eitaa logo
متن ها. ی زیبا🌴🌴🌴
222 دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
5.4هزار ویدیو
30 فایل
شروع فعالیت کانال 23 / 5 / 1402. متن های زیبا
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸✨آخرین چهارشنبه 🌻✨اردیبهشت ماهتون عالی 💕✨یک اقیانوس عشق 🌸✨یک دریا مهربانی 🌻✨یک آسمان آرامش 💕✨یک دنیا شور و شعف 🌸✨یک روز عالی 🌻✨هزاران لبخند زیبا 💕✨را برای تک تکتون آرزومندم 🌸✨روزتون زیبا و در پناه خداوند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
* 🌼يه ظهر قشنگ 🍔يــه دل خـــوش 🌼یــه جمع صـمـیـمی ☕️آرزوى‌ من بــراى شمــا 🌼ظهرتون عاشقانه و شاد *
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
* 🌼يه ظهر قشنگ 🍔يــه دل خـــوش 🌼یــه جمع صـمـیـمی ☕️آرزوى‌ من بــراى شمــا 🌼ظهرتون عاشقانه و شاد *
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زمان⏰ لیاقت هر کسی رو نشون میده😇😎
‌ حیف نون ﺷﺐ ﺩﺍﺷﺘﻪ TV ﻣﯿﺪﯾﺪﻩ ، ﺍﺧﺒﺎﺭ ﺍﻋﻼﻡ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺁﺏ ﺳﻤﯽ ﺷﺪﻩ ﻧﺨﻮﺭﯾﺪ! ﺯﻧﺶ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﻪ ﭼﻪ ﺷﺪﻩ؟ ﻣﯿﮕﻪ : ﻫﯿﭽﯽ عزیزم ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﯾﻪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭ ﺑﺨﻮﺍﺏ...😂😂😂 ‌ ‌ @
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تمام سوء تفاهمات ناشی از زبان است! تو می‌بایست در مورد افراد از روی اعمالشان قضاوت کنی، نه از روی گفته هایشان... 📘 شازده کوچولو ✍ آنتوان دوسنت اگزوپری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🍃🌺🍃🌿 📘 ملاقات با خدا 💚 پسر بچه ای می‌خواست خدا را ملاقات کند. او فکر کرد خدا در دوردست زندگی می‌کند و بنابراین سفر درازی در پیش دارد. چمدان خود را بست و راهی سفر شد. پسر بچه در راه، پیرزنی را ملاقات کرد. پیرزن در پارک نشسته بود و به کبوترها نگاه می‌کرد. پسر بچه کنار او نشست و چمدانش را باز کرد و از داخل آن نوشابه ای را بیرون آورد و خواست آن را بنوشد که دید پیرزن نگاهش می‌کند. برای هیمن نوشابه خود را به پیرزن تعارف کرد. پیرزن نیز با سپاسگزاری فراوان پذیرفت و به پسر بچه لبخند زد. لبخندش به قدری زیبا بود که پسر بچه تصمیم گرفت دوباره آن را ببیند. بنابراین کیک خود را هم به پیرزن داد. بار دیگر لبخند بر لبان پیرزن نقش بست. پسر بچه شادمان شد. آن دو تمام عصر را آنجا نشستند و خوردند و خندیدند اما هرگز کلمه ای نگفتند. هوا تاریک شد پسر بچه تازه فهمید که چقدر خسته است بنابراین تصمیم گرفت به خانه برود. اما چند قدم بیشتر دور نشده بود که برگشت و پیرزن را بغل کرد. پیرزن چنان لبخندی زد که پسر بچه تا به حال در عمرش ندیده بود. پسر بچه که به خانه رسید مادرش از چهره ی شاد و خندان او متعجب شد. برای همین پرسید: چه چیزی امروز تو را این قدر خوشحال کرده است؟ پسر جواب داد من با خدا غذا خوردم... اما بیش از اینکه مادرش چیزی بگوید ادامه داد: می‌دانی چیه! او زیباترین لبخندی که در عمرم دیده بودم را به من زد. از آن سو پیرزن در حالی که سرشار از شادمانی بود به خانه اش بازگشت. پسرش که از آرامش خاطر مادرش متعجب شده بود پرسید: مادر چه چیزی تو را امروز این قدر خوشحال کرده؟ پیرزن پاسخ داد: من امروز با خدا غذا خوردم. و پیش از آن که پسرش چیزی بگوید ادامه داد: می دانی! او جوان تر از آن بود که من فکرش را می‌کردم.