🚩#قرائت_زیارت_عاشورا
🕯️به نیت شهید مهدی صادقی
💚همنوا با امام زمان(عج)
╼═══•❅✿•❁•✿❅•═══╾
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
زیارت عاشورا.pdf
253.3K
ا🔰 pdf زیارت عاشورا⇧
صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
AUD-20220714-WA0022.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با صدای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
💚💚💚💚💚
╼═══•❅✿•❁•✿❅•═══╾
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
May 11
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت33
✅ فصل نهم
قابلمهی غذا را آوردم. گفتم: « آن را ولش کن بیا شام بخوریم، خیلی گرسنهام. » نیامد.نشستم و نگاهش کردم. دیدم یکدفعه را دیو را گذاشت زمین و بلند شد.بشکنی توی هوا زد و دور اتاق چرخید.بعد رفت سراغ خدیجه او را از توی گهواره برداشت.بغلش کرد و بوسید. و روی یک دست بلندش کرد. به هول از جا بلند شدم و بچه را گرفتم و گفتم: «صمد چه خبر شده. بچه را چهکار داری. این بچه هنوز یک ماهش هم نشده. چلّهگی دارد. دیوانهاش میکنی!»
میخندید و میچرخید و میگفت: «خدایا شکرت.خدایا شکرت! » خدیجه را توی گهواره گذاشتم. آمد و شانههایم را گرفت و تکانم داد. بعد سرم را بوسید و گفت: « قدم! امام دارد میآید. امام دارد میآید. الهی قربان تو و بچهات بروم که این قدر خوشقدمید.»
بعد کتش را از روی جالباسی برداشت.
ماتم برده بود. گفتم: «کجا؟!»
گفت: «میروم بچهها را خبر کنم. امام دارد میآید!»
اینها را با خنده میگفت و روی پایش بند نبود. خدیجه از سر و صدای صمد خوابزده شده بود. گفتم: «پس شام چی؟! من گرسنهام.» برگشت و تیز نگاهم کرد و گفت:«امام دارد میآید. آنوقت تو گرسنهای.به جان خودم من اشتهایم کور شد. سیر سیرم.» مات و مبهوت نگاهش کردم.گفتم:«من شام نمیخورم تا بیایی.»خیلی گذشت.نیامد. دیدم دلم بدجوری قار و قور میکند. غذایم را کشیدم و خوردم.سفره را تا کردم که خدیجه بیدار شد. بچه گرسنهاش بود.شیرش را دادم.جایش را عوض کردم و خواباندمش توی گهواره.نشستم و چشم دوختم به سیاهی شب که از پشت پنجره پیدا بود. همانطوری خوابم برد.
خیلی از شب گذشته بود که با صدای در از خواب پریدم. صمد بود. آهسته گفت: « چرا اینجا خوابیدی؟! » رختخوابم را انداخت و دستم را گرفت و سر جایم خواباندم. خواب از سرم پریده بود. گفتم: « شام خوردی؟! » نشست کنار سفره و گفت: « الان میخورم. »
خدیجه از خواب بیدار شده بود. لحاف را کنار زدم. خواستم بلند شوم. گفت: « تو بگیر بخواب، خستهای. » نیمخیز شد و همانطور که داشت شام میخورد، گهواره را تکان داد. خدیجه آرام آرام خوابش برد. بلند شد و چراغ را خاموش کرد. گفتم: « پس شامت؟! » گفت: « خوردم.
