📚معرفی کتاب:
《یا زهرا》
زندگینامه و خاطرات شهید محمدرضا تورجی زاده
━━━◈❖🌸✿🌸❖◈━━━
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌸🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مستند شهید والامقام، دلداده و محب حضرت زهرا سلام الله علیها "محمدرضا تورجی زاده"
🌹🕊🥀#یاد_شهدا_و_امام_شهدا_با_صلوات
━━◈❖🌸✿🌸❖◈━━
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥شهید محمدرضا تورجی زاده
💚#یا_زهرا
💥#حضرت_مادر
━━◈❖🌸✿🌸❖◈━━
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام محمدرضا تورجی زاده
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩قرائت زیارت عاشورا
🕯️به یاد "شهید محمدرضا تورجی زاده"
💚همنوا با امام زمان(عج)
━━◈❖🌸❖◈━━
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
━━◈❖🌸❖◈━━
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 4⃣9⃣🎬
فرنگیس خود را به محل مورد نظر رسانید ، صدای رودخانه ای خروشان که بی مهابا به پیش میرفت در گوشش پیچید و نوای پرندگان همراه نسیمی که از بین درختان می وزید آهنگی آرامش بخش را بوجود آورده بود ، اما فرنگیس بی توجه به تمام این زیبایی ها ، خیره به تخته سنگ سفید و بزرگ وسط رودخانه ، در ذهنش گفته هایی را که می خواست بر زبان بیاورد ،مرور می کرد.
بالاخره پس از گذشت لحظاتی ، صدای سم اسبی که شتابان می تاخت ، به گوش رسید و بی شک کسی جز بهادرخان نمی توانست باشد.
فرنگیس سوار بر اسب ، لب رودخانه ایستاد و بهادرخان که انگار او اسب بوده و راه پیموده ، نفس زنان خود را به فرنگیس رسانید ، تعظیم بلند بالایی کرد و همانطور که سرش را بالا گرفت و گفت : سلام شاهزاده خانم زیبا ، تا پیغامتان به دستم رسید فی الفور خودم را رساندم ، بنده در خدمتگزاری حاضرم و وقتی مغموم و سرشکسته از نرسیدن به عشقم ، به این مکان پناه آوردم ، هرگز به مخیله ام خطور نمی کرد که دلبر پری رویم را اینچنین ملاقات کنم ، الان هم اصلاً باورم نمی شود ، فکر می کنم در خوابی بس شیرین به سر می برم...
فرنگیس که حوصله اش از وراجی ها و تملق گویی بهادرخان سر رفته بود و نمی خواست او به سخنانش ادامه دهد ، به میان حرف بهادر دوید و گفت : نه جناب بهادرخان ، اینک نه خواب هستید بلکه هوشیارتر از همیشه اید ، به اینجا نخواندمتان که برایم نغمهٔ عاشقانه سر دهید که من بیزارم از هر عشقی از طرف جوان مکاری چون شما....
بهادرخان که تمام رؤیاهایش دود شده و از توهین فرنگیس به شدت عصبانی شده بود گفت : نمی دانم کدام حرفهایتان را باور کنم ؟ آن سخنان عاشقانهٔ کنار چشمه را، یا این حرفهای تندتان را....آن عروسی نیمه کاره و فرارتان را یا این....
فرنگیس که حالا کمی متوجه موضوع شده بود با فریاد به میان حرف بهادرخان پرید و گفت : ای مردک حیله باز ،فکر نکن که من از کارها و نقشه هایت بی خبرم ، تو آنچنان در نقش خود فرو رفته ای که یادت رفته ،نیت تو تاج و تخت خراسان است و فرنگیس هم این وسط یک وسیله است....حالا که دانستی من از ظاهر و باطنت خبردارم لطفا از نقش خودت بیرون بیا و گوش بگیر چه می گویم و با اشاره به آبهای خروشان که وحشیانه به پیش میرفتند ادامه داد: من اگر خودم را طعمهٔ این رودخانه کنم ، محال است وسیله ای برای بالا کشیدن شیادی چون تو شوم ، پس راه خودت را بگیر و دیگر نه تنها دور و بر من ، بلکه دور و بر قصر و قصرنشینان هم پیدایت نشود وگرنه.....
بهادرخان که از خشم خون خودش را می خورد و کاملا متوجه بود دستش برای فرنگیس رو شده گفت : وگرنه چه؟؟ توچه میدانی از قدرت بهادرخان ای ضعیفهٔ بینوا و با زدن این حرف شلاق دستش را بالا برد تا بر تن فرنگیس فرود آورد.
