شهید والامقام سید علی اندرزگو🌻
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
تاریخ ولادت: ۱۳۱۸
محل ولادت: تهران
تاریخ شهادت: ۱۳۵۷/۶/۲
محل شهادت: تهران ، درگیری با ساواک
مزار: گلزار شهدای بهشت زهرا(س) _تهران
قطعه۳۹
ردیف ۷۲
شماره۵۵
━━◈❖🌸✿🌸❖◈━━
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌷🕊🥀🌹🥀🕊🌷
🔰زندگینامه شهید سید علی اندرزگو
[🌺🌤🕊]
🌷شهید «سید علی اندرزگو» سال ۱۳۱۸، در ظهر یکی از روزهای ماه رمضان متولد شد. محل تولدش تهران بود. در میدان «شوش» پایین خیابان «صفاری».
از همان کودکی پر جنب و جوش و بازیگوش بود. هفت ساله بود که به مدرسه رفت و دوران ابتدایی را در مدرسه «فرخی» تهران گذراند.
۱۲ ساله که شد در یک نجاری مشغول کار شد و هم زمان، تحصیلات طلبگیاش را در مدرسه «هرندی» آغاز کرد.
⚡آشنایی با فدائیان اسلام
دوران نوجوانیاش این گونه میگذشت که در ۱۶ سالگی با حاج «صادق امانی» آشنا شد.
بهانه این آشنایی حضور در جلسات هفتگی هیأتی بود که در خانهای در خیابان «لرزاده» برگزار میشد.
در این جلسات اعضای «فداییان اسلام» حضور داشتند و او که روحیهای ظلمستیز داشت و از نابرابریها رنج میبرد، خیلی زود با فدائیان اسلام ارتباط برقرار کرد و در مبارزات آنها همراهشان شد.
در ایام درگیریهای قیام ۱۵ خرداد او را به همراه چند تن دیگر دستگیر و زندانی کردند. اما او در زندان لب به هیچ اعتراضی باز نکرد.
سرانجام بازجوها چیزی برای محکومیت او نیافته، آزادش کردند. پس از آزادی از زندان، «اندرزگو» فعالیت جدی خود را در جرگه «فداییان اسلام» آغاز کرد. نخستین حرکت او در جمع فداییان اسلام، مشارکت در ترور «حسنعلی منصور» نخست وزیر وقت بود.
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
⚡هجرت به عراق و ملاقات با امام خمینی (ره)
بعد از ترور منصور دستگاه ساواک با تمام قدرت در پی یافتن عوامل این اقدام جسورانه بر آمد. (شهیدان) «بخارایی»، «هرندی»، «نیک نژاد» و «امانی» در زمانی نسبتاً کوتاه دستگیر و در یک دادگاه نظامی به اعدام محکوم شدند، اما «سید علی اندرزگو» با زیرکی گریخت و در قم زندگی مخفیانهای را شروع کرد.
مدتی بعد ساواک ردپای او را شناسایی کرد و در صدد دستگیر کردن او برآمد، اما او اینبار نیز توانست به موقع فرار کند و مخفیانه به عراق برود. «اندرزگو» در آنجا با امام خمینی (ره) رهبر نهضت اسلامی که در تبعید بهسر میبرد ملاقات کرد.
در سال ۱۳۴۵ «اندرزگو» با گذرنامه جعلی به ایران بازگشت و دوباره راهی قم شد. در قم او همچنان فعالیتهای انقلابیاش را از پخش اعلامیه گرفته تا تهیه اسلحه برای مبارزان از سر گرفت. اما اینبار هم ساواک از وجود او باخبر شد و در پی دستگیریاش برآمد.
سپس در سال ۱۳۴۹ راهی تهران شد و با چهره و ظاهری دیگر در مدرسه علمیه «چیذر» به تحصیل مشغول شد.
در همین سال «اندرزگو» شریک زندگی پرتلاطم خود را یافت. پیشنماز مسجد «چیذر»، خانم «کبری سیل سه پور» را که از خانوادهای اصیل و مذهبی بود به او معرفی کرد. این ۲ یکدیگر را در فضایی ساده و صمیمی دیدند و در روز میلاد حضرت فاطمه زهرا (س) با یکدیگر ازدواج کردند.
