هدایت شده از موسسه مهد قرآن و عترت میاندوآب
✳اختتامیه اکران های مردمی سیزدهمین جشنواره فیلم عمار استان آذربایجان غربی _میاندوآب
📽همراه با اکران فیلم از آثار برگزیده جشنواره سیزدهم و اجرای برنامه های فرهنگی
🌹با حضور خانواده های معظم شهدا، جمعی از فعالان فرهنگی و قرآنی و عموم همشهریان گرامی شهرستان میاندوآب
📆زمان: چهارشنبه ۲۱ دی ماه ساعت ۱۵
🏳مکان: سالن آمفی تئاتر فرمانداری
ستاد اکران مردمی شهرستان میاندوآب
هم اکنون🔰 کلاس تدبر موضوعی قرآن کریم، با موضوع تربیت سیاسی 🔶 مدرس: استاد دکتر رضایی 🆔 @mqm_ir
موسسه مهد قرآن و عترت میاندوآب
بسم الله الرحمن الرحیم #کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت 🔷#قسمت_پنجم 💠درست بود در مقابل آينه كه قرار گرفتم
بسم الله الرحمن الرحیم
#کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت
🔷#قسمت_ششم
💠عمل جراحي طولاني شد و برداشتن غده پشت چشم، با مشكل مواجه شد. پزشكان تلاش خود را مضاعف كردند. برداشتن غده همانطور كه پيشبيني ميشد با مشكل جدي همراه شد.
🔻آنها كار را ادامه دادند و در آخرين مراحل عمل بود كه يكباره همه چيز عوض شد...
🌀احساس كردم آنها كار را به خوبي انجام دادند. ديگر هيچ مشكلي نداشتم. آرام و سبك شدم. چهقدر حس زيبايي بود! درد از تمام بدنم جدا شد. يكباره احساس راحتي كردم. سبك شدم.
🔅با خودم گفتم: خدا رو شكر. از اين همه درد چشم و سردرد راحت شدم. چهقدر عمل خوبي بود. با اينكه كلي دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روي تخت جراحي بلند شدم و نشستم.
🍃براي يك لحظه، زماني را ديدم كه نوزاد و در آغوش مادر بودم! از لحظه كودكي تا لحظهاي كه وارد بيمارستان شدم، براي لحظاتي با تمام جزئيات در مقابل من قرار گرفت! چهقدر حس و حال شيريني داشتم.در يك لحظه تمام زندگي و اعمالم را ديدم!
🔸در همين حال و هوا بودم كه جواني بسيار زيبا، با لباسي سفيد و نوراني در سمت راست خودم ديدم او بسيار زيبا و دوست داشتني بود.
✅ نميدانم چرا اينقدر او را دوست داشتم. ميخواستم بلند شوم و او را در آغوش بگيرم. او كنار من ايستاده بود و به صورت من لبخند ميزد. محو چهره او بودم. با خودم ميگفتم: چهقدر چهرهاش زيباست! چهقدر آشناست. من او را كجا ديدهام!؟
🔹سمت چپم را نگاه كردم. ديدم عمو و پسر عمهام و آقاجان سيد (پدربزرگم) و ... ايستادهاند. عمويم مدتي قبل از دنيا رفته بود. پسر عمهام نيز از شهداي دوران دفاع مقدس بود. از اينكه بعد از سالها آنها را ميديدم خيلي خوشحال شدم.
🌱زير چشمي به جوان زيبارويي كه در كنارم بود دوباره نگاه كردم. من چهقدر او را دوست دارم. چهقدر چهرهاش برايم آشناست. يكباره يادم آمد. حدود 25 سال پيش... شب قبل از سفر مشهد... عالم خواب... حضرت عزرائيل... با ادب سلام كردم. حضرت عزرائيل جواب دادند.
💫محو جمال ايشان بودم كه با لبخندي بر لب به من گفتند: برويم؟ باتعجب گفتم: كجا؟ بعد دوباره نگاهي به اطراف انداختم. دكتر جراح، ماسك روي صورتش را درآورد و به اعضاي تيم جراحي گفت: ديگه فايده نداره. مريض از دست رفت...
🖋ادامه دارد...
@mqm_ir
هدایت شده از موسسه مهد قرآن و عترت میاندوآب
#اطلاعیه
🔺جشن ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها
🔶سخنران:
حجت الاسلام والمسلمین صدر کریمی
🔶بانوای:
کربلایی حسین بخشی
🗓 پنجشنبه ۲۲ دی ماه
⏰ساعت ۱۹ شب
🔹حسینیه مهد قرآن و عترت، شهرستان میاندوآب
#ولادت_حضرت_زهرا
#روز_مادر
روابط عمومی مهد قرآن و عترت میاندوآب
@mqm_ir
موسسه مهد قرآن و عترت میاندوآب
بسم الله الرحمن الرحیم #کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت 🔷#قسمت_ششم 💠عمل جراحي طولاني شد و برداشتن غده پش
بسم الله الرحمن الرحیم
#کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت
🔷#قسمت_هفتم
💠بعد گفت: خسته نباشيد. شما تلاش خودتون رو كردين، اما بيمار نتونست تحمل كنه. يكي از پزشكها گفت: دستگاه شوك رو بياريد ... نگاهي به دستگاهها و مانيتور اتاق عمل كردم. همه از حركت ايستاده بودند!
