شهید شوم.بلند گفتم: خدایا محمود ۱۲۰ سالگی به شهادت برسد. همانطور که گریه می کرد خندید و گفت: معصومه من ۱۲۰ سالگی شهید شوم به چه دردی می خورد؟ از تو راضی نیستم اینطور دعا می کنی. گفتم: باشه خدایا محمود ۷۰ سالگی شهید شود. گفت: اصلا نمی خواهد تو برای من دعا کنی.
☘آنچه در مورد پیکرش گفت محقق شد
یکبار تعریف می کرد: این قدر این طرف و آن طرف می روم دوستانم گفتند: اگر تو شهید شوی نمی توانیم جنازه ات را بیاوریم چون تکه تکه می شوی از بس این ور و اون ور می روی. باید بیل بیاوریم جنازه ات را جمع کنیم. به آنها گفتم: حتی بیل هم نیازی نیست چون جنازه من طوری می شود که نمیتوانید آن را جمع کنید.
بعد گفت: معصومه دعا کن مثل حضرت فاطمه(س) پیکر نداشته باشم.
من هم همینطور گریه می کردم. گفتم من دعا می کنم شهید شوی اما نمیتوانم بگویم برنگردی.
من تا قبل از آن هیچ وقت اجازه نمی دادم او در مورد شهادت حرف بزند چه برسد به اینکه بخواهد سفارش کاری کند. تا حرفش را میزد می گفتم: من گفتم تو ۷۰ سالگی شهید شوی هر وقت نزدیک ۷۰ ساله شدی به من بگو. گفت: باید دعا کنی به آرزویم برسم. در آخر به آرزویش رسید.
🕊پیکر شهید بعد از ۴ سال مفقودی به ایران بازگشت
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌷🕊🥀🌷🕊🥀🌷
🔴نحوه به شهادت رسیدن 13 مدافع حرم مازندرانی در خان طومان
🔹️💠🔹️💠🔹️
《رزمنده مدافع حرم مازندران گفت: واقعا بچه ها مردانه ایستادگی کردند جلوی 2000 نفر. وقتی حاج قاسم آمد و فهمید دویست نفر جلوی دو هزار نفر ایستادگی کردند، گفت مازندران کارش را به خوبی انجام داد. به برکت خون شهدا ورودی شهر دست ما بود.تکفیری ها ازآن نیروی دو هزار نفره اعلام کردند 700 کشته دادند.》
🔹️💠🔹️💠🔹️
❇ محسن بهاری، رزمنده مدافع حرم مازندرانی که درحماسه خان طومان حضور داشت، حوادث خان طومان را به خوبی تشریح کرد که روایت جانسوز این رزمنده مدافع حرم در ادامه می آید:
منطقه خان طومان به لحاظ جاده کمربندی ای که 8 کیلومتر است و داعش از این راه به ترکیه نفت میفروشد و تجهیزات نظامیاش را تهیه میکند، موقعیت استراتژیکی برای تروریستها محسوب میشود.
ما درحال پیشروی و گرفتن این جاده بودیم و درصورت پیروزی قوای ما حلب به صورت کامل در محاصرهمان قرار میگرفت. ترکیه به تروریست ها خبر داد که باید هر چه زودتر تکلیف این کمربندی و شاهراه روشن شود، چون در صورت بسته شدن آنجا توسط ایرانی ها دیگر ارسال سلاح، مهمات و نیرو از این مسیر امکان پذیر نیست که در این صورت خیلی دوام بیاورید 10 روز است.
روسیه شبانه روز در حال بمباران این منطقه بود تا اینکه آمریکا به روسیه اعلام کرد دو روزی دست نگه دارد و در واقع آتش بس شود و حملات توپخانه ای و هوایی اش را متوقف کند تا کشته ها و زخمی ها جمع آوری شوند.
آمریکا با این امر به نوعی دو روز روسیه را از بازی نظامی خارج کرد. گروه های مختلف تروریستی هم که بعضا با هم مشکل داشتند در این قضیه متحد شده و تصمیم گرفتند وضعیت خان طومان را مشخص کنند و بعد راجع به مشکلاتشان بحث کنند.
در این ایام، عربستان تمام زندانی های خاورمیانه را میخرید و به عنوان مجاهد به مرزها می فرستاد تا سه ماه برایشان بجنگند، بعد از سه ماه اگر زنده بودند، آزادند و در این مدت هم حقوق خود را به روز می گیرند. در این بین دو هزار نیرو هم برای هجوم تزریق شد و تمام سلاح هم از مرز آمد.
