🔰زندگینامه شهید مدافع حرم مرتضی حسین پور شلمانی
🌹🍃شهید حسین پور شلمانی روز 30 شهریور 1364 در روستای شلمانِ لنگرود به دنیا آمد. پدر او از پاسداران انقلاب اسلامی و رزمندگان جنگ تحمیلی و مادرش نیز معلم بود. مرتضی حسینپور دوره ابتدایی و راهنمایی را در قم گذراند و دبیرستان را در رشته ریاضی فیزیک در همین شهر به پایان رساند.
☘ او سال 1383 در کنکور سراسری دانشگاهها شرکت کرد و با وجود قبولی در رشته مهندسی الکترونیک دانشگاه آزاد ساوه در دانشکده امام علی(ع) نیروی قدس سپاه پاسداران به تحصیل پرداخت.
اولین تجربیات جهادی مرتضی حسینپور در همان سالهای تحصیل در دانشکده با حضور در مرزهای غربی کشور در استان ایلام اتفاق افتاد. او نام جهادیِ «حسین قمی» را برای خود برگزید. مرتضی حسینپور پاییز سال 1392 برای اولین بار عازم سوریه شد. اولین جبهه حضور او منطقه «سیده زینب» در ریف جنوبی دمشق بود.
🌺🌿سال 1393 با هجوم نیروهای داعش به عراق مرتضی حسینپور، جزو اولین نیروهایی بود که همراه سردار قاسم سلیمانی خود را به بغداد رساند تا با تشکیل کمربند امنیتی در بیرون از شهر مانع پیشروی نیروهای تکفیری شوند.
🌷شهید حسینپور که از فرماندهان این عملیات بود، در جریان آن مجروح شد. او به دستور حاج قاسم سلیمانی برای طی دوره درمان به تهران منتقل شد. او سپس، مسئولیت پدافند سامرا را بر عهده گرفت. حسینپور از فرماندهان محور در عملیات آزادسازی بیجی بود و در جریان آن با جراحتی سخت مواجه شد.
🌿 او در اکثر عملیاتهای جبهه مقاومت در عراق حضور داشت. وی از فرماندهان محور در عملیات آزادسازی جاده بلد، اسحاقی، سامرا، الدور، علم، تکریت، بیجی و ارتفاعات مکحول در عراق بود.
سال 1394 دوباره به سوریه رفت و در عملیات آزادسازی حلب و مناطق اطراف آن مشارکت کرد. مرتضی حسین پور دی 1395 و پس از محمد جنتی فرمانده عملیات قرارگاه حیدریون را برعهده گرفت وی پیش از آن فرمانده اطلاعات این قرارگاه بود. بعد از استقرار نیروهای جبهه مقاومت در منطقه مرزی در مجاورت استانهای الانبار عراق و دیرالزور و سوریه، نیروهای داعش، با پشتیبانی اطلاعاتی نیروهای آمریکایی، روز دوشنبه 16 مرداد 1396 با اطلاع از اینکه توان عملیاتی یکی از پایگاههای جبهه مقاومت در حال بازسازی است، حمله سنگینی را به مقر اصلی کتائب سیدالشهدا و دو مقر تاکتیکی شروع کردند.
🕊🥀تصمیمات فرمانده عملیات حیدریون موجب دفع حمله داعش و حفظ پایگاهها شد. اصابت ترکش نارنجک به پهلوی مرتضی حسینپور حین فرماندهی نیروها، موجب زخمی شدنش شد. او پس از عقبنشینی نیروهای داعشی به بیمارستان صحرایی، منتقل، اما به دلیل خونریزی شدید و ورود خون به ریهاش، به شهادت رسید.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌷🕊✨🌷🕊✨🌷🕊
💢 مرتضی حسین پور که همه ما به "حسین قمی" میشناختیم (فرمانده یعملیات حیدریون) بود که با بچههای کتائب سیدالشهدا (یکی از گروههای شاخص مقاومت عراق) درنقطه مشترک، مرزی بین عراق وسوریه به اسم تنف، یک پایگاه تاکتیکی زد تا جلوی پهن شدن پایگاه امریکائیها، را در منطقه بگیره
🔷 میشه گفت، حساسترین جا رو به حسین، سپردند که شاید خیلی از فرماندهانی که چند ستاره روی دوششون داشتند، ریسک حضور توی این منطقه رو قبول نکردند. چون میدونستن مستقیم، توی چشم امریکائیها هستند واین یعنی، شمارش معکوس برای یک درگیری و جنگ تمام عیار
❌ اما حسین، امتحانش رو در میدانهای خیلی سختی مثل سامرا، بیجی، فلوجه، اوجه، تکریت، عراق و دمشق، حما، حلب، تدمر سوریه پس داده بود و اینجا، به نوعی عرصه یسختترین آزمونش بود که به لطف حضرت زهرا «س»، سربلند و با غرور، ازش بیرون آمد.