صبح زود که برای نماز بلند شدم، دیدم دارد ساکش را میبندد. بغض گلویم را گرفت. گفتم: « کجا؟! » گفت: « با بچههای مسجد قرار گذاشتیم بعد از اذان راه بیفتیم. گفتم که، امام دارد میآید. »
یکدفعه اشکهایم سرازیر شد. گفتم: « از آن وقت که اسمت روی من افتاد، یا سرباز بودی، یا دنبال کار. حالا هم که اینطور. گناه من چیست؟! از روز عروسی تا حالا، یک هفته پیشم نبودی. رفتی تهران پی کار، گفتی خانهمان را بسازیم، میآیم و توی قایش کاری دست و پا میکنم. نیامدی. من که میدانم تهران بهانه است.افتادهای توی خط تظاهرات و اعلامیه پخش کردن و از اینجور حرفها.تو که سرت توی این حرفها بود، چرا زن گرفتی؟!چرا مرا از حاجآقایم جدا کردی.زن گرفتی که اینطور عذابم بدهی.من چه گناهی کردهام. شوهر کردم که خوشبخت شوم. نمیدانستم باید روز و شب زانوی غم بغل کنم و بروم توی فکر و خیال که امشب شوهرم میآید،فردا شب میآید»
خدیجه با صدای گریهی من از خواب بیدار شده بود و گریه میکرد. صمد رفت گهواره را تکان داد و گفت:«راست میگویی. هر چه تو بگویی قبول دارم. ولی به جان قدم، این دفعه دیگر دفعهی آخر است. بگذار بروم امامم را ببینم و بیایم. اگر از کنارت جم خوردم، هر چه دلت خواست بگو.»
خدیجه اتاق را روی سرش گذاشته بود.بندهای گهواره را باز کردم و بچه را بغل گرفتم.گرسنهاش بود. آمد، نشست کنارم.خدیجه داشت قورت قورت شیر میخورد.خم شد و او را بوسید. صدایش را عوض کرد و با لحن بچهگانهای گفت:«شرمندهی تو و مامانی هستم.قول میدهم از این به بعد کنارتان باشم.آقای خمینی دارد میآید.تو و مامان دعا کنید صحیح و سالم بیاید.»
بعد بلند شد و به من نگاه کرد و با یک حالتی گفت: «قدم! نفس تو خیر است. تازه از گناه پاک شدهای.برای امام دعا کن به سلامت هواپیمایش بنشیند.»
با گریه گفتم:«دلم برایت تنگ میشود. من کی تو را درست و حسابی ببینم...»
چشمهایش سرخ شد گفت:«فکر کردی من دلم برای تو تنگ نمیشود؟!بیانصاف! اگر تو دلت فقط برای من تنگ میشود، من دلم برای دو نفر تنگ میشود.»
خم شد و صورتم را بوسید.صورتم خیسِخیس بود.چند روز بعد،انگار توی روستا زلزله آمده باشد،همه ریختند توی کوچهها،میدان وسط ده و روی پشتبامها.مردم به هم نقل و شیرینی تعارف میکردند.زنها تنورها را روشن کرده و نان و کماج میپختند.میگفتند: « امام آمده. »در آن لحظات به فکر صمد بودم. میدانستم از همهی ما به امام نزدیکتر است.دلم میخواست پرواز میکردم و میرفتم پیش او و با هم میرفتیم و امام رامیدیدیم.
🔰ادامه دارد...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌷#دختر_شینا
#قسمت34
✅ فصل نهم
💥 توی قایش، یکی دو نفر بیشتر تلویزیون نداشتند. مردم ریخته بودند جلوی خانهی آنها. حیاط و کوچه از جمعیت سیاهی میزد. میگفتند: « قرار است تلویزیون فیلم ورود امام و سخنرانی ایشان را پخش کند. » خیلی از پسرهای جوان و مردها همان موقع ماشین گرفتند و رفتند تهران.