نیروهای اسلام در این طرف درگیری قوایی متشکل از 70 رزمنده مازندرانی از ایران، 850 افغانستانی از تیپ فاطمیون، 400 نجبا عراقی و 280 سوری بود.
من از روز چهارشنبه با دوربین ترمالی که داشتم، متوجه شدم دشمن کاملا در حال آماده شدن است و اطلاع هم دادم اما گفتند چون آتش بس اعلام شده و بچه های سازمان ملل اینجا هستند، دشمن حمله نمی کند. با این حال بچه های نیروی قدس به این اکتفا نکردند و گفتند شما آمادگی داشته باشید.
شهید رادمهر 15 فروردین با نیروهایش رسید، چهار روز بعد این درگیری آغاز شد که رزمنده هایی مثل سالخورده و بواس در این جریان شهید شدند و خط عمار شکست خورد، اما نیم ساعت بعد دوباره خط پس گرفته شد. واقعا باید به مازندرانی بودن مان افتخار کنیم چون جانانه جنگیدند.
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
شهید خلیلی که با آرپیچی نفربر میزد، خودش مجروح شد و تروریستها چند روز بعد اعلام کردند او را اسیر کردند و کشتند.
دشمن چهارشنبه نیرو آورد و پنجشنبه ساعت یک بعد از ظهر آتش تهیه شروع شد. ما هنوز اطلاعات دقیق از منطقه نداشتیم.
رزمنده هایی که در دفاع مقدس بودند می گفتند: در کربلای 4، هر یک متر یک متر خمپاره می آمد.
اما در خان طومان آن روز هر یک وجب، یک وجب یک خمپاره می خورد، حتی بچه هایی که در سنگر هم بودند، زخمی می شدند.
خان طومان را سال گذشته در برج 9 گرفته بودیم، به خاطر همین دشمن تمام نقاط را از جمله ساختمان فرماندهی، مخابرات و آماد را ثبت شده داشت و نیاز نبود چهار تا خمپاره بزند، بعد تصحیح کند و گلوله پنجم درست بخورد به هدف.
همان اولین گلوله مستقیم می خورد به هدف. حالا با توجه به دو هزار نیروی تکفیری که وجود داشت همه دست به دست هم دادند تا خان طومان را پس بگیرند.
جنگیدن در سوریه سخت است. آنجا دیگر جنگ با کلاش و تیربار نیست. دشمن برای زدن یک نفر، توپ 23 که مختص هواپیما است می آورد و با کرنت آدم می زنند در صورتی که این سلاح فقط تانک را منفجر می کند. عربستان آنقدر سلاح می دهد که برایش مهم نیست چه سلاحی کجا مصرف میشود.
ساعت یک تا یک و نیم آن روز آتش تهیه شروع شد. در ساعت سه یا سه و نیم بعد از ظهرتانک پی ام پی انتحاری و پر از مهمات منفجرهرا به طرف خان طومان فرستادند،اما قبل از اینکه تانک پی ام پی به وسط شهر برسد، یکی از رزمنده های زرهی فاطمیون با تانک ، تانک بی ام پی را زد.
✨ادامه👇
اگر تانک آنها وسط شهر می آمد و منفجر می شد، آمار شهدا زیاد می شد. حتی رزمنده ای که راننده تانک بود و تانک پی ام پی را هدف قرار داد، خودش شهید شد. وقتی پی ام پی منفجر شد، به قدری موجش زیاد بود که زمین از هم پاشید، هرکس نزدیک بود، شهید شد و آنکه دورتر بود، موج انفجار او را گرفت.
با این انفجار عظیم خیلی از رزمنده های فاطمیون و دیگر گروه ها همان دقایق وحشت زده شدند و مجبور شدند به عقب برگردند و عده ای هم مجروح و زخمی بودند، ماندیم 70 نفر مازندرانی و 100 تا 150 نفر هم سایر نیروها (جمعاً 200 نفر) در مقابل دو هزار تروریست.
بعد از این انفجار، از طریق بهپاد و هلی شات خبر دادند که خط خالی شده و نیروهای آنها در حال عقب نشینی هستند، تانکها را حرکت بدهید. از هر خطی که 150 متر هم نمیشد، 5 یا 6 تا تانک آمد. بدنه تانکها هم سر بود و وقتی آرپیچی به آن می خورد سر می خورد و رد می شد.