📖 ماه کامل
روایت زندگی شهید مدافع حرم، فرمانده عملیات قرارگاه حیدریون؛ سردار مرتضی حسین پور شلمانی (حسین قمی)
شهیدمدافع حرم🕊🌹
#مرتضی_حسین_پور
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🔹حسین میگفت:
فرمانده باید خونسرد باشد تا بتواند خوب فکر کند و نیروهایش را در بدترین شرایط جمع و جور کند. فرمانده که در میدان آرام باشد، نیروهاش هم راحتتــر میجنگند.
🔸مرتضی می گفت: «به کوچههای مدینه نمیروم جز با لباس جهاد. من آنجایی که پهلوی حضرت زهرا سلام الله علیها را شکستند وارد نمیشوم به جز با لباس جهاد و انتقام.»
🌿گفتم:
«چطور میخواهی با لباس جهاد بروی؟»
گفت: «وقتی آقا امام زمان(عج الله) آمد و رفتم میبینی.»
#شهید_حسینپور_شلمانی
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
📚معرفی کتاب از شهید حسین پور شلمانی:
✔️ساقیان حرم
✔️ماه کامل
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌸🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مردی با آرزوهای بزرگ/مستند فرمانده شهید مدافع حرم
#مرتضی_حسینپور_شلمانی
نثار ارواح مطهر شهدا صلوات🌷🕊
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به نیابت از شهید والامقام" مرتضی حسین پور شلمانی" نذر سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عج و هدیه به محضر چهارده معصوم علیهم السلام
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩#قرائت_زیارت_عاشورا
🕯️به نیت شهید "مرتضی حسین پور شلمانی"
💚همنوا با امام زمان(عج)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
زیارت عاشورا.pdf
253.3K
ا🔰 pdf زیارت عاشورا⇧
صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🎙با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
#توسل
#کرامات_شهدا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود.
@hasbiallah2 👈آیدی خادم شهدا
➡️@motevasselin_be_shohada
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
ارسالی اعضای محترم کانال⤵️
با عرض سلام وخسته نباشید ممنون به خاطر گروه معنوی تون.
من روز اول همین چله که به نام شهدای گمنام بود شبش خواب دیدم که به همراه برادرم یه شهید گمنام پیدا کردیم و یه مزار براش درست کردیم وشهید روتشیع کردیم
وبرای مزارش یه پایه ها یا ستونهایی قرار دادم که این پایه هاچوبی بود وهمگی انگار از قبل برش داده شده و یک اندازه بودن که تو خواب هم من تعجب کردم از یک اندازه بودنشون .
وبعد دیدم که از روی این مزار یه آب روان جاری شد.
البته من چند سال پیش هم توخواب یه پاکت نامه بهم داده شد که گفتن هدیه یه زیارت کربلا ازطرف شهداس که بعداز چندماه به زیارت امام حسین مشرف شدم.
التماس دعا🌹
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
سلام واقعا ممنونم ازتون چه حس خوبی بهم هدیه کردید من تازه عضو گروهتون شدم وچند روز دارم اعمال چله رو بجا میارم دو روز پیش خیلی ناراحت بودم وگریان به شهید والا مقام سید روح الله عجمیان توسل کردم وکاری رو که چند ساله از همسرم میخواستم انجام بده رو یک دفعه خودش گفت بیا این کارو انجام بدیم الان که مینویسم دارم گریه میکنم😭😭😭 الهی شکر که با شما آشنا شدم من به شهدا ارادت خاضی دارم وتو خونمون عکس شهدا رو دارم بازم ممنون از این حس خوب ❤️
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
سلام
بسیجی آتش باختیار هستم.
و برای اولین بار است که در چله توسل به شهدا عضو و باتمام وجود متوسل شده ام.و البته که به شهدا اعتقاد دارم.
۳۹ ساله هستم وهمیشه دربسیج و مراسمات مذهبی حضور دارم ودرحال امام شناسی و هرلحظه تلاش برای نزدیک شدن به خدا کسب رضایت پروردگار و به مراقبت از اعمالم ولو اندک توجه دارم.وتا امروز سعادت نداشتم به راهیان نور بروم و ازمناطق جنگی واین اردوی پربرکت شرکت داشته باشم.
