eitaa logo
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
32هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
256 فایل
بسم رب الشهداء💫 🌷"هرگز کسانی را که در راه خداکشته شده اند مرده مپندار بلکه زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند"🌷 (آل عمران۱۶۹) 💥چله صلوات، زیارت عاشورا و دعای عهد💥 ✨شروع چله: 16 آذر ✨پایان: 25 دی @hasbiallah2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌷شهید حججی معرکه کرد/دو روز قبل از رفتن گفت دعا کنید موثر باشم 🌹همکار و همرزم شهید محسن حججی: 《ولایت پذیری ویژگی شهید محسن حججی بود. ولایت چراغ راه شهید حججی بود، ولایت پذیری را در گفتار و رفتار او به عینه مشاهده می‌کردیم.》 _🌷__🌷____🌷___ «شهید حججیِ عزیز در دنیایی که روزنه‌های اغواگر صوتی و تصویری فراوانی وجود دارد، چنین درخشید و خداوند او را همچون حجتی در مقابل چشم همگان قرار داد.» این جملات‌ بخشی از بیانات رهبر معظم انقلاب پیرامون شهید مظلوم مدافع حرم محسن حججی است، به تعبیر رهبر معظم انقلاب «شهید حججی مثل یک پدیده باورنکردنی است؛ اگر ما اینها را در زمان خودمان ندیده بودیم، به آسانی باور نمی‌کردیم.» همرزم و همکار شهید محسن حججی، از ویژگی‌های بارز این شهید آنچه که او را آسمانی کرد می‌گوید.   محبی می‌گوید: سابقه آشنایی بنده با شهید محسن حججی به 4 سال پیش بازمی‌گردد، زمانی که در لشکر 8 نجف اشرف با یکدیگر همراه شدیم. در این 4 سال با ویژگی‌های شخصیتی بی نظیری از محسن آشنا شدم و امروز دلیل بُردی که خون او داشت را می‌توانم با یک مثال روشن کنم. ما در مباحث نظامی و جنگ افزاری با دو اصطلاح برد مفید و برد نهایی آشنا هستیم، خون شهید حججی امروز به قدری تأثیرگذار بود که نمی‌توان عنوان برد را بر آن گذاشت، در واقع شهادت او امروز جهانی شده و به خاطر ویژگی‌های بارز این شهید بوده است. محسن در بستری رشد یافته و پرورش پیدا کرده که او را به این درجه رسانده است، شهادت نیز مزد او بود. اخلاص محسن بارز بود، هر کار او رنگ خدایی داشت، می‌دانست اگر برای خدا کار کند ماندگار خواهد شد، برای همین شهادت او نیز امروز ماندگار شد. محسن تکلیف را جستجو می‌کرد، به عنوان مثال بحث مطالعه و کتابخوانی را مورد اهمیت قرار داد، می‌دانست که مشکل امروز ما فقر مطالعه است، برای همین با دستگاه‌های مختلف مرتبط می‌شد، حتی خود او به صورت حضوری به مدارس می‌رفت و به دانش آموزان کتاب می‌داد تا قدمی در این زمینه برداشته باشد. محسن زمانی که امام جمعه را می‌دید می‌گفت که در خطبه‌ها بحث مطالعه را مطرح کنید، همواره به دنبال ارتقا آگاهی مردم بود، همین سبب شد که جدا از شغل نظامی خود در کارهای فرهنگی نیز فعال شود.  حقیقتاً محسن را دیر شناختیم وی اضافه می‌کند: محسن عنایت خاصی به اهل بیت (ع) داشت، در پیام او نیز این موضوع را دریافت کردیم، او هرچند همسر و فرزندش را دوست داشت اما آنها را به خدا سپرد و راهی شد. ما حقیقتاً محسن را دیر شناختیم، بعد از شهادت او مدام این سئوال را از خود می‌پرسم، محسن که بود که در کنار ما زندگی می‌کرد، او درجه‌اش امروز اعلی است اما ناراحتی ما بابت این است که نتوانستیم از حضور او بهره ببریم. همکار شهید حججی با بیان اینکه محسن عاشق شهادت بود، می‌گوید: ما در پیام رهبر معظم انقلاب درباره شهید کاظمی و عشقی که به شهادت داشت می‌شنویم، عشق به شهادت در وجود محسن هم شعله می‌زد، او این خواسته‌اش را به زبان می‌آورد، می‌گفت «حیف است که در این لباس شهید نشویم،»، محسن مرتب تکرار می‌کرد که «فکر اینکه چیزی غیر از شهادت نصیب ما شود انسان را آزار می دهد.» «...محسن به هدف خود ایمان داشت و برای رسیدن به آن کار و تلاش می‌کرد..»