جلوی چشم ما یکی از رزمنده ها با آرپیچی زد به تانک و تانک دشمن منفجر نشد، فقط گلوله آرپیچی روی تانک سر خورد و رد شد.
نیروهای آنان 4 خط و چهار مدل مختلف نیرو داشتند و دائم هم بهشان نیرو تزریق می شد.
سری اول آنها موادی به بدنشان می زنند که چیزی نمی فهمند و خوشحالی زایدالوصفی به آنها دست می دهد و هر چیزی جلویشان بیاید را نابود می کنند. پشت سر مهاجمین شان، نیروهای اعتقادیشان بود، سومین گروه مزدورها و پولکی ها بودند و در ردیف چهارم نیروهایی بودند که فقط تیر خلاصی می زدند.
این گروه آخر که می آیند بقیه نیروها می دانند اگر بخواهند زنده بمانند باید خط را بگیرند در غیر این صورت کشته می شوند.
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
شهیدان سید طاهر و حسین مشتاقی در این مرحله شهید شدند و شهید قنبری دیده بان ما هم چون در همان ساعت اول به شهادت رسید، توانستند پیکرش را به پشت جبهه برگردانند اما بقیه ساعت 4 به بعد شهید شدند و پیکرشان در دست نیروهای داعش ماند. قبلا به راحتی با گرفتن مبلغی پیکرها را میدادند اما الان عربستان آنقدر در گوششان خواندند که جسدها را ندید تا خانواده های آنها تا قیام قیامت در ذهنشان باشد که پیکر عزیزان شان ماند آنجا. مانند پیکر شهید حبیب الله پور که سال قبل شهید شده بود.
از بعدازظهر اوضاع به گونه ای شد که نبرد کوچه به کوچه شده بود و دیگر کلاش را انداختیم و با نارنجک می جنگیدیم، جنگ تن به تن شده بود که اعلام کردند، برگردید عقب. عقب برگشتن برای ما که رفیقانمان را که سر یک سفره با هم نشسته بودیم و حالا دیگر شهید شدند بسیار سخت بود که بدون پیکرشان برگردیم. نمی دانستیم باید جواب خانواده شان را چطور بدهیم. بچه های مازندران در آن وضعیت و در شرایطی که آب و غذا هم نداشتیم تصمیم گرفتیم بمانیم و بجنگیم.
در این موقعیت سردار رستمیان قصد داشت به خط برود که گذاشتیم گفتیم حاجی اگر صدای شما پشت بی سیم قطع شود دیگه کار بچه ها تمام است.
ما خط به خط، کوچه به کوچه عقب آمدیم، اینکه می گویند محاصره شدیم و فرار کردیم و از پشت ما را زدند، اشتباه است، خدا شاهد است مدیون هستند کسانی که این حرف ها را میزنند.
خبر شهادت من را هم دادند. آن بنده خدا که شهادت مرا اعلام کرد، بی راه نگفت. با ماشینم مهمات می بردم، وقتی فهمیدم دو تا از بچه ها شهید شدن، گفتم بروم سمت آن خونه تا بتوانم پیکر آنها را بیاورم عقب، آنجا در معرض دید دیده بان خودی و دشمن بود.
ماشین را در 150 متری آن خانه پشت خاکریز گذاشتم تا دیده بان آنها ماشین را نبیند که بزند.
در فاصله 4 تا 5 متری خانه، دیده بان آنها مرا دید و خمپاره 120 را زدند که با موج انفجار پرت شدم به طرف دیوار و بیهوش شدم و از دید دیده بان خودی خارج شدم که او هم فکر کرد به شهادت رسیدم و در بی سیم اعلام کرد که محسن بهاری نیز به شهادت رسید.
بعد از 3 یا 4 ساعت که به هوش آمدم، بدنم سست بود، کشان کشان خودم را به ماشین رساندم، فندکی که در جیب داشتم روشن کردم، دستم را از آیینه انداختم پایین زیر چرخ جلو، مسیر دو کیلومتری را آرام آرام با ماشین یک ساعت و نیم آمدم تا نیروهای دشمن ماشین را نبینند و نزنند.