فرنگیس که انتظار چنین جسارتی را نداشت ،اسب را چند قدم به عقب برد ،چون پشت سرش رودخانه بود نمی توانست بیشتر فاصله بگیرد.
شلاق بر هوا رفت و محکم به گردن برفی ،اسب شاهزاده خانم خورد، اسب با این ضربهٔ ناگهانی ، رم کرد و ناگاه فرنگیس به پشت داخل رودخانه پرت شد.
سرش به تخته سنگ مرمرین خورد و آن سنگ سفید با خون قرمز ، رنگ گرفت.
بهادرخان که در واقع فقط قصد ترساندن فرنگیس را داشت ، با دستپاچگی از اسب به زیر آمد و می خواست هر طور شده فرنگیس را از آب بیرون بکشد.
اما آب خروشان قوی تر از او بود تا بهادرخان به خود آمد ، جسم بیهوش فرنگیس ،فرسنگها از او فاصله گرفته بود و آب او را با خود برد...
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 5⃣9⃣🎬
روح انگیز مانند مرغی سرکنده ، بی هدف طول و عرض سالن را می پیمود و زیر لب حرفهایی زمزمه می کرد که نامفهوم بود ،اما حرکاتش حاکی از فشار و استرس شدید روحی اش بود.
درب سالن که باز شد ، روح انگیز با
شتاب خود را به فرهاد رسانید و بدون اینکه اجازه دهد او سخنی بگوید ، یقهٔ پسرش را در دست گرفت وگفت : فرهاد، بگو ببینم تو از فرنگیس خبری داری؟ آخر او هم آدمیزاد است نه آب شده به زمین رفته و نه بال درآورده به آسمان برود ،چند روز است قصر را زیر رو کردم به هوای اینکه در گوشه ای پنهان شده تا هیجان و عصبانیت ما فروکش کند ، اما حالا که جزء به جزء قصر را گشتم ، مطمئنم نیست...اینجا نیست...و سپس بغضش ترکید و همانطور که یقهٔ فرهاد را رها می کرد مانند انسان مجنونی به دور خود گشت و با صدای بلند فریاد زد : فرنگیس..کجایی نازدانهٔ مادر ، خودت را نشان بده ....به خدا هیچ خطری تهدیدت نمی کند ، گوربابای مشاور و پسرش ، گور بابای مردم پرحرف.....من تو را می خواهم ....بیا مادر....و سپس همانطور که اشک از چهار گوشهٔ چشمانش جاری شده بود رو به فرهاد کرد و گفت : پسرم ، من میترسم...از دیروز ولوله ای در جانم افتاده...میترسم برای فرنگیس اتفاق بدی افتاده باشد.
فرهاد با لبخندی بر لب جلو آمد ، دستان سرد مادرش را در دست گرفت و گفت : مادرجان ، نگران نباشید، فرنگیس جایش امن است ، اگر امر کنید ، هم اینک قاصدی میفرستم و فردا او را در اینجا خواهی دید...
روح انگیز ناباورانه به چهرهْ پسرش چشم دوخت وگفت : راست می گویی یا برای دلخوشی من چنین می گویی؟!
فرهاد خنده ای نمکین کرد وگفت : خودم راهی اش کردم ، البته با چند محافظ و به همراه دایه سروگل...خیالت راحت ،خبر سلامتی اش هم دارم...
روح انگیز نفس راحتی کشید و به سمت صندلی بالای سالن رفت و همانطور که روی آن لم می داد گفت : داد از دست شما دوقلوها ، بیا و بنشین و از اول تعریف کن ، چه بوده و چه شده؟
فرهاد با قدم های آرام به پیش میرفت که ناگهان درب سالن را به شدت زدند و پشت سرش درب باز شد و نگهبانی که همراه شاهزاده فرهاد آمده بود ، هراسان خود را داخل اتاق انداخت.
فرهاد با عصبانیت به طرف او برگشت وگفت : چرا چنین در زدی؟ مگر اجازه ورود دادند که بی ادبانه خود را به داخل اتاق انداختی؟
نگهبان نزدیک شاهزاده شد و چیزی در گوشش زمزمه کرد...
فرهاد اخمهایش از هم باز شد و بلند گفت : دیگر لازم نیست ،پنهان کاری کنید ، جناب شاهبانوی قصر از همه چیز آگاه است ، اگر قاصدی از شکار گاه آمده ، بگویید بیاید داخل....
نگهبان گفت : قربان....آخه...
فرهاد به میان حرفش پرید وگفت :اما و آخه نداریم نشنیدی چه گفتم؟! و سپس دستانش را از هم باز کرد و ابروهایش را بالا داد و رو به مادرش گفت :دیگر چیزی برای پنهان کردن ندارم....