💥 چند روز بعد، صمد آمد، با خوشحالی تمام. از آن وقتی که وارد خانه شد، شروع کرد به تعریف کردن. میگفت: « از دعای خیر تو بود حتماً. توی آن شلوغی و جمعیت خودم را به امام رساندم. یک پارچه نور است امام. نمیدانی چقدر مهربان است. قدم! باورت میشود امام روی سرم دست کشید. همان وقت با خودم و خدا عهد و پیمان بستم سرباز امام و اسلام شوم. قسم خوردهام گوش به فرمانش باشم. تا آخرین نفس، تا آخرین قطرهی خونم سربازش هستم. نمیدانی چه جمعیتی آمده بود بهشت زهرا. قدم! انگار کل جمعیت ایران ریخته بود تهران. مردم از خیلی جاها با پای پیاده خودشان را رسانده بودند بهشت زهرا. از شب قبل خیابانها را جارو کرده بودند، شسته بودند و وسط خیابانها را با گلدان و شاخههای گل صفا داده بودند. نمیدانی چه عغظمت و شکوهی داشت ورود امام. مرد و زن، پیر و جوان ریخته بودند توی خیابانها. موتورم را همینطوری گذاشته بودم کنار خیابان. تکیهاش را داده بودم به درخت، بدون قفل و زنجیر. رفته بودم آنجایی که امام قرار بود سخنرانی کند. بعد از سخنرانی امام، موقع برگشتن یکدفعه به یاد موتور افتادم. تا رسیدم، دیدم یک نفر میخواهد سوارش شود. به موقع رسیده بودم. همان لحظه به دلم افتاد. اگر برای این مرد کاری انجام دهم، بیاجر و مزد نمیماند. اگر دیرتر رسیده بودم، موتورم را برده بودند. »
💥 بعد زیپ ساکش را باز کرد و عکس بزرگی را که لوله کرده بود، درآورد. عکس امام بود. عکس را زد روی دیوار اتاق و گفت: « این عکس به زندگیمان برکت میدهد. »
💥 از فردای آن روز، کار صمد شروع شد. میرفت رزن فیلم میآورد و توی مسجد برای مردم پخش میکرد. یک بار فیلم ورود امام و فرار شاه را آورده بود. میخندید و تعریف میکرد وقتی مردم عکس شاه را توی تلویزیون دیدند، میخواستندتلوزیون را بشکنند.
💥 بعد از عید، صمد رفت همدان. یک روز آمد و گفت: « مژده بده قدم. پاسدار شدم. گفتم که سرباز امام میشوم. »
آنطور که میگفت، کارش افتاده بود توی دادگاه انقلاب. شنبه صبح زود میرفت همدان و پنجشنبه عصر میآمد. برای اینکه بدخلقی نکنم، قبل از اینکه اعتراض کنم، میگفت: « اگر بدانی چقدر کار ریخته توی دادگاه. خدا میداند اگر به خاطر تو و خدیجه نبود، این دو روز هم نمیآمدم. »
💥 تازه فهمیده بودم دوباره حامله شدهام. حال و حوصله نداشتم. نمیدانستم چطور خبر را به دیگران بدهم. با اوقات تلخی گفتم: « نمیخواهد بروی همدان. من حالم خراب است. یک فکری به حالم بکن. انگار دوباره حامله شدهام. »
بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، زود دستهایش را گرفت رو به آسمان و گفت: « خدا را شکر. خدا را صد هزار مرتبه شکر. خدایا ببخش این قدم را که اینقدر ناشکر است. خدایا! فرزند خوب و صالحی به ما عطا کن. »
💥 از دستش کفری شده بودم. گفتم: « چی؟! خدا را شکر، خدا را شکر. تو که نیستی ببینی من چقدر به زحمت میافتم. دستتنها توی این سرما، باید کهنه بشویم. به کارِ خانه برسم. بچه را تر و خشک کنم. همهی کارهای خانه ریخته روی سر من. از خستگی از حال میروم. »
💥 خندید و گفت: « اولاً هوا دارد رو به گرمی میرود. دوماً همینطوری الکی بهشت را به شما مادران نمیدهند. باید زحمت بکشید. » گفتم: « من نمیدانم. باید کاری بکنی. خیلی زود است، من دوباره بچهدار شوم. »
گفت: « از این حرفها نزن. خدا را خوش نمیآید. خدیجه خواهر یا برادر میخواهد. دیر یا زود باید یک بچهی دیگر میآوردی. امسال نشد، سال دیگر. اینطوری که بهتر است. با هم بزرگ میشوند. »
💥 یکجوری حرف میزد که آدم آرام میشد. کمی تعریف کرد، از کارش گفت، سر به سر خدیجه گذاشت. بعد هم آنقدر برای بچهی دوم شادی کرد که پاک یادم رفت چند دقیقه پیش ناراحت بودم.
