eitaa logo
موعود
2هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
276 فایل
🔸کانال رسمی موسسه فرهنگی هنری موعود عصر «عج»🔸 🔹پایگاه اینترنتی موسسه موعود: 🔸fa.mouood.com 🔹فروشگاه اینترنتی: 🔸shop.mouood.com 🔹 ارتباط با موعود: 🔸Eitaa.com/mouood_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
💠💠از همان دست بگير -« چه خبر رمضانی؟ کارت پیش رفت؟»     🔶مرد برگه را با محکم روی میز کوبید و رو به همکارش گفت: «نه بابا! یه مشت مفت خور نشستن اونجا. نمی فهمم پول چی رو می گیرند؟ الان یه ماهه هر روز به خاطر یه امضا دارن منو می برن و میارن.هر روز یه ایراد می گیرند. نمی کنن همه رو با هم بگن نامردا. خسته شدم!»     🔶احساس گرما می کرد، لیوان آب را برداشت و به سمت آبدارخانه رفت. نیم ساعتی با آبدارچی بگو بخند کرد و با لیوان آب در دست به سمت اتاق برگشت.     🔶از در که وارد شد، پیرمرد پرونده به دست را دید که جلوی میزش ایستاده.پیرمرد سلام کرد و مرد زیر چشمی نگاهی به او انداخت و بعد از گفتن «علیک» پشت میز نشست و منتظر شد تا سیستمش روشن شود.     در حالی که خودش را با کاغذهای روی میز سرگرم می کرد گفت: «فرمایش؟»   🔶  پیرمرد خیلی سریع پرونده را باز کرد و رو به مرد گرفت. با لحنی آرام گفت: «آقای رمضانی! یه نگاه به این پرونده ما هم بنداز. خدا خیرت بده.»     چند لحظه ای پرونده در دست پیرمرد ماند تا اینکه سیستم رایانه بالا آمد. پرونده را گرفت و بعد از چند بار ورق زدن گفت: کپی شناسنامه ضامن کو؟     پیرمرد دستش را روی میز گذاشت و گفت: «مگه کپی شناسنامه هم می خواد؟ شما دفعه قبل گفتید فقط فیش حقوقیش رو بیارم.»     🔶پرونده را بست و به سمت پیرمرد گرفت و گفت: «نه آقا! مگه می شه کپی شناسنامه ضامن نباشه، برو پرونده رو تکمیل کن بعد بیا»   🔶  پیرمرد نگاهی به صفحه کامپیوتر مرد که داشت بازی ای را باز می کرد انداخت و گفت: « آقای رمضانی! اگه ایرادی داره یه باره به آدم بگو پسرم، الان یه ماهه به خاطر این امضا داری من رو می بری و میاری» پرونده را گرفت و به سمت در رفت و زیر لب ادامه داد: «خسته شدم، خدا رو خوش نمیاد...» 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 @mouood_org
هشام و طاووس يمانى بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ هشام بن عبدالملك، خليفه اموى، در ايام خلافت خود به قصد حج وارد مكه شد. دستور داد يكى از كسانى كه زمان رسول خدا را درك كرده و به شرف مصاحبت آن حضرت نايل شده است حاضر كنند تا از او راجع به آن عصر و آن روزگاران سؤالاتى بكند. به او گفتند از اصحاب رسول خدا كسى باقى نمانده است و همه درگذشته اند. هشام گفت: پس يكى از تابعين (156) را حاضر كنيد تا از محضرش استفاده كنيم. طاووس يمانى را حاضر كردند. طاووس وقتى كه وارد شد، كفش خود را جلو روى هشام، روى فرش، از پاى خود درآورد. وقتى هم كه سلام كرد برخلاف معمول كه هركس سلام مى كرد مى گفت السلام عليك يا اميرالمؤمنين! طاووس به «السلام عليك» قناعت كرد و جمله يا