⚡سفر به مشهد و ادامه تحصیل
در سال ۱۳۵۱ ساواک یک بار دیگر نشانی «سید علی اندرزگو» را پیدا کرد و او بار دیگر به «قم» رفت. در «قم» نام مستعاری برای خود برگزید و در یک اتاق اجارهای زندگیاش را از سر گرفت. ساواک اینبار هم او را پیدا کرد، ولی همچون همیشه گریخت و مقصد بعدیاش را «مشهد» انتخاب کرد. در مشهد مقدماتی فراهم کرد تا توانست از طریق «زاهدان» و «زابل» به «افغانستان» فرار کند.
مدتی کوتاه در «افغانستان» ماند و مجددا به «مشهد» بازگشت. این بار اقامتش در «مشهد» طولانی شد؛ لذا میتوانست تحصیل علوم دینی را ادامه دهد. در «مشهد» بارها خانه عوض کرد تا شناسایی نشود. یک بار پنهانی به حج رفت و بازگشت.
مجدداً عازم عمره شد. این بار از «عربستان» به «عراق» و «نجف» رفت و بار دیگر با امام راحل ملاقات کرد. مقصد بعدی او «سوریه» و «لبنان» بود.
او در «لبنان» یک دوره کامل آموزش نظامی را فرا گرفت و خود را برای مبارزهای سنگینتر با رژیم شاه آماده کرد.
⚡تصمیمی مهم
هنگامی که شهید «اندرزگو» مخفیانه به ایران بازگشت، تصمیمی مهم گرفته بود. هدف اینبار او ترور شخص «شاه» بود. این تصمیم شهید با اوجگیری حرکتهای مردم در انقلاب اسلامی، در ماه رمضان ۱۳۵۷ مصادف شده بود.
هنگامی که «سید علی اندرزگو» خود را برای ترور «شاه» در روز بیست و سوم ماه مبارک رمضان آماده میکرد، ساواک بار دیگر از حضور او در ایران مطلع شد. از آنجایی که عوامل رژیم پهلوی میدانستند در شرایط بحرانی سال ۱۳۵۷ هر حرکت اندرزگو میتواند تأثیرات گستردهای داشته باشد، لذا با تمام قوا در پی یافتنش برآمدند.
مأموران ساواک شهرهای «قم»، «مشهد» و «تهران» را کاملا زیر نظر داشتند. تلفنهای تمام اشخاصی که میتوانستند با او ارتباط داشته باشند یکسره کنترل میشد و همه آماده بودند که سید را بیابند و دستگیرش کنند.
⚡عروج در نوزدهم رمضان
روز هجدهم رمضان، سید در «تهران» با یکی از دوستانش تلفنی تماس گرفت و به او اطلاع داد که فردا افطار به منزل او خواهد رفت.
✨ ادامه👇
مأموران غروب روز بعد یعنی نوزدهم رمضان که مصادف بود با دوم شهریور سال ۱۳۵۷، نزدیک افطار در محل قرار حاضر شدند و او را محاصره کردند.
سید که نمی خواست زنده به دست ساواک بیفتد به گونهای حرکت کرد که مأموران فکر کنند مسلح است و قصد تیراندازی دارد پس رگبار گلوله را به سویش گشودند و او در زیر آخرین اشعههای خورشید خون رنگ نوزدهم رمضان در خون خود غلتید
در آخرین لحظات حیات چند برگ از نوشتههای محرمانه دفترچه یادداشتش را در دهان گذشت و فرو داد تا به دست ساواک نیفتد
⚡میتوانی نان طلبگی بخوری بسمالله
همسر شهید اندرزگو:
آن موقع من ۱۶ سال، و ایشان حدود ۲۹ سال داشتند. قرار شد با خانوادهام به منزل آقای موسوی در اختیاریه برویم تا او را ببینیم
در آن جا او گوشهای نشسته بود. من چای بردم، ولی از سر حجب و حیا نه من ایشان را توانستم ببینم و نه او مرا. فقط موقعی که از خانه خارج میشد از پنجره او را دیدم. لباس قبای نیمچهای به تن، و کلاه عرقچین مشکی به سر داشت
ظاهراً تازه طلبه شده بود. قرار شد برای بار دوم همدیگر را ببینیم و صحبت کنیم که او آن موقع گفت: «من طلبهای هستم که نه کسی را دارم و نه از مال دنیا چیزی. اگر میتوانی نان طلبگی بخوری، بسمالله». من هم پذیرفتم.