رزمنده های ما مظلومانه به شهادت رسیدند. خان طومان در 40 کیلومتری حلب بود. خان طومان بهانه بود، هدف آنان حلب بود، اگر مقاومت نمی کردیم و تا یک روز آنها را خان طومان متوقف نمی کردند، تکفیری ها به راحتی به حلب می رسیدند، مثل قضیه منافقین که قصد داشتند به تهران برسند اما در کرمانشاه متوقف شدند. اما ما 200 نفری در مقابل دو هزار نفر ایستادگی کردیم. بچه ها خان طومان با چنگ و دندان ایستادگی کردند.
✨ادامه👇
خدا اگر بخواهد کسی را ببرد به او شجاعت و نیروی زائد الوصفی می دهد. علی عابدینی، سید رضا طاهر و حسین مشتاقی از این دست بودند. من13 سال در کردستان و دو سال در زاهدان بودم و این دومین سری بود که به سوریه می رفتم، با این چیزها بیگانه نبودم، اما در طول عمرم اینگونه آتش تهیه ندیده بودم. واقعا بچه ها مردانه ایستادگی کردند جلوی 2000 نفر.
وقتی حاج قاسم آمد و فهمید دویست نفر جلوی دو هزار نفر ایستادگی کردند، گفت مازندران کارش را به خوبی انجام داد. به برکت خون شهدا ورودی شهر دست ما بود.
تکفیری ها ازآن نیروی دو هزار نفره اعلام کردند 700 کشته دادند. بعد از این اتفاق روسیه تازه متوجه شد که در این آتش بس چه دوری خورده و حالا از زمین و هوا می زند.چقدر به آنها گفتیم در این جریان آمریکا نقش دارد و هر جا آمریکا نقش داشته باشد، قطعا مسئله ای در آن هست و حواستان باشه.
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
سمت راست ما ارتفاعی بود که بالایش چند تا خانه بود. ما اگه قرار بود دور نخوریم باید حتما آن خانه ها که چون دیوارش زرد بود، معروف به خانه ی زرد بود را نگه می داشتیم که به آن ارتفاع تل اربعین می گفتند. تا ورودی آن خانه رسیدیم، پهباد ما اعلام کرد در خانه کسی نیست اما اطلاعات غلط بود. سید رضا طاهر با رعایت احتیاط دیوار به دیوار و ستون به ستون رفتند، تا سید رضا در را باز کرد، یک خشاب کامل بر سینه سید رضا طاهر خالی شد که با همان حال در لحظات آخر با زبان مازندرانی گفت «دله نه این وشون دله درنه» مشتاقی با بی سیم پشت دیوار شنید و مجالی هم به او ندادند پشت خانه به شهادت رسید.
شهید کابلی هم با اصابت خمپاره به شهادت رسید. شهید بلباسی که در مناطق عملیاتی راهیان نور همیشه با او بود، رفت که شهید کابلی را بیاورد، شهید بریری هم برای کمک به بلباسی رفت تا در میان تیر و ترکش تنها نباشد. وقتی پیکر کابلی را روی ماشین گذاشتند، با قناسه هر دو را از پشت زدند.
عکسهای شهید بلباسی را اگر ببینید صاف دراز کشیده و پشت سرش خون جاری شد. اینها واقعا مردانه ایستادند. من خط به خط عقب می آمدم و شاهد این قضایا بودم.
شهید رادمهررفت به سمت ساختمان فرماندهی تا اطلاعات را امحا کند اما سید جواد اسدی می دانست که ساختمان در محاصره است رفت تا کمک رادمهر شود.
سید جواد دوید داخل کوچه تا وارد ساختمان فرماندهی شود، وسط راه دوازده هفت به اوخورد و پرت شد خورد به دیوار و افتاد پایین. آتش سنگین بود و هر دو به شهادت رسیدند.با توپ 23 هر چی آمد، می دوختنش!
روح شهدا حاضر و ناظر است امیدوارم خون این شهدا که مظلومانه به شهادت رسیدند باعث شود فتنه سوریه تمام شود.
🌷🥀🌷🥀🌷🥀🌷
🌹☘فرازی از وصیت نامه شهید والامقام محمود رادمهر
[🌷🍃🌤]
برادران عزیز ، به شما و سایر برادران و خواهرانم در بسیج وصیت می کنم که نکند واقعه سقیفه بنی ساعده دوباره تکرار شود ،
نکند عاشورا دوباره تکرار شود و حسین زهرا (علیه السلام) سرش بالای نیزه رود.
