eitaa logo
موعود
2.1هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.5هزار ویدیو
283 فایل
🔸کانال رسمی موسسه فرهنگی هنری موعود عصر «عج»🔸 🔹پایگاه اینترنتی موسسه موعود: 🔸fa.mouood.com 🔹فروشگاه اینترنتی: 🔸shop.mouood.com 🔹 ارتباط با موعود: 🔸Eitaa.com/mouood_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
🔘 من برادر توام! 🔸 «من پسر زنی هستم که با دست‌هایش از بزها شیر می دوشید.» این را به عرب بیابانی گفت. عرب بیابانی از هیبت پیامبری که به او ایمان آورده بودند لکنت گرفته بود. آمده بود، جمله‌ای بگوید و نتوانسته بود و کلماتش بریده بریده شده بودند. 🔸 رسول الله (ص) از جایش بلند شده بود. نزدیک آمده و ناگهان او را در آغوش گرفته بود؛ تنگ تنگ. آن طور که تنشان تن هم را لمس کرد. 🔸 در گوشش گفته بود: «من برادر توام؛ انا اخوک.» گفته بود: «فکر می کنی من کی ام؟ فکر می کنی پادشاهم؟ نه! من از آن سلطان‌ها که خیال می کنی نیستم.» «من اصلاً پادشاه نیستم. لیس بمَلِک» 🔸 «من محمدم؛ پسر همان بیابان‌هایی هستم که تو از آن آمده‌ای. من پسر زنی هستم که با دست‌هایش از بزها شیر می‌دوشید. حتی نگفته بود که پسر عبدالله و آمنه است. 🔸 حرف دایه صحرانشینش را پیش کشیده بود که مرد راحت باشد. آخرش هم دست گذاشته بود روی شانه ی او و گفته بود: «هونٌ علیک؛ آسان بگیر، من برادرتم.» 🔸 مرد بیابانی خندید و صورت او را بوسید. «عجب برادری دارم!» 📚 مجله موعود نوجوان، شماره ی 28، بازنویسی: صل الله علیه و آله @mouood_org
🔘 معنای مهر و رحمت 🔸 پیرزن دستش را بالا برده بود و دیوار را لمس می کرد. سال‌ها بود در این محله زیسته بود و می‌دانست راه مسجد کدام است؛ چه سنگ‌هایی و چه چاله‌هایی سر راهش هست؛ رایحه‌ای به مشامش رسید. بینی‌اش را جمع کرد و باعث شد چروک های صورتش بیشتر پیدا شود. بو را می‌شناخت! 🔸 حتماً رسول خدا بود. می‌ترسید پیامبر رد شود و نتواند سوالش را بپرسد. بی خبر از آنکه همان زمان رسول رحمت با رویی گشاده و لبخندی بر لب پیش به سوی او در حرکت بود. 🔸 پیرزن فهمید پیامبر رو به رویش ایستاده. با صدای لرزان سلام کرد و عصایش را محکم کرد. شروع کرد به پرسیدن سوالش... از فرزندانش شروع کرد... 🔸 صحابه پس از نماز، اندکی ماندند تا مباحثه کنند. از مسجد که بیرون آمدند صحنه‌ای را دیدند که بی کفش و بی عمامه دویدند طرف پیامبر... 🔸 او آرامشان کرد و با چشم و لب اشاره کرد که این پیرزن نابیناست. مبادا بفهمد و خودش را سرزنش کند...! هیچ مگویید! 🔸 پیرزن رفت. پای پیامبر آغشته به خون بود. آن جایی که عصا فرو رفته بود، مثل چشمی خیره مانده بود به اینهمه صبر و محبت! 📚 بازنویسی مریم پاک‌آئین صل الله علیه و آله @mouood_org
🔘 و انَّکَ لعَلَی خُلُق عَظیم 🔹 آخرش این که خدا داشت تماشایش می کرد. 🔹 بعد فرمود: «چه اخلاق شگرفی داری! انّک لعلی خُلُقٍ عظیم.» 🔹 انگار که از دست پخت خودش در شگفت مانده باشد... 📚 برگرفته از سوره قلم، آیه 4، موعود نوجوان شماره ی 28، صل الله علیه و آله @mouood_org