صمد باز پیش ما نبود. تنها دلخوشیام این بود که از همدان تا قایش نزدیکتر از همدان تا تهران است.
🔰ادامه دارد...
دعای عهد.mp3
1.78M
🔰دعای عهد
🎙با نوای استاد فرهمند
من دعای عهد میخوانم بیا
بر سر این عهد میمانم بیا
🌤🌿
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
💚سلام به چهارده معصوم(ع):
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اميرالمُومنِينَ
🌷⃟ *صَلی اَللّهُ عَلَیکِ یا فاطِمهُ الزَّهرَاءُُ
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِی
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اباعبداللَّه
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا عَلِيَّ بْنَ اَلْحُسَيْنِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياجعفربنَ مُحَمَّدٍ
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياموسيَّ بْنُ جَعْفَرٍ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياعلي بن موسي
🌷⃟ *صَلِي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ اَلْجَوَاد
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْك ياعلي بْنَ مُحَمَّدٍ
🌷⃟ *صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍ العسکري
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياحجه بْنَ اَلْحَسَنِ. اَلْمَهْدِيُّ عَجَّلَ اَللَّهُ تعالی فَرَجَهُ الشريف
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
❣بسم رب الشهدا و الصدیقین❣
7⃣1⃣هفدهمین چله ی؛
🚩زیارت عاشورا، صلوات، دعای عهد
🌤کانال متوسلین به شهدا🌤
🖇 امروز "#شنبه 11فروردین ماه"
📌#روز_پانزدهم چله
《هدیه به چهارده معصوم(ع) و شهید امروز》
🌻شهید والامقام
"#بلال_ابراهیمیآقچای" 🌷🌷🌷
معرف: همسایه و دوستِ همسر شهید🌺
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
➡️@motevasselin_be_shohada
شهید بزرگوار بلال ابراهیمی آقچائی🌻
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
تاریخ ولادت: 1347/1/1
محل ولادت: اردبیل
تاریخ شهادت: 1367/4/4
محل شهادت: کوشک
مزار: بهشت زهرا(س)
قطعه: 50 ردیف: 59 شماره: 13
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌷🌿🕊🥀🕊🌿🌷
🔰مختصری از زندگینامه شهید بلال ابراهیمی آقچائی
💐🍃يكم فروردين ۱۳۴۷، در شهرستان اردبيل ديده به جهان گشود. پدرش اميرقلی و مادرش عارفه نام داشت. تا مقطع راهنمایی درس خواند. كفاشي ميكرد. سال ۱۳۶۵ ازدواج كرد و صاحب یک پسر شد.