برادران و خواهران بسیجی ، از تاریخ اسلام درس بگیرید و همواره در راه ولایت ثابت قدم باشید.
برادران ، بدانید که همانگونه که اهل کوفه ، مسلم ابن عقیل ( نماینده امام زمان خود ) را تنها گذاشتند و اکنون مورد لعن ما قرار میگیرند ، اگر ما هم ولی فقیه را تنها بگذاریم ، بی درنگ مسلم های دیگری نیز به مسلم ابن عقیل خواهند پیوست و آنگاه ما نیز مورد لعن آیندگان قرار خواهیم گرفت.
برادران و خواهران اگر می خواهید دنیا و آخرتتان تضمین شود و از مصائب آخر الزمان در امان باشید و دینتان حفظ بماند و عاقبت به خیر شوید ، بصیرتتان را افزایش دهید ، اطاعت از ولایت مطلقه فقیه را بر خود واجب بدانید و اگر می خواهید در این دوران پر آشوب گمراه نشوید ، گوشتان به سخنان ولایت مطلقه فقیه و چشمتان به اعمال این بزگوار و تمام وجودتان صرف عمل به خواسته ها و اوامر ایشان باشد.
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌹🌙🌿🌹🌙🌿🌹
📚معرفی کتاب از شهید مدافع حرم محمود رادمهر:
✔شهید عزیز
✔دیده بان
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌷🕊🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥گفتگوی شهید محمود رادمهر با مادرشان پیش از اعزام به سوریه
___《°•🌤🌷🌤•°》____
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷مستند شهید مدافع حرم محمود رادمهر
___✨🕊🌺🕊✨___
#شادی_روح_شهدا_صلوات🕊🥀
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به "چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام محمود رادمهر "
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩قرائت زیارت عاشورا
🕯️به یاد "شهید محمود رادمهر"
💚همنوا با امام زمان(عج)
____✨🌺✨____
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
___🌤🌺🌤_____
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 3⃣7⃣🎬
سهراب به سرعت وضو گرفت و با یک حرکت بر رخش سوار شد و خود را به کاروان رسانید.
کنار شتر قرار گرفت و گفت : اینهم از وضو ، حالا اگر می شود قرآن را بدهید...
درویش رحیم همانطور که از سرزندگی سهراب غرق لذت شده بود ، قرآن را به طرفش داد.
سهراب قرآن را گرفت و افسار رخش را کشید،رخش که اخلاق سوارش را می دانست در جای خود ایستاد....
سهراب دستی به روی جلد قرآن کشید ، کاملا مشخص بود قرآنی که در دست دارد با آن قرآنی که در حرم امام رضا علیه السلام ،از آن دخترک پری رو گرفته بود ، توفیر دارد و آن قرآن جلد و طرحش بسی گرانبهاتر و نفیس تر بود.
سهراب که مطمئن شد ،این قرآن ، آن کتاب مورد نظرش نیست ، برای خالی نبودن عریضه ، درب کتاب را گشود و صفحه ی اول قرآن با خطی خوش بیت شعری نوشته شده بود:
علی، قرآن و قرآن هم علی است
که نورِ حق ،کز هردو منجلی است
سهراب بیت شعر را آرام زیر لب خواند و همانطور که اسب را هِی می کرد ،قرآن را بست و به سینه چسپانید، نزدیک شتر شد و قرآن را به طرف درویش داد و همزمان گفت : آدم در کار شما درمی ماند..
درویش با حالتی سؤالی گفت : کجای کار ما ایراد دارد که در آن درمانده ای؟
سهراب نگاهی به دور دست ها کرد و گفت : زمان کودکی در مکتب خانه ،استادی حاذق داشتم ، او نماز و امور دینی را به خوبی به شاگردانش آموزش داد ، می دانم که دوازده امام داریم که آنها پیشوای دین ما هستند، اما هیچ زمانی نشنیدم که ائمه هم پایه ی کلام خداوند باشند...
