🚩#قرائت_زیارت_عاشورا
🕯️به نیت شهید مرتضی اسلامی
💚همنوا با امام زمان(عج)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
زیارت عاشورا.pdf
253.3K
ا🔰 pdf زیارت عاشورا⇧
صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
May 11
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت21
✅ فصل_ششم
... اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند.
مراسم عروسی با ناهار دادن به مهمانها ادامه پیدا کرد. عصر مهمانها به خانههایشان برگشتند. نزدیکان ماندند و مشغول تهیه شام شدند. دو روز اول، من و صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامدیم. مادر صمد صبحانه و ناهار و شام را توی سینی میگذاشت. صمد را صدا میزد و میگفت: « غذا پشت در است. »
ما کشیک میدادیم، وقتی مطمئن میشدیم کسی آنطرفها نیست، سینی را برمیداشتیم و غذا را میخوردیم.
رسم بود شب دوم، خانوادهی داماد به دیدن خانوادهی عروس میرفتند. از عصر آن روز آرام و قرار نداشتم. لباسهایم را پوشیده بودم و گوشهی اتاق آماده نشسته بودم. میخواستم همه بدانند چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده و اینقدر طولش ندهند. بالاخره شام را خوردیم و آماده رفتن شدیم.
داشتم بال درمیآوردم. دلم میخواست تندتر از همه بدوم تا زودتر برسم. به همین خاطر هی جلو میافتادم. صمد دنبالم میآمد و چادرم را میکشید.
وقتی به خانهی پدرم رسیدیم، سر پایم بند نبودم. پدرم را که دیدم، خودم را توی بغلش انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش. اول چشم راست، بعد چشم چپ، گونهی راست و چپش، نوک بینیاش، حتی گوشهایش را هم بوسیدم. شیرین جان گوشهای ایستاده بود و اشک میریخت و زیر لب میگفت: « الهی خدا امیدت را ناامید نکند، دختر قشنگم. »
خانوادهی صمد با تعجب نگاهم میکردند. آخر توی قایش هیچ دختری روی این را نداشت اینطور جلوی همه پدرش را ببوسد. چند ساعت که در خانهی پدرم بودم، احساس دیگری داشتم. حس میکردم تازه به دنیا آمدهام. کمی پیش پدرم مینشستم. دستهایش را میگرفتم و آنها را یا روی چشمم میگذاشتم، یا میبوسیدم. گاهی میرفتم و کنار شیرین جان مینشستم. او را بغل میکردم و قربان صدقهاش میرفتم.
عاقبت وقت رفتن فرا رسید. دل کندن از پدر و مادرم خیلی سخت بود. تا جلوی در، ده بار رفتم و برگشتم. مرتب پدرم را میبوسیدم و به مادرم سفارشش را میکردم: « شیرین جان! مواظب حاجآقایم باش. حاجآقایم را به تو سپردم. اول خدا، بعد تو و حاجآقا. »
توی راه برعکس موقع آمدن آهسته راه میرفتم. ریزریز قدم برمیداشتم و فاصلهام با بقیه زیاد شده بود. دور از چشم دیگران گریه میکردم. صمد چیزی نمیگفت. مواظبم بود توی چالهچولههای کوچههای باریک و خاکی نیفتم.
فردای آنروز صمد رفت.باید میرفت.سرباز بود.باز با رفتنش خانه برایم مثل زندان شد.مادر صمد باردار بود.من که درخانه ی پدرم دست به سیاه وسفید نزده بودم حالا مجبور بودم ظرف بشویم جارو کنم و برای ده دوازده نفر خمیر نان اماده کنم .دستهایم کوچک بود و نمیتوانستم خمیرها را خوب ورز بدهم تا یکدست شوند.
آبان ماه بود.هوا سرد شده بودک برگ های درخت ها ک زرد وخشک شده بودند توی حیاط میریختند.ساعتها مجبور بودم توی آن هوای سرد برگها را جارو کنم .