⚡چهارده سال مبارزه در خفا
او، چون قصد خود را در کاری با کسی در میان نمیگذاشت، هیچکس نمیتوانست او را از کاری که میخواهد انجام دهد، باز دارد. در مدت ۱۴ سال، افراد زیادی با وی در تماس بودند، ولی از کارهایش سر در نمیآوردند.
هنگام تردد در مناطق و کوچههای مختلف، همیشه محل را بررسی میکرد تا کسی او را تعقیب نکند و متوجه او نشود. گاهی مدتهای طولانی ناپدید میشد تا هیچ کس سرنخی درباره زمان و نحوه ملاقاتهایش به دست ساواک ندهد
هیچگاه معلوم نشد با چه کسانی ارتباط دارد. تنها بعد از دستگیری و زندانی شدن دوستش بود که مشخص میشد افراد زیادی با او ارتباط داشتهاند. بیشتر ملاقاتهای او بدون قرار و هماهنگی قبلی بود.
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
⚡روضه حضرت علی اکبر (ع) را خوب میخواند
«اندرزگو» با آرامش و اطمینان قلب با دیگران تعامل میکرد. روحی آرام و قلبی مطمئن داشت. چنان آرام و سوزناک دعا میخواند که هم خودش آهسته اشک میریخت و هم دیگران را به گریه وا میداشت و وقتی نوبت به قرآن سرگرفتن میرسید، این اشکها و نالهها سوز بیشتری پیدا میکرد.
در توسل و ارتباط با معصومان (ع) آرامش خاصی مییافت و این آرامش به همسرش نیز منتقل میشد. هرگاه اسم حضرت «علی اکبر (ع)» بر زبان میآمد گریه میکرد؛ او عاشق آن حضرت بود. «سید علی» روضه حضرت «علی اکبر (ع)» را خوب میخواند.
⚡شهادت طلبی
«اندرزگو» همیشه آماده شهادت بود. از جمله دعاهای او این بود که «خدایا به ما لیاقت شهادت بده»؛ چنان که از ۱۹ سالگی و از زمان شهادت «نواب صفوی»، با خود و با خدای خود عهد شهادت میبندد و این عهد را با حضور بر مزار شهید «نواب صفوی» امضا میکند.
وی میگفت:
«من دلخوش در آرزوی فرا رسیدن لحظات شیرین پرافتخار شهادت هستم. آرزومندم مسلمانها به پیروزی برسند، اما هرگز غرضم این نیست که بعد از پیروزی رسیدن آنها، افتخاری برای خودم کسب کنم. دوست دارم روزی فرا برسد که در خدمت به این ملت فنا شوم».
در اکثر مجالس دینی حضور مییافت. در مسجد عابد، و در صحنه سیاست، بهترین سیاستمدار بود. در مبارزه، قهرمان جنگ و در مدرسه و محیط دانش بهترین شاگرد درس خوان بود.
⚡همیشه ذکر و فکرش شهادت بود
همسرش میگوید: «او زندگی را چیزی جز جهاد و مبارزه نمیدانست و همیشه در صدد بود به هر نحو که شده راهش را ادامه دهد».