نوشته ای که ابتدای قرآن است ،به چه منظور نوشته شده؟ آیا این از شدت عشق شما به امام علی علیه السلام است که او را هم ردیف کتاب خدا دانسته ای؟
درویش رحیم که از تیزبینی جوان پیش رویش شگفت زده شده بود و انگار خودش هم دوست داشت در این باب سخن بگوید گفت : خدا را شکر که ابتدای همراهی ما شد با یاد و نام مولای عرشیان و فرشیان ، امیر مؤمنان ،علی علیه السلام....سپس خیره در چشمان سهراب و با صدایی که بیشتر به نقالی شبیه بود گفت : براستی که مولا علی علیه السلام، نیست مگر قرآن ناطق و قرآن نیست مگر سراسر ستایش علی و اولادش....
همانا خداوند زمین را آفرید و سپس نگاهی بر آن افکند و از نور خود، محمد صل الله علیه واله و علی علیه السلام را آفرید و بار دیگر نگاهی به زمین انداخت و فاطمه سلام الله علیها و دو فرزندش حسنین علیه السلام را آفرید و سپس خلقت جهان را از سر گرفت و براستی کلام خداست که زمین را بر مدار این پنج نور الهی آفرید و اگر نبودند این انوار مقدس ،بی شک جهان خلقتی هم وجود نداشت...
به خدا قسم که علی و اولاد او پایه های ثبات دنیا هستند و اگر روزی برسد که زمین از وجود این انوار الهی، خالی باشد ، همانا بی شک قیامت کبری برپا خواهد شد...
سپس درویش نگاهی عمیق به سهراب که مبهوت سخنان او شده بود انداخت و گفت : آیا میدانی که جایگاه بشر، ابتدا بهشت بود و سپس به گناهی که پدر ما ،آدم ابوالبشر با وسوسه ی شیطان ،مرتکب شد ، او را به همراه تمام بنی بشر از بهشت بیرون و به زمین تبعید کردند ؛ سالهای سال آدم ابوالبشر نالید و گریید و پشیمان از کرده ی خود ، از خداوند خواست که او را ببخشد.
اما خطایش بسیار بزرگ بود ولی از آن بزرگ تر و عظیم تر ، رحمت و مهربانی خدا بود،خدا خواست که او را ببخشد ، پس رازی را در گوشش زمزمه کرد تا با جاری شدن آن ، بر زبان حضرت آدم ، خدا توبه اش را بپذیرد...
آیا می دانی که آن راز چه بود؟
سهراب که غرق این داستان تازه شده بود گفت : براستی خدا به حرمت بیان چه چیزی ،حضرت آدم را بخشید؟
در این هنگام ، احمد، یکی از جوانان همراه کاروان که بحث بین سهراب و درویش برایش جالب بود و به آن گوش می کرد به میان سخن سهراب پرید و گفت : احتمالا خداوند ، اسم اعظم خودش را به پدرمان یاد داده تا خود را نجات دهد....
درویش که جوانان مشتاق روبرویش او را سر ذوق آورده بود گفت : نه!! نام عزیزانی را به حضرت آدم یاد داد تا در خاطر تمام بندگان تا قیام قیامت بماند ،که اینان عزیز خدایند ،اگر می خواهید مورد رحمت خداوند قرار گیرید ،عزیز خدا را عزیز دارید و دست به دامان آنها زنید...
در این هنگام که سهراب و احمد هر دو بی طاقت شده بودند با هم گفتند ،چه بود این راز؟!
و درویش با صدایی زیبا و لحنی زیباتر گفت : یا حمیدُ به حق محمد
یا عالیُ بحق علی
یافاطرُ بحق فاطمه
یا محسن بحق حسن
یا قدیم الاحسان بحق حسین
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 4⃣7⃣ 🎬
سهراب با شنیدن این اذکار از زبان درویش رحیم ، با پاهایش آرام بر گُردهٔ اسب زد و از شتر فاصله گرفت و همانطور که زیر لب آن ذکرها را تکرار می کرد به گاری نزدیک شد و با خود زمزمه کردم : این ذکرها را که باعث نجات حضرت آدم شد ، باید در خاطرم حفظ کنم ،بی شک بعد از دزدیدن گنجینه ی تاجر علوی ، برای توبه کردن ، نیازمند این ذکر خواهم شد و آرام تر ادامه داد : وقتی خداوند گناه بزرگ حضرت آدم را با این ذکر ،بخشید ، حتما توبه ی چون منی را هم به واسطه ی این بزرگان ،می پذیرد.
در این هنگام یارعلی که بر گاری سوار بود و آن را می راند ،زیر چشمی نگاهی به سهراب کرد وگفت : چه شده جوان؟! درویش رحیم در گوشت چه گفته که زیر لب ورد می خوانی ؟ و با زدن این حرف خنده ی بلندی کرد...