دو هفته از ازدواجمان گذشته بود یک روز مادر صمد به خانه ی دخترش رفت و به من گفت :من میروم خانه ی شهلا تو شام درست کن.در این دو هفته همه کاری انجام داده بودم بجز غذا درست کردن .چاره ای نبود رفتم توی آشپزخانه که یکی از اتاقهای همکف خانه بود.پریموس را روشن کردم .آب را توی دیگ ریختم ومنتظر شدم تا آب جوش بیایدشعله ی پریموس مرتب کم وزیادمیشد ومجبور بودم تندتند تلمبه بزنم تا خاموش نشود.
عاقبت به جوش آمد برنج هایی که پاک کرده وشسته بودم توی آب ریختم.از دلهره دستهایم بی حس شده بود.نمیدانستم که کی باید برنج را از روی پریموس بردارم خواهر صمد،کبری،به دادم رسید .خدا خدا میکردم برنج خوب از آب دربیاید و آبرویم نرود کمی که برنج جوشید کبری گفت:حالا وقتش است بیا برنج را برداریم.
دونفری کمک کردیم وبرنج را داخل آبکش ریختیم وصافش کردیم .برنج را که گذاشتیم مشغول سرخ کردن سیب زمینی و گوشت وپیاز شدم برای لای پلو.
شب شد و همه به خانه آمدند .غذا را کشیدم اما از ترس به اتاق نرفتم و گوشه ی آشپزخانه نشستم وشروع کردم به دعا خواندن .کبری صدایم کرد.با ترس ولرز به اتاق رفتم مادر صمد بالای سفره نشسته بود .دیس های خالی پلو وسط سفره بود همه مشغول غذا خوردن بودند و میگفتند :به به چقدر خوشمزه است.
فردا صبح یکی از همسایه ها به سراغ مادر شوهرم آمد.داشتم حیاط را جارو میکردم .میشنیدم که مادر شوهرم از دست پختم تعریف میکرد ومیگفت:نمیدانید قدم دیشب چه غذایی برایمان پخت دست پختش حرف ندارد هرچه باشد دختر شیرین جان است دیگر.
اولین بار بود که درآن خانه احساس آرامش میکردم.
🔰ادامه دارد....
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت22
✅ فصل هفتم
... دو ماه از ازدواج ما گذشته بود. مادر صمد پا به ماه شده بود و هر لحظه منتظر بودیم درد زایمان سراغش بیاید.
عصر بود. تازه از کارهای خانه راحت شده بودم. میخواستم کمی استراحت کنم. کبری سراسیمه در اتاقم را باز کرد و گفت: « قدم! بدو... بدو... حال مامان بد است. » به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی که مادرشوهرم آنجا بود. داشت از درد به خود میپیچید. دست و پایم را گم کردم. نمیدانستم چهکار کنم. گفتم: « یک نفر را بفرستید پی قابله. »
یادم آمد، سر زایمانهای خواهر و زنبرادرهایم شیرین جان چه کارهایی میکرد. با خواهرشوهرهایم سماور بزرگی آوردیم و گوشهی اتاق گذاشتیم و روشنش کردیم. مادرشوهرم هر وقت دردش کمتر میشد، سفارشهایی میکرد؛ مثلاً لباسهای نوزاد را توی کمد گذاشته بود یا کلی پارچهی بیکاره برای این روز کنار گذاشته بود. چندتا لگن بزرگ و دستمال تمیز هم زیر پلههای حیاط بود. من و خواهرشوهرهایم مثل فرفره میدویدیم و چیزهایی را که لازم بود، میآوردیم.
بالاخره قابله آمد. دلم نمیآمد مادرشوهرم را در آن حال ببینم، پشتم را کردم و خودم را با سماور مشغول کردم که یعنی دارم فتیلهاش را کم و زیاد میکنم یا نگاه میکنم ببینم آب جوش آمده یا نه، با صدای فریاد و نالههای مادرشوهرم به گریه افتادم. برایش دعا میخواندم. کمی بعد، صدای فریادهای مادرشوهرم بالاتر رفت و بعد هم صدای نازک و قشنگ گریهی نوزادی توی اتاق پیچید.