⚡میراث شهید
طبق صورت جلسه سازمان اطلاعات و امنیت کشور، مورخ ۲۷ آذرماه ۱۳۵۷ وسایل و مدارک متعلق به «سید علی اندرزگو» عبارت بودند از ساعت مچی یک عدد، چاقو یک عدد، انگشتر عقیق یک عدد، سه قبضه اسلحه کمری، خشابه مربوطه پنج عدد، فشنگ با کلیبرهای مختلف هشتاد و یک عدد، تعداد زیادی نوار کاست و ریلی و نشریات، ۱۱ دستگاه ضبط صوت (پنج دستگاه ریلی بزرگ و شش دستگاه کاست کوچک)، مبلغ ۵۹۶ هزار و ۸۴۰ ریال؛ ۲ دستگاه بی سیم، کمربند تجهیزاتی یک عدد.
همچنین یک قطعه زمین در کوی «طلاب مشهد» یا یک قطعه باغ؛ و نیز کتابخانهاش که در آن زمان بالغ بر ۲۰۰ هزار تومان ارزشی مالی داشت، میراث شهید محسوب میشد.
⚡مزار شهید
همسر شهید «اندرزگو» میگوید: «تا مدتها نمیدانستیم آقا شهید شده است. منتظر بودیم او با امام به ایران برگردد. وقتی امام آمد ما را نزد ایشان بردند. امام خبر شهادت ایشان را به ما دادند. باور نمیکردم، ولی امام تأیید کردند و فرمودند: سید بزرگوار شهید شده است.
بعدها «تهرانی»، شکنجهگر ساواک، شیوه شهادت سید را بازگو کرد و مزار او را در «بهشت زهرا» در قطعه ۳۹ به ما نشان داد.
🌷🍃🌷🍃🌷🍃
✅گفتگو با فرزند گرامی شهید اندرزگو
⭕شهید اندرزگو بهعنوان یکی از شهدای محبوب انقلاب شناخته میشوند. حضرتعالی فرزند خلف ایشان هستید . در ابتدا خودتان را معرفی کنید، چرا که خیلی از مردم دوست دارند بدانند فرزندان شهید اندرزگو الآن چه میکنند؟ تحصیلاتشان تا چهاندازه است؟
شهید اندرزگو آرزوی یک حکومت اسلامی را داشت و ما هم دعا میکنیم که این سید بزرگوار، پرچم این انقلاب را به دست صاحبش بسپارد.
بنده سیدمحسن اندرزگو، فرزند سوم ایشان (شهید اندرزگو) هستم که هم تحصیلات حوزه و هم تحصیلات دانشگاهی دارم و در دانشگاه شهید بهشتی کارشناسی فلسفه و حقوق خواندم و دوست دارم ادامه تحصیل هم دهم.
⭕یعنی دو رشته را با هم خواندید؟
بله، دروس حوزه را هم تا حدی خواندهام، اما ادامه ندادم. برادرانم هم به جایگاههای خوبی رسیدهاند. آقا محمود دارد دکترای حقوق بینالملل میگیرد.
آقا مهدی هم فوقلیسانس الهیات و جامعهشناسی دارد و آقا مرتضی هم اخوی کوچک و چهارم ماست که حافظ قرآن و مشغول تحصیل است.
مادرمان براساس سفارش شهید اندرزگو ما را تربیت کرد
مادرم ۱۶ساله بود که با پدر ازدواج کرد و ایشان هم ۲۵ساله بود که پدرم شهید شد و ۴ تا پسر قد و نیمقد را انداخت گردن این مادر زحمتکش و واقعاً هم ایشان (مادرمان) جوانیاش را گذاشت و ما را بزرگ کرد.
از جوانی خود گذشت و بهسفارش پدر که ۱۰ روز به شهادتش مانده بود، گفته بود: "اینها بچه حضرت زهرا هستند، حاج خانم آنها را خوب بزرگ و تربیت کن. آن دنیا حضرت زهرا دستت را میگیرد و جلوی پیامبر که تو عروسش هستی سربلند میشوی" ایشان هم همان سفارش پدر را گوش کردند.
ما خوب نیستیم ولی ایشان (مادرمان) تلاش کرد که خوب و مذهبی و ولایی باشیم، تلاشش را کرد. از این رو خدای ناکرده دوست نداریم از خط ولایت جدا و به خطهای دیگری که معلوم نیست آخرش به کجا میانجامد، راه پیدا کنیم.