سال ۱۳۶۶ با عضویت در ارتش به جبهه اعزام شد و در چهارم تير ۱۳۶۷ در جزيره مجنون عراق به شهادت رسيد. پيكر وي را در بهشتزهراي تهران به خاك سپردند. (ایشان در تاریخ ۱۳۶۷ مفقودالاثر شد و پس از پنج سال خبر شهادتش را به خانواده اش اطلاع دادند و در سال ۱۳۷۷ پیکر پاکش رجعت میکند)
روحش شاد و یادش جاودان🌹
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌹✨🕊🌹✨🕊🌹✨
🔷خاطرات از دوست صمیمی شهید بلال ابراهیمی:
°•[🕊🌤♥️]•°
ما از کودکی باهم بزرگ میشدیم و
بیشتر اوقاتمان به بازی فوتبال باهم میگذشت تا اینکه اقا بلال ابراهیمی درس را رها کرد و مشغول به کار در تولیدی کفش شد
اما رفاقت ودوستی ما همچنان ادامه داشت هرچند که همدیگر رو کمتر میدیدیم
یه روز که
خیر خواهیش مثل همیشه برام گل کرده بود،پیشنهاد داد،
همکار ایشون باشم ،منم خوشحال که بازم باهم خواهیم بود
او هم خیلی هوام رو داشت ،
هرگاه احساس میکرد من رشد و ترقی کردم و کارفرما در پرداخت حقوقم کم میگذاشت
از من دفاع میکرد تا بحقم برسم،
ولی
روزگار بازی دیگری در سر داشت
اومتاهل شده بود و من مجرد بودم و ایشان باید دیگر بیشتر
بفکر خانواده ی تاز ه تشکیل شده ی خودشون میبودند
از اینرو همیشه دلتنگ ایشون می شدم با اینکه همچنان همکار بودیم
چون که مثل قدیمها وقت خالی نداشت.
باز هم روزگار ارام و قرار نداشت درپی تحول و دگر گونی اساسی بر امد و بر زبان اقا بلال جملاتی جاری شد که حکایت از تصمیم قطعی اقا بلال بود
یه روز بهم گفت: علی جان من میخوام برم سربازی تو بجای من کار کن و این ابزار های کاری من هم، امانت پیشت باشه ان شاء الله بعد از خدمت میام پس میگیرم
ما هر ادله ای اوردیم که الان نرو، این تصمیم روبگذار برای وقتی دیگه فایده نداشت
و فاصله ها و تحولات رقم خورد
و او رفت مرا چشم به راه بی بازگشت خود گذاشت
اون کارگاه دیگه مثل زندان بود برای من
من و بلال فاصله ها ی دوری رو با ارسال نامه ی پی در پی بهم کم و کمتر میکردیم
حالا دیگه گل پسر اقا بلال
بدنیا امده بود و را ه هم میرفت و اقا بلال با شدت زاید الوصفی مسعود پسرش رو دوست داشت
چون مجرد بودم و خیلی این حس رو درک نمیکردم به مسعودحسادت میورزیدم
همواره اقا بلال رو تهدید میکردم فلانی یه روز چشم باز خواهی کرد و خواهی دید که مسعود جانت دزدیده شده ،
اما روزگار جوری چرخید که دل و دماغ این شوخی برام مهیا نشد چون دیگر از اون دوست عزیزم نامه ای دریافت نمیکردم وخانواده ی بشدت عاطفیش به خودی خود
مضطرب و نگران بودند به هر دری میزدند تا شاید اطلاعی هرچند اندک از عزیز دلشون پیدا کنند.
پدر بزرگوارشون هم یه سری به جبهه جنگ زد بی نتیجه بود،
من در اینروزها انقدر نامه براش فرستادم که تعدادش یادم نیست نامه های تند وتوام با سرزنش و عصبانیتم که چرا به فکر خانوادت نیستی چرا نامه نمیفرستی چرا فلان
چرا بهمان
غافل از اینکه عزیز دل من دیگر دریافت کننده ی نامه هایم نبود
و کسی از سرنوشتش اطلاع نداشت
به بعضی ازفیلمهای کم کیفیت سلیب سرخ که اسرای ایرانی را نمایش میداد دل خوش میکردیم و بدنبال یوسف گم شده ی خودمان بودیم و هر تصویر مشابه را یوسف خود میپنداشتیم تصاویر ، کیفیت امروزی را نداشتند و بر روی نوار ویدیویی ضبط شده بودند و فیلمها بسیار دست بدست میشد در بین خانواده های بلا تکلیف
خانواده های که نمیدانستند دلبندانشان اسیرند مفقودند یا شهید ،
در این اثنا منهم دیگر سرباز شده بودم و چون کمی سواد مناسب اون روزگار رو داشتم میتونستم به بعضی از لشکرها دسترسی اطلاعاتی داشته باشم از اینرو در پی سرنوشت بلال عزیزم بود اما هرچه قدر من تلاش میکردم کمتر نتیجه میگرفتم.