اما امروز بطور اتفاقی همراه شدم به کاروان راهیان نور محل خدمتم و انشالله بشرط حیات آخرین روز بهمن ماه اعزام داریم.
خدایاشکرت به برکت عضویت دراین کانال و توجه شهدا که من را دعوت کردند وامروز هم شهیدسیدمصطفی موسوی من را بااین سن کمش خیلی شیفته خودش کرد
و زمانیکه برای دوستم معرفی اش کردم درجوابم گفت لیلا چرا همراه ما به راهیان نور مناطق جنگی نمی آیی و من لبیک گفتم.....
شک نکنید که شهیدان زنده اند الله اکبر
💐🌺🌷
#توسل
#کرامات_شهدا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود.
@hasbiallah2 👈آیدی خادم شهدا
➡️@motevasselin_be_shohada
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
ارسالی اعضای محترم کانال⤵️
سلام وقت بخیر
جهت برطرف نمودن شهدا از گرفتاریم براتون مینویسم...
مادرسه پسر هستم که قدونیم قد بودند
چند روزی میشد که یکی از پسرانم تب کرده بود .با داروهایی که در خانه داشتم خوب نشد یه بارم بردم دکتر ولی افاقه نکرد .دلشکسته و نا امید بودمو مستأصل .که خدایا چه کنم
نه پولی نه کسی نه رویی داشتم به کسی بگم .به هر کس هم میگفتم جز دردسر چیزی نبود .همسرمم از ما دور بود و اونموقع مثل الان نمیشد کارت به کارت کردو غیره
تو شهر بغلیمون گفتن دکتر رایگان هست .دست بچهامو گرفتمو رفتم اونم نسخه نوشت .اما حتی پول داروهم نداشتم بخرم .پول کرایه برگشتم نداشتم .قشنگ یادمه شهادت امام رضا ع بود اون سال
یه تاکسی نگه داشت ماهم سوار شدیم .بنده خدافکر کنم فهمید ما پول نداریم گفت صلواتی مسافر میزنم امرو.گفتم .اجرتون با امام رضا ع .بغض راه گلومو بسته بود .دوست داشتم داد بزنم گریه کنم .اما نمیشد .داشتیم میرفتیم منزل که دیدیم دسته ی عزاداری و سینه زنی و زنجیر زنیه .دست بچهامو دادم به سرکاروان گفتم چند متری این بچها تو دسته سینه بزنن.اون بنده خداهم قبول کرد
تا رسیدیم به مزار ۳ شهید گمنام شهرمون .بچهارو بردم اونجا .بچه ی مریضم دیگه جون نداشت راه بیاد .بغلش کردم گذاشتم کنار مزار یکی از شهدای گمنام
با دلی شکسته و چشمی اشکبارو جگر سوخته ناله زدم .گفتم خودتون میدونین نه پولی در بساط دارم نه کسی .خودتون میدونین .یا مرگشو برسونین من انقدر زجر نکشم با این بچه .امانته دستم .یا خوبش کنین .راضی به خارشدن من نشین .😭😭😭
همین جوری حرف میزدمو گریه میکردم .تا رسیدیم خونه .خسته ی راه بودیمو گشنه .چیزی هم زیاد نداشتیم .لقمه نونی خوردیمو بچها خوابیدن .منم کارای خونه رو میکردمو گریه و دستمال رو پیشونی بچه میزاشتم تبش بالاتر نره .پاشورها جواب نمیداد .بهرحال بچه خوابید
من بعد کارها رفتم کنار بچم و نم نم خوابیدم .چش که وا کردم دیدم پسرم تب نداره .خبری از درد تو بدنش نبود.😭داشت با داداشاش بازی میکرد .یاد شهید گمنام افتادم که بچمو شفا داده بود .😭😭
همیشه به بچم میگم تو شفا یافته ی این بزرگواران هستی مادر حواستون به اعمالتون کاراتون باشه .فردای قیامت خجالت زدشون نباشین.
اللهم صل علی محمد وآل محمد
🌹🌹🌹
📚معرفی کتاب:
《مجید بربری》
زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم مجید قربانخانی
🖊کتاب حاضر، روایتی جذاب و خواندنی از حر زمانه ما، جوان دهه هفتادی، شهید مدافع حرم مجید قربانخانی است. بخش اول زندگی او، بخش تاریک و خاکستری آن است. او در یافت آباد تهران قهوه خانه دار بوده، و زندگی او سرشار از مواردی است که این جور آدم ها با آن درگیر هستند. از درگیری و دعواهای هر روزه تا به رخ کشیدن آمار قلیانهای قهوه خانه اش.