، وی با بیان این جمله ادامه می‌دهد: خارج از ساعت کاریا در مراکز فرهنگی فعال بود و مرتب در اردوهای جهادی حضور پیدا می‌کرد، عجیب است در روزگاری که هرکس به فکر منافع و سود خود است کسانی هم هستند که قید زرق و برق دنیا را زده‌اند و محسن اینگونه بود. ولایت پذیری ویژگی دیگر محسن و ولایت چراغ راه شهید حججی بود، ولایت پذیری را در گفتار و رفتار او به عینه مشاهده می‌کردیم. بصیرت در رفتار شهید موج می‌زد محبی به دیگر ویژگی‌های شهید حججی اشاره می‌کند، اگر بخواهیم به دیگر ویژگی‌های محسن اشاره کنیم باید از بصیرت نام ببریم، اگر همه ویژگی‌هایی که گفتم را داشته باشیم اما بصیرت نداشته باشیم سودی ندارد، ما نظامی‌ها زمان و مکان را موثر می‌دانیم، اگر زمان و مکان در اختیار شما باشد ابتکار عمل خواهید داشت و در این صورت بصیرت پیدا خواهید کرد. بسیاری از خواص ما در این سال‌ها زمان و مکان را نشناختند، اینکه چه حرفی باید زد و چه اقدامی باید انجام داد مهم است، این بصیرت در رفتار شهید موج می‌زد، محسن بصیرت داشت و همین سبب شد که به راحتی از زندگی مادی، همسر و فرزند خود گذشته به کشور غریب برود و به نام دفاع از حرم از جان خود بگذرد. بصیرت در دل محسن بود و آن را عملی می‌کرد، او می‌دانست حق و باطل کجاست، این بصیرت در پیام‌ شهادت او بارز است، امروز نیز خون شهید حججی وحدتی را میان مردم ایران در مقابل دشمنان اسلام ایجاد کرده است. 🌷متوسلین به شهدا👇👇 @motevasselin_be_shohada
«...از 1400 سال پیش تاکنون پیام عاشورا زنده است، خون شهید حججی نیز همینگونه است..»، محبی تصریح می‌کند: دیدیم که شبکه‌های خارجی نیز گزارش دادند که خون این شهید در ایران اتحاد وصف ناشدنی ایجاد کرده است و داعش این موضوع را نمی‌داند، اما ما تا ریشه‌کن کردن این شجره ملعونه از پای نخواهیم نشست. دو روز قبل از رفتن به سوریه گفت دعا کنید موثر باشم همرزم شهید حججی درباره اینکه چرا محسن آرزوی دوبار شهادت را داشت می‌گوید: محسن همواره می‌گفت دوست دارم دوبار شهید شوم، این ویژگی کسانی است که به راحتی چشمان خود را به روی زندگی مادی بسته و پا را روی همه آن چیزهایی می‌گذارند که برای آنها عزیز است، ما امثال حججی زیاد داریم، در همین مجموعه مقدس سپاه افراد زیادی هستند که برای دفاع از انسانیت و حریم اهل بیت حاضرند جان خود را فدا کنند. دو روز قبل از رفتن به سوریه گفت دعا کنید موثر باشم و صرفاً حضورم مطرح نباشد، اکنون دیدیم که چطور خون او موثر شد. با شهادت محسن همواره یاد این شعر می‌افتم که: «خورشید که در اوج فلک خانه اوست همسایه دیوار به دیوار شماست.» هنر مردان خدا گمنامی است کسی که به دنبال پست و مقام و آشکار کردن خود است به این مقام نمی‌رسد، محسن در گمنامی زندگی کرد و خدا نیز مزد او را داد. هدف او فقط رسیده به خدا بود و تلاشش به نتیجه رسید. محسن به آنچه که آرزویش بود رسید می‌دانستیم محسن شهید می‌شود، وقتی خبر شهادت او را شنیدم طبیعی بود که ناراحت شدم اما انتظارش را هم داشتم، از سوی دیگر محسن به آنچه که آرزویش بود رسید، امیدواریم بتوانیم در بصیرت و ولایت پذیری راه او را ادامه دهیم و شفاعت او نیز نصیب ما شود. امیدواریم رسالت او یک بیداری ایجاد کند، رسالت شهید همین است که به جامعه شوک وارد کند، ما گاهی از مسیر حقیقی خارج می‌شویم و نیاز به چنین شوکی داریم تا به مسیر اصلی برگشته و بیدار شویم، همان طور که دو سال پیش خبر بازگشت شهدای غواص بار دیگر در جامعه یک شوک معنوی ایجاد کرد امروز نیز اینگونه شد. او معرکه کرد در یک جمله به محسن می‌گویم معرکه کردی، دست ما را هم بگیر، تو اینطور آسمانی شدی و ما مقابلت کم می‌‎آوریم، امیدواریم محسن دست ما و جوانان این کشور را بگیرد، شهید مقام شفاعت دارد و خیلی‌ها از شهدا حاجت می‌گیرند، خداوند شهدا را انتخاب می‌کند و محسن هم انتخاب شده خدا بود، دعا می‌کنیم دست ما را هم بگیرد. 🌷متوسلین به شهدا👇👇 @motevasselin_be_shohada 🍃🌹🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣گفتگو با مادر بزرگوار شهید مدافع حرم محسن حججی🕊 ☘شهید فرزند چندم شماست و متولد چه سالی است؟ محسن بیست‌ و یک تیر ۱۳۷۰ به دنیا آمد، آن زمان من 25 سال داشتم. من پنج فرزند دارم و محسن فرزند سوم من است. 16 سالم بود که ازدواج کردم و زود هم بچه‌دار شدم. دو پسر و سه دختر دارم. ☘چقدر بچه‌هایتان را تشویق می‌کردید که در راه اسلام و مبارزه با دشمن پیشرو باشند؟ ما خانواده‌ای مذهبی هستیم. عموهای شوهرم روحانی هستند. ما خیلی به مبارزه در راه اسلام اعتقاد داشتیم. محسن هم از بچگی خیلی به امام حسین(ع) علاقه داشت. در همه مجالس مذهبی او را با خود می‌بردم. شب‌های جمعه پدربزرگش مراسم داشت. همیشه در آن مجالس حضور داشتیم. زمانی که هفت سالش بود زیارت‌نامه عاشورا را یاد گرفته بود و از حفظ آن را می‌خواند. چون او را به مراسم مذهبی می‌بردم، علاقه زیادی به امام حسین(ع) و ائمه داشت. پدرش هم قبل از ازدواج ما و در دوره عقد همیشه جبهه بود. من هم همیشه بچه‌هایم را تشویق می‌کردم و برایشان از خاطرات جبهه رفتن پدرشان می‌گفتم. به آنها می‌گفتم پدرتان چند سال در جبهه‌های جنگ بود شما هم اگر جنگی پیش آمد می‌توانید بروید و من مانع تان نمی‌شوم. ☘از حرف‌هایتان متوجه شدم که فرزندتان استعداد خوبی در یادگیری داشتند، در دوران مدرسه چقدر علاقه به درس داشت؟ درسش خوب بود اما علاقه شدیدی به قرآن و درس دینی داشت. اغلب بچه‌های مدرسه‌شان صدای خوبی داشتند و در مراسم صبحگاه شرکت می‌کردند اما محسن همیشه جلوتر از همه اعلام آمادگی می‌کرد که قرآن و دعا را بخواند. کتاب خواندن را خیلی دوست داشت مخصوصا به کتاب‌های مذهبی علاقه شدیدی داشت. زمانی که هشت سالش بود به کانون مقداد می‌رفت. آنجا گروه سرود تشکیل دادند و قرآن می‌خواندند و فعالیت‌های هنری و مذهبی زیادی انجام می‌دادند. نجف‌آباد شهری مذهبی است و از دوره جنگ تحمیلی تاکنون شهدای زیادی از این شهر نام‌شان به یادگار مانده است. سردار احمد کاظمی، شهیدان حجتی و... حتما فرزند شما در مقطع‌های مختلف تحت‌تاثیر این افراد بوده است، مخصوصا در دوه نوجوانی‌اش که دیگر خبری از جنگ نبود. بله، علاوه‌ بر خانواده‌اش، محیطی که در آن زندگی می‌کرد هم بر روحیاتش تاثیر داشت. او عاشق سردار قاسم سلیمانی بود. حتی تا روز آخر که داشت می‌رفت باز تکرار می‌کرد که من چه زمانی می‌توانم سردار را ببینم. بعد ازخدمت سربازی اشتیاقش برای حضور داوطلبانه در سپاه بیشتر شد و رفت ثبت‌نام کرد و قبولش کردند. البته شرایطش را داشت و با توجه به این مساله همان روز اول در سپاه پذیرفته شد. جزء افراد لشکر هشت زرهی شد. بچه‌های زیادی از این لشکر تاکنون شهید شده‌اند. بچه من دهمین شهید این لشکر است. 🌷متوسلین به شهدا👇👇 @motevasselin_be_shohada ☘البته من شنیده‌ام پسر شما قبل از اینکه به این لشکر بپیوندد در موسسات فرهنگی زیادی فعالیت داشته و همیشه دوستان و نزدیکانش را به کتاب‌خوانی دعوت می‌کرد؟ بله، مخصوصا در موسسه شهید کاظمی خیلی حضور فعالی داشت. با دوستانش کتاب‌های قدیمی‌تر، کتاب شهر را تحویل می‌گرفتند و می‌فروختند و پولش را برای مناطق محروم می‌فرستادند. از این دست فعالیت‌ زیاد انجام می‌داد. محسن هیچ وقت برای کمک به مردم محروم چیزی دریغ نداشت بلکه برایشان بی‌تابی هم می‌کرد. خانواده‌ها در نجف‌آباد بسیار قانونمند به ازدواج سنتی هستند. ☘زمانی که پسرتان در آستانه ازدواج بود شما به‌عنوان مادرش در انتخاب همسر چه قدر نقش داشتید؟ در کتاب شهر نمایشگاهی راه‌اندخته بودند تا کتاب‌ها را برای کمک به مردم مناطق محروم بفروشند. همانجا با همسرش که او هم در همین راه فعالیت می‌کرد آشنا می‌شود. یک روز به من گفت باید بروی خواستگاری. من هم چون می‌دانستم محسن کسی را انتخاب می‌کند که با خودش هم‌فکر و هم‌عقیده است، حرفش را گوش کردم و برایش به خواستگاری رفتم. 10 روز است که من در این شهر هستم و در این 10 روز چهار شهید مدافع حرم آورده‌اند پس می‌توانیم نتیجه بگیریم کسی که به سوریه می‌رود تصمیم خودش را برای شهادت در راه حق گرفته است. ☘وقتی پسرتان می‌خواست به سوریه برود شما چه حال و هوایی داشتید؟ سری اول که یک سال پیش رفت، به من نگفت. من هم موافق نبودم. سری آخر که می‌خواست برود ما را برد مشهد، آنجا از ما رضایت گرفت وگفت مامان دعا کن من بروم سوریه شهید شوم. دعا کن یک‌بار دیگر قسمت شود و من بروم و شهید شوم. نمی‌دانم چرا شهادت نصیبم نمی‌شود، نارنجک بغلم می‌افتد منفجر نمی‌شود، گلوله از بیخ گوشم رد می‌شود ولی به من نمی‌خورد. مامان برایم دعا کن. دو ماه قبل از رفتنش که ماه مبارک رمضان هم بود برای من و پدرش بلیت گرفت و ما را برای 10 روز به مشهد برد. تمام این 10 روز زیارت‌نامه عاشورا و نماز می‌خواند و در حرم بود. فقط سحر و افطار می‌دیدمش.