شهید اندرزگو، نه بهعنوان پدر ما بهعنوان یک چریک مبارز مسلمان واقعی جزو معدود مبارزینی بود که معنویت و مبارزه را با هم مخلوط کرد و تا آن هدف نهاییاش که پیروزی انقلاب بود پیش رفت.
درست است خود وی این انقلاب را ندید، اما شهدا زندهاند و "عِندَ رَبّهم یُرزَقُونَند" و میبینند این انقلاب پیروز شد. البته دید شهید اندرزگو خیلی بالاتر از این حرفها بود، دید دنیایی نداشت و میدید انقلاب پیروز میشود و بهقول امام کمترین اجر ایشان شهادتش بود، یعنی امام اعتقاد داشت: "شهادت برای ایشان کمترین بود".
جنبههای مبارزاتی شهید اندرزگو مادی، معنوی، سیاسی و اعتقادی بود. ایشان ۱۳ رجب به دنیا آمد.
من از همین جا شروع کنم که بدانید قطعاً وی یک نظرکرده الهی بود چرا که روز تولد حضرت علی به دنیا آمد و نامش سیدعلی بود و در شهادت حضرت علی(ع)با زبان روزه هم به شهادت رسید.
مقتدایش حضرت علی(ع) و جدش هم حضرت علی(ع)بود.
آقای ابوترابی(ره) خیلی از ایشان تعریف میکرد و میگفت: "توکل و توسل ایشان به حضرت علی و حضرت زهرا آنقدر زیاد بود که ما خیلی وقتها کنار ایشان کم میآوردیم.
حتی در کارهای جزئی به امام زمان متوسل میشد". اعتقاد راسخ آقای ابوترابی این بود که ایشان این دنیایی نبود و سیدعلی آقای اندرزگو مستقیماً با امام زمان ارتباط داشت.
این مطلب را آقای ابوترابی در اسارت و بعد از اسارت در جمع آزادهها بیان و تعریف میکرد: "آزادههای عزیز، هر کاری دارید و هر مشکلی دارید نذر شهید اندرزگو کنید، با صلوات و فاتحهای خواستهتان را قطعاً میگیرید".
که این اتفاقات همین الآن برای خیلیها میافتد، دوستانی داریم که زنگ میزنند و میگویند: ما صلوات نذر پدرتان کردیم و این مشکل ما حل شد. به آنها میگویم: نگویید نذر پدر شما کردیم، بگویید نذر شهید اندرزگو کردید.
در زمان ازدواجمان شهید اندرزگو به خواب مادرمان آمد
ما بهرهای از پدر نبردیم، خیلی کوچک بودم که ایشان شهید شد و زیاد از او بهعنوان پدر بهرهای نبردیم ولی بهعنوان یک شخصیت معنوی خیلی بهرهها بردیم که یکی از بهرهها را مادرمان تعریف کرد و گفت: "هر موقع برای شما خواستم خواستگاری بروم به خوابم میآمد و میگفت این مورد خوب و آن مورد بد است یعنی کاملاً به زندگی ما اشراف داشت، بدون اغراق دارم میگویم به خواب مادرم میآمد و می گفت: اینها مثلاً خانواده شهیدند، برو سراغشان و الحمدلله بهخاطر مشورتهایی که دادهاند زندگیمان خوب است و همه از زندگی راضی هستیم".
خانم ما هم خواهر شهید است و حال شهدا را درک میکند. خوب، شخصیتی بهنام اندرزگو بُعد معنویاش این است که تولد و شهادتش با حضرت علی(ع) است و در این راه کمککارش خود ائمه اطهار(ع) هستند ....
━━◈❖🌸✿🌸❖◈━━
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌹🌿🌹🌿🌹🌿
💥وصیت شهید اندرزگو
شهید اندرزگو در آخرین دیداری که با همسرش داشته به او می گوید :
من میروم و ممکن است دیگر مرا نبینی
اما دوست دارم فرزندانم را به گونه ای بزرگ کنی که جز به انجام رسالت و مسئولیت مکتبی به هیچ چیز دیگر فکر نکنند
تا شایستگی ادامه راه را پیدا کنند ...