یادمه مادرم یه روز تلفنی بهم گفت که اسرا دارن آزاد میشن و برمیگردند ایران، از این رو کوچه رو اذین بستن، قراره بیاد منم همون روزا مرخصی گرفتم اومدم تهران دیدم
سر کوچه بنر زدن و بازگشت دوستم رو خوش امد گفتند
منهم با همون سر و وضع خاک و خولی به عشق دیدنش ترجیح دادم اول اقا بلال رو ببینم و بعد برم خونه خودمون با اینکه بسیار دلتنگ خانواده بودم
دستم رفت روی زنگ خونشون پدر بزرگوارشون در رو باز کرد روبوسی کردم با عجله گفتم
اقا بلال خونس با نا امیدی تمام گفت نه
انقدر نه گفتنش سنگین و واضح بود که ساک سنگینم رها شد و از دستم افتاد
اومدم خونه
مادرم میگفت اشتباهی رخ داده اطلاع غلط دادن ،
دوسال خدمت من تمام شد ولی ا ز دوستم هیچ خبری نشد همه پذیرفتیم که دیگه مفقودالاثر شدن
اما من همچنان از کانالها ی متفاوتی پیگیر بودم یه دوستی داشتم که به اطلاعات و به خاطرات ازادگان دسترسی داشت و به جد ازش خواسته بودم از وضع اقای بلال ابراهیمی برام جستجو بکنه
جمعه شبی زنگ خونه ی ما بصدا در اومد رفتم به درب خانه...
ادامه👇
دیدم دوست مطلع از اخبار اسرا امده
دلم غرق شادی بود منتظر بودم خبر خوش بده کاغذی رو از جیبش بیرون اورد
ازمن اسم و فامیل کامل بلال جان رو پرسید خیالش راحت که شد
گفت ایشون داخل تانک بر اثر اثابت مستقیم گلوله بشهادت رسیدن راوی خبر یکی از اسرای ازاده بود که این اطلاعات رو به بنیاد شهید منتقل کرده بود
وای چه خبری بود نمیدانستم با این خبر چه کنم همه اهل خونه به گریه افتادیم جرات اعلام نداشتم ،
خبر محرمانه بود نباید لو میدادم ،
این راز سنگین سالها عذابم داد تا اینکه بنیاد شهید شهادت برادر عزیزم را رسماً به خانواده ی منتظر و زجر کشیده ی ایشان اطلاع داد،
خیلی وقتها بیاد ابزار امانتی رفیقتم میافتادم دوست داشتم که این امانت را به خانواده اقا بلال برگردونم ،از آنجا که دوس نداشتم ناراحتشون کنم، پا پس میکشیدم
و این سنگینی را تحمل میکردم روزانه و دائما از اون ابزارها استفاده میکردم
تا اینکه، ۲۵ پاییز دیگر گذشت روزی از روزهای پر مشغله کاری تلفن همراهم زنگ خورد صدای مهربان مرد جوانی که صمیمانه مرا عمو میخواند کنجکاوم میکرد عجله داشتم بدانم که اوکیست
نشانیم را گرفت خیلی منتظرم نگذاشت وقتی با چهره زیبا و معصوم این جوان روبرو شدم دریافتم این همان مسعود کوچولوی منه که حالا در آغوشم تحت فشار جای گرفته، چشمانم پر از اشک شد ولی نبارید
جه جوان رشید و زیبابی ...