سهراب با صدای یارعلی به خود آمد و با حالتی جدی گفت : چیزی نگفت ، مگر درویش رحیم غیر از نقالی چیزی هم بلد است؟
یارعلی سری تکان داد وگفت : درویش مرد راه خداست ، به خدا سخنش حق است و نفسش برکت است ، من اگر این سفر را قبول کردم با وجود خطرهایی که پیش رویمان است ،فقط و فقط به خاطر وجود و همراهی درویش رحیم است، چون من مطمئنم ، جایی که او باشد ، خدا هم هست و جایی که خدا باشد ،خطر نیست...
در این هنگام قاسم که مردی جا افتاده بود، سوار بر الاغ کنار گاری راه می پیمود ،اشاره ای به یارعلی کرد وگفت : چه می گویی برادر؟! خدا همه جا هست ، مگر نشنیدی که هم اینک درویش گفت :عالم محضر خداست... و نمی دانی خدا از رگ گردن به ما نزدیکتر است؟
یارعلی گلویی صاف کرد وگفت : آری درست است ، اما منظور من ان بود که جایی مؤمنی حقیقی وجود داشته باشد ، توجه خاص خداوند به آن مکان هست...
سهراب با شنیدن حرفهای اطرافیانش که هر کدام در دین از او جلوتر بودند و گویی همه شان دستی در عرفان داشتند با خود اندیشید ،به راستی تاجر علوی کیست که اینچنین جمعی کارکنان اوست و اصلا راز اصلی این گنجینه چیست؟
و در همین هنگام یاد آن قاب چرمین دور گردنش افتاد که پیش آقا سید جامانده بود، یادش آمد که یاقوت به گمان اینکه آن نگین ، گرانبهاست ، می خواست سر از رازش دربیاورد ....اما واقعا راز آن نگین چه بود ، سهراب آهسته تکرار کرد:علی......مرتضی......کوفه....
و الان او رهسپار کوفه بود....و شاید بین راه گنجینه را بر می داشت و به کوفه نرسیده از میانه ی راه بر می ک
گشت تا با ثروتی رؤیایی به پری آرزوهایش که حالا می دانست ،کسی جز دختر حاکم خراسان نیست برسد...
با یاد آوری چهره ی آن دخترک زیبا رو ، قلب سهراب به شدت شروع به تپیدن کرد ، سهراب نگاهی به گنجینه نمود و با خود گفت : باید نقشه ای حساب شده برای تصاحبش بکشم ....
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 5⃣7⃣ 🎬
چند روز از حرکت کاروان کوچک قصه ی ما به سمت عراق عرب ،می گذشت .
چند روزی که برای سهراب هر لحظه اش تجربه و شگفتی بود ، او از درویش رحیم یاد گرفته بود که همیشه در محضر خداست و باید با وضو باشد و همچنین شیرینی راز و نیاز سحرگاهی ، قبل از اذان صبح، بسیار بر جانش نشسته بود و هر روز، اول صبح مشتاقانه منتظر شنیدن تفألی که درویش رحیم از قرآن می گرفت و تفسیرش را برای او باز می کرد ،بود.
سهراب غرق در عالم تازه ای بود ؛که با آن آشنا شده بود و بی خبر از اتفاقات قصر ،در حالیکه در ذهن نقشه ی تصاحب گنجینه را می کشید ،به مقصد نزدیکتر می شد.
و اما در قصر دیوارِ موش دار و موشِ گوش دار ، خبری که فرنگیس وگلناز را شوکه کرده بود دهان به دهان می گشت.
رفت و آمد فرنگیس به عمارت فرهاد بیشتر و بیشتر شده بود و مهرداد هم هر لحظه خود را در رکاب فرهاد می رسانید و با هم پچ پچ ها می کردند و این حرکات ظنِ تمام قصرنشینان را مبنی بر ازدواج فرنگیس و مهرداد قوی تر می کرد.
فرنگیس چند بار ، می خواست به مادرش، حرف دلش را بزند و بگوید که از این ازدواج بیزار است ، اما هر بار به بهانه ای ، حرفش ناتمام می ماند ،گویا روح انگیز احساس کرده بود که فرنگیس درباره ی این ازدواج مردد شده ، اما حرف ها و کنایه های دخترش را نادیده می گرفت ،تا آتش این شایعه داغ بود ،آن را به واقعیت برساند.