همهی زنهایی که دور و بر مادرشوهرم نشسته بودند، از خوشحالی بلند شدند. قابله بچه را توی پارچهی سفید پیچید و به زنها داد. همه خوشحال بودند و نفسهایی را که چند لحظه پیش توی سینهها حبس شده بود با شادی بیرون میدادند، اما من همچنان گوشهی اتاق نشسته بودم. خواهرشوهرم گفت: « قدم! آب جوش، این لگن را پر کن. »
خواهرشوهر کوچکترم به کمکم آمد و همانطور که لگن را زیر شیر سماور گذاشته بودیم و منتظر بودیم تا پر شود، گفت: « قدم! بیا برادرشوهرت را ببین. خیلی ناز است.
لگن که تا نیمه پر شد، آن را برداشتیم و بردیم جلوی دست قابله گذاشتیم. مادرشوهرم هنوز از درد به خود میپیچید. زنها بلندبلند حرف میزدند. قابله یکدفعه با تشر گفت: « چه خبره؟! ساکت. بالای سر زائو که اینقدر حرف نمیزنند، بگذارید به کارم برسم. یکی از بچهها به دنیا نمیآید. دوقلو هستند. »
دوباره نفسها حبس شد و اتاق را سکوت برداشت. قابله کمی تلاش کرد و به من که کنارش ایستاده بودم گفت: « بدو... بدو... ماشین خبر کن باید ببریمش شهر. از دست من کاری برنمیآید. »
دویدم توی حیاط. پدرشوهرم روی پلهها نشسته و رنگ و رویش پریده بود. با تعجب نگاهم کرد. بریدهبریده گفتم: «بچهها دوقلو هستند.یکیشان به دنیا نمیآید. آن یکی آمد. باید ببریمش شهر. ماشین! ماشین خبر کنید. »
پدرشوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت: « یا امام حسین. » و دوید توی کوچه. کمی بعد ماشین برادرم جلوی در بود. چند نفری کمک کردیم، مادرشوهرم را بغل کردیم و با کلی مکافات او را گذاشتیم توی ماشین. مادرشوهرم از درد تقریباً از حال رفته بود. برادرم گفت: « میبریمش رزن. »
عدهای از زنها هم با مادرشوهرم رفتند. من ماندم و خواهرشوهرم، کبری، و نوزادی که از همان لحظهی اولی که به دنیا آمده بود، داشت گریه میکرد. من و کبری دستپاچه شده بودیم. نمیدانستیم باید با این بچه چهکار کنیم. کبری بچه را که لباس تنش کرده و توی پتویی پیچیده بودند به من داد و گفت: « تو بچه را بگیر تا من آبقند درست کنم. » میترسیدم بچه را بغل کنم. گفتم: « نه بغل تو باشد، من آبقند درست میکنم. »
منتظر جواب خواهرشوهرم نشدم. رفتم طرف سماور، لیوانی را برداشتم و زیر شیر سماور گرفتم. چند حبهقند هم تویش انداختم و با قاشق آن را هم زدم. صدای گریهی نوزاد یک لحظه قطع نمیشد. سماور قلقل میکرد و بخارش به هوا میرفت. به فکرم رسید بهتر است سماور به این بزرگی را دیگر خاموش کنیم؛ اما فرصت این کار نبود. واجبتر بچه بود که داشت هلاک میشد.
🔰ادامه دارد....
