معادلهای مرتبط با ناقهی صالح
انگار شیعه دیگر نا نداشت. فرقی نداشت که موسی بن جعفر را به زندان هارون ببرند یا علی بن محمد را به سامرا تبعید کنند یا رضا و پسرش را مجبورش کنند که در مرو و بغداد ساکن شود. اهل ایمان اینقدر ضربه خورده بودند و غفلت کرده بودند که هیچ چیزی از جا بلندشان نمیکرد. بدتر این بود که در اوج همین ضعف و سکون، کسی خلیفه شده بود که هیچکدام از بنیعباس به گرد او نمیرسیدند: جعفر بن محمد بن هارون که اسم خودش را «متوکل» گذاشته بود.
همان که «ابن سکّیت» شیعی را به جرم اینکه حسن و حسین را از پسران خلیفه بافضیلتتر و برتر دانسته، کشت و زبانش را از پشت سرش بیرون کشید! برای شیعیان کسی عزیزتر از علی نبود و حتی ناصبیها هم قبول کرده بودند که خطبه به نام علی بخوانند و او را به عنوان خلیفهی چهارم بپذیرند، اما بساط هتک و تمسخر و توهین و تنقیص پسرعموی پیامبر در دربار متوکل به راه بود و دلقکهایش پول خوبی از این راه به جیب میزدند. جایی عزیزتر از کربلا نبود اما به امر متوکّل و به دست «دیزج» یهودی، به رویش آب بستند و شخمش زدند و به زمین زراعت تبدیلش کردند و باز هم صدای کسی در نیامد. قیام برای اعتقادات حقه به کنار، شیعه برای اینکه بتواند یک زندگی بخور و نمیر هم داشته باشد، تکان نمیخورد. استاندار متوکل در مدینه، کار را به جایی رساند که زنهای علوی لباسی نداشتند که ساتر باشد و نمازشان صحیح در بیاید. فقط یک پیراهن سالم باقی مانده بود که نوبتی میپوشیدند و نماز میخواندند و بقیه چشمانتظار بودند تا کی بشود دو رکعت غم بخوانند و قنوت بیچارگی بگیرند.
مورّخین گفتهاند که آنچه در ایام متوکل بر شیعه گذشت، در دوران هیچیک از خلفای عباسی تکرار نشد اما این دلیل نمیشد که خلیفه از دست علی بن محمد مستأصل نشود و با درباریان درددل نکند که «لقد اعیانی امر ابن الرضا» و نگوید که «قضیهی علی بن محمد مرا درمانده کرده است.» و این که علی بن محمد #الهادی #النقی در همچین وضع اسفباری، چه کارهایی کرد که متوکّل علیرغم یکّهتازی در ظلم و ستم، به خاک مذلت افتاد، صدها فقیه لازم دارد تا هزاران صفحه بنویسند و بعد هم بگویند اعیانا امر ابن الرضا. بگذریم.
واقعیت این بود که اباالحسن تک و تنها بار همه را به دوش میکشید و امواج ظلمت را میشکافت و پردههای ظلم را میدرید اما شیعه تکان نمیخورد. انگاری که همه لمس شده بودند و حتی وقتی چکمههای خلیفه روی حلقومشان جا میانداخت، خِرخِر هم نمیکردند. باید کاری کرد...
قرآن هر روز مثل خورشید طلوع میکند اما کسی چه میدانست که بعد از پانزده سال تحمّل و حلم در برابر بدترین خلیفهی عبّاسی و در یکی از روزهای گرم سال 247 قمری، قرار است «آیهی شصت و پنجم ِ سورهی یازدهم» طلوع کند ...
بله! پانزده سال بود که بدترین خلیفهی عبّاسی داشت روی خون و مال و ناموس و مقدسات شیعه چهارنعل میتاخت و صدا از هیچ شیعهای در نمیآمد. جان مؤمنین به لب آمده بود اما حتی نالهی مرگ هم از حلقوم هیچ کدامشان شنیده نمیشد. از آن طرف؛ متوکّل آن قدر قدرتمند شده بود که تصمیم گرفت یکی از پیچیدهترین مشکلات در هر نظام سلطنتی را حلّ کند و علیرغم نفوذ وسیع تُرکها بر دستگاه عباسی، «جنگ قدرت» در دربار را به نفع خودش به پایان برساند. میخواست به همه بفهماند که نفر دوم دربار «فتح بن خاقان» است؛ همان وزیر عزیزکردهای که بیشترین همراهی را با خلیفه داشت.
به خاطر همین مجلسی ترتیب داد و از تمامی وزراء و لشگریان و بزرگان و سران دعوت کرد تا در بهترین لباسها و دلرباترین زینتها به قصر بیایند اما به شرطی که همه پیاده باشند و بدون مَرکب. بعد وسط آن روز گرم تابستانی، خودش و فتح بن خاقان سوار بر دو اسب به میان بزرگان کشوری و لشگری آمدند و همهی اشراف را مجبور کردند تا در مقابل خلیفه و وزیر، راه را پیاده گز کنند. همه تحقیر شده بودند...
علی بن محمّد هم در میان آن جمع بود. طوری عرق کرده بود که یکی از درباریان خجالتزده، نزدیک او شد و با دستمالی عرقهای پیشانیاش را پاک کرد و گفت: «به خدا برای من سخت است که میبینم از دست اینان به مشقت افتادهای.» اباالحسن در حالی که داشت دست مرد را میگرفت تا به او تکیه دهد، فرمود: *ناقهی صالح در نزد خدای متعال، از من گرامیتر نیست و من پیش خدا از آن ناقه عزیزترم*
...
@msnote
ادامه👇