━━◈❖🌸✿🌸❖◈━━
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
📚معرفی کتاب از شهید سیدعلی اندرزگو:
✔️به کی میگن قهرمان
✔️چریک تنها
✔️ سفر بر مدار مهتاب
✔️ شهید اندرزگو
✔️ سردار سرافراز
✔️ ستاره شمال
✔️دار بر دوش ...
━━◈❖🌸✿🌸❖◈━━
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌤💐🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥پیش بینی شهید سید علی اندرزگو در مورد "آینده انقلاب" از زبان همسرشان
#ظهور_نزدیک_است_آیا_آماده_ایم
#لبیک_یا_مهدی✋
#لبیک_یا_خامنه_ای🌺
━━◈❖🌸✿🌸❖◈━━
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇شهید "سید علی اندرزگو" چریک مبارز مسلمان
━━◈❖🌸✿🌸❖◈━━
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به "چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام سیدعلی اندرزگو"
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩قرائت زیارت عاشورا
🕯️به یاد "شهید سیدعلی اندرزگو"
💚همنوا با امام زمان(عج)
━━◈❖🌸❖◈━━
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
━━◈❖🌸❖◈━━
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 1⃣9⃣🎬
همانطور که بهادرخان غرق شنیدن سخنان فرنگیس بود و فکر میکرد ، آن دلبری که فرنگیس می گوید جز خودش کسی نیست و خندهٔ گل گشادی روی لبانش نشسته بود.
ناگهان اسب فرنگیس که در همان حوالی مشغول چریدن بود ،شیهه ای بلندی کشید و به طرفشان آمد ، بهادرخان از ترس اینکه مبادا فرنگیس از وجودش باخبر شود ، با یک جست به روی اسبش پرید و به سرعت از آنجا دور شد.
بهادر خان ذهنش سخت درگیر بود و باید از قضیه سر درمی آورد ، پس به جای اینکه به سمت عمارت پدرش که در همان نزدیکی ها بود برود ، راه اسب را کج کرد و به طرف عمارت شاهی رفت .
بهادر خان اینقدر گیج و مبهوت بود که فراموش کرده بود ، روی خود را بپوشاند،چون او هم به طور ناشناس آمده بود و دوست نداشت کسی از وجودش در اینجا خبردار شود.
بهادر خان اسب را هی کرد و وقتی به خود آمد که خودش را جلوی عمارت سفید و زیبای شاهانه دید و سرو گل بود که لبخندزنان به او نزدیک میشد.
بهادرخان که قبلا برای اینکه به فرنگیس نزدیک شود ، قاپ این پیرزن دایه را دزدیده بود و چندین بار انگشتر و النگوی طلا برایش هدیه داده بود ، پس رابطه ی خوبی با سروگل داشت و خیالش از جانب این پیرزن راحت بود.
سروگل همانطور که چارقدش را روی سرش مرتب می کرد رو به بهادرخان گفت : به به ،شما کجا و اینجا کجا؟!
مگر نباید اینک در خراسان حضور داشته باشید و بعد ناگهان حرفش را خورد و ادامه داد: نکند....نکند فرار فرنگیس و برهم زدن مجلس عروسی و آمدنش به اینجا بی ربط به وجود شما در شکارگاه نباشد؟!
بهادرخان که حالا بدون اینکه حرفی بزند به تمام وقایع آگاه شده بود ، با قهقه ای بلند ، سلامی بلندتر کرد ، او اینک خود را مثال پرنده ای سبکبال میدید که در آسمان آبی بختش درحال پرواز بود ...
او رو به پیرزن گفت : به کسی نگو که مرا در اینجا دیده ای و سپس افسار اسب را به سمت چمنزار زیبای پیش رویش کج کرد و همانطور که با خود می گفت : او مرا دوست دارد و به خاطر من جشن عروسی با مهرداد را بهم زده....از سروگل دور شد...
