.
#حکایت_آموزنده
اژدهايي خرسي را به چنگ آورده بود و ميخواست او را بكشد و بخورد.
خرس فرياد ميكرد و كمك ميخواست، پهلواني رفت و خرس را از چنگِ اژدها نجات داد.
خرس وقتي مهرباني آن پهلوان را ديد به پاي پهلوان افتاد و گفت: من خدمتگزار تو ميشوم و هر جا بروي با تو ميآيم.
آن دو با هم رفتند تا اينكه به جايي رسيدند. پهلوان خسته بود و ميخواست بخوابد.
خرس گفت تو آسوده بخواب من نگهبان تو هستم.
مردي از آنجا ميگذشت و از پهلوان پرسيد اين خرس با تو چه ميكند؟
پهلوان گفت: من او را نجات دادم و او دوست من شد.
مرد گفت: به دوستي خرس دل مده كه از هزار دشمن بدتر است.
پهلوان گفت: اين مرد حسود است. خرس دوست من است من به او كمك كردم او به من خيانت نميكند.
مرد گفت: دوستي و محبت ابلهان, آدم را ميفريبد. او را رها كن زيرا خطرناك است.
پهلوان گفت: اي مرد، مرا رها كن تو حسود هستي.
مرد گفت: دل من ميگويد كه اين خرس به تو زيان بزرگي ميزند.
پهلوان مرد را دور كرد و سخن او را گوش نكرد و مرد رفت.
پهلوان خوابيد مگسي بر صورت او مينشست و خرس مگس را ميزد.
باز مگس مينشست. چند بار خرس مگس را زد اما مگس نميرفت.
خرس خشمناك شد و سنگ بزرگي از كوه برداشت و همينكه مگس روي صورت پهلوان نشست, خرس آن سنگ بزرگ را بر صورتِ پهلوان زد و سر مرد را خشخاش كرد!
مهر آدم نادان مانند دوستي خرس است. دشمني و دوستي او يكي است.
🔸 دشمن دانا بلندت ميكند
🔸 بر زمينت ميزند نادانِ دوست
🔻 برگرفته از دفتر اول مثنوی معنوی
#حکایت
#مولوی
#مولانا
#حکایت_آموزنده
🪴بزرگمهر حکیم در کشتی نشسته بود که طوفان شد.
ناخدا گفت: دیگر امیدی نیست و باید دعا کرد.
مسافران همه نگران بودند اما بزرگمهر آرام نشسته بود. گفتند: در این وقت چرا این گونه آرامی؟
او گفت: نگران نباشید زیرا مطمئنم که نجات پیدا می کنیم.
سرانجام همان گونه شد که او گفته بود و کشتی به سلامت به ساحل رسید.
مسافران دور بزرگمهر حلقه زدند که تو پیامبری یا جادوگر؟از کجا می دانستی که نجات پیدا می کنیم؟
🪴بزرگمهر گفت: من هم مثل شما
نمی دانستم اما فکر کردم بهتر است به شما امیدواری بدهم.
چرا که اگر نجات نیافتیم دیگر هیچکدام زنده نیستیم که بخواهید مرا مواخذه کنید.
👌"درست گفته اند که آدمی به امید زنده است"
@