اميرالمؤمنين» را به زبان نياورد. به علاوه فورا در مقابل هشام نشست و منتظر اجازه نشستن نشد و حال آنكه معمولاً در حضور خليفه مى ايستادند تا اينكه خود مقام خلافت اجازه نشستن بدهد. از همه بالاتر اينكه طاووس به عنوان احوالپرسى گفت: «هشام! حالت چطور است؟». رفتار و كردار طاووس، هشام را سخت خشمناك ساخت، رو كرد به او و گفت: اين چه كارى است كه تو در حضور من كردى «چه كردم؟» چه كرده اى!!! چرا كفشهايت را در حضور من درآوردى چرا مرا به عنوان اميرالمؤمنين خطاب نكردى چرا بدون اجازه من در حضور من نشستى چرا اين گونه توهين آميز از من احوالپرسى كردى اما اينكه كفشها را در حضور تو درآوردم، براى اين بود كه من روزى پنج بار در حضور خداوند عزت، درمى آورم و او از اين جهت بر من خشم نمى گيرد. اما اينكه تو را به عنوان امير همه مؤمنان نخواندم ؛ چون واقعا تو امير همه مؤمنان نيستى، بسيارى از اهل ايمان از امارت و حكومت تو ناراضيند. اما اينكه تو را به نام خودت خواندم ؛ زيرا خداوند پيغمبران خود را به نام مىخواند و در قرآن از آنها به يا داوود و يا يحيى و يا عيسى ياد مىكند. و اين كار، توهينى به مقام انبيا تلقى نمى شود، برعكس، خداوند ابولهب را با كنيه نه به نام ياد كرده است. و اما اينكه گفتى چرا در حضور تو پيش از اجازه نشستم، براى اينكه از اميرالمؤمنين على بن ابيطالب شنيدم كه فرمود: اگر مىخواهى مردى از اهل آتش 2را ببينى، نظر كن به كسى كه خودش نشسته است و مردم در اطراف او ايستاده اند». سخن طاووس كه به اينجا رسيد، هشام گفت: اى طاووس! مرا موعظه كن. طاووس گفت: «از اميرالمؤمنين على بن ابيطالب شنيدم كه در جهنم مارها و عقربهايى است بس بزرگ، آن مار و عقربها ماءمور گزيدن اميرى هستند كه با مردم به عدالت رفتار نمى كند» طاووس اين را گفت و از جا حركت و به سرعت بيرون رفت (157).
🔘 این پسر را نگه دار! 🔹 چهار دختر و سه پسر داشتم... اما باز باردار بودم و دیگر تمایلی برای داشتن فرزند دیگر نداشتم. 🔹 دارویی برای سقط جنین گرفتم و آماده کردم و گوشه ای گذاشتم. همان شب خواب دیدم بیرون خانه همهمه و شلوغ است. در خانه را هم یکی می کوبید. 🔹 در را باز کردم، دیدم آقایی نورانی با عبا و عمامه ای خاک آلود از سمت قبله آمد. 🔹 نوزادی در آغوش داشت. رو به من گفت: این بچه را قبول می کنی؟ گفتم: نه آقا من خودم فرزند زیاد دارم. ان آقای نورانی فرمود: حتی اگر علی اصغر امام حسین(ع) باشد؟! 🔹 بعد هم نوزاد را در آغوشم گذاشت و رو چرخاند و رفت... گفتم: آقا شما کی هستید؟ گفت: علی بن الحسین امام سجاد(ع). 🔹هراسان از خواب پریدم. رفتم سراغ ظرف دارو، دیدم ظرف دارو خالی است! 🔹صبح رفتم خدمت شهید آیت الله و جریان خواب را گفتم. آقا پاسخ داد: شما صاحب پسری می شوی که بین شانه هایش، نشانه دارد. آن را نگه دار. 🔹 آخرین پسرم روز میلاد امام سجاد(ع) به دنیا آمد و نام او را علی اصغر گذاشتیم. بین دو شانه اش جای یک دست بود... 🔹 علی اصغر، در عملیات در روز شهادت امام سجاد(ع) در تیپ امام سجاد(ع) شد... @mouood_org