سرو گل که صدای سم اسب، به گمان اینکه شاهزاده خانم برگشته، او را به بیرون عمارت کشیده بود و با دیدن بهادرخان تعجب کرده بود ، تا حال این مرد جوان را دید ....سری تکان داد و همانطور که به طرف عمارت می رفت با خود می گفت : آدم سر از کار شما جوان ها در نمی آورد ، اما براستی شما زوج خوبی برای هم می شوید و عجب عشق آتشینی بهم دارید، یکی مجلس عروسی را بهم می زند و آن دیگری در انتظار یار کوه و دشت را می پیماید....
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 2⃣9⃣🎬
فرنگیس که از صدای شیهه بی موقع اسبش به خود آمده بود ، کف آبی به صورتش زد که از خنکای آن کل تنش به لرزه افتاد و از جا برخاست و به سمت صخره آمد و از آن بالا ، سواری را دید که چون باد از او دور می شد.
فرنگیس که مخفیانه آمده بود ، از این صحنه ترس در دلش افتاد و با خود گفت : نکند ....نکند ...کسی ما را تعقیب کرده؟!
و با زدن این حرف خود را به اسب رسانید و به تاخت راه برگشتن به عمارت را در پیش گرفت.
از دور نمای عمارت جلوی چشمش قرار گرفت و عجیب اینکه احساس کرد ، سواری از عمارت جدا شد و رو به چمنزار گذاشته....
فرنگیس جلوی درب اصطبل از اسب پیاده شد و همانطور که رجب را صدا میزد تا افسار اسب را به دستش بسپارد، با نگاه تیزش اطراف را جستجو می کرد، اما انگار همه چیز عادی بود.
وارد محوطهٔ ساختمان شد و از بوی نان تازه ای که در فضا پیچیده بود ، اشتهایش تحریک شد و مستقیم به سمت مطبخ، که کمی دورتر از اتاقهای شاه نشین بود رفت .
سرو گل ، همانطور که چارقدش را پشت گردنش بسته بود داشت آخرین نان را از تنور درمی آورد ،با ورود فرنگیس ،اشک چشمانش که ناشی از دود اجاق بود را پاک کرد و گفت : ننه قربانت شود، برو داخل اتاق ،الان نان داغ با ناشتایی برایت می آورم....
فرنگیس همانطور که تکه ای از نانی که بخار از آن بلند میشد را کنده و در دهان میگذاشت گفت : به به...چه عطری... اصلاً میلم میکشد ، همین جا صبحانه بخورم ، به شرطی تو هم لب باز کنی بگویی چه خبری داری که من ندارم؟!
سروگل نان ها را داخل دوری مسی گذاشت و بر روی میز چوبی وسط مطبخ قرار داد و به طرف مشکی که آن سوتر آویزان کرده بود رفت تا کرهٔ تازه بیاورد گفت : هی....هی....خبرها که پیش شما جوان هاست ، تا حالا فکر می کردم که محرم اسرارت هستم ، اما الان می بینم که انگار به ننه ات ،اعتماد نداری...
فرنگیس جلو آمد و از پشت شانه های نحیف پیرزن را در آغوش گرفت و گفت : تو نه که ننه...بلکه عزیز فرنگیس هستی ، چرا اینچنین فکری می کنی؟ چه شده که دلت از دست من گرفته؟!
سرو گل پیالهٔ مملو از کره را به دست فرنگیس داد و خمرهٔ عسل را بالا آورد، آه کوتاهی کشید و گفت : من گمان میکردم چون از علاقهٔ بین گلناز و مهرداد خبر داری ، عروسی را بهم زدی و فرار را بر قرار ترجیح دادی، اما حالا می بینم نه....موضوع بالاتر از این حرفهاست و شاهزاده خانم ، خودش عاشق شده و با دلبر زیبایش ،نقشهٔ فرار به اینجا را کشیده.....