اما بخش دوم زندگی او، عنایتی است که به او می شود و مسیر زندگی اش عوض می شود و مهر حر مدافعان حرم بر پیشانی او نقش می بندد و او گر چه تک پسر خانواده است و قرار نیست که آنها به سوریه اعزام شوند، ولی عنایت بی بی او را به سوریه می کشاند و می شود مدافع حرم.
مجید قصه ما گرچه ناراحت خالکوبی های بر بازوهای خویش است، اما سرنوشتش این طور می شود تا در خانطومان از بدنش هیچی برنگردد تا نه نشانی از خودش باشد نه خالکوبی هایش. قصه مجید بربری، قصه ای از جنس شاهرخ ضرغام حر انقلاب است.
#کتاب_مجید_بربری
#شهید_مجید_قربانخانی🕊
#مدافعحرم_حضرت_زینب(س)💐
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
💐 #مجید_بربری 💐
زندگی داستانی حُرّ مدافعان حرم
شهید مجید قربان خانی
به قلم کبری خدابخش دهقی
🌸🌸🌸
✨به جای مقدمه:
سلام آقا مجید،سلام برادر،نه،بگذار مثل خانواده ات صدایت کنم،سلام داداش مجید،
داداش مجید،پهلوان ها فقط توی افسانه ها نیستند. قهرمانان این روزها،همان آدم های ساده دیروزند.همان آدم هایی که چقدر ساده از کنارشان گذشته و میگذریم و آن ها چه ساده تر،از دنیای ما دل میبُرند.تو قهرمان این شهر و محله بودی و هستی و شاید کمتر کسی،به پهلوانی ات پی برده باشد.
قصّه تو قصه کوچه پس کوچه های یافت آباد است.قصه تو از آن قصه هایی بود که ما بارها با چشم های ظاهر بین مان،درباره ات قضاوت کرده بودیم.اما تو صدای((هل من ناصر ینصرنی))حسین ع را که شنیدی،تمام جاده را با سر دویدی،تا از قافله عقب نمانی.تو وقتی یک باره کوله بارت را بستی،هیچکس نمی دانست در سرت چه میگذرد. اما تو تصمیمت را گرفته بودی،پس قید دنیای پشت سرت و همه آرزوهایت را زدی.حتی جیب هایت را هم خالی کردی که سبک تر بروی،تا یک محله و یک نسل را رو سفید کنی.قصه تو قصه این روزهای بچه های (یافت آباد )تهران است و عکس هایت ،زینت کوچه هایی است که کودکان خردسالش،هنوز به امید آمدنت ،اسباب بازی هایشان را توی کوچه بساط میکنند.هنوز با دیدن ماشینت،که تو دیگر سوارش نیستی،شادمانه بالا و پایین میپرند. حتی به امید آمدنت برایت نامه مینویسند.در مقابل،بزرگترها مدام از خود میپرسند،
راستی!چه چیزی مجید را با خودش برد؟
مادرت،هرروز،خطی تازه،کنار چین های صورتش می نشیند و پدر هرروز که میگذرد،موهایش سفید و سفیدتر میشود.
انگار دارد به زبان حال میگوید:
((موی سپید را فلکم رایگان نداد...))
بچه مشتی محله! نمیدانم بدنت کی برمیگردد،تا این همه دوری و درد تمام شود.هنوز که هنوز است،مادرت نیمه شب ها،دل آشوب تا سرکوچه می آید،به خیال آن که همین شب هاست که برگردی،ولی کدام برگشت،کدام آمدن؟!
و در آخر از خانواده و دایی های شهید تشکر میکنم،که در خلق این اثر یاری ام کردند.