🔻عجيب بود كه دكتر جراح من، پشت به من قرار داشت، اما من ميتوانستم صورتش را ببينم! حتي ميفهميدم كه در فكرش چه ميگذرد! من افكار افرادي كه داخل اتاق بودند را هم ميفهميدم.
🌀همان لحظه نگاهم به بيرون از اتاق عمل افتاد. من پشت اتاق را ميديدم! برادرم با يك تسبيح در دست، نشسته بود و ذكر ميگفت. خوب به ياد دارم كه چه ذكري ميگفت. اما از آن عجيبتر اينكه ذهن او را ميتوانستم بخوانم!
✨او با خودش ميگفت: خدا كند كه برادرم برگردد. او دو فرزند كوچك دارد و سومي هم در راه است. اگر اتفاقي برايش بيفتد، ما با بچههايش چه كنيم؟ يعني بيشتر ناراحت خودش بود كه با بچههاي من چه كند!؟
✅كمي آنسوتر، داخل يكي از اتاقهاي بخش، يك نفر درمورد من با خدا حرف ميزد! من او را هم ميديدم. داخل بخش آقايان، يك جانباز بود كه روي تخت خوابيده و برايم دعا ميكرد. او را ميشناختم. قبل از اينكه وارد اتاق عمل شوم با او خداحافظي كردم و گفتم كه شايد برنگردم.
🍃اين جانباز خالصانه ميگفت: خدايا من را ببر، اما او را شفا بده. او زن و بچه دارد، اما من نه.
🔸يكباره احساس كردم كه باطن تمام افراد را متوجه ميشوم. نيتها و اعمال آنها را ميبينم و...
💫بار ديگر جوان خوشسيما به من گفت: برويم؟ خيلي زود فهميدم منظور ايشان، مرگ من و انتقال به آن جهان است. از وضعيت به وجود آمده و راحت شدن از درد و بيماري خوشحال بودم. فهميدم كه شرايط خيلي بهتر شده، اما گفتم: نه! مكثي كردم و به پسر عمهام اشاره كردم. بعد گفتم: من آرزوي شهادت دارم.
🔹من سالها به دنبال جهاد و شهادت بودم، حالا اينجا و با اين وضع بروم؟! اما انگار اصرارهاي من بيفايده بود. بايد ميرفتم.
🔅 همان لحظه دو جوان ديگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند: برويم؟ بي اختيار همراه با آنها حركت كردم. لحظهاي بعد، خود را همراه با اين دو نفر در يك بيابان ديدم!
🌱اين را هم بگويم كه زمان، اصلاً مانند اينجا نبود. من در يك لحظه صدها موضوع را ميفهميدم و صدها نفر را ميديدم! آن زمان كاملاً متوجه بودم كه مرگ به سراغم آمده. اما احساس خيلي خوبي داشتم. از آن درد شديد چشم راحت شده بودم. پسر عمه و عمويم در كنارم حضور داشتند و شرايط خيلي عالي بود.
🌀من شنيده بودم كه دو ملك از سوي خداوند هميشه با ما هستند، حالا داشتم اين دو ملك را ميديدم. چهقدر چهرۀ آنها زيبا و دوست داشتني بود. دوست داشتم هميشه با آنها باشم.
🔸ما با هم در وسط يك بيابان كويري و خشك و بيآب و علف حركت ميكرديم. كمي جلوتر چيزي را ديدم! روبروي ما يك ميز قرار داشت كه يك نفر پشت آن نشسته بود. آهسته آهسته به ميز نزديك شديم!
⭕️به اطراف نگاه كردم. سمت چپ من در دور دستها، چيزي شبيه سراب ديده ميشد. اما آنچه ميديدم سراب نبود، شعلههاي آتش بود! حرارتش را از راه دور حس ميكردم. به سمت راست خيره شدم. در دوردستها يك باغ بزرگ و زيبا، يا چيزي شبيه جنگلهاي شمال ايران پيدا بود. نسيم خنكي از آن سو احساس ميكردم.
☀️به شخص پشت ميز سلام كردم. با ادب جواب داد. منتظر بودم. ميخواستم ببينم چهكار دارد. اين دو جوان كه در كنار من بودند، هيچ عكسالعملي نشان ندادند. حالا من بودم و همان دو جوان كه در كنارم قرار داشتند. جوان پشت ميز يك كتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد!