فرنگیس از حرفهای سروگل سردرنمی آورد.... با خود فکر میکرد :یعنی این پیرزن از عشق او به سهراب آگاه شده بود؟!...یعنی سهراب الان....نه...نه....امکان ندارد....
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 3⃣9⃣🎬
فرنگیس با انگشت دستش عسل وکره را بهم می آمیخت و انگشتش را به دهن بردو با ملچملوچی بلند آن را لیسید و گفت : دایه جان بیا بگو چی می دونی که من نمی دونم؟
سروگل لبخندی زد ، نان تازه را کنار پیاله گذاشت و چهارپایهٔ چوبی را جلو کشید و گفت : بنشین دخترم اصلا وقتی می بینمت که اینقدر ساده و بی تکلف و بدور از غرور شاهانه ، گرم گفتگو میشوی ، لذت میبرم ، بخور عزیزکم بخور.....
فرنگیس تکه نان دستش را در پیاله فرو برد و به دهان گذاشت، چشمانش را ریز کرد و گفت : دایه بگو دیگه ،اذیتم نکن...
سروگل خنده ریزی کرد وگفت : خوب بهادرخان گفته به کسی نگم که او هم اینجاست....
ناگهان فرنگیس مانند اسپند روی آتش از جا پرید و با چهره ای که از خشم قرمز شده بود گفت :چ....چی؟ بهادرخان اینجاست؟! خدای من!! حتما از آمدن من هم باخبر شده ،درسته؟
سرو گل که از عصبانیت ناگهانی شاهزاده خانم ترسیده بود با لکنت گفت : م...من چیزی به او نگفتم اما انگار او خودش می دانست...مگر شما دو تا با هم قرار و مرار نگذاشته بودید؟! پس به هوای چه کسی عروسی را بهم زدی و فرار کردی؟
فرنگیس که سخت در فکر فرو رفته بود و بی هدف طول مطبخ بزرگ را می پیمود ،مشتش را گره کرد و به دیوار کوبید و زمزمه کرد : لعنت به تو بهادر لعنت....و رویش را به طرف سرو گل کرد و گفت : من به گور خودم بخندم که با این روباه مکار همداستان شوم....
وبعد انگار فکری به ذهنش رسیده باشد روبه روی سروگل ایستاد،شانه های پیرزن را در دست گرفت وگفت : ببین فی الفور قاصدی به عمارت بهادر روان می کنی یا اگر نفسی داری خودت میروی و میگویی این جوان حیله باز سریع خودش را به کنار رودخانه ، نزدیک آن سنگ سفید بزرگ و مشهور برساند ، بگو من در آنجا منتظر او هستم...
سرو گل که لبهایش از ترس به لرزه افتاده بود گفت : اما....اما آنجا خیلی خطرناک است، آن رودخانه وحشی ست ،زبانم لال اگر کسی داخلش پرت شود ،جسدش هم بدست نمی آید ...
فرنگیس دندانی بهم سایید وگفت : به خاطر همین خطراتش است که آنجا قرار گذاشتم ، باید چیزهایی به این جوانک خیره سر بگویم که برای باورکردنش لازم است آنجا باشم و با زدن این حرف ، به شتاب از درب مطبخ بیرون رفت .....
سرو گل ،هراسان خود را به رجب رسانید و پیغام خانمش را گفت تا رجب به بهادرخان بگوید و با نگاهی مضطرب به رد رفتن فرنگیس که سوار بر برفی به سوی رودخانه ای خروشان میتاخت ، خیره شد و نمی دانست شاید این نگاه....آخرین نگاهی باشد که بانویش را میبیند....
ادامه دارد....
📝به قلم :ط_حسینی
🦋🕊🦋🕊🦋
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🦋🕊🦋🕊🦋
✍ یاد سردار جهاد تبیین، شهید عبدالحمید دیالمه بخیر؛ که میگفت:
🔷️ انقلاب هر زمان یک موج می زند و یک مشت زباله را بیرون می ریزد…
#جمهوری_اسلامی_ایران
#لبیک_یا_خامنه_ای
━━━◈❖🌸✿🌸❖◈━━━
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