نگهبان با ناراحتی بیرون رفت و قاصدی خاک آلود با رنگی پریده که مشخص بود ساعتها تاخته و خسته راه است ، داخل سالن شد...
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 6⃣9⃣🎬
قاصد نگاهی به شاهزاده فرهاد کرد و بعد از سلام و تعظیم ، می خواست حرفی بزند که ناگاه با صدای سرفه شاهبانو که گلویش را صاف می کرد متوجه او شد .
آشکارا یکه ای خورد و سلامی هم به روح انگیز داد و نزدیک فرهاد شد و می خواست در گوشش چیزی زمزمه کند که شاهزاده فرهاد خود را کنار کشید و گفت :.به آن یکی سرباز هم گفتم ، پرده پوشی بس است ، شاهبانوی قصر از کم و کیف قضیه خبر دارد ، لطفا هر پیغامی که از سوی خواهرم دارید ،بگویید.
قاصد که با نگاهی حیران او را می نگرید با لکنت گفت : چ...چ...چشم ، شاهزاده خانم.....شاهزاده خانم....
روح انگیز که بی صبرانه منتظر شنیدن بود گفت : شاهزاده خانم چه؟ زود زبان باز کن تا ببینم چه پیغام داده؟!
قاصد همانطور که سرش پایین بود با صدایی آهسته که بیشتر به زمزمه شبیه بود گفت : شاهزاده خانم ، مفقود شده اند...
فرهاد با شنیدن این حرف چون اسپند روی آتش به سمت او پرید و روح انگیز که رنگش مثال گچ شده بود ، خیره به قاصد پلک نمی زد.
فرهاد جلو آمد و یقهٔ قاصد را گرفت و همانطور که او را تکان میداد گفت : یوسف...مفقود شده یعنی چه ؟ مگر من تو و رجب و سروگل و تنی چند از سربازان زبده خودم را همراه شاهزاده خانم نکردم تا به شکارگاه بروید ؟ دیروز قاصدت هم رسید که خبر به سلامت رسیدن خواهرم را آورد ، پس این اراجیف چیست که بهم می بافید؟
یوسف همانطور که سرش پایین بود گفت : همه چی خوب بود...تا اینکه سرو کلهٔ بهادرخان پیدا شد ، دایه سروگل می گوید کنار تخته سنگ سفید با بهادرخان قرار ملاقات می گذارد ، اما چون ساعتی میگذرد و خبری از شاهزاده خانم نمی شود ، ما را راهی کرد تا به دنبال ایشان برویم...
من و تمام نیروهایم ، حتی از مردم اطراف هم کمک گرفتم ، وجب به وجب جنگل و شکارگاه و اطراف رودخانه را گشتیم ، اما جز اسب سفید شاهزاده خانم ،چیزی نیافتیم...
شاهزاده فرهاد دندانی به هم سایید و فریاد زد : بهادر؟! این مردک حقه باز آنجا چه می کرد؟! مگر دستم به او نرسد....یعنی چه بلایی بر سر فرنگیس آورده؟!....وای.....
در این هنگام صدای جیغ روح انگیز بلند و همراهش او بیهوش بر زمین سرنگون شد...
شاهزاده فرهاد ناباورانه مادرش را نگریست و همانطور که به سمت او میرفت ، دستور داد تا طبیب خبر کنند...
ادامه دارد...
📝به قلم : ط_حسینی
🦋🕊🦋🕊🦋
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🦋🕊🦋🕊🦋
⚘﷽⚘
📌قسمتےازوصیتنامهشهید
"من به هر کسی که به ولایت امام خامنهای بدبین باشد برای همیشه دلگیرم”
والسلام....
میگفت: در سال ۶۱ هجری حضرت عباس(ع) برای دفاع از خیمه حضرت زینب(س) دو دست و چشمانش را از دست داد
اکنون نوبت من است که برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) دست و چشمانم را از دست بدهم...
زمانیکه به بالینش رسیدم دیدم؛
همانطور که می خواست...
دستش از بدنش جدا و چشمان را هم فدای حرم بیبی زینب(س) کرده بود.😔😭
راوی: همرزم شهید
#شهیدمحمدرضاعلیخانے
━━◈❖🌸✿🌸❖◈━━
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🔰#دیدار با شهدا شانسی نیست!زیارت مزار شهیدان اتفاقی نمیشود...!
🍃🌸میدانستم برای زیارت مزار شهید باید طلبیده شد...باید دعوت بشوی،باید صدایت کنند تا بتوانی به دیدنشان بروی! اما آشنایی با شما این را به من ثابت کرد!ثابت کرد وقتی به مدت چند ماه هرروز از کنارتان رد شدم و ندیدمتان!
