#شهید_برونسی
خدايا...! اگر میدانستم با مرگ من يک دختر در دامان حجاب میرود، حاضر بودم هزاران بار بميرم، تاهزاران دختر در دامان حجاب بروند...
#شهدا_شرمنده_ایم😔
هدایت شده از ⚑🇮🇷🇵🇸بلاغ مبین(محمدرضامزده ای)
#شهید_برونسی
خدايا...! اگر میدانستم با مرگ من يک دختر در دامان حجاب میرود، حاضر بودم هزاران بار بميرم، تاهزاران دختر در دامان حجاب بروند...
#شهدا_شرمنده_ایم😔
#یاد_شهید
#شهید_برونسی
🥀#نماز_شب🥀
یک ساعتی مانده بود به اذان صبح. جلسه تمام شد. آمدیم گردان. قبل از جلسه هم رفته بودیم شناسایی. تا پام رسید به چادر، خسته و گوفته ولو شدم روی زمین.
فکر میکردم عبدالحسین هم میخوابد. جوارابهاش را درآورد. رفت بیرون! دنبالش رفتم.
پای شیر آب ایستاد. آستینها را داد بالا و شروع کرد به وضو گرفتن. بیشتر از همه ما، فشار کار روی او بود. طبیعی بود که از همه خستهتر باشد. احتمالش را هم نمیدادم حالی برای خواند #نماز_شب داشته باشد.
خواستم کار او را بکنم، حریف خودم نشدم. فکر این را میکردم که تا یکی دو ساعت دیگر سر و کلهٔ فرماندهٔ محور پیدا میشود. آن وقت باز باید می رفتیم دیدگاه و میرفتیم پشت دوربین. خدا می دانست کی برگریدم.
پیش خود گفتم: بالاخره بدن توی بیست و چهار ساعت، احتیاج به یک استراحتی داره که.
رفتم توی چادر و دارز کشیدم. زود خوابم برد.
اذان صبح آمد بیدارمان کرد. بلند شدم و پلکهایم را مالیدم. چند لحظهای طول کشید تا چشمهام باز شد. به صورتش نگاه کردم. معلوم بود که مثل هر شب، نماز با حالی خوانده است.
خاکهای نرم کوشک، ص ۹۸.
@tezkar
#شهید_برونسی
🥀آخرین آرزو🥀
عشق او به خانم صدیقه طاهره (سلام الله علیها) بیشتر از این حرفها بود که به زبان بیاید، یا قابل وصف باشد، یکبار بین بچهها گفت: دوست دارم با خون گلوم، اسم مقدس مادرم (حضرت زهرا سلام الله علیها) رو بنویسم.
به هم نگاه کردیم. نگاه بعضیها تعجب زده بود؛ اینکه میخواست با خون گلویش بنویسد، جای سؤال داشت.
همين را هم ازش پرسیدم؛ قیافهاش محزون شد، گفت: یک صحنهٔ عاشوراء همیشه قلب منو آتیش میزنه!
با شنیدن اسم عاشوراء، حال بچهها از این رو به آن رو شد. خودش هم منقلب شد و با صدای لرزان ادامه داد: اون هم وقتی بود که آقا اباعبدالله (علیه السلام) خون حضرت علی اصغر (علیه السلام) رو به طرف آسمان پاشیدند و عرض کردند: خدایا قبول کن؛ من هم دوست دارم با همین خون گلوم، اسم مقدس بی بی رو بنویسم تا عشق و ارادت خودم رو ثابت کنم.
بعدها هم چند بار دیگر هم این را گفت. ولی توی چند تا عملیات که همراهش بودم خواستهاش عملی نشد.
توی عملیات والفجر یک باهاش نبودم، اما وقتی شنیدم مجروح شده، تشویش و نگرانی همهٔ وجودم را گرفت، بچهها میگفتند؛ تیر خورده به گلوش.
احتمال دادم شهید شده باشد، همین را به شان گفتم، گفتند؛ نه، الحمدلله زخمش کاری نبوده.
پرسیدم چطور؟
گفتند؛ ظاهرا گلوله از فاصلهٔ دوری شلیک شده وقتی به گلوی حاجی خورده، آخرین حدود بردش بوده.
یکی از بچهها پی حرف او را گرفت و گفت: بالاخره آرزوی حاجی برآورده شد؛ من خودم دیدم که روی یک تخته سنگ با همون خونی که از گلویش می اومد، اسم مقدس بی بی رو نوشت.
اتفاقا آن روز قسمت شد وقت تخلیه مجروحها، عبدالحسین رو ببینم. روی برانکارد داشتند میبردنش. نیمه بیهوش بود و نمیشد باهاش حرف بزنی، ولی زخم روی گلو رو خیلی واضح دیدم، و اثر خون روی انگشت سبابه دست راستش را.
به بیمارستان که رسیده بود، امان نداده بود زخمش خوب شود، بلافاصله برگشت منطقه، چهرهاش شور و نشاط خاصی داشت. با خوشحالی میگفت: خدا لطف کرد و دعای من مستجاب شد، دیگر غیر از شهادت هیچ آرزویی ندارم.
منبع: خاکهای_نرم_کوشک.
تذکرة الاولیاء @tezkar
🏴#بلاغ_مبین🏴
🇮🇷@mrmazdei🇵🇸