دعای عهد.mp3
1.78M
🔰دعای عهد
🎙با نوای استاد فرهمند
من دعای عهد میخوانم بیا
بر سر این عهد میمانم بیا
🌤🌿
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
💚سلام به چهارده معصوم(ع):
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اميرالمُومنِينَ
🌷⃟ *صَلی اَللّهُ عَلَیکِ یا فاطِمهُ الزَّهرَاءُُ
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِی
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اباعبداللَّه
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا عَلِيَّ بْنَ اَلْحُسَيْنِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياجعفربنَ مُحَمَّدٍ
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياموسيَّ بْنُ جَعْفَرٍ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياعلي بن موسي
🌷⃟ *صَلِي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ اَلْجَوَاد
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْك ياعلي بْنَ مُحَمَّدٍ
🌷⃟ *صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍ العسکري
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياحجه بْنَ اَلْحَسَنِ. اَلْمَهْدِيُّ عَجَّلَ اَللَّهُ تعالی فَرَجَهُ الشريف
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
❣بسم رب الشهدا و الصدیقین❣
7⃣1⃣هفدهمین چله ی؛
🚩زیارت عاشورا، صلوات، دعای عهد
🌤کانال متوسلین به شهدا🌤
🖇 امروز "#یکشنبه 5 فروردین ماه"
📌#روز_نهم چله
《هدیه به چهارده معصوم(ع) و شهید امروز》
🌻شهید والامقام
"#محمد_بلباسی" 🌷🌷🌷
معرف: خانم آهنگر 🌺
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
➡️@motevasselin_be_shohada
شهید مدافع حرم محمد بلباسی🌻
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
تاریخ ولادت: سال 1358
محل ولادت: قائم شهر
تاریخ شهادت: ۱۳۹۵/۲/۱۷
محل شهادت: خانطومان – سوریه
وضعیت تاهل : متاهل با 4 فرزند
محل مزار شهید : گلزار شهدای سید ملان _قائم شهر
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🌷🌿🕊🥀🕊🌿🌷
🔰مختصری از زندگینامه شهید مدافع حرم محمد بلباسی
🌺🍃شهید «محمد بلباسی» سال ۱۳۵۸ در شهرستان «قائمشهر» متولد شد.
وی پس از گذراندن دوران تحصیل خود، وارد دانشگاه شد و دوران دانشجویی خود را در رشته «متالوژی» دانشگاه مشهد گذراند و سپس به زادگاهش بازگشت.
🌿شهید «بلباسی» مجاهدی بود که در طول زندگی پربرکت خود، نقش موثری در اردویهای جهادی و راهیان نور ایفا کرد و در انجام این کارها سر از پا نمیشناخت.
🦋شهید «بلباسی» تیم «خادمان شهدای مازندران» را تشکیل داد که پس از ثبت نام افراد علاقهمند، کار خادمی زائران اردوهای راهیان نور را برعهده گرفتند.
✨صندوق خیرخواهانه «امام زمان (عج)» قائمشهر نیز با هدف جمعآوری کمکهای خیّران برای محرومان، توسط وی پایهگذاری شد که امروز با همت دوستان او، فعالیت آن ادامه دارد.
🥀شهید «بلباسی» فروردین سال ۹۵ بههمراه دیگر رزمندگان مازندران، برای دفاع از حرم اهل بیت (ع) و مبارزه با تکفیریها عازم سوریه شد و در ۱۷ اردیبهشت همان سال، بههمراه ۱۲ شهید مدافع حرم دیگر، در منطقه «خانطومان» به شهادت رسید.
فاطمه ، حسن ، مهدی و زینب چهار یادگار این شهید هستند که زینب فرزند آخر وی ۶ ماه بعد از شهادت پدر متولد شد.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌺🌿✨🌺🌿✨🌺🌿
🕊💐خاطراتی از شهیدمدافع حرم محمدبلباسی از زبان دوستشان آقای اسماعیل احمدی؛
آنها که محمد را از نزدیک دیده و چند صباحی با او رفت و آمدی داشتند حتما حرف مرا تایید می کنند:
محمد تجسم عینی ایثار بود و فداکاری، مظهر اخلاق بود و تواضع، دریای آرامش بود و البته طوفانی در درون جانش، و نیز ابر مهربانی بود و رافت.
اگر اشتباه نکنم اواخر 88 بود که تلفنم زنگ خورد. طبق معمول که اهل جواب ندادن نیستم و به دلیل مشکلات حنجره ارتباطاتم «پیامکی» است برای تماس گیرنده فرستادم «سلام. لطفا نام و پیام» و او پاسخ داد«سلام. بلباسی هستم مسئول بسیج دانشجویی شهرستان قائم شهر.» نوشتم« اگر ممکن است پیامک دهید او امرتان را » و او پاسخ داد «خواهش می کنم. در مورد اردوی جهادی مشورت می خواستم برادر احمدی»
تا نام اردوی جهادی آمد مشتاقانه زنگ زدم و مفصل با او که نمیشناختمش صحبت کردم. مصوبه مذاکرات مان «تشکیل قرارگاه جهادی علمدار» بود که البته او به دلیل عشق و ارادتش به سید مجتبی علمدار، آن مداح شهید پرآوازه و زیبا آواز، این نام را انتخاب کرد و غافل از اینکه من نیز سالها بود و هست که عاشق و شیدای سید بوده و هستم.