روزهای آخر دیگر سحر و افطار هم نمی‌آمد، درحرم می‌ماند. آن شب که رضایت می‌خواست بیست‌ویکم ماه رمضان و شب احیا بود. من هم دیدم خیلی بی‌تاب است که برود، گفتم به خاطر اینکه این راه را انتخاب کرده‌ای و این راه را دوست داری رضایت می‌دهم بروی. ☘یعنی از سال 95 به سوریه می‌رفت؟ سال 95 به مدت 45 روز رفت و بعد آمد. بعدش تا یک سال دیگر نرفت. در همین یک سالی که این جا بود حال و هوای دیگری داشت. اصلا در حال خودش نبود. اگر چیزی از او می‌پرسیدی جوابت را می‌داد اما گویا حواسش اینجا نبود. فقط فکر رفتن بود و می‌گفت مامان دعا کن من یکبار دیگر بروم. من هم مخالفت می‌کردم. اما وقتی دیدم علاقه دارد و واقعا می‌خواهد به خاطر حضرت زینب(س) و دفاع از حرم ایشان برود حرفی نمی‌زدم. می‌گفت اگر ما نرویم ما هم می‌شویم مثل این کشورها و اگر نرویم ما هم امنیت نداریم، من هم رضایت دادم و گفتم برو، سپردمت به حضرت زینب(س). ☘چه آرزویی را برای علی فرزند شهید و همسرش دارید؟ ان‌شاءا... به سلامتی بزرگ شود و راه پدرش را ادامه دهد و در این راه قدم بگذارد. برای خانمش آرزوی موفقیت می‌کنم و امیدوارم بتواند بچه‌اش را طوری تربیت کند که مثل محسن من در راه امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) قدم بردارد. 🌷متوسلین به شهدا👇👇 @motevasselin_be_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷جوانی متولد سال ۱۳۷۰، فرزندی صالح برای پدر و مادر؛ همسر و پدری نمونه برای تنها یادگارش، علی آقا؛ به گفته همسرش، عاشق ولایت بود و در آرزوی شهادت؛ آرزو کرده بود جوری شهید شود که هم مثل امام حسین (ع) باشد و هم مثل مادرش حضرت زهرا (س)؛ همه اینها تنها گوشه‌ای از ویژگی‌های شخصیتی پاسدار شهید محسن حججی بود. ویژگی‌هایی برجسته که محسن را به آرزویش رساند و او را حجت خداوند روی زمین قرار داد؛ رهبر معظم انقلاب اسلامی، پس از شهادت محسن حججی در دیدار جمعی از مسئولان و فعالان فرهنگی از استانهای یزد و همدان، شهید حججی را نمونه‌ای درخشان از رویش‌های اسلامی و انقلابی خواندند و گفتند: شهید حججی عزیز در دنیایی که روزنه‌های اغواگر صوتی و تصویری فراوانی وجود دارد، چنین درخشید و خداوند او را همچون حجتی در مقابل چشم همگان قرار داد. 🌷متوسلین به شهدا👇👇 @motevasselin_be_shohada 🌷🍃🌷🍃🌷🍃
❇همسرت که حسینی باشد تو را زهیر خواهد کرد💗 🌷متوسلین به شهدا👇👇 @motevasselin_be_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🍃فرازهایی از وصیت نامه شهید والامقام محسن حججی ❣برای بانوی صبر: السلام ای بانوی سلطان عشق السلام ای بانوی صبر دمشق زینت دنیا و عقبی علی شرح مدح لافتی الا علی در مسیر شام غوغا کرده ایی شهر را آشوب برپا کرده ایی خطبه خواندی از غریبی حسین زنده کردی کربلا در عالمیین گر نبودی کربلایی هم نبود گریه و شور و نوایی هم نبود رنج هایی ست فراوان دیده ایی خیمه ها، غارت، سواران دیده ایی دیده بودی، حلق و چشم و حرمله گریه کردی پا به پای قافله بسم الله النور… صَلی الله علیک یا اُماه یا فاطمه الزهرا”سلام علیک” وَلاتَحسَبن الذینَ قُتلوا فی سَبیل الله اَمواتا، بَل احیاء عند رَبِهم یُرَزقون 💫هرگز نمیمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جریده عالم دوام ما… چند ساعتی بیشتر به رفتن نمانده است، هرچه به زمان رفتن نزدیک تر می شوم قلبم بی تاب تر می شود…نمی دانم چه بنویسم و چگونه حس و حالم را بیان کنم…نمی دانم چگونه خوشحالی ام را بیان کنم و چگونه و با چه زبانی شکر خدای منان را به جای بیاورم…به حسب وظیفه چند خطی را به عنوان وصیت با زبان قلم می نویسم… نمیدانم چه شد که سرنوشت، مرا به این راه پر عشق رساند… نمی دانم چه چیزهایی عامل آن شد… بدون شک شیر حلال مادرم، لقمه حلال پدرم و انتخاب همسرم و خیلی چیزهای دیگر در آن اثر داشته است… عمریست شب و روزم را به عشق شهادت گذرانده ام… و همیشه اعتقادم این بوده و هست که با شهادت به بالاترین درجه ی بندگی میرسم… خیلی تلاش کردم که خودم را به این مقام برسانم اما نمی دانم که چقدر توانسته ام موفق باشم… چشم امیدم فقط به کرم خدا و اهل بیت است و بس امید دارم این رو