هر روز از کنار دیوارهای مشبک و پرچم های یا حسین(ع) گذشتم و نفهمیدم اینجا کجاست!
نمیدانم آن روزها حواسم کجا بود که رد نگاهتان را نمیدیدم!یادتان هست...!
هر بار از خودم می پرسیدم قضیه این دیوار چیست؟
اما حتی یکبار هم دلم نخواست بیایم و درونش را ببینم!
حتی یکبار هم هوس نکردم از لا به لای این دیوار مشبک سرکی بکشم! باورم نمیشود هر بار آنچنان بی توجه از کنار در ورودی گذشتم!
همان روزها و در همان رفت و آمدها بود که آن کتاب و شهید روی جلدش همه چیز را عوض کردند!یادتان هست...!
به یاد دارید آن روز را که کاملا اتفاقی فهمیدم اینجا شهید گمنام دارد...!و مگر میشود اتفاقی باشد داستان شهدا...؟!
فهمیدم هستید اما هنوز نمیدانستم کجا!و البته برای دیدار کمی دیر شده بود!دیگر مسیر من از کنار آن دیوار صمیمی و ورودی زیبایش نمیگذشت!
دیگر انگار راهی نبود برای دیدار!ولی مگر میشود شهدا دعوت کنند و زیارت جور نشود؟!تنها میدانستم اطراف مسجد هستید و من حتی مسجد را هم بلد نبودم!!!
رد گلدسته ها را گرفتیم و آمدیم...هنوز تا مسجد مسافتی مانده بود اما انگار صدایمان کردید...!
صدایمان کردید که بالاخره دلم خواست برای یکبار هم که شده بدانم پشت ان دیوارهای مشبک چه خبر است!
آمدیم و در نهایت با تعجب منتظرمان بودید...!
ما بودیم و سه سنگ مزار و باران!
هنوز هم گاهی فکر میکنم چه شد که چندین ماه از کنارتان گذشتم و ندیدمتان و درست زمانی که دیگر هیچ وقت مسیرم از آنجا نمیگذشت پیدایتان کردم!
هنوز هم گاهی فکر میکنم به اینکه ... بگذریم!!!
━━━◈❖🌸✿🌸❖◈━━━
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌻شهید گمنام🌻
قبل از اذان صبح برگشت. پیکر شهید هم روی دوشش بود. خستگی در چهره اش موج میزد. برگه مرخصی را گرفت. بعد از نماز به همراه پیکر شهید حرکت کردیم.
خسته بود و خوشحال. می گفت: یک ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز عملیات داشتیم. فقط همین شهید جا مانده بود. حالا بعد از آرامش منطقه، خدا لطف کرد و توانستیم او را بیاوریم.
خبر خیلی سریع رسید تهران. همه منتظر پیکر شهید بودند. روز بعد، از میدان خراسان تهران تشییع با شکوهی برگزار شد.
می خواستیم چند روزی در تهران بمانیم اما خبر رسید عملیات دیگری در راه است. قرار شد فردا شب از جلوی مسجد حرکت کنیم.
بعد از نماز بود. با ساک وسایل جلوی مسجد ایستاده بودیم. با چند نفر از رفقا مشغول صحبت و شوخی و خنده بودیم. پیرمردی جلو آمد. او را می شناختم. پدر شهید بود. همان که ابراهیم پسرش را از بالای ارتفاع آورده بود.
سلام کردیم و جواب داد. همه ساکت بودند. انگار می خواهد چیزی بگوید اما!
لحظاتی بعد سکوتش را شکست. آقا ابراهیم ممنون. زحمت کشیدی، اما پسرم!
پیرمرد مکثی کرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!!
لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت. چشمانش گرد شده بود از تعجب!
بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود. چشمانش خیس از اشک بود. صدایش هم لرزان و خسته:
دیشب پسرم را در خواب دیدم. می گفت: در کدتی که ما گمنام و بی نشان بر خاک جبهه افتاده بودیم، هر شب مادر سادات حضرت زهرا(س) به ما سر می زد.اما حالا! دیگر چنین خبری برای ما نیست. می گویند شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت زهرا(س) هستند.
پیرمرد دیگر ادامه نداد. سکوت جمع ما را گرفته بود. به ابراهیم هادی نگاه کردم.
دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلط میخورد و پایین می آمد. می توانستم فکرش را بخوانم.
#ابراهیم هادی گمشده اش را پیدا کرده بود؛ گمنامی
━━━◈❖🌸✿🌸❖◈━━━
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
💠 در محضـــر شهیـــد....
