هدایت شده از آرامش با خدا💚💚💚💚💚💚
خدااااا🔹🔹🔹🔹:
متن های زیبا
🕳🕳🕳🕳🕳🕳🕳🕳🕳
https://eitaa.com/mtHYZyBA
🕳🕳🕳🕳🕳🕳🕳🕳🕳🕳
دلنوشته های ناب
🕳🕳🕳🕳🕳🕳🕳🕳🕳
https://rubika.ir/DLNVStHyNAB
🕳🕳🕳🕳🕳🕳🕳🕳🕳🕳
خادمین امام رضا
🕳🕳🕳🕳🕳🕳🕳🕳🕳
https://eitaa.com/joinchat/1331560747C4fc285c4fd
🕳🕳🕳🕳🕳🕳🕳🕳
حس آرامش
🕳🕳🕳🕳🕳🕳🕳🕳🕳
https://eitaa.com/HjSARSMS
🕳🕳🕳🕳🕳🕳🕳🕳🕳
آرامش با خدا
🕳🕳🕳🕳🕳🕳🕳🕳🕳
https://rubika.ir/ARAmSBAGDA
عشاق الرضا
🕳🕳🕳🕳🕳🕳🕳🕳🕳
https://eitaa.com/joinchat/2504065544C619444601a
مجاورین امام رضا
🕳️🕳️🕳️🕳️🕳️🕳️🕳️🕳️🕳️🕳️🕳️🕳️🕳️🕳️
https://rubika.ir/joing/EFEFDDGA0RJBLRLOIIKGQXJJSHGETLCS
🕳️🕳️🕳️🕳️🕳️🕳️🕳️🕳️🕳️🕳️🕳️🕳️🕳️🕳️
کانال حال خوب
🕳️🕳️🕳️🕳️🕳️🕳️🕳️🕳️🕳️🕳️🕳️🕳️🕳️
https://eitaa.com/mthyANgyZSy
🕳️🕳️🕳️🕳️🕳️🕳️🕳️🕳️🕳️🕳️🕳️🕳️🕳️
کانال روانشناسی و زنا شویی در سروش با کلی مطالب مفید و کاربردی برای بانوان و آقایان
🕳️🕳️🕳️🕳️🕳️🕳️🕳️🕳️🕳️🕳️🕳️🕳️
https://splus.ir/RVANSNASY
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
💐✨سـ🌺ــلام
🍃✨روزتـــون
💐✨پر از خیر و برکت
💐✨امروز سه شنبه↶
✧ 25 اردیبهشت 1403 ه.ش
❖ 5 ذی القعده 1445 ه.ق
✧ 14 مه 2024 میلادی
┄┄┄┅┅❅✾❅┅┅┄┄┄
💐✨ ↯ ذڪر روز ؛
🍃✨《 یا اَرْحَمَ الرّاحِمین 》
🔘حکایت بهلول دانا
يکى بود يکى نبود. پيرزنى بود که دو پسر داشت. يکى از آنها بهلول دانا و ديگرى کدخداى آبادى بود. يک شب تاجرى در خانهٔ پيرزن بيتوته کرد و از او خواست ده تا تخممرغى را که دارد برايش بپزد. پيرزن ده تا تخم مرغ را پخت و به تاجر داد تا بخورد. تاجر خورد و پرسيد: پولش چقدر مىشود؟ پيرزن گفت: با نانى که خوردى سى شاهي. تاجر گفت: صبح موقع رفتن سى شاهى را به تو مىدهم. صبح شد، پيرزن زودتر از تاجر بلند شد و به صحرا رفت. تاجر که برخاست پيرزن را نديد. با خود گفت: سال ديگر سى شاهى را با سودش به پيرزن مىدهم.سال ديگر تاجر رفت در خانهٔ پيرزن و بهجاى سىشاهى يک تومان به او داد. پيرزن خوشحال پيش همسايهاش رفت و ماجرا را براى او تعريف کرد. همسايه گفت: تاجر سر تو را کلاه گذاشته است. اگر آن ده تا تخممرغ را زير مرغ مىگذاشتي، جوجه مىشدند، جوجهها مرغ مىشدند، مرغها تخم مىکردند و پولشان يک عالمه مىشد! پيرزن رفت پيش کدخدا و از تاجر شکايت کرد. کدخدا تاجر را به زندان انداخت.از قضا بهلول سرى به زندان برادرش زد و تاجر را در آنجا ديد. تاجر ماجراى خودش را براى بهلول تعريف کرد. بهلول رفت و دو لنگه بار گندم از برادرش گرفت. بعد پيش مادرش رفت و از او ديگ خواست. مادرش پرسيد: چه کار مىخواهى بکني؟ بهلول گفت: مىخواهم گندمها را بپزم، بعد بکارم تا سبز شوند. پيرزن به نزد پسر ديگرش، کدخدا رفت و گفت: اين برادر تو واقعاً ديوانه است. مىخواهد گندم پخته بکارد! کدخدا و مادرش رفتند پيش بهلول. کدخدا گفت: گندم پخته که نمىرويد. بهلول گفت: از تخممرغ پخته جوجه درنمىآيد! بهلول دانا گفت: اگر درنمىآيد چرا تاجر بيچاره را زندانى کردي. کدخدا نتوانست جوابى بدهد و ناچار تاجر را از زندان آزاد کرد. بهلول دانا، يک تومان را از مادرش گرفت و به تاجر داد و گفت: اين هم غرامت زندانى شدن ناحق تو
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸مهربانم نازنینم
🍎صبح زیبایت بخیر
🌸اى به دل مهر آفرینم
🍎صبح زیبایت بخیر
🌸در کنار چاى تلخ
🍎سفره ى صبحانه ام
🌸شهد شیرین بهترینم
🍎صبح زیبایت بخیر
🌸ســـلام عزیزان
🍎صبحتون پر از زیبـایی و عشق