سیاه پرگناه را هم قبول کنند و به این بنده ی بدِ پرخطا نظری از سر رحمت بنمایند… که اگر این چنین شد؛الحمدالله رب العالمین… اگر روزی خبر شهادت این بنده حقیر سرا پا تقصیر را شنیدید؛ علت آن را جز کریمی و رحیمی خدا ندانید… اوست که رو سیاهی چون مرا هم می بخشد و مرا یاری می کند… همسر عزیزم زهرا جانم اگر روزی خبر شهادتم را شنیدی بدان به آرزویم که هدف اصلی ام از ازدواج با شما بود رسیدم و به خود افتخار کن که شوهرت فدای حضرت زینب شد… مبادا بی تابی کنی، مبادا شیون کنی، صبور باش و هر آن خودت را در محضر حضرت زینب بدان… حضرت زینب بیش از تو مصیبت دید. پدر عزیزم همیشه و در همه حال الگوى زندگی و مردانگی ام تو بوده و هستی، اگر روزی خبر شهادتم را دیدی، زمانی را در مقابل خود فرض کن که حسین بن علی در کنار جگر گوشه اش علی اکبر حاضر شد… داغ تو بیشتر از داغ اباعبدالله نیست… پس صبور باش پدرم، می دانم سخت است اما می شود… مادر عزیزم ام البنین علیهاالسلام ۴جوان خود را فدای حسین و زینب کرد و خم به ابرو نیاورد. حتی زمانی که خبر شهادت پسرانش را به آن دادند باز از حسین سراغ گرفت؛ پس اگر روزی خبر شهادتم را شنیدی، همچون ام البنین صبورانه و با افتخار فریاد بزن که مرا فدای حسین و حضرت زینب کرده ای و مبادا با بی تابی خود دل دشمن را شاد کنید… برادر عزیزم اگر روزی مرا در لباس شهادت دیدی آن لحظه ایی را به یاد بیاور که اباعبدالله بر بالین عباس ابن علی حاضر شد و داغ برادر کمرش را خم کرد… مبادا ناسپاسی کنی، مبادا به هدیه ایی که تقدیم اسلام کرده اید شک بیاورید… خواهران خوبم لحظه ی وداع با شما و مادرم و پدرم مرا به یاد آن لحظه ایی انداخت که اهل حرم حضرت علی اکبر را راهی میدان جنگ می کردند؛ پس اگر من هم رو سفید شدم غم و غصه و اشک و ناله خود را فدای علی اکبر کنید و مبادا داغ خود را از داغ دل اهل حرم بیشتر بدانید… اما چند وصیت کلی: از ولایت فقیه غافل نشوید و بدانید من به یقین رسیدم که امام خامنه ای نائب بر حق امام زمان است. از همه ی خواهران عزیزم و از همه ی زنان امت رسول الله می خواهم روز به روز حجاب خود را تقویت کنید، مبادا تار مویی از شما نظر نامحرمی را به خود جلب کند؛ مبادا رنگ و لعابی بر صورتتان باعث جلب توجه شود؛ مبادا چادر را کنار بگذارید…همیشه الگوی خود را حضرت زهرا و زنان اهل بیت قرار دهید؛ همیشه این بیت شعر را به یاد بیاورید آن زمانی که حضرت رقیه سلام الله خطاب به پدرش فرمودند: غصه ی حجاب من را نخوری بابا جان چادرم سوخته اما به سرم هست هنوز… از همه ی مردان امت رسول الله می خواهم فریب فرهنگ و مدهای غربی را نخورید؛ همواره علی ابن ابی طالب امیرالمومنین را الگو و پیشوای خود قرار دهید و از شهداء درس بگیرید… خودتان را برای ظهور امام زمان روحی لک الفدا و جنگ با کفار به خصوص اسرائیل آماده کنید که آن روز خیلی نزدیک است. همیشه برای خدا بنده باشید که اگر این چنین شد بدانید عاقبت همه ی شما به خیر ختم می شود… محسن حججی 🌷متوسلین به شهدا👇👇 @motevasselin_be_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚معرفی کتاب های شهید حججی: ⚡سربلند ⚡محسن حججی ⚡ زیر تیغ ⚡ سرمشق ⚡محسن ما ⚡ آرام بی سر 🌷متوسلین به شهدا👇👇 @motevasselin_be_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 امام خامنه ای: خداوند متعال شهید حججی را مثل حجتی امروز، در مقابل چشم همه گرفت 🕊🌤🌿 🌷متوسلین به شهدا👇👇 @motevasselin_be_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما هنوز شهادتی بی درد می طلبیم غافل که شهادت را جز به اهل درد نمی دهند 🍃🥀🕊 🌷متوسلین به شهدا👇👇 @motevasselin_be_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃 100گل صلوات هدیه میکنیم به "چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام محسن حججی" 🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩قرائت زیارت عاشورا 🕯️به یاد "شهید محسن حججی" 💚همنوا با امام زمان(عج) 🌷متوسلین به شهدا👇👇 @motevasselin_be_shohada