✍یک بار از من پرسید: چقدر منتظر دریافت حقوق ماهیانه ات میمانی؟
گفتم: از همان ابتدای زمانی ڪه حقوقم را میگیرم؛ منتظرم ڪه موعد بعدی پرداخت حقوق ڪی میرسه!
🍁آهی از سر حسرت کشید و گفت: اگر مردم این انتظاری را ڪه به خاطر مال دنیا و دنیا می کشند، ڪمی از آن را #برای امام زمان(عج) می کشیدند ایشان تا حالا #ظهور کرده بودند،
امـام منتظـر نــدارد.😔
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
#شهید_مدافع_حرم
#شهید #محمود_رادمهر
#خاطره
━━◈❖🌸✿🌸❖◈━━
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
هر روز وقتی برمیگشتیم، بطری آب من خالی بود، اما بطری مجید پر بود، توی این حرارت آفتاب لب به آب نمیزد، همش دنبال یک جای خاصی میگشت، نزدیک ظهر، روی یک تپه خاک با ارتفاع هفت هشت متر نشسته بودیم و دیدیم که مجید بلند شد، خیلی حالش عجیب بود تا حالا این طور ندیده بودمش، هی میگفت پیدا کردم این همون بلدوزره و ...
یک خاکریز بود که جلوش سیم خاردار کشیده بودند، روی سیم خاردار دو شهید افتاده بودند که به سیم جوش خورده بودند و پشت سر آنها چهارده شهید دیگر، مجید بعضی از آن ها را به اسم میشناخت مخصوصا آنها که روی زمین افتاده بودند مجید بطری آب را برداشت، روی دندانهای جمجمه میریخت و گریه میکرد و میگفت: بچه ها! ببخشید اون شب بهتون آب ندادم به خدا نداشتم، تازه، آب براتون ضرر داشت…
🌷سردار تفحص شهید مجید پازوکی🌷
●تاريخ شهادٺ: ۱۳۸۰/۰۷/۱۷
●محل شهادٺ: فکه
━━◈❖🌸✿🌸❖◈━━
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌹در همسایگی ما مجلس عروسی بود. صدای موسیقی و پایکوبی مدعوین محله را پر کرده بود. داشتم آماده میشدم که بروم عروسی. محمد نگاه سرزنشآمیزی به من کرد و گفت: مادر! میخواین در چنین مجلسی شرکت کنین؟
گفتم: دعوتمون کردن. مگه تو نمیآیی؟
-من هرگز در مجلس معصیت شرکت نمیکنم.
🌹محمد به اتاق رفت و در آن هوای گرم مردادماه درها را بست تا از نفوذ صدای موسیقی به اتاقش جلوگیری کند.
🌹نیمه شب به خانه برگشتم محمد را دیدم که با چهرهی عرق کرده خوابش برده و مفاتیح در کنارش باز است.
"شهید محمد طاهری"
━━◈❖🌸✿🌸❖◈━━
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
#ڪـــلامشهـــید
🌹دلتون رو گــرفتار این پیچ و خم
دنیا نڪنید این پیچ و خم دنیا
انــــسان رو به باتـــلاق می برد و
گـــرفتار می ڪند ازش نـــــجات
هـــم نمیــشه پیدا ڪرد.
#شهید_احمد_کاظمی
━━◈❖🌸✿🌸❖◈━━
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
💥راز چفیه رهبر معظم انقلاب
سردار شهید حاج قاسم سلیمانی:
◀️ این عظمت،
◀️ احترام
◀️ و قداست فرهنگ ایثار و شهادت
است که موجب شده است ولی فقیه ما که برجستهترین شخصیت این نظام و فقیه جامع الشرایط است، در جلسات رسمی و غیررسمی و در دیدار روسای جمهور کشورها چفیه را به عنوان نماد جنگ، دور گردن خودشان بیندازند و همیشه حائل جسم خودشان کنند.
حجت الاسلام والمسلمین ماندگاری:
به مقام معظم رهبري گفتم فلسفه چفيه شما چیست؟
فرمودند:
دوستان اگر می دانستند
که دشمن چگونه آماده شده است
برای زمین زدن نظام و اسلام،
هیچگاه! حالت رزم را از خودشان دور نمی کردند.
دست خدا بر سر ماست
خامنه ای رهبر ماسـت💐
#همراه_شهدا
━━◈❖🌸❖◈━━
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
✍ حاج حسین خرازے
مے گفت :
سهل انگارے و سستے
در اعمال عبادے تاثیر نامطلوبے در پیروزی ها دارد...
#شهید_حسین_خرازی🌷
━━◈❖🌸✿🌸❖◈━━
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