✨
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
💐#مجید_بربری
#قسمت_1
حلب، الحاضر،خان طومان،۱۳۹۴/۱۰/۲۱
ساعت سه چهار بعدازظهر، دود و مه غلیظی همه جا را گرفته بود.نم نم باران،سوز سرما را چندین برابر میکرد.بوی خون و خاک ،کم کم به مشام میرسید،پای هرکدام از سنگرهای کوچک یک متری،که با تکه های سنگ ساخته اند،بیست سی متر گود بود.مجید روی تپه ای نزدیک یکی از سنگرها،آرام و بی حرکت خواب بود.نه،خواب نه!چیزی شبیه خواب.در تمام روزهای قد کشیدنش ،شاید اولین بار بود که آرام و بی حرکت و بدون جنب و جوش،دیده میشد. دست ها و صورتش گِلی بود.انگشتری را که شب قبل،از حسین امیدواری گرفته بود،هنوز توی انگشت داشت.صدای شلیک تیرها و انفجار نارنجک ها،همچنان فضای آسمان را پر میکرد.از رگبار تیرها،بدجوری گوش آدم تیر می کشید.صدا به صدا نمیرسید. همهمه بی سیم های رها شده و بی صاحب ،از جای جای دشت می آمد:(بچه ها عقب نشینی کنید،بکشید عقب!).
کسی نمیتوانست مجید را حرکت بدهد،کاج های سبز و زیتون های خشک دشت،کم کم خیس باران می شدند.سیزده نفر از بچه ها شهید شده بودند و چند نفری هم مجروح.مرتضی کریمی با آن بدنِ اربا اربا،یک تنه عاشورایی به پا کرده بود.برای خیلی ها از قبل روشن بود.که مجید و چندتا از بچه ها،فردایی نخواهند داشت .این را از چهره و آرامش شب آخرشان ،حدس زده بودند.... و همین طور هم شد.
#داستان_زندگی_شهید_مدافعحرم
#مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
💐#مجید_بربری
#قسمت_2
سرنوشت شهید مدافع حرم مجید قربانخانی. حرّ مدافعان حرم 🌸🌿
تهران-۹۴/۱۰/۲۲
خبرهای ضد نقیضِ خان طومان،در فضای مجازی و بین مردم پرشده بود. یکی میگفت بیست تا شهید دادند،دیگری میگفت نه،پنجاه تا،کسی هم میگفت:اصلا شهید ندادند.در این همهمه شایعه و حقیقت ،مهرشاد دایی کوچک مجید،اولین کسی بود که فهمید.رفیقش در پارکینگ دادسرا گفته بود:
_میگن دیروز ده دوازده نفری،توی سوریه شهید شدن.
_واقعا؟این همه!حتما عملیات بوده.
_این پسره را می شناسی توی یافت آباد،محله خودمون قهوه خونه داشت؟خیلی شلوغ پلوغ بود،با نصف محل هم سلام و علیک داشت.اولِ بچه خفن ها بود و آخر صفا و مرام.
دل مهرشاد ریخت.با خودش گفت:(توی یافت آباد کسی جز مجید،با این خلقیات نداریم). همه خاطرات خواهرزاده،جلوی چشمش قطار شد،از اولین روزهای بچگی شان،تا همین اواخر که کمی سرسنگین شده بود.نبودن مجید،چقدر سخت و نفس گیر بود.مهرشاد حالش بد شد.تا چنددقیقه چیزی نمی فهمید.با آب قند و تکان و سیلی ،کمی حالش جا آمد.گلویش خشک شده بود و زبانش نمی چرخید.با این حال،فوری گوشی را برداشت و شماره پدر مجید را گرفت:
_الو آقا افضل کجایی؟چه خبر از مجید،زنگ نزده؟
_الحمدلله خوبم،اتفاقا دیروز زنگ زد،باهم صحبت کردیم.ضمنا گفت شاید تا سه چهار روز ،نتونم زنگ بزنم. یه وقت بلند نشید راه بیفتید این طرف و اون طرف،این گردان و اون گردان!
_آقا افضل!مگه قرار نبود سر یه هفته مجید رو برگردونن،چرا خبری ازشون نیست؟
_نمیدونم والله، حتما برمیگردونن.
مهرشاد به یکی از رفقای نظامی اش زنگ زد و آنجا بود که دستش آمد،خواهرزاده اش شهید شده.دیگر پاهایش توان نداشت.دو دستی محکم به سرش و مثل بچه های دوساله،زار زار افتاد به گریه😭
می دانست دیگر مجیدی،وجود نخواهد داشت.اما افضل و آبجی مریم،هنوز نمیدانستند پسرشان شهید شده.مثل مرغ سرکنده بودند.دل هر دو،مثل سیر و سرکه میجوشید.دلشوره رهایشان نمیکرد.مهرشاد دلواپس خواهر بود.((خدایا!حالا آبجی ام بعد از مجید چه می کنه؟افضل چی...،روزهای سختی در انتظارشان است )).
#داستان_زندگی_شهید_مدافعحرم
#مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...