ارتباط مستمر من و محمد آغاز شد شاید هفتگی یکبار و هر بار هم ده ها دقیقه در باب اردوهای جهادی دانشجویان تا قرارگاه علمدار و صد البته گلایه های مستمر و تمام ناشدنی محمد از عدم حمایت های کافی و گاه نامهری های ادارات و نهادها که دیگر این شکوه ها بیت الغزل محمد شده بود.
یادم می آید در خصوص همراهی فرماندهان تا مسئولان شهرستان و استان راهکارهای زیادی ارایه شد از سامانه پیامک قرارگاه تا سایت خبری و اقدامات رسانه ای و گزارش های مکتوب اقدامات جهادی. خلاصه محمد که در بسیج دانشجویی قائمشهر، کارهای زیادی داشت اما اردوی جهادی را به مثابه ی شعبه ای عظیم و مستقل در کارها می دید و اینگونه شد که او خود علمدار اردوهای جهادی مازندران شد و حقیقتا گزاف نیست اگر بگویم اردوهای جهادی آن استان مدیون همت والا و جهاد بی وقفه اوست.
یادم هست وقتی در جذب امکانات و همراهی مسئولان به اقدامات رسانه ای توصیه کردم او طلب یاری کرد و به این بهانه اولین دیدار حضوری مان رقم خورد. آن هم در ماه مبارک رمضان.
تازه خاکریز خبرنگاران و عکاسان جبهه جهادی منتظران خورشید را راه اندازی کرده بودیم که نمی دانم چه شد که بر سرم زد تا ماه رمضان را برای انعکاس جهاد دانشجویان به مناطق محروم برویم. ابتدا به محمد زنگ زدم که الحمدلله گفت 3 گروه خواهران در روستاهای نکا مشغول خدمت رسانی هستند.
خداوند یاری ام کرد و به همت خواهری که مسئولیت خاکریز رسانه را بر عهده داشت ظرف کمتر از 48 ساعت 12 عکاس و خبرنگار خواهر را از خبرگزاری ها و روزنامه های سراسری هماهنگ کرده و با شکستن روزه و البته نماز راه افتادیم. قرارمان میدان اول قائمشهر بود که دفتر بسیج دانشجویی نیز همانجا بود. به محمد زنگ زدم که رسیدیم و او نیز در دم، مقابل ما ظاهر شد.
چهره و رفتارش به گونه ای بود که همان دفعه ی اول همراهش می شدی، قدی افراشته و محاسنی بلند که هیچگاه کوتاه شدنش را ندیدم. ابتدا ما را به اتاق جلسات دعوت کرد تا صبحانه ای را به ما روزه خواران بدهد.
دو روز گشت و گذار در روستاهای نکا همچون شیت و... و مدیریت میدانی محمد و البته ارتباطات انسانی او با دانشجویان و اهالی؛ حقیقتا روابط ما را عمیق تر کرد بویژه شب اول که در منزل یکی از اهالی خوابیدیم.
یادم هست آنقدر خندیدم و صحبت کردیم که بنده ی خدا راننده ی با صفای ما گفت من با اجازه می روم جای دیگر استراحت کنم. نگو او رفته بود در انباری خانه که محل تعویض روغن تراکتور است از فرط خستگی خوابیده بود و تازه صبح فهمیده بود که چه خطایی کرده و باز هم خنده هامان ادامه یافت البته این بار آقای راننده که حسابی خوش مشرب بود نیز به جمع ما پیوست.
آری، خاطرات شیرین من و محمد از مازندران به خوزستان رفت آنگاه که قرارگاه علمدار به روستاهای شادگان بخش خنافره رفت و نوروز را نزد جهاگران عاشق مازنی رفتم که یادم هست سفرنامه ای را نیز در توصیف جهاد و هجرت ارزنده شان نگاشتم که به نفس گرم محمد و سایر خواهران و برادران مجاهد آن قرارگاه آسمانی، هنوز شادگان، متنعم به حضور آنان است.