🖋ادامه دارد...
@mqm_ir
🔅 #پندانه
✍ نماز اول وقت، شاهکلید حل مشکلات است
🔹فرشتگان در حال خواندن اسامی جهنمیان بودند که ناگهان نامش خوانده شد.
🔸با خود گفت:
چگونه میتوانند مرا به جهنم ببرند؟
🔹دو فرشته او را گرفتند و به سوی جهنم بردند.
🔸او تمام اعمال خوبی را که انجام داده بود، فریاد میزد؛ نیکی به پدر و مادرش، روزههایش، نمازهایش، قرآن خواندنش و... . التماس میکرد ولی بیفایده بود.
🔹او را به درون آتش انداختند. ناگهان دستی بازویش را گرفت و به عقب کشید.
🔸پیرمردی را دید و پرسید:
کیستی؟
🔹پیرمرد گفت:
من نمازهای توام.
🔸مرد گفت:
چرا اینقدر دیر آمدی؟ چرا در آخرین لحظه مرا نجات دادی؟
🔹پیرمرد گفت:
چون تو همیشه نمازت را در آخرین لحظه میخواندی! آیا فراموش کردهای؟
🔸در این لحظه از خواب پرید. تا صدای اذان را شنید وضو گرفت و به نماز ایستاد.
🔹نمازت را سر وقت، چنان بخوان كه گویا آخرین نمازی است که میخوانی.
🔸خداوند میفرماید:
من تعهدى نسبت به بندهام دارم كه اگر نماز را در وقتش به پا دارد، او را عذاب نكنم و بیحساب وارد بهشت کنم.
🆔 @mqm_ir
موسسه مهد قرآن و عترت میاندوآب
بسم الله الرحمن الرحیم #کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت 🔷#قسمت_هفتم 💠بعد گفت: خسته نباشيد. شما تلاش خودتو
بسم الله الرحمن الرحیم
#کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت
🔷#قسمت_هشتم
💠حسابرسی
جوان پشت ميز، به آن كتاب بزرگ اشاره كرد. وقتي تعجب من را ديد، گفت: كتاب خودت هست، بخوان. امروز براي حسابرسي، همين كه خودت آن را ببيني كافي است.
🔻چهقدر اين جمله آشنا بود. در يكي از جلسات قرآن، استاد ما اين آيه را اشاره كرده بود: «اقْرَأْ كِتَابَكَ كَفَى بِنَفْسِكَ الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسِيبًا.» اين جوان درست ترجمه همين آيه را به من گفت.
🌀نگاهي به اطرافيانم كردم. كمي مكث كردم و كتاب را باز كردم. سمت چپ بالاي صفحه اول، با خطي درشت نوشته شده بود: «13 سال و 6 ماه و 4 روز» از آقايي كه پشت ميز بود پرسيدم: اين عدد چيه؟
🔸گفت: سن بلوغ شماست. شما دقيقاً در اين تاريخ به بلوغ رسيدي. به ذهنم آمد كه اين تاريخ، يكسال از پانزده سال قمري كمتر است. اما آن جوان كه متوجه ذهن من شده بود گفت: نشانههاي بلوغ فقط اين نيست كه شما در ذهن داري. من هم قبول كردم.
⭕️قبل از آن و در صفحه سمت راست، اعمال خوب زيادي نوشته شده بود. از سفر زيارتي مشهد تا نمازهاي اول وقت و هيئت و احترام به والدين و... پرسيدم: اينها چيست؟ گفت: اينها اعمال خوبي است كه قبل از بلوغ انجام دادي. همه اين كارهاي خوب برايت حفظ شده.
🔅قبل از اينكه وارد صفحات اعمال پس از بلوغ شويم، جوان پشت ميز نگاهي كلي به كتاب من كرد و گفت: نمازهايت خوب و مورد قبول است. براي همين وارد بقيه اعمال ميشويم.
💫من قبل از بلوغ، نمازم را شروع كرده بودم و با تشويقهاي پدر و مادرم، هميشه در مسجد حضور داشتم. كمتر روزي پيش ميآمد كه نماز صبحم قضا شود. اگر يك روز خداي ناكرده نماز صبحم قضا ميشد، تا شب خيلي ناراحت و افسرده بودم. اين اهميت به نماز را از بچگي آموخته بودم و خدا را شكر هميشه اهميت ميدادم. خوشحال شدم.
🍃به صفحه اول كتابم نگاه كردم. از همان روز بلوغ، تمام كارهاي من با جزئيات نوشته شده بود. كوچكترين كارها. حتي ذرهاي كار خوب و بد را دقيق نوشته بودند و صرف نظر نكرده بودند. تازه فهميدم كه «فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ» يعني چه. هرچي كه ما اينجا شوخي حساب كرده بوديم، آنها جدي جدي نوشته بودند!
🖋ادامه دارد...
@mqm_ir