ملاقات ما چند بار تکرار شد فرصتی فراهم شد تا ابزار امانتی پدر را به فرزند غیورش برگردانم
و ایشان مثل
عتیقه ای با ارزش و دوست داشتنی
حس وابستگیش را در همان لحظه به ابزار و یادگار پدر نشان داد و همون شب هم احساسات زیبا و خاص خودش رو نسبت به دسترسی به ابزار پدر بعد از سالهای مدید در فضای مجازی به دید همگان به نمایش گذاشت.
اگر راستش رو بخواهید بعد از رفتن ابزار انگار تازه فهمیدم که دلم با ابزار رفت.
قبلا بارها و بارها خواسته بودم این وسایل را بنحوی به وارثانش برگردانم یاد شدت و حدت احساسات این خانواده میافتادم و منصرف میشدم و راضی نمیشدم منهم داغشان را تازه کنم ولی حالا این
فرصت فراهم شده بود و همه ابزار را جمع جور و بسته بندی کردم وبه اقا مسعود دادم
بحز چکش که اگه میدادم اون روز لنگ میشدم به مسعود گفتم که برای گرفتن اخرین یادگاری پدر فردا بیاد تا من ابزاری ( چکش) برای خودم تهیه و جایگزین کنم قرارها گذاشته شد ولی فردای انروز مسعود جان نیامد تماس گرفتم و گفتم بیا چکش پدر را ببر قول داد که سر فرصت میاد ولی بازهم نیامد
تا اینکه نشانی محل کارش را گرفتم راستی یادم رفته بود بگم اقا مسعود دیگه
یه جورایی هم صنف ما شده بود از همین رو محل کارش به ما نزدیک بود
رفتم و اخرین امانتی پدر را هم تحویل دادم وکلی احساس ارامش و راحتی میکردم
فردای انروز دیدم مسعود اومد به کارگاه ما اما حالش مثل روزهای قبل نبود کمی پکر و گرفته بنظر میومد
دیدم چکشی که دیروز بهش داده بودم ، رو باز پس اورده
باتعجب گفتم این چیه؟ گفت پیش خودت باشه قبول نکردم ونشان دادم که مشابه اون ابزار رو خریدم و جایگرین کردم
ازمن اصرار و از او انکار علت پافشاریش رو پرسیدم
یک جمله گفت و مو به تن من سیخ شد گفت عموجان من پدر را ندیدم و هیچ خاطره ای از او ندارم منتهی بعد از گرفتن ابزارها شب پدرم بخوابم امد و با
حالت ملامت و سرزنش این جمله را بمن گفت: مرد حسابی چرا ابزار را از
این مرد پس گرفتی مگه تو داده بودی که گرفتی مگه ندیدی این مرد با اون ابزار برای خانوادش نون در میاره
مسعود در ادامه گفت: با جون دل میگم حداقل این چکش رو شما یادگاری از طرف پدرم داشته باشید
او رفت ولی کلمه " مرد حسابی " که از دهان مسعود بیرون امده بود منو تکان داد وحالم رو دگرگون
میدونید چرا؟؟
چون این کلمه تیکه کلام اقا بلال بود
که زیاد استفاده میکرد واین خواب واقعا رویای صادقه بود که تکانم داد.
راوی :
دوست صمیمی شهید ،دوست علی
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ | #شهید_آوینی
💥ما یافتیم آنچه را دیگران نیافتند
ماهمه افق های معنویت را در شهدا تجربه کردیم .....
عشق را هم
امید را هم
کرامت را هم
شجاعت را هم
عزت را هم
وهمه ی آنچه را که دیگران جز در مقام شهادت نشنیده اند ما به چشم خود دیدیم ،ما معنای جهاد اصغر و اکبر را درک کردیم ...🕊🌷
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به نیابت از شهید والامقام" بلال ابراهیمی آقچائی" نذر سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عج و هدیه به محضر چهارده معصوم علیهم السلام
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