اما خب آن روز که محمد زنگ زد و گفت که قرار است به سازمان اردویی و راهیان نور سپاه استان برود حقیقتش ناراحت شدم و البته خودش نیز ناراحت بود. چرا که قرارگاه شدیدا در استان شکل گرفته بود و دانشگاه ها یکی پس از دیگری گروه جهادی را در دانشگاه شان تاسیس می کردند و تازه مصوبه ی جدیدی با محمد داشتیم که قرارگاه را مستقل کند.
به او گفتم الان وقت استقلال قرارگاه هست که هرکجای نظام هم توفیق خدمت داشتی، اما قرارگاه را کار دل کن تا بچه ها نیز بمانند. اما خب به هر دلیل این اتفاق نیفتاد و محمد به سنگر راهیان نور رفت.
✨ادامه👇
برای من که با او رفیق شده بودم خیلی فرقی نکرد چون دایما در جلسات راهیان نور در تهران و خوزستان همدیگر را می دیدیم و البته بحث ثابت و همیشگی ما همان جهادی بود و قرارگاه.
یادم نمی آید که هیچگاه با هم صحبتی غیر از این داشته باشیم که حتی آخرین بار که 20 اسفند 94 او را در اردوگاه شهید باکری دیدم دوباره صحبت مان بر سر استقلال قرارگاه و تداوم آن بود و حتی او را راضی کردم تا بار دیگر همان خواهران و برادران قدیمی را حول هم جمع کرده و من نیز سفری به مازندران داشته باشم تا گپ و گفتی بزنیم.
درست همان شب بود که بچه های جهادی قرارگاه امام رضا علیه السلام برای کمک و پشتیبانی درخواستی داشتند که اول از همه ذهنم به مسئول راهیان نور سپاه مازندران معطوف و متوجه شد یعنی محمد بلباسی.
شماره اش را گرفتم و گفتم«محمد کجایی» و او گفت«قرارگاه مازندران» گفتم « میشه زود بیایی جلوی سالن شهید جهان آرا ؟» به و او نیز با همان تواضع همیشگی که داشت چند دقیقه بعد با موتور تریل معروفش که دیگر جزیی از خودش شده بود آمد. موتوری که اگر اشتباه نکنم به آذربایجان شرقی نیز آورده بود و در بازسازی زلزله ارس باران نیز او را دیدم که سخت در حال جهاد و خدمت به زلزله زدگان بود که خستگی ناپذیری اصلی ترین ویژگی او بود.
خلاصه او برای کمک به جهادگران فعال خرمشهر نیز اعلام آمادگی کرد که یادم هست به دوستان گفتم «محمد خودش جهادگر است او را سفت و سخت بگیرید و بچسبید که هر کاری بتواند انجام می دهد» و این آخرین دیدار من با شهید بلباسی بود.
محمدی که یکبار صبحانه در قرارگاه راهیان نور مازندران میهمانش بودم و رابطه ی صمیمانه ی او را با سربازان و نیروهایش دیدم که همانجا نیز چون یکی دو برادر و خواهر جهادگر را برای خادمی راهیان نور آورده بود جلسه ای گذاشت اما باز هم با موضوع جهادی. چرا که او قلب و جانش برای محرومین بی قرار بود و بی تاب.
وقتی شنیدم در خان طومان به شهادت رسیده است خیلی دلم گرفت چون نوروز 95توفیق حضور در جبهه ی شمالی سوریه را داشتم و رزمندگان مقاومت را درخان طومان دیدم که چگونه شیران مازندران آنجا نیز آوازه شان پیچیده بود. یادم هست وقتی با آنها صحبت کردم، موقع خداحافظی به شوخی گفتم «هر کی صلوات نفرسته با داعش محشور بشه» که همه شون با همان چهره های الهی و بهشتی قه قه خندیده و صلوات بلندی فرستادند.
همونجا فرماندهی که همراهمون بود گفت «بچه ها چون ایام نوروز هست ان شااله عیدی مون زیارت و پابوس آقا امام رضا(ع)» که همه دوباره بلند صلوات فرستادن و من هم باز به شوخی گفتم «ایشاالله چندتاتون شهید بشید که من بجاتون برم زیارت» و اونها که صفا و تواضع در جانشون موج می زد باز خندیدند...