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا 🔹️با صدای استاد علی فانی صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین 💚💚💚💚💚 🌷متوسلین به شهدا👇👇 @motevasselin_be_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 4️⃣ 🎬: سهراب دست های خیسش را تکان داد و وارد اتاق شد ، اتاقی کاه و گلی با طاقچه ای دود زده در انتهایش ، کریم روی تشکچه ای که متعلق به خودش بود ، نشسته و پاهایش را دراز کرده بود و خیره به شعله ی فانوس که با کوچکترین حرکتی اینور و آنور میرفت ،پلک نمیزد. سهراب به سمت طاقچه رفت و از کنار شمع نیم سوخته ی روی طاقچه ، مهر و جانمازش را برداشت و بی توجه به کریم ، رو به قبله ایستاد و نمازش را شروع کرد ، نمازی که هرگز ترک نمی کرد ،زیرا این تنها کاری بود که از دل و جان دوست میداشت و با میل و اراده ی خود انجام میداد. کریم نگاهش را از شعله ی آتش گرفت و خیره به حرکات سهراب شد . سهراب نمازش را تمام کرد و همانطور که جانماز را بهم می آورد ،خود را به کنار دیوار کشانید، پاهایش را کمی ماساژ داد، انگار می خواست حرفی بزند ، اما مردد بود و نمی دانست از کجا شروع کند. کریم ،سکوت اتاق را بیش از این طاقت نیاورد و رو به سهراب گفت : آخر تو چطور راهزنی هستی؟ مال مردم را غارت می کنی و از آن طرف نمازت هم به جاست و ترک نمی شود؟ سهراب آهی کوتاه کشید و‌گفت : دزدی را تو در دامنم گذاشتی و پیشه ام ساختی ،اما اگر یادت باشد ، آنزمانی که من کودکی بیش نبودم و منطقه ی تحت غارت شما ،اطراف خراسان بود ، تو برای اینکه من سر از حساب و کتاب درآورم وبتوانم خط و نوشته ها را بخوانم ،چند سالی مرا به مکتب فرستادی ، گرچه آنزمان من در زبان فارسی نوپا بودم و تازه یاد گرفته بودم چگونه فارسی صحبت کنم ، اما تمام تلاشم را کردم و به آنچه که تو‌ می خواستی ، خودم را رساندم. آنزمان ملای مکتبمان ، همیشه تأکید می کرد که ما در هر حالی که باشیم ،چه پادشاه و غنی ، چه فقیر و عامی ، بنده خداییم و باید شکر نعمتش را به جای آوریم و واجب است که نمازمان را در هر حالی بخوانیم ، او میگفت حتی اگر دزد یا اسیر هم باشی باید نمازت را بخوانی ،چه بسا که همین نماز باعث نجاتت شود. کریم راهزن ؛ من فکر میکنم تمام بدبختی هایی که می کشم زیر سر توست ، اما به خاطر آنکه مرا به مکتب فرستادی ، از تو ممنونم ولی.... کریم با حالتی آشفته وسط حرف سهراب پرید و گفت :ولی چه ؟ نکنه چون فکر میکنی من آدم بد قصه ی زندگیت هستم ، می خواهی آن تهدیدی که وقت آمدن نمودی ، عملی نمایی و بروی مثلا مرا لو بدهی؟ ای پسرک بدبخت ،نمی دانی اگر مرا لو دهی ، یعنی خودت را رسوا کردی ، چرا که کریم راهزن چند سال است از خاطره ها محو شده و به جای آن ، جوان روی پوشیده و جنگاوری نشسته که لقمه های گنده بر میدارد و فقط به کاروان های خراج دولتی و یا بازرگانان ثروتمند حمله می کند و همیشه هم موفق است ...خیلی موفق تر از کریم هم هست. سهراب نگاه تیزی به کریم انداخت و گفت : مرا تهدید می کنی؟ تو من را از زندان می‌ترسانی؟ به خدا که این زندگی برایم از صد زندان شکنجه بارتر است...اما این را بدان ، من نمی خواهم به تو خیانت کنم ، اما حق السکوتی که از تو میخواهم ، فاش کردن رازیست که سالها از من پنهان داشتی ، به خدای احد و واحد سوگند ، اگر جواب سؤالاتم را به درستی بدهی ، هر چه که دارم ، حتی آن حجره ی داخل بازار را که ارسلان اداره اش می کند ، به تو خواهم داد... کریم که کم کم دستش آمده بود ،مزه ی دهان سهراب چیست ، سری تکان داد و گفت : می توانم حدس بزنم چه می خواهی، این اتفاق دور یا زود می افتاد و من منتظر چنین روزی بودم . اما من هم شرطی دارم. حالا حرفت را بزن تا ببینم ،حدسم درست بوده یا نه؟ ادامه دارد... 🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋 👇👇👇👇👇 @motevasselin_be_shohada @motevasselin_be_shohada 🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋
... 5️⃣ 🎬 : سهراب خودش را نزدیک کریم کشید و گفت : حالا که می توانی حدس بزنی ، بگو‌ ببینم ،درباره ی چه می خواهم بگویم؟ کریم ظرف حلوا را که جلویش بود ،بین خودش و سهراب گذاشت ، با دستش لقمه ای از حلوا گرفت و با اشاره به ظرف گفت : اول کامت را شیرین کن... سهراب ظرف حلوا را به عقب زد و گفت : اول بگو بعدش شیرینی... کریم سری تکان داد و گفت : هر جور راحتی...خوب معلوم است می خواهی چه بگویی، لابد مثل همیشه از اصل و نسب و پدر و مادرت می خواهی بدانی... سهراب کمی جلوتر آمد ،بطوریکه زانو به زانوی کریم شد و وسط حرفش پرید و گفت : آفرین درست است ، اما اینبار فرق می کند ، دیگر نمی خواهم داستانهای تکراری و دروغین قبلی ات را بشنوم که مرا در کاروانسرا پیدا کردی ، یا پشت دروازه ی خراسان مرا تنها یافتی و... من جویای حقیقت هستم ،ح..ق..ی..ق..ت می فهمی؟ و سپس آه کوتاهی کشید و ادامه داد ، درست است که بچه بودم و سنم پایین بود ،اما هنوز صدای چکاچک شمشیرها در گوشم طنین می اندازد ، هنوز ذهنم خاطره ای مبهم را به یاد دارد که من از روزنه ای کوچک ،سواران روی پوشیده ای را میدیم که با مردی قوی هیکل و جنگاور در نبرد بودند ... کریم راهزن؛ خواهشا اینبار مرا بچه نپندار و پرده از حقیقت وجودی من بردار ، مگر این انتظار زیادی ست؟ اگر صادقانه جوابم را دادی ، هر آنچه که قبلا گفتم به تو خواهم داد ، کلا زندگی ات را تا پایان عمر تأمین می کنم ، اما وای به حالت که دوباره دروغهای مزخرف به خوردم دهی ، به خدا قسم که روز نزده ،مأموران دولتی ،تو را کت بسته خواهند برد و برایم اصلا مهم نیست که خودم هم گیر بیافتم ، چون وقتی ندانم که کیستم و چیستم ،همان بهتر که در زندان بپوسم . کریم آب دهانش را قورت داد و با من و من شروع به حرف زدن کرد : ر..راستش من هم نمی دانم که واقعا پدر و مادر و ایل و طایفه ات کیست ، برای همین ،هر وقت که درباره ی آنها میپرسیدی ،داستانی سر هم می کردم ، اما اینبار به شرط اینکه ،به تمام وعده هایی که دادی عمل کنی و از طرفی هیچ‌کینه ای از من به دل نگیری ، حقیقت ماجرا را ، آنگونه که دیدم ، برایت شرح میدهم. سهراب آهی کوتاه کشید و گفت : خوب میدانی که من حرفی بزنم ، رویش میایستم ، راحت باش...اگر حقیقت را بگویی ،خطری از جانب من ،تو را تهدید نخواهد کرد. کریم دستی به پای فلجش کشید و خیره به دیوار کاهگلی روبه رویش ، شروع به حرف زدن کرد ، مرغ خیالش به سالها پیش رفت ، آنزمان که جوان و سالم و چالاک بود : پسرم ، من هم برای خودم و کارم قوانینی داشتم ، زمانی من هم زن و فرزند داشتم ، اما هرگز همسر و پسرم متوجه نشدند که شغل من چیست و درآمدم از کجاست ، به خیال خودشان بازرگان بودم و هر چند وقت یکبار که غیبم میزد و سپس با دست پر به خانه بر می گشتم ، خیال می کردند به سرزمینی دور برای تجارت رفته ام ، تا اینکه بیماری کشنده ای سر از گریبان همسرم درآورد ، هرچه کردیم علاج نداشت ، یکی از خویشان همسرم ،حکیمی را معرفی کرد در ولایتی دیگر ساکن بود ،حکیم حاذقی که انگار شفای همسر من در دستان او بود . پسرم را سپردم به اقوام زنم و راهی آن دیار شدیم ، تا اینکه به نزدیک مقصد رسیدیم، از بخت بد به کمین راهزنان خوردیم. آنها آمدند، زدند و کشتند و غارت کردند، حال همسرم اصلا خوب نبود ، اما از حال او بدتر ، حال مسافرینی بود که علاوه بر اینکه مال و دارایی شان را از دست داده بودند ، عزیزی هم از آنها کشته شده بود ، با دیدن حال آنها و مرور زندگی خودم، عهد کردم که در غارتهایم ،هیچ زمان خون کسی را نریزم. خلاصه در همان منزل ،همسرم را به خاطر شدت بیماری از دست دادم و با روحیه ای خراب ، قصد برگشتن به وطن خودم را نمودم ، تا لااقل پسرم را که بیش از چهار سال نداشت ، زیر بال و پرم بگیرم . اما غافل از این بودم که.... ادامه دارد.... 🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋 👇👇👇👇👇 @motevasselin_be_shohada @motevasselin_be_shohada 🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋
... ️⃣ 🎬: کریم آهی کشید و ادامه داد : بعد از قریب به یک ماه ،تحمل سختی و مرارت و تنها و بدون همسرم ، به خانه برگشتم . تازه آنموقع فهمیدم که چه خاکی به سرم شده ، طبق گفته ی اقوام همسرم ، درست یک روز بعد از حرکت کاروان ما ، پسرم سهراب که کارهای شیطنت بارش زبانزد همه بود ، به پشت بام میرود و پایش میلغزد و به حیاط پرت میشود و درجا میمیرد. بعد از مرگ پسر و همسرم ، من هم آواره ی کوه و بیابان شدم ، تمام فکر و ذکرم غارت و چپاول بود ، می خواستم آنقدر خود را مشغول کنم ،که نتوانم به مصیبت هایم فکر کنم ، تا اینکه..... تا اینکه تو آمدی، یعنی انگار تو از آسمان نازل شدی تا تنهایی های کریم بی نوا را پر کنی. یادم است به کاروانی که گمان میکردیم تجاری باشد اما از زوار خراسان بود. در گردنه ای که معروف به گردنه ی مرگ است ،حمله کردیم. چیز قابل عرضی گیرمان نیامد ، آخر همه ی اهل کاروان از زائرانی بودند که به قصد زیارت به خراسان میرفتند ،نه تجارت ، جیب کاروانیان را خالی کردیم ، به یکی از راهزنان اشاره کردم که سوت پایان غارت را بزند ، تا راهزنان به مقر برگردند‌. سر اسب را کج کرده بودم به سمت بیابان که یکی از زیر دستانم به من خبر داد ،با اینکه پایان غارت را اعلام کردیم ،اما تعدادی از راهزنان همچنان با یکی از کاروانیان در جنگ و گریزند. به تاخت خودم را به محل درگیری رساندم ، اما دور رسیدم ، نزدیک شش راهزن ، مردی با هیبت و جنگاور را دوره کرده بودند و متأسفانه قبل از اینکه به آنها برسم ، او را کشته بودند. کریم به اینجای حرفش که رسید ،نگاهی از زیر چشم به سهراب انداخت ، سهراب که انگار در روزگار گذشته سیر می کرد ، در نور کم جان فانوس رنگ از رخش پریده بود و بی صدا به نقطه ای مبهم خیره شده بود . کریم آرام با دستش روی زانوی سهراب کشید و گفت : آن شش نفر خلف وعده کرده بودند ،چون پدرت با جان و دل مراقب بار و شترش بود ، آنها گمان می کردند ،گنجی بزرگ ، داخل بار شتر پنهان کرده . من که دور رسیده بودم و خلف وعده ی زیر دستانم را با چشم خودم دیدم، چون قرار نبود در کاروانی که کریم غارت می کند ، خونی ریخته شود، پس مجرم اصلی را که ضربه ی کاری را به پدرت زده بود از کاروان اخراج کردم و شتر و اموال پدرت هم برای خودم برداشتم و از آن غارت چیزی به خاطیان دیگر ندادم. شتر را به دیگری واگذار کردم و میخواستم ،خورجین رویش را بردارم که دیدم زیادی سنگین است ، پس به ناچار ،برخلاف بقیه ی اوقات، مجبور شدم ،غنیمتی های داخل خورجین را قبل از رسیدن به غاری که در همان نزدیکی ساکن بودم ، بیرون آورم... دکمه ی بزرگ خورجین را که گشودم ، در کمال تعجب ، پسری را دیدم که با صورتی گریان و چشمانی درشت و زیبا در حالیکه کتابی را محکم به سینه میفشرد ،با نگاه ترسانش به من خیره شده بود. آنموقع بود که تازه فهمیدم ، پدرت ،آن شیرمردی که مشخص بود همزبان ما نیست ،از چه مراقبت میکرد... با دیدن تو ، تمام راهزنانی که دوره ام کرده بودند تا بدانند گنج آن مرد عرب نگون بخت چیست ؟ همه یک صدا قهقه سر دادند...اما تو برای من عین گنج بودی...احساس میکردم خدا به من لطف کرده و دوباره سهراب را زنده کرده تا از این تنهایی و فلاکت بیرون آییم. تو دقیقا هم سن سهراب من بودی، اما بسیار زیباتر و با جذبه تر و البته با شیطنتی کمتر ، به زبان ما حرف نمیزدی ، اصلا حرف نمیزدی ، اوایل گمان می کردم لال هستی ،اما کم کم متوجه شدم گویا از روزنه ای مرگ پدرت را شاهد بود و شوکه شده ای، اما گذشت زمان همه چیز را درست کرد ، من به خاطر تو دوباره ساکن شهر شدم... سهراب همانطور که خیره به روبه رو بود ،گفت : پدرم ...پدرم که بود؟ آن کتاب چه بود؟ مدرکی ،چیزی که هوییت مرا نشان دهد ،همراهم نبود؟ کریم سری تکان داد و گفت : مشخص بود پدرت مرد متمولی ست ، چند کیسه ی زر همراه داشت و وسایلی که برای سفر لازم است ، اوراق و مدارکی نداشتی که اگر هم همراه داشتی من بیسواد بودم و از آن سر در نمی آوردم... به جز همین قاب چرمی که با نخ به گردنت است ،گمانم دعایی ، حرزی چیزی داخلش باشد و آن کتاب هم، قرآنی بود بسیار نفیس با خطی خوش که بر پوست آهو نوشته بودند... سهراب یکه ای خورد و دستی به قابی که همیشه بر گردن داشت کشید و گفت: آن ...آن قرآن الان کجاست؟ بی شک نام و نشانی از من در آن وجود دارد...حتما خیلی مهم بوده که پدرم آن را به من داده تا در آغوش بگیرم... ادامه دارد... 📝به قلم :ط_حسینی 🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋 👇👇👇👇👇 @motevasselin_be_shohada @motevasselin_be_shohada 🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