بالاخره بعد از گذشت قریب به یک ماه ،کاری را که روح انگیز به همسرش ، حاکم خراسان بزرگ قول داده بود ، داشت به سر انجام می رسید....
و امروز، روز عروسی فرنگیس با مهرداد بود ، بنا به خواسته ی عروس خانم ، خطبه ی عقد را در حرم امام رضا علیه السلام ،جاری می کردند و جشن و پایکوبی هم پس از آن در قصر بزرگ حاکم برگزار میشد...
شور و شوقی آشکارا در قصر برپا بود و هرکس مشغول کار خود و در جنب و جوشی که انگار تمامی نداشت ، بود..
داخل حرم مطهر هم ،نزدیک ضریح دو کرسی زیبا برای عروس و داماد قرار داده بودند و کمی آن طرف تر هم دو کرسی مجلل برای حاکم و شاه بانو وجود داشت، قصر نشینان هنوز به حرم نرسیده بودند اما فضای حرم با دیگر روزها فرق داشت....
ادامه دارد ....
📝 به قلم : ط_حسینی
🦋🕊🦋🕊🦋
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🦋🕊🦋🕊🦋
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_🌿🌹🌿____
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌿#زندگی_به_سبک_شهدا
🌹شهید مدافعحرم #جواد_جهانی
همسر شهید نقل میکنند: من در تلفنم، نام همسرم، آقاجواد، را با عنوان «شهید زنده» ذخیره کرده بودم. یک روز اتفاقی آن را دید و درباره علتش سوال کرد! به ایشان گفتم: آنقدر جوانمردی و اخلاق در شما میبینم و عشق شهادت داری که برای من شهید زندهای!
❄️قبل از رفتنش برای آخرین بار صدایم زد و گفت: شمارهاش را بگیرم. وقتی این کار را کردم، دیدم شماره مرا با عنوان «شریک جهادم و مسافر بهشت» ذخیره کرده بود. گفت: از اول زندگی شریک هم بودهایم و تا آخر خواهیم بود و فکر نکنی دوری از شما برایم آسان است اما من با ارزشترین داراییام را به خدا میسپارم و میروم.
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج✨
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🔴به این میگن حق الناس
شهدایی که رفتند،خون و جان و پوست و گوشتشان را دادند، تا پوست، دست ، پا و بدن برهنه و لخت دختری را نامحرم ها نبینند.
حق الناس اینه،
امر به معروف و نهی از منکر کنید که خون شهدا پای مال نشه...
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🔸 امام باقر (علیه السلام):
وقتی انسان مرتکب گناه شد، یک نقطه سیاه در قلبش پیدا می شود، اگر از گناه #توبه کرد، این نقطه محو می شود
و اگر هم چنان به #معصیت ادامه داد، نقطه سیاه تدریجا بزرگتر می شود تا اینکه بر مجموع قلب غلبه نماید
و در این صورت هرگز به رستگاری نمی رسد.
📚 اصول کافی/ج4/باب گناهان
_____<✨🌺✨>_____
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🔘🔲🔳🔲🔳🔲🔳🔲🔳🔲🔘
🔊خطرناک ترین گناه #گناه_جاریه هست 😱
❌هیچ درمانی نداره وقتی تو قبر هستی
چطوری توبه میکنی ❌
⚠کسی که فحشا را منتشر میکند حتی اگر خودش آن را مرتکب نشود گناهانش نزد الله بزرگتر از گناهِ کسی است که آن را انجام میدهد اما ترویجش نمیدهد،
🔘 زیرا اولی گناه گمراه کردن یک امت را به دوش میکشد و دومی تنها گناهِ خودش را متحمل میشود
🔴نمونه های گناهان جاریه:
📛 نشرتصاویر زنان بی حجاب حتیٰ اگر معلوم نباشند به بهانه مطالب عاشقانه تصاویر زن و مرد در آغوش هم دیگر، و به بهانه پروفایل ...
نشر فیلم های غیراخلاقی و فحشا
🎵 نشر ترانه و موسیقی
🚫نشر بدعت و شرکیات
وای بحال کسیکه بمیرد اما
گناهانش بعد از مرگش جاری باشد📱❌
🔘🔲🔳🔲🔳🔲🔳🔲🔳🔲🔘
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