آری، محمد و کابلی و بقیه ی شهدای مدافع حرم مازندرانی تا ابد می خندند و میهمان ارباب شون ابا عبدالله هستند که مدافع حرم خواهرجانش بودند اما این من روسیاه هستم که تا ابد گریان هجران محمد و یارانش هستم و هنوز اندر خم یک کوچه گرفتار.
اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک💐
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌹🕊🍃🌹🕊🍃🌹🕊
💔شهادتت مبارک
(قسمتی از دلنوشته دختر شهید مدافع حرم محمد بلباسی)
بسم ربالشهداء و الصدیقین
☘امروز میخواهم از کسی صحبت کنم که همیشه با من است؛ چند روزی است که عدهای به من میگویند که بابای من مرده است، ولی من مثل همه شماها پدر دارم، با او حرف میزنم، نگاهش میکنم، با او بیرون میروم و یا مثل همه شما با او بازی میکنم.
البته من یک فرق کوچک با شما دارم و آن این است که چند روزی است پدر من، عکسی است بر روی طاقچه اتاقمان...😔
🍃الان هم که من با شما صحبت میکنم، بابای عزیزم در کنارم ایستاده و بر روی سرم دست میکشد تا احساس تنهایی نکنم؛ بابای عزیزم همیشه دلش میخواست که شهید شود،"شهادت مبارک باباجون".
🌺راستی! باباجون، سلام همه ما را به پدرجون هدایت برسون و بهش بگو "بابا چشمت روشن دیگه تنها نیستی
🌻بابای خوبم! سلام من، مادرم، حسن، مهدی و عزیزم را به حضرت زینب(س) و دردانه سه ساله امام حسین(ع) برسان و برای ما دعا کن.
دختر کوچکت "فاطمه بلباسی"
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🔴فرازی از وصیت نامه شهید بلباسی
🌷در این برهه از زمان که ایران اسلامی، امالقرای جهان اسلام شده است و مسلمانان جهان که در بند طاغوت و پادشاهی هستند با تشکیل جبهه مقاومت چشم به ایران دوختند و میخواهند از الگوی انقلاب اسلامی ایران که به رهبری حضرت امام خمینی(ره) و همراهی مردم عزیز توانستند استکبار جهانی را با دست خالی از ایران بیرون کنند، استفاده کنند و گوش به فرمان حضرت امام خامنهای هستند و دشمنان اسلام و شیعیان ایران از این جایگاه انقلاب اسلامی هراس پیدا کرده و به دنبال گسترش اسلام آمریکایی هستند.
آمریکا و هم پیمانانش با تربیت طلاب در حوزههای علمیه عربستان به دست اساتید وهابی ضد شیعه اقدام به تشکیل گروهای تروریستی برای اسلام هراسی و شیعه هراسی نموده است و با پول نفت کشورهای عربی مسلمان که اسلام شان هیچ خطری برای استکبار ندارد، اقدام به حمایت این گروههای تروریستی نموده است.
🌷مردم عزیز آگاه باشید اکنون دشمن با نقاب اسلام به میدان مبارزه با ما آمده است و این اتفاق ریشه تاریخی دارد و در زمان امیرالمومنین در جنگ صفین با نقشه عمر و عاص ملعون، خوارج قرآن را به نیزه کردند و با گفتن لا اله الا الله و محمد رسولالله یاران حضرت علی(ع) را فریب دادند و اصحاب امام را تنها گذاشتند و گفتند ما با قرآن نمیجنگیم و از حیله دشمن غافل شدند و قرآن ناطق را رها کردند و اکنون بعضیها در داخل دارند این حرفها را تکرار میکنند و ما را متهم به برادرکشی میکنند و حضور در این جبهه را باطل میدانند.
🌷اما زهی خیال باطل که دوباره تاریخ تکرار شود، جوانان نسل سوم و چهارم گوش به فرمان رهبر هستند و نخواهند گذاشت پای آنها به مرزهای کرمانشاه و همدان برسد و در این مسیر هم جوانان عزیزی بهعنوان مدافع حرم اهل بیت(ع) به شهادت رسیدند که در حقیقت مدافع اسلام و مدافع دین خدا هستند و شهادت در این راه برای ما افتخار است.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌹🍃✨🌹🍃✨🌹🍃